علی شریعتی چه می گوید، چه می خواهد؟
(ما و اقبال، "راه سوم" یا بی راهه واپسگرایی؟ - ۲)


پرویز دستمالچی


• دانشگاه و علم چه ربطی به حوزه و ایمان و خرافات دارد؟ ادغام دانشگاه و حوزه، همین سقوط فرهنگی- علمی موجود در جمهوری واقعا موجود اسلامی است. نماد فرهنگ ما ابوعلی سینا، سعدی و حافظ و فردوسی، ابوریحان بیرونی و خوارزمی و... است، اینها چه ربطی به علی و امام جعفر صادق دارند. نگاهی به تصویر زن در اندیشه امام علی و امام جعفر صادق بیاندازید. آیا ما باید در سده بیست و بیست و یک اینگونه بیاندیشیم و نیمی از انسان ها، خواهران و مادران و همسرانمان را اینگونه خوار و بی حرمت بداریم که در اندیشه های امامان شیعه یا"علمای" حوزه آمده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ خرداد ۱٣۹٨ -  ۹ ژوئن ۲۰۱۹


دفتر دوم از کتاب "ما و اقبال*" که نه سخنرانی، بل نوشته شریعتی است از برگ ۱۱۹ شروع می شود و او در اینجا اندکی دقیق تر به اقبال و اندیشه های او می پردازد. اما، باز هم تا برگ ۱۴۲ تحت نام اقبال سخنان خود را می گوید تا اینکه حتا خودش نیز به صدا در می آید و می نویسد: "... (این) همه سخن گفتیم و از اقبال هیچ نگفتیم! از اقبال سخن نگفتیم، آری، اما این اقبال بود که سخن می گفت..." (۱). هدف او از طرح اقبال و درک اندیشه های او فهم "علم برای علم" نیست، او می خواهد ببیند که ما برای پاسخ گفتن به نیاز خویش در این عصر، از اقبال چه می توانیم یاد بگیریم، مساله این است (برگ ۱۲۳). "... سخن بر سر انسان کلی نیست، بر سر ما انسانهایی است که به عنوان یک امت ، تاریخ و فرهنگ و ایمان و درد و نیازی مشترک داریم... ما، در یک کلمه، یعنی: ما مسلمان ها... جایگاه تاریخی و موضع جهانی ما را این مرزها معیین میسازد... ما شرقی ایم... (و) ما مسلمانیم. اسلام، قبل از هر چیز، برای ما یک مکتب اعتقادی است، ایمان و ایدئولوژی معینی است... اسلام علاوه بر آنکه یک ایدئولوژی است، برای ما، محتوای تاریخ، روح و خصلت فرهنگ، شیوه زندگی، رفتار فردی و اجتماعی... تلقی ویژه ما از جهان... بنای ارزشی و بنیاد انسانی و فطرت وجودی ما است... ما جزیی لاینفک از دنیای سوم بشمار میآئیم... اما دنیای سوم امروز... میرود تا مفهوم یک راه سوم بگیرد و در برابر دو دنیای زورمندی که همه آرمانهای قدسی انسان را به نومیدی کشاندند، تلاش و تجربه دیگری باشد..." (۲).
شریعتی می خواهد برای نجات امت مسلمان (شیعه) در برابر غرب سرمایه داری و شرق سوسیالیستی، جامعه ای بر اساس ایدئولوژی اسلام اصیل قرآنی و معیارهای اصیل آن بسازد. او پس از انتقادات بسیار سطحی به غرب و شرق و انتقاد به انسانی که دستآوردهای معاصر را از دست داده، به دام "آزادی" (غرب) افتاده، برده ماشین شده، به "عدالت" (شرق) پناه برده است، و سپس سر از" یک جامعه منجمد و سرد و خفقان آمیز و هولناک" در می آورد، در باره این انسانی که در این دو بیراهه، در این دو سرآب آزادی (غربی) و عدالت (شرقی) گیر کرده است، چنین می نویسد: " (او)... ایمان را به امید علم از دست بگذاشت و علم را از خدمت به دین آزاد ساخت، علم او را به پوچی و شک و سیاه اندیشی کشاند و تمامی امیدها و ارزش ها و ایمانش را از او بگرفت و در نیمه راه، گمراه و بی پناه، رها کرد و به خدمت قدرت و پول درآمد و بی طرف شد و بی جهت و نسبت به سرنوشت انسان و بیچارگی و گمراهی و رنج خلایق، بی مسئولیت!.." (۳).
انتقادهای شریعتی به جامعه "سوسیالیستی" استالین زده یا برخی کمبودهای جوامع سرمایه داری، هرچند سطحی، اما درست هستند. ولی باید توجه داشت: یکم، "غرب" محصول و دستآورد بخشی از بشر است که نظم و سیستمی باز دارد. یعنی به دلیل وجود آزادی اندیشه و بیان، پیش از آنکه انتقادات شریعتی شکل بگیرد، این جوامع خود را سدها بار مورد انتقاد و تصحیح قرار داده بود و می دهد و درست ازهمین راه موفق شده است خود را صیقل دهد، تصحیح کند و گام های درستی به پیش بردارد. غرب تمدن تحت تاثیر خردگرایی است. اساس خردگرایی علم و نقد، و تجربه و آزمایش است، دگم فرانسانی وجود ندارد. با نقد می توان اصلاح کرد. نقد زمانی می تواند انجام گیرد که آزادی اندیشه و بیان وجود داشته باشد. "غرب"، برخلاف ما "مسلمانان و شرقیان" که تلاش کردیم امت واحد یک فکر و یک اندیشه با یک امام در راس آن داشته باشیم، ایده های گوناگونی دارد که با هم در رقابت اند، نه در پی دین واحدی هستند و نه در پی یک جهان بینی واحد. در این نظام تکثر اندیشه وجود دارد. نقد ما به "غرب" عمدتا، پیش از ما، ابتدا از خود غرب شروع می شود و بعد به ما می رسد. آزادی اندیشه و بیان، به همراه خردگرایی و تکیه به علم، که از وجوه تفاوت میان ما با غرب است، شرایطی بوجود می اورد که غرب همواره در حال صیقل خود باشد، ایده ای بیاید و برود یا خود را تصحیح کند.
