پیوند دیالکتیک نظام‌مند و ماتریالیسم تاریخی
خیرت رویتن Greet Reuten| ترجمه‌ی حسین رحمتی


• با رجوع به سرمایه‌ی مارکس، روشن می‌شود که رئوس روش دیالکتیک نظام‌مند در این اثر وجود دارند. با وجود این، نقطه‌ی آغاز این روش در سرمایه و این‌که آیا با روش یا روش‌های دیگری آمیخته می‌شود یا خیر یکی از موضوعات مورد مناقشه است. مارکس در تمام آثارش سه رویکرد متفاوت را اتخاذ می‌کند: ماتریالیسم تاریخی، نقد و دیالکتیک نظام‌مند. این سه رویکرد چطور به یکدیگر پیوند می‌خورند، به ویژه در سرمایه؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣۱ ارديبهشت ۱٣۹٨ -  ۲۱ می ۲۰۱۹



۱. مقدمه: گفتمان مارکسی

مقاله‌ی پیش‌رو به برخی از شرح‌‌وبسط‌های جدید در نظریه‌ی مارکسی ارزش، موسوم به نظریه‌ی شکل ‌‌ارزش، می‌پردازد که با چرخشی روش‌شناختی از منطق خطی و دیالکتیک تاریخی به منطق دیالکتیکی و دیالکتیک نظام‌مند همراه شده‌اند.3 برای درک این شرح‌وبسط‌‌ها در پارادایم مارکسی، اشاره به دو نکته‌ی مقدماتی مفید است: یکم، نکاتی درباره‌ی برخی از خودویژگی‌های گفتمان مارکسی و دوم، اشاراتی درمورد برخی ناهم‌خوانی‌ها در سرمایه‌ی مارکس.

این یک عمل علمی رایج است که یافته‌ها و شرح‌وبسط‌های نظری جدید در یک حوزه در تقابلِ با دیدگاه پذیرفته‌شده و ارجاع به واضعان اولیه‌ی آن یافته‌ها و شرح‌و‌بسط‌ها ارائه شوند. یکی از ویژگی‌های پارادایم مارکسی برجستگی ارجاعات دیرپا به آثار مارکس، به ویژه سرمایه، است. البته تاجایی‌که پارادایم مارکسی از مارکس سرچشمه می‌گیرد چنین چیزی می‌تواند پرکتیسی طبیعی تلقی شود. با وجود این، در این‌جا، هم از نظر فراوانی و هم شدت تفاوت‌هایی وجود دارد. برای مثال، در پژوهش‌های اقتصادی نوکلاسیک ارجاع‌ها به واضعان اولیه مانند جونز، والراس، اجورث و مارشال به آن اندازه مشهود نیست.

این پرکتیس رایج در میان مارکسیست‌‌ها هم مزایا و هم معایبی دارد. یکی از مزایای آن این است که یک (زبان) و نقطه‌ی ارجاع مشترک به هدف‌های میان رشته‌ای کمک می‌کند. متخصصان در رشته‌های متنوع مانند فلسفه، اقتصادیات، جامعه‌شناسی و علم سیاست ناچارند بکوشند یافته‌های‌شان را به زبان مشترک برگردانند. به نظر می‌رسد این کار شاخصی نیز برای چگونگی شرح‌وبسط‌یافتن آن پارادایم ارائه می‌دهد. زیانش این است که مارکسیست‌ها علاقه‌مندند مارکس را در پرتو یافته‌های خودشان بازتفسیر کنند، در نتیجه به ابهام‌ها و بحث‌‌وجدل‌های هرمنوتیک غیرضروری دامن می‌زنند. مورد آخر را این واقعیت که بسیاری از مارکسیست‌ها علاقه‌ی تاریخ‌شناختی نابی به آثار مارکس نیز دارند، امری که ورای ارجاع «صرف» به آثار او می‌رود، برجسته می‌کند.4

این اشارات مقدماتی نخستین پس‌زمینه‌ی مقاله‌ی پیش‌رو را شکل می‌دهند. دومین مجموعه اشاراتِ مقدماتی به این واقعیت مربوط می‌شود که در هر دو حوزه‌ی بررسی‌شده در این مقاله ــ روش و نظریه‌ی ارزش ــ اگر نه عدم‌انسجامِ، دست‌کم عدم‌شفافیتِ چشمگیری در آثار مارکس وجود دارد. در تفسیرهای ارتدوکس از آثار مارکس، این کاستی‌ها ناشی از ژارگون «غیرضرور» هگلی دانسته می‌شوند که می‌توان بدون آن‌که خدشه‌ای بر محتوا وارد شود آن را کنار گذاشت. با وجود این، نظریه‌پردازان معاصر شکل ‌ارزش که با روش دیالکتیک نظام‌مند کار می‌کنند معتقدند که مهم‌ترین ادای سهم مارکس دقیقاً در همین دو حوزه است و چنین چیزی مستلزم گسست پارادایمی از اقتصاد سیاسی کلاسیک است. گسست‌های پارادایمی بر شماری از عدم‌انسجام‌ها‌ دلالت دارند، زیرا آن‌ها ضرورتاً تاحدی ناچارند در قالب‌های زبان «قدیمی» ریخته شوند.5

