گله گمشده یابر


محمود طوقی


• یابر با خیزران افتاده بود به جان سگ ها وصدای سگ ها به آسمان بود .بی بی سکینه گفت:خدا را خوش نمی آید چپ بروی راست بیایی خیزران را بر داری سروقت این سگ های زبان بسته . این ها هم مخلوقات خدایند . یک وقت می بینی سر می کنند سوی آسمان و می گویند بار خدایا مارا از دست این ظالم شقی خلاص کن . آن وقت غضب الهی می زندت به زمین گرم یابر. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۰ خرداد ۱٣۹٨ -  ٣۱ می ۲۰۱۹


 یابر با خیزران افتاده بود به جان سگ ها وصدای سگ ها به آسمان بود .بی بی سکینه گفت:خدا را خوش نمی آید چپ بروی راست بیایی خیزران را بر داری سروقت این سگ های زبان بسته . این ها هم مخلوقات خدایند . یک وقت می بینی سر می کنند سوی آسمان و می گویند بار خدایا مارا از دست این ظالم شقی خلاص کن . آن وقت غضب الهی می زندت به زمین گرم یابر.
غصب الهی یابر بخت برگشته را می زند زمین گرم ،بی بی سکینه . باز هم گلی به گوشه جمال استوار زینیوند رئیس پاسگاه خضر که می گوید :یابر من حال ترا درک می کنم . سی تا گوسفند که شوخی نیست یک گله به حساب می آید . مشتی از خدا بی خبر بیایند دو پاس از شب رفته سی گوسفند را بار بزنند به سایپا و بر دارند بروند .اما چه کنم که با یک جیب زهوار در رفته و سه مامور وظیفه که یا مریض اند یا مرخصی دست استوار زینیوند برای گشت در منطقه ، بازرسی خانه به خانه بسته است . گیرم هم که نیرو و امکانات بود با این مرز بی در و پیکر معلوم است که همان شب گوسفند ها را با قایق می برند آن طرف آب و صبح نشده تحویل کشتارگاه بصره می دهند . و حالا گوسفند هایت از هضم رابعه هم گذشته اند .
-خب گناه این سگ های بدبخت چیه . اگه نقل خوابه که ما ها هم از خواب بیدار نشدیم . گُسبه ای ها معلوم نشد چطوری آمدند و سی تا گوسفند را بار سایپا کردند و بردند .
یابر از وقتی که گُسبه ای ها آمده بودند و گوسفند هایش را برده بودند حوصله دهن به دهن شدن بامادرش بی بی سکینه را نداشت .
صبح زود بود که بلند شد تا هوا شمال است گوسفند ها را به میان نخل ها ببرد تا از علف های تازه و خنک شکم شان را پر کنند و آفتاب به وسط آسمان نرسیده بر گردند به آغل تا از گرما هلاک نشوند. اما با کمال تعجب دید در آغل چهار تاق باز است و خبری ازبع بع گوسفند ها نیست . به دلش بد نیاورد فکر کرد حواس پرتی سراغش آمده و شب یادش رفته در آغل را ببندد . سگ ها هم در گوشه حیاط در سایه سار دیوار داشتند چرت می زدند . هر سه تایشان دراز به دراز هم خوابیده بودند . کمی خیالش راحت شد . اگر اتفاقی افتاده بود خدای نکرده زبانم لال گرگی ،دزدی حالا سگ ها داشتند خودشان را تکه و پاره می کردند .و حیاط را گذاشته بودند روی سرشان .
به دل سیاه شیطان لعنت فرستادو سلانه سلانه به طرف آغل رفت .از چار چوب در آغل گذشت.
باورش نمی شد . مثل این بود که آب آمده است و هرچه در آغل بوده است با خود برده است از کاه و یونجه گرفته تا گوسفند ها ، آن هم سی تا گوسفند پروار هر کدام بالای سی کیلو گرم .
با خودش گفت :حتماً باد نزدیکی های صبح در آغل را باز کرده و گوسفند ها راه گرفته اند و رفته اند میان نخل ها .
دیگر معطل نکرد و به دو از حیاط بیرون رفت . در کوچه کسی نبود . تا پرس و جویی کند و تا نخلستان های بیرون از روستا هم راه زیادی نبود . میان بر زد از روی دو سه تا نهر پریدپایش سُر خورد نزدیک بود با مغز بیاید وسط نهر اما بخیر گذشت ، تا به چشم انداز نخلستان رسید .جز نرمه بادی که در بین نخل ها می پیچید و آوایی مبهم ایجاد می کرد خبری از کسی یا چیزی نبود .