سازندگی و بالندگی غرب در این است، در انسان خودبنیاد و قائم به ذات که زندگی را بر اساس خردش سامان می دهد و علم را فدای ایمان نمی کند. برخلاف شریعتی، غرب پیرو ایده واحدی نیست، برای تعیین ارزش های زندگی نه تنها به "مقدسات" خدشه ناپذیر استناد نمی کند، بل هر چه را که مانع زندگی است با نقد و تقدس زدایی از سر راه بر می دارد. بر خلاف پندارهای شریعتی، انسان در غرب نه تنها به دام علم نیافتاد، بل آگاهانه علم را به خدمت گرفت و پیشرفت کرد، تمدن غرب اصولا به روی علم بنا شده است، علمی که پایه علوم طبیعی شد و علوم خود محصول مستقیم خردگرایی هستند. انسان بر اساس علم ماشین را ساخت و آن را به خدمت گرفت تا زندگی را راحتر کند، تا شریعتی بتواند به پاریس با هواپیما "پرواز" کند و سفرش چند ساعت باشد و نه چندین هفته یا ماه. انسان غرب نه تنها برده ماشین نشد، بل حاکم بر آن است، رایانه (کمپیوتر) از انسان استفاده می کند یا انسان از رایانه. هم آزادی و هم عدالت، هر دو برای انسان، چه شرقی باشد یا غربی، یا شمالی و جنوبی، دو فضیلت است. اگر در جوامع اسلامی آزادی ممکن می شد و فردیت شکل می گرفت، این جوامع پس از حدود هزار و چهار سد سال در وضعیت رقت بار امروز نبودند. اینکه "... بالاخره ما مسلمانیم و اسلام برای ما، اکنون، بیش از هر چیز، یک ایدئولوژی است... اسلام یک ایدئولوژی تام و تمام است که جهان، انسان، رابطه انسان و جهان، فلسفه تاریخ و حقیقت زندگی، نظام اجتماعی و بنیاد معاش فردی و جمعی و شیوه زیستن و مکتب خود ساختن و شکل و محتوای روابط اجتماعی و انسانی و گروهی و بالاخره، نظام ارزشهای خویش را در آن می بینیم و بر اساس آن تعیین می کنیم و با این نگاه است که به تامل و تماس و انتخاب، در باره این دنیا و این تمدن و این ایدئولوژی ها و جناح ها و جبهه ها، که در برابرش قرار گرفته ایم، میایستیم و به تجدید بنای انسانی و اجتماعی و فرهنگی و اعتقادی و سرنوشت تاریخی خویش آغاز می کنیم..." (۴)، یعنی بنیاگرایی، جزم اندیشی، فروماندن در پندارهای "مقدس" خود، یعنی عقب ماندگی و پوسیدگی.
شریعتی که در برگ ۱۴۲ متوجه می شود هرچند موضوع نوشته او اقبال بوده است، اما از همه چیز سخن می گوید مگر از اقبال، می نویسد "... از اقبال سخن نگفتیم، آری، اما این اقبال بود که سخن می گفت". یعنی سخنانی را از خود بیان می دارد و می گوید اقبال گفته است، بدون ذکر هیچ منبع و ماخذی. و سپس، در همان برگ، نه مستقیم از اقبال، بل از منبعی دست دوم در باره اقبال (اقبال در راه مولوی، از دکتر اکرم، لاهور/۲) که معلوم نیست چیست، می نویسد که اقبال "... پس از آشنایی نزدیک، دقیق و درست با عصر ما، پرواز در بلندترین افق های اندیشه غربی و سالها آمیزش و آموزش در مکتبی که استادانش اعجوبه های نبوغ فرهنگ جدید، چون هگل و نیچه و کانت و گوته اند و... فرنگ را ترک کرد و به ندای آسمان مناره ای که همه هستی اش یک حلقوم فریاد است و همه عمرش، هر صبح و شام، تکرار یک دعوت، دعوت معراج انسان از لجن به سوی خدا، گام در راه صبح نهاد و از قله سپیده بال رفت و از دریچه فلق، خود را در امواج بیقرار اقیانوس عرفان افکند و به سوی شرق بازگشت و چون از ساحل اسلام سر برآورد و در کنار قرآن آرام یافت گفت: دریغ بر این سالیانی که در فرنگ، به بی حاصلی و بی ثمری تلف کرد! فلسفه اروپایی، علم اروپایی، ارزشهای انسانی و زندگی و احساس اروپایی همه، ساخته های خشک و بی روح و بی حرمت ماشینی بنام ذهن است. ذهنی که... از جان و جوهر وعشق خالی است... مقصود جان طبیعت است و جوهر اشیاء و معنی انسان.. ." (۵).