از این منظر، تعجب‌برانگیز نیست که نظریه‌ی مارکسی سده‌ی بیستم در خصوص اندیشیدن به دو مسئله‌ی کلیدی یعنی روش و ارزش به دو شاخه‌ی متفاوت تقسیم شده است.6 بنابراین این‌که هر دو شاخه می‌توانند از آثار مارکس الهام بگیرند (یا حتا نظریه‌های‌شان را بر نظریه‌های مارکس بنا کنند) ناشی از خوانش گفتمانی نیست. حتا اگر ــ همان‌گونه که من معتقدم ــ مارکس روش دیالکتیک نظام‌مند را اتخاذ کند بازهم عرضه‌داشت او در سرمایه در اغلب موارد از این حیث معیوب است و اجازه می‌دهد جهت‌گیری‌های روشن‌شناختی خطی‌ـ‌منطقی از دل آن شرح‌و بسط یابند. حتا اگر مارکس یک نوع نظریه‌ی شکل اجتماعی (در سرمایه‌داری، شکل ‌ارزش) را بنیان گذاشته باشد، در کنارش سایر خطوطِ بیش‌تر ریکاردوییِ اندیشه را ارائه می‌دهد و راه را برای شرح‌و‌بسط‌ یک نظریه‌ی مارکسیستی‌ـ‌ریکاردویی جدی از ارزش از دل آثارش می‌گشاید. به‌راستی وضعیت کنونی نظریه‌ی مارکسی نشان می‌دهد که چندین شیوه‌ی استدلال‌ورزی در سرمایه وجود دارد که از دل آن‌ها، چندین نوع نظریه‌ی متفاوت می‌تواند شرح‌وبسط یابد.

در شماره‌ی ۶ ماتریالیسم تاریخی، پاتریک مورای نشان داد که چگونه مفهوم «شکل اجتماعیْ» کلیدی برای فهم سرمایه‌ی مارکس، به‌ویژه نظریه‌ی ارزش، است. من کاملاً با موضع او موافقم، هرچند قبول ندارم که این امر هیچ جایی برای تفسیری جز تفسیرهای شکل‌ی‌‌ـ‌نظری نمی‌گذارد. در بخش 3 این مقاله نشان خواهم داد که خوانش مورای از سرمایه نمی‌تواند توضیح دهد که چطور تفسیرهای دیگر ــ که اغلب حاوی تفاوت‌های اساسی با این رویکرد بالا هستند ــ اصولا بی‌معنایند. درواقع، مقاله‌ی مورای مداخله‌ای در شرح‌وبسط نظریه‌ی مارکسی کنونی است ــ که من با آن (به‌سان بازسازی) موافقم.

در بخش ۲، نشان می‌دهم که تفسیر مورای بر دیدگاهی بحث‌برانگیز از روش دیالکتیک نظام‌مند استوار است، که او آن را مبتنی بر برخی پیش‌فرض‌ها می‌بیند (در پایین روشن کرده‌ام). ظاهراً او برای تفسیر نظریه‌ی ارزش مارکس به این دیدگاه نیاز دارد. به نظر می‌رسد دیدگاه مورای به دیالکتیک نظام‌مند، مراحل مختلف پژوهش دیالکتیکی را خلط می‌کند. (به‌باور من سرمایه‌ی مارکس همین کار را می‌کند، لذا به نظر می‌رسد استدلال مورای را اثبات می‌کند.)

مورای به‌ندرت به ماتریالیسم تاریخی صراحتاً اشاره می‌کند، بااین‌حال، ماتریالیسم تاریخی نقشی کلیدی در استدلال‌ او دارد. یکی از اهدافم در بخش ۲ این است که رابطه‌ی میان ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک نظام‌مند را شرح دهم. به‌نظرم برای خوانندگان ماتریالیسم تاریخی، لازم نیست رئوس روش ماتریالیسم را ترسیم کرد، از این‌رو فضای بیش‌تری را به روش دیالکتیک نظام‌مند اختصاص می‌دهم. جمع‌بندی من این است که ماتریالیسم تاریخی از یک جهت با روش دیالکتیک نظام‌مند ترکیب می‌شود، اما از یک جهت دیگر، ماتریالیسم تاریخی بر دیالکتیک نظام‌مندغالب است. این نوع مفصل‌بندیِ از دو روش (ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک نظام‌مند) ایده‌های مبتنی بر شرح‌وبسطِ نظریه و روش مارکسی را که عمری به‌درازی یک سده دارند لحاظ می‌کند (هرچند مقاله‌ی پیش‌رو حتا مراحل اولیه‌ی تاریخ‌نگاری آن‌ها را هم ارائه نمی‌دهد). نشان خواهم داد که سرمایه‌ی مارکس از میان این دو روش مسیریابی می‌کند ــ این ایده به‌طور ضمنی از سوی مورای نیز مطرح می‌شود ــ اما او این مفصل‌بندی را به‌طور کامل باز نمی‌کند.