یابر یادش نمی آمد چگونه خودش را به خانه رساند و دوباره و سه باره گوشه و کنار آغل را گشت تا ردی و نشانی از گوسفند ها بیابد . اما مثل این بودکه سی گوسفند آب شده بودند و به زمین رفته بودند و بعد آمد وسط حیاط نشست و مثل زن بچه مرده شروع کرد به فریاد زدن وخاک حیاط را بسر گرفتن تا تمامی اهالی خضر آمدند تا ببینند چه مصیبت عظمایی به سر یابر آمده که چنین ضجه می زند.
به طرفه العینی تمامی اهالی خضر از کوچک و بزرگ فهمیدندشبانه گُسبه ای ها آمده اند و گوسفند های یابر را برده اند. وپیر و جوان آستین بالا زدندو دست یاری بهم دادند تا با موتور و پای پیاده اطراف خضر را بگردند بلکه نشانی از گوسفند های یابر ملاح پیر بیابند .
تمامی بزرگ و کوچک خضر یابر ملاح را می شناختند .در سی و چند سالی که جاشو بود و با کشتی های مختلف برای ماهیگیری یا بردن بار به کویت و امارات و شارجه می رفت امکان نداشت با دست خالی بر
گردد . هر بار با خودش عطر ی،صابونی ،چایی و یا ماهی می آورد . بخیل هم نبود. دست و دل باز بود . هر بار در خانه کسی می رفت و می گفت :ناقابل است از آن طرف آب آورده ام .
چشم هایش که آب مروارید آورد دیگر دل از دریا کند و هرچه در کیسه داشت زد به زخم پروار کردن گوسفند .
بقول بی بی سکینه پیری بادی است که به باغ هر آدمی می وزه . عیب آدم نیست که پیر می شود . اما خدا روزی رسان است . همین بود که یابردل از دریا کند و دل بست به بع بع گوسفند ها و بردن وآوردن آن ها از آغل به صحرا و از دشت به آغل . و منتظر بود تا بهار شود و گوسفند ها بچه بیاورند . و او برای مادرش
بی بی سکینه و عیال تک و تنهایش رخت و لباسی نو بخرد .
جوان ها که با موتور به بیرون خضر رفته بودند خبر آوردند که رد گوسفند ها را گرفته اند . با سایپا تا کنار رودخانه برده اند و از آن جا معلوم نیست برده اند آن طرف آب یا سوار بر مزدا کرده اند و رفته اند طرف آبادان و از آن جا خدا عالم است که با گوسفند ها چه کرده اند.
یابر شک نداشت که گوسفند ها را بعراق می برند . پس راه افتاد رفت پاسگاه باید علاج واقعه را قبل از وقوع کرد . اما استوار زینیوند دست سردش را روی شکم گرمش گذاشت که از دست پاسگاه کاری برنمی آید . اگر به کسی شک داری بگو ما می رویم خانه اش را می گردیم اگر چیزی نبود می تواند از دست تو شکایت کند و تقاضای اعاده حیثیت کند .دیگر خود دانی . اما حرف یابر چیز دیگری بود باید از مرز می گذشتند و گوسفند ها را که هنوز مسافت زیادی دور نشده بودند در راه بصره می گرفتند.
استوار زینیوند گفت:مگه عقلت را از دست دادی یابر. پا بگذارم آن طرف مرز یا عراقی ها مارا می زنند یا این طرفی ها . دادگاه صحرایی هم که روی شاخشه .برای سی تا گوسفند که من نمی توانم با جان خودم و چند تا سرباز بازی کنم .
دیگر جای چون و چرا نبود باید یابر خودش کاری می کرد . بلم را برداشت و زد به آب . هنوز صد متری وارد خاک عراق نشده بود که سر و کله مرز بان های عراقی پیدا شد .
سربازی بود کم سن وسال به سن وسال پسرش بود که سال ها قبل در بهمن شیر غرق شده بود . اسلحه کشید . یابر گفت خجالت نمی کشی. تو به سن و سال پسر منی . مگه عرب روی عرب اسلحه می کشد. سرباز گفت:خب از خط مرزی گذشتی. یابر گفت:گذشتم که گذشتم . آمدم دنبال گوسفند هایم که دزدیدند . آن هم نه یکی دوتا سی تا .