شریعتی که استاد انشاء نویسی های بی محتوا و پوچ است، همه چیز را، درست یا نادرست، با دلیل یا بی دلیل، به هم می بافت تا "اثبات" کند نظریه اش درست است. او برخی امور را هدفمند بسیار بزرگ و غلوآمیز، و برخی دیگر را کوچک و زشت یا خوار و خفیف نشان می دهد. نوشته ها و سخنرانی های او عمدتا عاری از ارزش کارهای مستند و علمی هستند، به هم بافتن آسمان و ریسمان تحت نام جامعه شناسی علمی است. اینکه آنچه در مجموعه کتاب به نام اقبال گفته و نوشته می شود واقعا افکار و اندیشه های او است یا نه، نیازمند یک بررسی دیگر است. اما با اطمینان می توان گفت، آنچه در کتاب "ما و اقبال" آمده است سد در سد اندیشه ها و پندارهای خود شریعتی هستند. اقبال از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۸ تنها به مدت سه سال در غرب بوده که بنابر ادعای شریعتی در این مدت گویا در بلندترین افق های اندیشه غربی پرواز کرده است. یعنی، از آنجا که اقبال همه چیز غرب را، از خوب و بد، ریز و درشت، چپ و راست، بالا وپائین، اندیشه و فلسفه غرب و... را خوب و عالی می شناسد، پس سخنش فصل الخطاب خواهد بود. او اینچنین می نویسد یا می گوید تا شنونده یا خواننده را مرعوب کند، استدلالی در کار نیست. اقبال، به گفته شریعتی، بعد از فرنگ به شرق باز می گردد، خود را در امواج عرفان می افکند، به اسلام می رسد و در کنار قرآن آرام می گیرد و متوجه می شود که فرنگ، فلسفه اروپایی، علم اروپایی، ارزش ها و احساس اروپایی همگی تماما چقدر بد و زشت و بی روح هستند و آنها اصولا معنای عشق وعاطفه و معنای انسان واقعی را نفهمیده اند!؟ شریعتی یا اقبال یا هر کس دیگر می تواند و حق او است که از "چیزی" خوشش بیاید یا نیاید. کسی که طرفدار جنگ است از صلح خوشش نمی آید، یا برعکس. کسی که عفت را در حجاب اسلامی ببیند، زن بی حجاب را بد کاره می داند. خمینی در سال ۱۳۴۲ حق رای برای زنان را فحشا می دانست و در انقلاب اسلامی این "فحشا" را پذیرفت. داعش، طالبان، القاعده، بوکوحرام، الشباب، واهبیان یا ولایت فقیهیان و... از فرهنگ و فلسفه "غرب" خوششان نمی آید، خوب نیاید، در این مورد بر آنها ایرادی نیست. ایرادی اگر هست، که هست، آنها به راه خود نمی روند و می خواهند "غرب" را نابود کنند. در یک دست کتاب "مقدس" و در دست دیگر شمشیر، بر روی همه اسلحه می کشند که چرا غربیان اسلام آنها را نمی پذیرند، بنابر روش و منش آنها زندگی نمی کنند، قرآن را اساس کار و مدل زندگی شخصی و اجتماعی خویش قرار نمی دهند. و نه تنها این، بل دست به تخریب هر چه آثار تمدن و میراث فرهنگی است زده اند. چرا؟ چون دگراندیش را بر نمی تابند. چون فکر و اندیشه و فلسفه آنها تنها یکی است. چون ایمان دارند نه خرد، ایمان را به جای علم نشانده اند. مگر علم و دانش، اروپایی و غیراروپایی دارد؟
فرض اقبال چنین سخنانی را گفته باشد، خب، بسیار بیخود گفته است. سخن اقبال که "وحی" نیست. شریعتی در پی ساخن هویت جعلی- ارتجاعی برای مسلمانان است. چرا نمی توان یا نباید هم مسلمان بود و هم پیرو اندیشه های روشنگرانه کانت؟ مسلمان بودن که چسبیدن به آیات الهی نیست، یک بستر فرهنگی بسیار گسترده است. در دنیا اینهمه مسلمانان دمکرات منش و پیرو حقوق بشر داریم. شریعتی از آزادی انسان، از دمکراسی، از حقوق بشر از آزادی زنان و... بدش می آید. چرا مسلمانان نباید آزادی های فردی خود را داشته باشند و با تکیه برخرد خویش از دوران کودکی، از قیمومت خودکرده بیرون آیند؟ مگر میلیون ها مسلمان، با حفظ دین و مذهب وهویت خویش در کشورهای دمکراتیک، با استفاده و بهرگیری از آزادی های فردی و اجتماعی زندگی نمی کنند؟ زندگی ای که تقریبا تمام گوشه ها و زوایای آن بهتر از زندگی در جوامع اسلامی یا حکومت های اسلامی است. چرا مسلمانان، هر جا که توانستند و می توانند، از جوامع "اسلامی" خود فرار کردند و می کنند تا به "غرب" نجس و سرزمین کفار بیایند و زندگی با کافران و در کنار آنها را بر همزیستی با هم کیشان و هم دینان خود ترجیح داده اند و می دهند، برای چه؟ نگاه کنید به همین "روشنفکران دینی" خودمان که حکومت اسلامی درست کردند، که چگونه از دست حکومت خودساخته فرار و یکراست، نه به کشورهای اسلامی، که به جوامع کافر پر از "فساد" پناهنده می شوند تا بتوانند در آرامش و آسوده، با حقوق یکسان در برابر قانون با کفار، و به دور از دست والیان و سربازان با نام و بی نام امام زمان، یا آشکار و پنهان حکومت اسلامی، زندگی کنند.