۲. ماتریالیسم تاریخی غالبِ بر دیالکتیک نظام‌مند و بالعکس

۲.۱. مقدمه: نقد و ماتریالیسم تاریخی

پیش از پرداختن به تفاوت‌ها‌ی روش مارکس و بحث‌ و جدل‌ها بر سر آن، شایان ذکر است که در این بین یک جنبه مورد قبول همگان است و آن این ‌که روش مارکس مبتنی بر«نقد» است. مدافعان تمامی شاخه‌های روش‌شناختی در مارکسیسم هم‌نظرند که موضوع نقد پاره‌ای اساسی یا فرعی از روش(شان) است. ازاین‌رو آن‌ها با الزام روش‌شناختی مارکس ــ که تا حد زیادی از هگل گرفته شده است ــ مبنی بر توصیف موضوع جستار از درون موافقند: هدایت استدلال‌ها/فرایندها و استانداردهایِ خود ابژه (جامعه، اقتصاد، یا نظریه‌های متعلقه) به‌سوی نتیجه‌گیری‌های منطقی‌شان، و لذا ارزیابی ابژه به‌طور درونی (به‌جای ارزیابی بیرونی که به مثابه‌ی «خرده‌گیری (انتقاد)» و نه «نقد» خواهد بود).7

زیرعنوان سرمایه‌ی مارکس نشان می‌دهد که این کتاب از این نظر چگونه عمل می‌کند ــ «نقدی بر اقتصاد سیاسی». بدین وسیله، مارکس هدفی دوگانه دارد: نقد اقتصاد و نقد اقتصاددانان (در زبان آلمانی در عبارت Kritik der politischen Ökonome حتا روشن‌تر است که هدف او دوگانه است).

هرچند این کار پیش‌دستی‌کردن بر یکی از نتایج این مقاله است، مایلم بر یکی از نتایج مهم روش مبتنی بر نقد تأکید کنم. پارادایم مارکسیْ رویکردی (در میان انبوه رویکردهای دیگر) به مطالعه‌ی جامعه‌ی کنونی است. شرح‌وبسط‌ پربار این پارادایم مستلزم آن است که روش مبتنی بر نقد نه‌تنها در علوم اجتماعی راست‌آیین کنونی و سرمایه‌داری فعلی بلکه ــ با وجود پرکتیسِ ویژه‌ی ارجاع‌دادن‌های] به آثار مارکس[ که امری رایج در میان مارکسیست‌ها به‌شمار می‌رود، و در مقدمه بدان اشاره شد ــ در خود آثار مارکس نیز به کار بسته شود.

با رجوع به سرمایه‌ی مارکس، روشن می‌شود که رئوس روش دیالکتیک نظام‌مند در این اثر وجود دارند. با وجود این، نقطه‌ی آغاز این روش در سرمایه و این‌که آیا با روش یا روش‌های دیگری آمیخته می‌شود یا خیر یکی از موضوعات مورد مناقشه است.

مارکس در تمام آثارش سه رویکرد متفاوت را اتخاذ می‌کند: ماتریالیسم تاریخی، نقد (بدان‌سان که دربالا رئوس‌اش به‌اختصار ترسیم شد) و دیالکتیک نظام‌مند.8 این سه رویکرد چطور به یکدیگر پیوند می‌خورند، به ویژه در سرمایه؟

ماتریالیسم تاریخی حاوی رویکردی به مطالعه‌ی تاریخ است که بدون تردید از دیالکتیک تاریخی هگل فاصله می‌گیرد (از نگاه من، واقعاً این چنین است). در این مقاله، به این رویکرد چندان نمی‌پردازم. صرفاً تأکید می‌کنم که برای مطالعه‌ی یک «منظومه‌ی مادی تاریخی» خاص مانند سرمایه‌داری، مارکسیست‌‌ها از نتایج رویکرد فوق استفاده می‌کنند. یکم، روش تاریخی‌ـ‌ماتریالیستی باید ما را قادر سازد که «مفاهیم فراتاریخی» را از «مقولاتِ از حیث تاریخی مشخص» تمیز دهیم.9 در اصطلاح‌شناسی مورای، این‌ها «انتزاع‌های عام»‌اند در برابر «انتزاع‌های متعین».10 این متمایزسازی ابداً کار ساده‌ای نیست. و در روش مارکسی نیز بسیار مهم است. در بخش ۳ به این موضوع خواهم گشت.