سرباز گفت :عربی باش . جای پدرمی باش. اما نباید از خط مرزی رد بشی . حالا هم تا فرمانده ام نیامده بر گرد و گرنه از زندان های بصره سر در می آوری .
دیگر جای چون و چرا نبود .یابر باید بر می گشت . حالا که آسمان و زمین دست به هم داده بودند تا دزد ها قسر در بروند و زمین و زمان شده بودند دشمن یابر .
به خانه که بر گشت فکری بود . دلش می خواست دزد ها را می دید و از سّر کارشان آگاه می شد .که چگونه توانسته اند سی گوسفند را از زیر پوزه سه سگ از آغل خارج کنند بدون این که صدای یک گوسفند بلند بشود و یابر بخت بر گشته هم خواب مرگ بیاید سراغش تا نفهمد چگونه عده ای از خدا بی خبر دارند آتش می زنند به زندگیش .
یک آن فکری از خاطرش گذشت . سگ ها توله بودند که مش رحمت گُسبه ای برسم تعارف برایش از گُسبه
آورد .بوی آشناسگ ها را به خواب مرگ برده بود . بهمین خاطر گذاشته بودند گُسبه ای ها یک راست بروند سروقت آغل و گوسفندان را یکی یکی بردارند و بار سایپا کنند .
-ای دستت از مچ قلم شود یابر که دست بی نمکی داری . اگر ده انگشتانت را عسل بکنی و دهن هر کس بگذاری باز انگشتت را گاز می گیرند .
دیگر جایز نبود که دندان روی جگر بگذارد باید جوری داغ دلش را خالی می کرد . تفنگ شکاریش را برداشت و قلاده سگ ها را بدست گرفت و راهی نخلستان های اطراف خضر شد . حسابی که از خضر دور شد ایستاد تا نفسی تازه کند و هر سه تا سگ را خلاص کند . اول رفت سراغ گرگی،سگ بخت بر گشته آن چنان مظلومانه توی چشمانش نگاه می کرد که دل یابر طاقت نیاورد . پس رفت سروقت خاکستری و تفنگ دو لول شکاری را گذاشت وسط پیشانی خاکستری و دستش رفت روی ماشه تا خلاصش کند مثل بچه ای که به پدرش نگاه کند توی چشم یابر نگاه می کرد .خدایی بود که شیخ علی بدادش رسید . ووقتی یابر را با تفنگ دید فهمید سگ ها را برای چه بیرون آورده است . رو کرد به یابر وگفت:با زبان روزه می خواهی قتل نفس بکنی فردای قیامت جواب خدارا چه می دهی . یابر گفت:شیخ این سگ ها گُسبه ای اند . جلو چشم همین ها سی گوسفند نازنین یابر را دزدها به یغما برده اند . اگر این ها صدا کرده بودند حالا یابر آواره کوه دشت نبود . شیخ علی دست یابر را گرفت و برد طرف خضر و گفت :به جمال محمد صلوات ختم کن . برو خضر نبی زیارتی کن تا دلت روشن شود . این موجودات زبان بسته را هم رها کن تا بروند پی کارشان .
یابر به خانه نرفت . یک راست رفت طرف آغل.چراغ آغل را روشن کردو در آغل چرخی زد . همه چیز در مهی غلیظ شناور بود . باور کردنی نبود گُسبه ای ها آمده باشند و از جلو چشم سه سگ قوی جثه سی گوسفند را برده باشند بدون این که آب از آب تکان بخورد . آن هایی هم که رد پای ماشین های سایپا را تا کنار رود دنبال کرده بودند حرف چرتی می زدند . گوسفند ها را گُسبه های ها نبرده بودند . محال بود کسی دستش به قفل آغل بخورد او از خواب بیدارنشود. بدون شک گوسفند ها رفته اند بیرون .بوی علف تازه آن ها را دیوانه کرده است و بفهمی نفهمی کمی از خانه دور شده اند . سیر که شدند بر می گردند . و یک راست می آیند طرف خانه خودشان به نزد بابا یابر شان .گله گم شده بر می گردد.اما ممکن است وقتی که بر می گردند هوا تاریک شده باشد و نتوانند خانه بابا یابر را پیدا کنند . فکری به سرش زد . و یکی از زنگوله هایی که
گُسبه ای ها از گردن گوسفندان باز کرده بودند بر داشت وبه گردنش انداخت.و شروع کرد به چرخ زدن در آغل و بع بع کردن .