استدلال شریعتی یا اقبال در"بد" بودن علم اروپایی در چیست؟ او با انسان مدرن، با ارزش های فرهنگی و راه و روش انسان مدرن، با ازادی و دگراندیشی مشکل دارد. دشمنی شریعتی با علم و تکنولوژی و ماشین و... را می توان در "ما و اقبال" و نیز در اکثر آثار او مشاهده کرد. فرض کنیم، هر چه را شریعتی (بدون سند) در اینجا ارائه می دهد، عین افکار و پندارهای اقبال باشد. آنچه در این بررسی اهمیت دارد افکار و پندارهای شریعتی است، چه اقبال آنها را گفته یا نگفته باشد. یعنی آنچه در کتاب "ما و اقبال" می آید، چه پندارهای اقبال باشند یا نباشند، یک چیز روشن است، افکار و اندیشه های شریعتی هستند و او در تائید آنها می گوید و می نویسد. اقبال پس از بازگشت به "شرق"، یعنی باز گشت به خویشتن خویش متوجه می شود عمرش را در فرنگ به بی حاصلی و بی ثمری تلف کرده است و فلسفه و علم و تکنیک (اروپایی) تماما ساخته های خشک و بی روح و بی حرمتی هستند که به درد او (مسلمانان) نمی خورند. پس، ببینیم که او با "شور و شوق مذهبی که داشت... با شعار بازگشت به قرآن... و عناد با روح علمی قرن نوزدهم و عشق به خدا و اسلام و محمد وعلی و فاطمه و حسین" (برگ ۱۵۳) و آرام گرفتن در کنار قرآن ، چه می خواهد. شریعتی می پرسد آیا: "... اقبال با تکیه انحصاری بر وحدت دنیای اسلام و احیای قدرت جهانی مسلمین و انحلال ملیت های گوناگونی که از نظر دینی به اسلام معتقدند، در یک امت بزرگ مذهبی با یک قدرت و مرکزیت سیاسی واحد، هدفی جز تشکیل یک امپراتوری دینی و در حقیقت تجدید بنای خلافت اسلامی را دارد؟... و آیا آرزوی اقبال برای ایجاد یک کشور مذهبی که در آن رژیم سیاسی، نظام حقوقی، سیستم اقتصادی، سازمان آموزشی، نیروی قانونگذاری و فکر و فرهنگ و مطبوعات و تمامی استعدادات و امکانات اجتماعی و سیاسی و معنوی در انحصار یک مذهب خاص باشد، بازگشت به دیکتاتوری فکری، استبداد دینی، و رجعت به قرون وسطی و تفتیش عقاید و جمود عقل و اسارت علم و مرگ آزادی و نفی دمکراسی و پایمال شدن تمامی حقوقی که انسان، در طول قرن ها تلاش و جهاد، کسب کرده است، نیست؟... (و خودش پاسخ می دهد، پ.د.) چرا، اگر با مغز فرنگی مآب بفهمیم، با نگاه فرنگی مآب ببینیم، و با زبان فرنگی مآب حرف بزنیم، پاسخ تمامی این پرسشها مثبت است و اقبال همه این ها هست..." (۶).
از این متن آشکارا اینگونه بر می آید که عده ای به اقبال و شریعتی ایراد گرفته اند که آنچه آنها می خواهند بازگشت به دوران پیشامدرن، به قرون وسطی، به دوران پیشادمکراسی و نابودی تمام دستاوردهای بشر در سه سده اخیر است، که ایراد و اشکالی درست و به حق بوده است. نگاه کنید به تمام اشکال حکومت های دینی- مذهبی در گذشته و حال، از خلافت های اسلامی تا حکومت دینی وهابیان (سنی- سلفی) در عربستان سعودی تا ولایت فقیهیان (شیعه) در ایران، از حکومت دینی سودان و سومالی تا طالبان، از داعش تا بوکوحرام. بی دلیل نیست که شریعتی را معلم و استاد انقلاب اسلامی می دانند و او برای روشنفکران دینی منشاء و سرچشمه فیضی است که نباید آلوده شود (مورد نقد قرار گیرد) و توجه ندارند که این "سرچشمه"، خود از بنیاد آلوده است، آلوده به پوسیدگی وعقب ماندگی، آلوده به افکاری عمیقا ارتجاعی، ضد دمکراتیک و تامگرایی که انسان را در بردگی "ماوراء طبیعت" نگه می دارد. با یک نگاه کوتاه به ولایت فقیه متوجه می شویم هرچه او خواست، خمینی انجام داد. حکومتی با مشروعیت الهی، بر اساس قران و سنت. حکومتی که می خواهد "امت واحد جهانی" بسازد، امپراتوری دینی- مذهبی شیعه می خواهد. این هویت طلبی ارتجاعی برای چه؟ او در ایراد به "روشنفکران فرنگی مآب" که در پی مشروطیت و آزاددخواهی به سبک اروپائیان هستند و در برابر اندیشه های او و اقبال می ایستند، می گوید که اینها "... تداوم و تکامل طبیعی و منطقی و پیوسته تحول تاریخی و رشد فرهنگی جامعه ما نیست، پدر فرهنگی مردم ما علی است و امام صادق... دانشگاه ما، نه در کنار، که در برابر حوزه ما بر پا شد. نه بر هزار سال سنت دانشگاهی ما، که بر روی صفر! با تغذیه جزوه هایی که از زبان فرنگی به زبان جن ترجمه شده بود..." (برگهای ۱۵۶ و ۱۵۷).