دوم، ماتریالیسم تاریخی ظاهراً (نگاه کنید به پایین) قیدوبندی بر تحلیل و عرضه‌داشت یک «منظومه‌ی مادی تاریخی» خاص می‌گذارد یعنی شرط لازم برای تشریح این‌که چطور یک جامعه‌ی خاص خودش را بازتولید می‌کند، به‌عبارت‌ دیگر روش خاص «اجتماع‌‌شدن‌» آن جامعه.11 شیوه‌ی تولید زندگی مادیْ فرایند عام زندگی فکری، سیاسی و اجتماعی را مشروط می‌کند. مورای این قیدوبند را «پدیدارشناسی عام» می‌نامند، که تشکل‌دهنده‌ی «حقیقت ماتریالیسم تاریخی» است و او تأکید می‌کند که پدیدارشناسی عام «پیش‌فرضی» برای دیالکتیک نظام‌مند است.12 در مابقی این بخش، دلایل مخالفت خود با با دیدگاه مورای را توضیح می‌دهم.

فارغ از آن‌چه که تاکنون نشان داده‌ام، ماتریالیسم تاریخی هیچ نشانه‌ی روش‌شناختی‌ای از این‌که چطور باید مطالعه‌ی یک «منظومه‌ی تاریخی‌ـ‌مادی» خاص را ترتیب داد به‌دست نمی‌دهد. روش مبتنی بر «نقد» سرنخ‌های بیش‌تری ارائه می‌دهد اما این روش نیز یک نقطه‌ی آغاز یا روش پیشروی از آن نقطه را مشخص نمی‌کند.

به‌باور من (هرچند شواهد محکمی ندارم) مارکس به‌همین دلیل وقتی داشت برای نوشتن سرمایه آماده می‌شد به مطالعه‌ی منطق هگل بازگشت. دیالکتیک نظام‌مندِ شرح‌وبسط‌داده‌شده درآن‌جا روشی برای عرضه‌داشت ابژه‌ی جستار (در این مورد، شیوه‌ی سرمایه‌داری تولید) «از درون» ارائه می‌دهد.13 بنابراین دیالکتیک نظام‌مند روش خاصی از «نقد» نیز است.14

۲.۲. دیالکتیک نظام‌مند: چه چیزی را باید نشان داد

هدف دیالکتیک نظام‌مند به‌طور کلی این است که ابژه‌ی جستارش ــ در مورد سرمایه، شیوه‌ی سرمایه‌دارانه‌ی تولید ــ را «نمایش دهد». چرا باید چیزی را نمایش داد که از قبل مقابل چشمان ماست؟ چون‌که ما می‌توانیم برآمدهای سرمایه‌داری را مقابل دیدگان‌مان مشاهده کنیم، اما نمی‌توانیم بفهمیم که سرمایه‌داری چطور کار می‌کند و این برآمدها چطور به یکدیگر مرتبط می‌شوند؛ ما نمی‌توانیم ساختار و فرایندهای بازتولیدکننده‌ی آن ساختار را درک کنیم. هدف دیالکتیک نظام‌‌مند این است که طرزکارِ ضروری ابژه را نشان دهد: کلِ فشرده‌شده در ذات.15 کلِ در ذات، همان پیوند درونی تمامی دقایق ضرور برای بازتولید آن ابژه است.16 تأکید بر بازتولید نشان می‌دهد که ما با یک کل ارگانیک مواجه‌ایم، بنابراین، «شناختِ آن» باید شکل یک نظام متشکل از مقوله‌های مرتبط به هم و نه مجموعه‌ای از پژوهش‌های جداگانه را پیدا کند».17 تأکید بر «ضرور» نشان می‌دهد که ما اول از همه به دنبال پرده برداشتن از تمام این دقایق پیوسته، و نه تجلیات صرفاً پیشامدی آن‌ها، هستیم. یعنی به دنبال آن‌ هستیم که جنبه‌ها و تجلیاتی که می‌توانند ظاهر شوند و بدون اثرگذاشتن بر بازتولید نظام ناپدید شوند را از تمامی دقایق ضروری که فقدان یا اعوجاج‌شان می‌تواند نظام، یعنی ابژه، را متلاشی سازد متمایز سازیم.18

