هیجدهم برومر


مرضیه شاه بزاز


•  تابستانی بی پایان، زندگی را فرض می کردیم ما
که با دامنِ سبزش،‌ هیاهوی گرداب را در جیغِ بچه ها خفه می کرد
و تازه
آن هنگامی بود که خادم مسجد نزدیک
شبانه
اجساد مومیایی در باغچه می کاشت
اجساد مومیایی در باغچه می کاشت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ خرداد ۱٣۹٨ -  ۱ ژوئن ۲۰۱۹


 تابستانی بی پایان، زندگی را فرض می کردیم ما
که با دامنِ سبزش،‌ هیاهوی گرداب را در جیغِ بچه ها خفه می کرد
و تازه
آن هنگامی بود که خادم مسجد نزدیک
شبانه
اجساد مومیایی در باغچه می کاشت
و با صدای اذان، باربرها، شتابزده کودهای فاضلاب را از هر محل بسوی مسجد بار می کردند.

باغچه ی خانه ی ما محقر بود، اما من از کشت دست برنمی داشتم
وَ مادرم، با سرزنشی ساختگی، لبخندِ جوانیِ جاودانه اش را مخفی می کرد
وَ پدرم، پادشاهی بود با اخمی تاجدار، که کوچه را از گذرش، نفس در سینه حبس می شد
وَ دختر خاله ام همیشه بزیر بلوزِ نیمدارش، صندوقچه ی پاندورا را حمل می کرد
عدد پی را هرگز من نفهمیدم   
اما تا در تنم بتند
گلوبندی از نقشش برگرفتم و بر بهتِ محدبِ گردنم آویختم
بچه های نفهمِ مدرسه
مرا با خطهای مستقیم قامتم، عموزاده اش می پنداشتند.

از بلندای تپه که سرازیری آغاز شد
بادی از هشت جهت برامد
وَ سبزی رنگ و روی رفته ی دامنش را بالا زد
چشمهایمان را بستیم
که هرگز اینگونه زشت تصورش نکرده بودیم
شاخه در شاخه، میوه
درختها از چهاردیواری مسجد بدر زدند
رهگذران سیر شدند
کوچه، بچه های حرامزاده زایید   
وَ هیاهوی گرداب در مویه ی مادران گم شد
وَ دختر خاله ام که از شکستن صندوقچه، بیوه ای سیاهپوش شده بود
هنوز هم که هنوز است هر شب پیش از خواب زار زار می گرید
وَ من مانده ام که
راز بلند را
چگونه بگویم
تا باورم کنند.

آتلانتا، آخر ماه مه ۲۰۱۹
divanpress.com