دانشگاه و علم چه ربطی به حوزه و ایمان و خرافات دارد؟ ادغام دانشگاه و حوزه، همین سقوط فرهنگی- علمی موجود در جمهوری واقعا موجود اسلامی است. نماد فرهنگ ما ابوعلی سینا، سعدی و حافظ و فردوسی، ابوریحان بیرونی و خوارزمی و... است، اینها چه ربطی به علی و امام جعفر صادق دارند. نگاهی به تصویر زن در اندیشه امام علی و امام جعفر صادق بیاندازید. آیا ما باید در سده بیست و بیست و یک اینگونه بیاندیشیم و نیمی از انسان ها، خواهران و مادران و همسرانمان را اینگونه خوار و بی حرمت بداریم که در اندیشه های امامان شیعه یا"علمای" حوزه آمده است: ملا هادی سبزواری، از روحانیان بزرگ و از پیشکسوتان شیعه در حوزه های علمیه در سده نوزده (حدود ۱۵۰ سال پیش) در باره زنان ( از جمله) می گوید که زنان اصولا انسان نیستند، بل "... حیواناتی هستند که خداوند به آنها صورت انسان داده است تا مردان رغبت به همبستری با آنها کنند..." (نقل به معنی، نگاه شود به کتاب قبض و بسط شریعت، عبدالکریم سروش). یا به نمونه زیر نگاه کنید: "... در بیان حق زن و شوهر بر یکدیگر و احکام ایشان از حضرت امام باقر و امام جعفرصادق منقول است که حق تعالی برای زنان غیرت جایز نداشته است و از برای مردان غیرت قرار داده است. از حضرت امام محمد باقر منقول است که زنی آمد به خدمت رسول (ص) وگفت یا رسول الله چیست حق شوهر بر زن فرمود لازم است که اطاعت شوهر بکند و نافرمانی نکند و از خانه بی رخصت او تصدق نکند و روزه و سنت بی رخصت (اجازه) او ندارد وهر وقت اراده نزدیکی کند مضایقه نکند اگرچه بر پشت پالان شتر باشد و از خانه بی رخصت او بدر نرود و اگر بی رخصت بدر رود ملائکه آسمان و زمین و ملائکه غضب و ملائکه رحمت همه او را لغنت کنند تا بخانه برگردد... حضرت رسول (ص) فرمود که اگر امر می کردم که کسی برای غیر خدا سجده کند، هر آینه می گفتم که زنان برای شوهران سجده کنند... ازحضرت صادق منقول است که بترسند از خدا در حق دو ضعیف یتیمان و زنان حضرت رسول (ص) فرمود که بهترین شما آنکسی است که با زنان بهتر سلوک کند و فرمود که عیال مرد اسیران اویند و محبوب ترین بندگان خدا کسی است که احسان به اسیران خود بیشتر کند... و حضرت امیرالمومنین وصیت فرمود به حضرت امام حسن که زینهار مشورت با زنان مکن رأی ایشان ضعیف وعزم ایشان سست است، ایشان را پیوسته در پرده بدار و بیرون مفرست و تا توانی چنان کن که به غیر تومردی را نشناسد...حضرت امام محمد باقر فرمود که رازی را به ایشان مگویید و در باره خویشان شما آنچه گویند اطاعت نکنید و حضرت امیرالمومنین فرمود که مردی که کارهای او را زنی تدبیر کند ملعون است و حضرت رسول (ص) چون اراده جنگ داشتند با زنان خود مشورت می کردند و آنچه ایشان می گفتند خلاف آن را می کردند..." (حلیته المتقین،عالم ربانی ملا محمد باقر مجلسی، شرکت چاپ و انتشارات علمی، فصل ششم، برگهای ۷۶ و ۷۷).
شریعتی می گوید ائدیشه های روشنگرانه و خردگرای آمانوئل کانت را کنار بگذاریم و به علی و امام صادق برگردیم. از نمادهای فرهنگی- علمی ایران نه به سعدی و خوارزمی و...، بل به ابوذر و امامان شیعه برگردیم، دانشگاه را در حوزه ادغام کنیم. او نمی گوید که از "سنت دانشگاهی هزار ساله ما" (حوزه ها)، به غیر از جهل و خرافات و پوسیدگی، کدام نور تابید. مگر تا حدود سد سال پیش، همه چیز در دست معتقدان به قرآن و سنت و حدیث نبود، چه شد که عقب ماندیم؟ و چنان عقب ماندیم که حتا در سده بیست "روشنفکر دینی" ما برای تحصیلات عالیه به سوربن می رود و پس از بازگشت مدعی می شود که " عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق است..."(شریعتی). راه سوم شریعتی تشکیل امپراتوری جهانی دینی- مذهبی شیعه با از میان بردن مرزهای ملی، بر اساس قرآن و سنت است. همان خواسته های ارتجاعی داعشیان، وهابیان یا ولایت فقهیان. او جامعه ای می خواهد که در آن نظم سیاسی، نظام حقوقی، سیستم اقتصادی، سازمان آموزشی، نیروی قانونگذاری و فکر و فرهنگ و مطبوعات و تمامی استعدادات و امکانات اجتماعی و سیاسی و معنوی در انحصار یک مذهب خاص باشد، حوزه و دانشگاه یکی و علم در خدمت ایمان و حوزه باشد. همان "چیزی" که ج.ا. واقعا موجود هست.
نگاه کنیم که اقبال (شریعتی) برای "راه سوم"اش، چه "چیز"هایی می خواهد: "... یکی از اساسی ترین شاخصه های جهان بینی اقبال تهاجم ضد فلسفی وی است... گرچه فلسفه یونانی... به رشد عقلی و غنای نیروی تحلیلی و منطقی و توجیه آگاهانه عقاید و احکام دینی کمک بسیار کرد، ولی بینش اصیل و جهان بینی قرآنی را تغییر داد و این تغییر در انحراف مسیر حرکت فکر و ایمان اسلامی تعیین کننده بود و بزرگترین اثرش تبدیل اسلام از یک دعوت مردمی و بسیج اجتماعی و حرکت انقلابی در جهت تحقق رهبری سیاسی و تکوین نظام اجتماعی مبتنی بر امامت و عدالت... بود..." (۷). اما اعتراض اقبال به فلسفه عقلی- یونانی- اروپایی یا در پی آن علوم اروپایی در چیست؟ و چرا ما شرقیان و مسلمانان باید در راه رهایی و تشکیل نظمی بر اساس اسلام و امامت، که قران و سنت پایه قانونگذاری و فرهنگ آن باشد، در اولین قدم "همه قالبهای ذهنی و اصطلاحات فلسفی غربی را از عمق فهم و شیوه منطقمان که در آن سخت رسوخ یافته است، بزدائیم و بشوئیم" (برگ ۱۷۱)؟ زیرا، شناخت و آگاهی در جهان بینی فلسفی- علمی و عرفانی- دینی دو چیز کاملا متفاوت هستند که در دو چهره خود را نشان می دهند (هماجا): "... آگاهی عرفانی- دینی، در مقایسه با آگاهی فلسفی- علمی از نوعی دیگر است. آنچه آنرا مشخص میسازد این است که آن آگاهی به سه عنصر درد، عشق و عمل سرشته است. سه عنصری که فلسفه پیچیده هگل و چشم خشک علمی فرانسیس بیکن از آن محروم اند و تمدن مقتدر عصر جدید را اینچنین خشن و بی روح و انسان پیشرفته معاصر را سرد و سنگ و در عین حال، این همه ضعیف و آسیب پذیر ساخته است... انسانی که دیگر در انتظار هیچ چیز نیست، جز رسیدن تاکسی!... آگاهی همزاد و هم نژاد با درد، عشق و عمل (است). درد مرز میان انسان در جستجوی رفاه و انسان در تکاپوی کمال را معیین میسازد و نیز دو عقل، دو تمدن، دو فرهنگ، دو هنر، دو نوع زندگی و بالاخره دو علم متضاد را: علمی که... در طلب حقیقت بود و اکنون در کسب قدرت است، علمی که کوپن می دهد و علمی که جان می بخشد، علمی که زاینده زور است و علمی که تابنده نور... علمی که پادو مزدور و مصلحت باز تکنولوژی است و از نزدیکی نامشروع پول با وی بود که ماشین اینچنین حرامزاده به دنیا آمد و علمی که راهگشای روشنگر و حقیقت پرست ایدئولوژی است..." (۸).