این یک راهنمای اولیه برای نظام‌مندیت به‌دست می‌دهد: ما راهنمایی برای این‌که چه چیزی را باید نمایش داد در اختیار داریم (اما هنوز در رابطه با چگونگی انجام این کار چیزی در دست نداریم). پرپیداست که این راهنما متعلق به چیزی است که مورای مسئله‌ی پدیدارشناختی می‌نامند: آن چیست؟19 شاید ما در این‌جا صرفاً از زبان‌واره‌ی متفاوتی استفاده می‌کنیم، اما برای من، پژوهش پدیدارشناختی یک مرحله‌ی عمدتاً تحلیلی از جستار است که مقدم بر پژوهش مبتنی بر نمایش (Darstellung ) دیالکتیکی (وضع‌کردن، برنهادن، عرضه‌داشت) می‌باشد.20 تحلیلِ این مرحله‌ی اولی به پاره‌ای انتزاع‌ می‌انجامد و درنهایت به یک «کل انتزاعی» ختم می‌شود. ازاین‌رو، پژوهش پدیدارشناختی همان مرحله‌ی مقدمی است که مارکس بدان زیر عنوان 21Forschungsweise، یعنی «شیوه‌ی تحقیق و جستار»، اشاره می‌کند. بالعکس، متمایزکردن دقایق ضرور از پیشامدها، که در پاراگراف قبل تشریح شد، دقیقاً به قلب دیالکتیک نظام‌مند می‌زند: این، نتیجه‌ی پژوهش مبتنی بر نمایشِ (Darstellung) دیالکتیکی در هر یک از مراحل متوالی‌اش است.

۲.۳. دیالکتیک نظام‌مند: چگونه باید نشان دهد

بنابراین چگونه؟ پیش از همه، این یک فرایند هم‌نهادی/ترکیبی است: ترکیب و هم‌نهادِ ابژه‌ی جستار به‌سان یک کل.22 چنین چیزی دو الزام دارد که به طور هم‌زمان پیش می‌آیند. یکم، مقولات ساده‌تر پیش از مقولات پیچیده‌تر می‌آیند. از این‌رو، شاهد نوعی توالیِ در مراحل از «ساده» به «پیچیده» هستیم (در پایان، واقعیتِ پیچیده، یعنی «تراکم عوامل تعیین‌کننده‌ی پرشمار»).23

بااین‌همه، دشواری در الزام دوم است، و آن عبارت است از این‌که ما به‌همان‌اندازه حرکت از مفاهیم انتزاعی به انضمامی را داریم.24 در این‌جا، لایه‌لایه‌کردن دیالکتیکیِ مفاهیم وارد می‌شود. ازآن‌جاکه ما می‌خواهیم کل را نمایش دهیم، نمی‌توانیم فقط از یک جنبه‌ی ساده‌ی آن آغاز کنیم. (کدام جنبه‌ی ساده را انتخاب خواهیم کرد؟ آیا این یک انتخاب دلبخواهی است). اگر قصد دارید کل را نمایش دهید، باید از کل آغاز کنید. یعنی، شما باید از کل انتزاعی آغاز کنید (به بیان دیگر، عامییت انتزاعی uabstact universal ، که در آن، «عامییت» بر ابژه‌ی جستار یعنی کلwhole دلالت دارد ــ در مورد سرمایه، این کلی انتزاعی˚ یک مفهوم انتزاعی از شیوه‌ی سرمایه‌داری تولید است). البته، کل انتزاعی نیز ساده به نظر می‌رسد. در سادگی‌اش، وحدت انتزاعی را نشان می‌دهد. هم‌چنین، کل انتزاعی فاقد غنای انضمامی (تنوع) است؛ به‌نظر می‌رسد که فاقد بنیان‌‌های مادی انضمامی نیز است؛ روشن نیست (یا شاید نهان است) که چطور بازتولید می‌شود. انضمامی‌شدن، بنیان‌مندشدن و بازتولید همگی جنبه‌هایی از یک فرایند هستند، فرایندی که دیالکتیک نظام‌مند را در مراحل مختلف به پیش می‌راند. در مورد سرمایه، این مراحلِ حرکت هر بار به‌صراحت به‌مثابه‌ی یک «دگرگونی و تبدیلِ» مفهومی (Verwandlung ــ شاید «استحاله» ترجمه‌ی بهتری باشد) مشخص می‌شوند.25 این حرکت تا آن‌جا ادامه می‌یابد که در پایان، به طرز امیدوارکننده‌ای، بتوان نشان داد که چگونه ابژه‌ی آغازین جستار خودش را بازتولید می‌کند.