شریعتی برای کسب هویت مستقل از دیگران برای خود، برای آنکه با غربیان "قاطی" نشود، برای آنکه بگوید او و مسلمانان تافته های جدابافته ای از بشریت هستند، و هر چه خوبان دارند آنها همه را یکجا دارند، دست به تخریب تمدن نوین و تمام پایه های معرفتی آن می زند. او یکی از پایه های آگاهی (شرقی) را درد می داند! درد به عنوان پایه آگاهی؟ من تا کنون می پنداشتم که پایه آگاهی آموزش است و آموزش و باز هم آموزش. آموزش بر اساس علم قابل اثبات، بر اساس منطقی چون منطق ریاضی. او می گوید "غرب" چون علمی- فلسفی عمل کرد، به آگاهی نرسید و انسان چنین بی روح و خشن شد. آیا حتا در یکی از جوامع اسلامی حقوقی به نام "حقوق بشر" اصولا وجود دارد؟ آیا در این جوامع دگراندیشان (بر فرض که اصولا غلط بیاندیشند) از آزادی اندیشه و بیان بهرمند هستند؟ آیا در این جوامع زنان صاحب اختیار جسم و جان خود و در حقوق برابر با مردان هستند؟ آیا در جوامع "بی روح و خشن غرب" با کودکان حتا زیر نه سال همخوابگی می شود؟ چگونه است که انسان سرد و بی روح غربی که هم فلسفه اش غلط است و هم علم و منطق اش، و نه از "درد" سر در می آورد و نه از عشق و بسیار ضعیف و آسیب پذیر است، چنین جوامع مرفه و قانونمدار می سازد و سفینه به کره مریخ می فرستد و بر می گرداند و ما که همه چیزمان از آنها بهتر است، حتا آسفالت کردن خیابان را هم باید از آنها یاد بگیریم و به هنگام رفتن از تهران به قم هم "راه" را ده بار گم می کنیم؟
شریعتی با تمام دستاوردهای دوران مدرن مشکل اساسی دارد: با فلسفه و علم آن، با تکنولوژی و ماشین، با حقوق بشر و حقوق اساسی، با آزادی های فردی و اجتماعی، با تساوی حقوقی مسلمان و نامسلمان، با خودمختاری زنان بر جان و جسم خود، با دمکراسی و حق حاکمیت ملت، با واحدهای سیاسی ملی، با خردگرایی و تقدس زادایی، با روشنگری و... او می خواهد به دوران خلافت علی برگردد، با معیارهای اخلاقی- فرهنگی- علمی امام جعفر صادق!؟ بی دلیل نیست که شریعتی در تعریف خود از "روشنفکر اسلامی- دینی" (در چه باید کرد؟) می نویسد: "... روشنفکر... اگر سواد ندارد، نداشته باشد، فلسفه نمیداند، نداند، فقیه نیست، نباشد، فیزیکدان و شمیست و مورخ و ادیب نیست، نباشد... روشنفکر... ممکن است تحصیلات هم نداشته باشد... کسی ممکن است خط و سواد هم نداشته باشد، امضاء هم نتواند بکند، اما روشنفکر باشد... پس روشنفکر کیست؟ درست دقت کنید... من یک اصطلاح کاملا تازه و معنی تازه ای برای این کلمه بسیار حساس بکار میبرم که احتیاج به یک دقت زیادتر دارد، "روشنفکر عبارت است از اصطلاحی درست در کنار مذهبی. دارم روشنفکر مذهبی را تعریف میکنم..." . او راست می گوید برای درد کشیدن و عشق ورزیدن و عمل کردن نه نیازی به علم و دانش است و نه فلسفه و منطق، همچنان که در این جوامع "برتر" اسلامی- شرقی اینچنین بوده است. از نگاه او، فلسفه و علم و دانش یا در خدمت ایمان هستند، یا پشیزی نمی ارزند. برای او (یا اقبال) انسان غربی، "انسان میمون نما" و عقلش "عقل سرد و منفعل فلسفی" و انسان مسلمان، "انسان خدانما" و عقلش "عقل آتشناک، مولد و فعال دینی" (برگهای ۱۷۵و ۱۷۶) است.