با این‌حال، مقدم بر آن، در هر مرحله‌ای که بدان اشاره شد، ما بازگشت به تمامیت را داریم، هرچند با درجاتی از انتزاعیت. بنابراین، در مورد سرمایه‌ی مارکس ممکن است به‌نظر آید که پس از تکمیل هر جلد، و اغلب پس از تکیمل اجزایش، کار تمام است. البته جلد ۱ تمامیت را نمایش می‌دهد. البته، جلد ۲، بخش اول یا سوم تمامیت و موارد دیگر را نمایش می‌دهند، اما هر بار، این تمامیتْ انضمامی‌تر و از حیث مادی بنیان‌مندتر شده است و بیش‌تر نشان می‌دهد که تمامیت چگونه خودش را بازتولید می‌کند.26

همه‌ی این‌ها را تعارض‌ها و تضادهای درون‌بودِ ابژه‌ی جستار و مفهوم‌پردازی آن پیچیده‌تر می‌کند.27 در این مقاله، از پرداختن به آن‌ها پرهیز می‌کنم.28

۲.۴ دو نقطه‌ی آغاز پژوهش دیالکتیکی

تا بدین‌جا، من پرسش چگونگی را یعنی این‌که دیالکتیک نظام‌مند ابژه‌ی جستار را چطور به ما نشان می‌دهد به‌اجمال پاسخ داده‌ام. در بالا، مقدم بر هم‌نهادِ نمایشِ ( Darstellung ) دیالکتیکی، به مرحله‌ی تحلیلی پدیدارشناختیِ جستار صرفاً به‌اجمال اشاره کردم (پایان ۲.۲). با وجود این، به‌نظر می‌رسد منشا عدم‌توافق بنیادی بین مورای و من در همین‌جا نهفته است؛ «درهمین‌جا» یا شاید در پیوند با (یا تلاقی‌گاه؟) مراحل تحلیلی و هم‌نهادی. دوباره، این هم‌چنین همان مرحله‌ای است که در آن، روش‌های ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک نظام‌مند با یکدیگر برخورد می‌کنند.

مورای به درستی می‌گوید: «عرضه‌داشت دیالکتیکیِ نظام‌مند (یا دیالکتیک نظام‌مند) نام مناسب‌ترین راه برای ارائه‌ی یافته‌های پدیدارشناسی است. بنابراین، عرضه‌داشت دیالکتیکی ریشه در تجربه دارد؛ و نوعی بافتن تورینه‌/شبکه‌ spinning web یا امر پیشینی نیست.»29 به‌راستی، پژوهش دیالکتیکی دو نقطه‌ی آغاز دارد: یکی غیر نظام‌مند و اغلب غیرصوری ــ پژوهش پدیدارشناختی تحلیلی ــ و دیگری نظام‌مند است که نقطه‌ی‌ آغاز صوری‌اش همان کل انتزاعی است ــ نقطه‌ی آغاز پژوهش دیالکتیکی نظام‌مندِ هم‌نهادی و عرضه‌داشت‌اش (Darstellung). اولین مرحله‌ی پژوهش از واقعیت تجربی، پدیدارها، آغاز می‌کند، از چیزی‌که در زبان عادی «انضمامی» نامیده می‌شود اما مارکس ترجیح می‌دهد که آن را «انضمامی خیالی» بنامد؛ این مرحله از تحلیل موشکافانه به شماری انتزاع می‌انجامد و درنهایت به یک «کل انتزاعی» ختم می‌شود. دومین مرحله‌ی پژوهش از مرحله‌ی آخر آغاز می‌شود، به‌تدریج و به‌طور نظام‌مند آن را انضمامی می‌کند (بدان سان‌که در بخش 2.3 شرح داده شد) تا آن‌که در پایان دوباره به همان واقعیت تجربی دست می‌یابد که اکنون در چندگانگی انضمامی‌اش قابل فهم است. یا، آن‌گونه که مارکس می‌گوید: «در طول مسیر اول، آن برداشتِ کامل ناپدید می‌شود و یک تعین انتزاعی به بار می‌آید؛ در طول مسیر دوم، تعین‌های انتزاعی به سوی بازتولید امر انضمامی از مجرای اندیشه پیش می‌روند».30

ممکن است (اما لازم نیست) در نوشته‌های پدیدارشناسانه (که به‌طور امیدوارکننده‌ای در قالب سازمان‌‌دهی نظام‌مندِ «نرمال» مطالب بیان می‌شوند) درباره‌ی نخستین مرحله‌ی پژوهش گزارش داده شده باشد. این‌ها گزارش‌‌های چیزی‌اند که هگل فعل «فاهمه»، به‌جای «عقل دیالکتیکی»31، نامید. آن‌ها از گزارش‌‌های موجود در روزنامه‌ها گرفته تا پژوهش‌های تاریخی و آثار فلسفیِ روشنفکرانه را شامل می‌شوند. بااین‌همه، پژوهش‌های پدیدارشناختی بر مطالعه‌ی چنین گزارش‌ها و نیز مطالعه‌ی مطالب تجربی جدید نیز مبتنی‌اند. مسیر پژوهش‌های پدیدارشناختی اغلب به نوعی «برداشت آشفته از کل»32 منجر می‌شود، به طوری که گزارش کردن‌شان دشوار می‌شود. ما این تحلیل را محک می‌زنیم، شکست می‌خوریم و سراغ تحلیل بعدی می‌رویم، دوباره شکست می‌خوریم و به اولی بازمی‌گردیم و الی آخر. بااین‌حال، برای یک دیالکتیسین، این پژوهش می‌تواند شکل «جستارهایی» (آزمایش‌هایی درباره‌ی) در دیالکتیک را نیز پیدا کند.

به‌باور من آثار پیش از نقدی بر اقتصاد سیاسی ۱۸۵۹، یا شاید پیش از گروندریسه، باید در همان حوزه‌ی پژوهشیِ اشاره‌شده در پاراگراف قبل قرار داده شوند.

۲.۵. دو دورپیمایی

بنابراین، در پژوهش دیالکتیکی و عرضه‌داشت دیالکتیکی، دو دایره را می‌بینیم که ادامه می‌یابند.33 یکی چرخه یا دایره‌ی تجربی است که از واقعیت تجربی آغاز می‌شود و پس از شرح‌وبسط‌یافتن‌اش توسط پژوهش پدیدارشناختی به «تعین انتزاعی» می‌رسد و دوباره از راه دیالکتیک نظام‌مند به واقعیت تجربی (که شامل این دو مرحله‌ی پژوهشی است) بازمی‌گردد.

دیگریْ چرخه‌ یا دایره‌ای است که خودِ دیالکتیک نظام‌مند (یعنی مرحله‌ی دوم پژوهش) ــ از کل انتزاعی به‌سوی چندگانگی انضمامی ــ می‌پیماید.34 اما چرا این یک «دایره» است؟ معیار ارزیابی هر نوع عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند این است که آیا توانسته در فراهم آوردن مبنای آغازگاهش درچارچوب خود عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند موفق باشد یا خیر (ازاین‌رو، برخلاف روش ریاضیاتی‌ـ‌تحلیلیِ پیشروی، مبانی‌اش متکی بر اصول بدیهیِ بی‌چون‌وچرای ازپیش‌مفروض نیست؛ بر اولین مرحله‌ی پژوهش یعنی بافتار اکتشاف‌اش نیز استوار نیست). دیدیم که بنیان‌مندشدن، انضمامی‌شدن و بازتولید همگی جنبه‌های همین حرکت یا فرایند دیالکتیکی نظام‌مندند. ازاین‌رو، بنیان، محدود به این نیز می‌شود که آیا آغازگاهِ انتزاعی و حرکتِ از آن نقطه˚ وجود خودش ــ حقیقت‌اش ــ را «تولید می‌کند» یا خیر، به این معنا که تمامی دقایق ضرور برای وجودش، و از این‌رو تمامیت‌ـ‌ابژه به‌مثابه‌ی یک موجودیت خودبازتولیدکننده را تولید می‌کند یا نه. البته، ما باید محتاج این باشیم، زیرا تمامیت‌ـ‌ابژه‌ِ‌ی مورد بررسی یعنی نظام سرمایه‌داری امروزه واقعاً یک موجودیت خودبازتولیدکننده است. بنابراین، حقیقت احتمالی نقطه‌ی آغاز، یعنی اولین سطح انتزاع، در سطح دوم نهفته است و به همین منوال. همین‌طور، حقیقت احتمالی هر دقیقه‌ی میانجی‌ای در تمامی دقایق دیگر نهفته است. به این معنا، تمامی دقایق جزئی از یک دایره یا چرخه‌اند.35