از نگاه شریعتی غرب که گرفتار آزادی علم و استقلال عقل انسان از وابستگی به ایمان و تعهد شده و پژوهش و علم و هنر را از قید مذهب رها کرده و به دنبال ماتریالیسم فلسفی و گرایش های رآلیستی ضد معنوی، علم گرایی ضدمذهبی و تجددگرایی ضد اصالت و شخصیت اعتقادی و ملی رفته است، پول پرستی را به جای خداپرستی، قدرت طلبی را در برابر معنویت جویی، سود را در برابر فضیلت (ارزش)، مصلحت را در برابر حقیقت، رفاه اقتصادی را در برابر فلاح انسانی، اصل پیشرفت را در برابر اصل حق، چگونگی زندگی را در برابر چرایی زندگی نشانده است (برگ ۲۷۰). باید از او پرسید تا حدود دویست سال پیش در اروپا و در تمام دوران حکومت های اسلامی تا تقریبا امروز، هم خرد در انحصار کلیسا و اسلام (عقل دینی) بود و هم "علم" (شبه علم). آیا از درون این دوران و از درون مسجد و کلیسا یا کنیسا، راهی به روشنایی گشوده شد؟ اگر نشد، که نشد، چرا؟ معیارهای امروز، که برگرفته از خرداند، درست تر هستند و توانسته اند جامعه ای بهتر و انسانی تر بسازند یا معیارهای دینی- مذهبی پوسیده آنها؟ انسان اکنون آزاد تر است یا در آن دوران که اصولا حقی مگر اطاعت نداشت؟ زنان امروز مستقل و آزاد هستند یا هنگامی که در قیمومت و در خدمت دین سالاران بودند؟ مقام انسان در حقوق بشر ولاتر است یا در احکام و موازین شرعی؟ "پول پرستی" چه ربطی به خداپرستی دارد؟ آیا خداپرستان در پی پول نیستند؟ اختلاف خلافای راشیدن، پس از فوت محمد، برای معنویت بود یا برای قدرت؟ اختلافات معنوی آنها چه بود؟ اگر این چنین است، بسیار خوب، علی نیز می توانست به دنبال معنویات برود و از خلافت چشم پوشی کند، چرا نکرد؟ امام حسین قدرت را برای چه می خواست، چرا به دنبال معنویات نرفت؟ "سود" و فضیلت چه ارتباطی با هم دارند؟ حرص و آز برای سودجویی به هر دلیل و با هر هزینه، فضیلتی است بد. اما اگر سود شما بر اساس انصاف و کار و تلاش بود، چه اشکالی دارد؟ اگر عنصر "سود" را از انگیزه تلاش انسان برای کار و سازندگی حذف کنیم، در آن صورت چه کسی کار خواهد کرد تا نیازهای جامعه را برطرف کنیم و جامعه را بسازیم؟ پیشرفت و "حق" چرا متضاد یکدیگراند؟ مگر نمی توان پیشرفت داشت، متجدد بود، علم و دانش تکنیک و صنعت را به خدمت گرفت، در عین حال برای حق مبارزه کرد؟ تضاد این دو در کجا است که یا باید جای این باشد یا جای آن؟ جوامع مدرن عادلانه تر سازماندهی شده اند یا حکومت های اسلامی؟
سخنان شریعتی نه با خرد و منطق متعارف جور در می آید و نه اساس و پایه علمی دارد. او که می خواهد برای بشریت در برابر سرمایه داری و سوسیالیسم (در شرق) "راه سومی" بر اساس دین اسلام و قرآن ارائه کند، می داند که هر یک از گروههای اسلام، اسلام ویژه خود را دارد. در نتیجه مجبور است برای روشن شدن هدف، بگوید که از اسلامهای واقعا موجود، کدام را می خواهد. او می نویسد که جهان بینی اقبال نه جهان بینی فلسفی و نه جهان بینی صوفیانه و نه جهان بینی شاعرانه (رمانتیک) است، بل جهان بینی ویژه ای به نام جهان بینی دینی است که "... زیبایی و شکوه و هجوم در ذات آن است و درد و عشق و عمل خصائل طبیعی و تراوشهای جوهری آن" هستند (برگ ۱۸۵). یعنی اسلام او، هر اسلامی نیست: "... اسلام، در چهرها، از علی و حسین، تا معاویه و یزید، در پایگاههای اجتماعی- طبقاتی، از ابوذر تا عثمان، در مسیر تاریخی، از خلافت غصب تا امامت حق، و در نوعی تلقی و برداشت و فهم مذهبی، از آفتاب تا آفتابه فاصله دارد..." (۹). و اقبال و شریعتی پیرو اسلام علی و حسین با پایگاه طبقاتی ابوذر (مستضعفان) و مسیر تاریخی امامت حق، یعنی دین و مذهب "آفتاب" هستند و بقیه، غرب هستند و... آفتابه!
او از برگ ۲۰۰ کتاب تا به پایان دوباره اقبال را فراموش می کند و یک کلمه در باره او سخن نمی گوید و به انشاء نویسی در باره مضار علم برای علم، علم در خدمت بورژوازی، علم در خدمت صنعتی شدن، مضار صنعتی شدن، انشاء نویسی درباره زیانهای ماتریالیسم، کاپیتالیسم، فاشیسم، مضرات عقل مستقل، افزون خواهی و زرپرستی غربی ها و... می پردازد. سخنانی تکراری، بی مایه، خسته کننده که در آنها طبق معمول و روش اندیشه پردازی اش همه چیز را به هم می بافد و برخی اوقات، برای اثبات مدعای خویش، آیه ای بی جا و با جا از قرآن نقل می کند، چه در رابطه با رد جامعه صنعتی یا اندیشه های "بورژوایی" یا کار و سرمایه و هر چیز که بخواهید و نام آن را می گذارد "علمی" که برای علم نیست و در خدمت دین و ایمان است. او در دفتر دوم کتاب (ما و اقبال) که نه سخنرانی، بل نوشته شده است، پس از آنکه برگها در باره غرب و غربیان، فلسفه و علوم آنها، آزادی هایشان، زنانشان و... بد و زشت می نویسد، در برگ ۲۶۴ می گوید"... آری، ما در چنین دنیایی زندگی می کنیم. عناصر اصلی یی که آن را می سازند و ما، خواه یا ناخوا، با آنها سروکار داریم این هایند: الف: سرمایه داری...، و مطلب را که تا به آخر می خوانید، "ب" وجود ندارد. گفتم که شریعتی انشاء نویسی می کند، به چند نمونه زیر توجه کنید: "... کدام علم؟ علم بورژوایی! این اسکولاستیک جدیدی که عقل را در خدمت قدرت در آورده و علم را در خدمت تکنولوژی و تکنولوژی را در خدمت تولید و تولید را در خدمت سود!..." (۱۰).
علم یعنی یک سیستم شناخت منسجم در باره ویژگی ها، علت و معلول ها، مکانیسم درونی پدیده ها، قوانین طبیعت مثلا مربوط به فیزیک یا مکانیک، مربوط به تکنیک، جامعه یا سیاست و اندیشه است که در شکل تعاریف، رده و طبقه بندی، قوانین، نظریه (تئوری) یا فرضیه بیان می شود. علم یعنی مجموعه ای از شناخت و تجربه، در رابطه با یک پدیده با دلایل و مستندات و اصول و قوانینی که در هر جا و از سوی هر کس قابل اثبات و تکرار باشد. علم یک پروسه روشمند و قابل اثبات در بررسی و پژوهش یک پدیده است که به ما از قوانین آن پدیده شناختی می دهد که می توان به آن و نتیجه اش اتکا کرد. امروز علم هزاران شاخه دارد و بدون آن اصولا دنیای مدرن و رفاه و پیشرفت ممکن نبود. علم، "کدام علم" ندارد، زیرا قانون سقوط اجسام مستقل از ایدئولوژی ها و ادیان است، چه بخواهند یا نخواهند. قوه جاذبه زمین نه اسلامی دارد نه مسیحی یا غیر. شریعتی هرگونه که خواست می تواند از آن بهره گیرد، در خدمت اسلام و جامعه مومنان. اما نمی تواند آن را تغییر دهد. "علم بورژوایی"، یکی از بی معناترین سخنان است. برق، برق است، با قوانین یکسان، در خدمت همه، بدون برق و چراغ برق نه تنها بشریت هنوز با شمع و مشعل و چراغ دودی می زیست، شریعتی هم نمی توانست به دانشگاه و پاریس برود یا به هنگام سخنرانی در حسینیه ارشاد از بلندگو و سایر مزایای آن استفاده کند.
عقل و اندیشیده هم قانونمندی های خود را دارد، اگر عقل شما ایمانی- اعتقادی بود، نیازی به علوم و اثبات مستدل وجود نخواهد داشت، همچنان که سخنان و پندارهای شریعتی اصولا عاری از هرگونه پایه علمی اند. عقل می تواند در خدمت شریعتی و یاران باشد. اگر مسلمانان قدرت را به دست آورند، نیازی به استفاده از خرد خویش ندارند؟ استفاده از خرد، قدرت و بی قدرت ندارد، هر کس می تواند از آن بهره جوید. آیا علت عقب ماندگی و شکست جوامع اسلامی در عدم استفاده از علم و عقل بود و هنوز نیز هست؟ و این راه همچنان با انشاء نویسی های بی محتوا همچنان ادامه دارد. اگر علم در خدمت تکنولوژی قرار گرفت و تکنولوژی به خدمت تولید رفت و اتوموبیل و هواپیما ساخت، یخچال و ماشین رختشویی و کامپیوتر و... ساخت تا بشر راحت تر زندگی کند و شریعتی بتواند برای رفتن به پاریس با هواپیما برود و نه الاغ یا شتر تا تنها پس از چند ساعت در راه باشد و نه ماهها، آیا این بد است؟ عیب و اشکال آنها در چیست در کجا است؟ اگر مسلمانان موفق به ساختن هواپیما شده بودند، شریعتی بازهم این سخنان را بر زبان می راند یا می نوشت؟ شاید، زیرا دشمنی او با مدرنیسم و صنعتی شدن است، او مشکل در استفاده از خردی دارد که جدا از ایمان باشد. و با این نوع پندار و اندیشه های او، اگر می شد کاری کارستان کرد، تاکنون در جوامع اسلامی انجام گرفته بود. شریعتی که دلش به حال جوامع اسلامی می سوزد و می خواهد آنها را از این وضعیت بیرون آورد، آنها را از چاله به چاه می اندازد، چاهی که مانند ولایت فقیه یا طالبان و داعش است. آنها که به دنبال علم رفتند، الزاما به دلیل آز و اندوختن ثروت نبود. گالیله جان خود را به خطر انداخت و اینشتاین به هنگام پژوهش ها و تحقیقات خود که به نظریه نسبیت او منتهی شد، به تنها چیزی که نمی اندیشید، سود و ثروت اندوزی بود. علم و پژوهش قانونمندی خود را دارد، و انسان کنجکاو است و می خواهد بداند. حتا فرض کنیم که آنها با تلاش خود می خواهند به ثروت نیز برسند، چه اشکالی دارد؟ آیا مال کسی را خورده اند یا غیرقانونی و از راههای نادرست و با نقض حقوق دیگران به مال کسی دست اندازی کرده اند؟ هیچکدام، اگر فرضا ثروتی اندوخته اند، تماما محصول تلاش و ثمره کار فکری آنها است. یک امر را کاملا با اطمینان می توان گفت: اندیشه های آنها سازنده بود و در خدمت رفاه و پیشرفت بشریت. آیا از پندارهای ایمانی- اعتقادی شریعتی برای کسی آبی گرم شد؟

منابع و پا نویس ها:
*- علی شریعتی، مجموعه آثار ۵، دفتر تدوین و انتشار مجموعه آثار برادر شهید دکترعلی شرعتی در اروپا، شماره ثبت ۳۲۵- ۱۲/۸/۵۷، تاریخ انتشار ندارد
۱- همانجا، برگ ۱۴۲
۲- همانجا، برگ ۱۲۴ تا ۱۲۸
۳- همانجا، برگ ۱۳۱ و ۱۳۴
۴- همانجا، برگ ۱۴۱
۵- همانجا، برگهای ۱۴۲ و ۱۴۳
۶- همانجا، برگهای ۱۵۲ تا ۱۵۶
۷- همانجا، ما و اقبال، برگ ۱۶۵
۸- همانجا، برگهای ۱۷۲ و ۱۷۳
۹- همانجا برگ ۱۸۸
۱۰- همانجا، برگ ۲۳۸

تماس با نویسنده: Dastmalchip@gmail.com