مورای به «این جهت‌داربودنِ رفت‌وبرگشتیِ نظام‌مندیت دیالکتیکی» اعتراض می‌کند.36 برای شرح‌وبسط این مسئله، قصد دارم یک مثال از ساختار سرمایه را بررسی کنم. در پایان جلد ۱، هرچند انباشت نشان داده شده است، به‌نظر نمی‌رسد که انباشت اصولا وجود داشته باشد، زیرا گردش اجتماعی سرمایه هنوز نشان داده نشده است (جلد ۲). البته، به‌نظرم در جلد ۱ اشاره‌‌ای به انباشت شده بود. اما معلوم می‌شود که در آن‌جا انباشت هنوز انتزاعی است زیرا چنان‌که باید، بنیان‌مند نشده است (درنتیجه بازتولید کامل‌اش غایب است: به نظر می‌رسد فقط یک دقیقه از انباشت به ما نشان داده شده است). بنابراین، وجود انباشت «پیش‌فرض» (یعنی مستلزم) بنیان‌مند‌تر‌شدن در گردش است. اما وقتی به گردش می‌رسیم، آن ]یعنی گردش[ «پیش‌فرض» (یعنی مستلزم) انباشت است. و الی آخر. در دو جمله‌ی قبل، از اصطلاح «پیش‌فرض» استفاده کردم که مورای بر آن تأکید می‌کند، هرچند احتمال دارد موجب سردرگمی شود. پیش‌فرض، به معنای الزام، کاملاً متفاوت از پیش‌فرض به معنای اصول بدیهی، فرض‌ها و اصل موضوعه است.37 همان‌طورکه نشان داده شد، دیالکتیک نظام‌مند˚ حقیقت نقطه‌ی آغازش را از پیش فرض نمی‌گیرد، مفروض نمی‌داند: حقیقتش باید در جریان عرضه‌داشت اثبات شود. همین‌طور در سطحی انضمامی‌تر از نقطه‌ی آغاز، وجود انباشت از پیش مفروض گرفته نمی‌شود بلکه باید در جریان بعدی عرضه‌داشت (یعنی گردش) اثبات شود ــ هرچند عرضه‌داشت قبلی ممکن است بخشی از شواهد وجودِ گردش را نشان داده باشد. بنابراین، نقطه‌ی آغاز نظام‌مند سرمایه درنهایت فقط زمانی بنیان‌مند می‌شود که تمامی دقایق ضرور برای بازتولید نظام نشان داده شده باشد. می‌توان گفت که در آن نقطه (سطح) کل بنیان نقطه‌ی آغاز را ارائه کرده‌ایم و ما به دایره‌‌ی کامل رسیده‌ایم.

مورای می‌نویسد «جدایی‌ناپذیربودن جنبه‌های متعدد ابژه‌ی مورد بررسی دایره‌واری یا چرخه‌ای‌بودن را وارد عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند می‌کند که به‌نظر می‌رسد اختلال‌آمیز است».38 انتقاد او قدری مبهم می‌شود وقتی اضافه می‌کند: «در این نقطه است که مارکس از ایده‌ی هگلی دیالکتیک نظام‌مند فاصله می‌گیرد». او ادامه می‌دهد:

مارکس دایره‌ی دیالکتیک نظام‌مند هگلی را دست‌نخورده رها نمی‌کند؛ مشهور است که او به «بدون‌پیش‌فرض‌بودنِ» دیالکتیک نظام‌مند هگلی اعتراض می‌کند و تأکید می‌کند که علم مقدماتی دارد، که او و انگلس در ایدئولوژی آلمانی رئوس‌اش را ترسیم کردند.39

در صفحه‌ی بعد، او این مقدمات را به قرار زیر مشخص می‌کند:

هستی‌های انسانی حیوانات نیازمند، خودآگاه، نمادپرداز، اجتماعی و ازنظر جنسی تولیدمثل‌کننده‌ای هستند که در (و دارایِ) طبیعت غیرانسانی‌اند و آن ]یعنی طبیعت[ را بر اساس خواسته‌های مُدرک‌شان به‌طور هدفمند دگرگون می‌کنند.40

این چیزی است که مورای «پدیدارشناسی عام» می‌نامند، که تشکیل‌دهنده‌ی ماتریالیسم تاریخی است.41 او پیش‌تر اشاره می‌کند که:

در سرمایه، مارکس هم پدیدارشناسی عام گرفتاری انسان ]مقدماتِ صرفاً نقل‌شده[ و هم پدیدارشناسی خاص وضع اسفناک انسانیت در سرمایه‌داری را عرضه می‌کند.42

پیش از همه، باید گفت که این «پدیدارشناسی عام» به‌طورحیرت‌آوری کم‌مایه است. اما مسئله اکنون این نیست.43 بلکه فراتر از آن، این است که مورای برای ادعای خود مبنی بر این‌که مارکس «به ”بدون‌پیش‌فرض‌بودن“ دیالکتیک هگلی اعتراض می‌کند» هیچ مدرکی ارائه نمی‌دهد. به گمانم هیچ مدرکی وجود ندارد.

با وجود این، مورای در کتاب پژوهشی‌ منتشره در سال‌ ۱۹۸۸ خود، یک گفتارد به‌ظاهر مرتبط ارائه می‌دهد. بااین‌حال، بافتار گفتاورد فوق بافتارِ تاریخ، تاریخ‌نگاری و ماتریالیسم تاریخی ــ کاملاً متفاوت از دیالکتیک نظام‌مند ــ است. او می‌نویسد:

انتقادات مارکس از روش نظرورزانه و انسان‌شناسی فلسفیِ ایده‌آلیسم مطلق زمنیه‌ای را برای حمله‌‌ی او بر تاریخ‌نگاری نظرورزانه و نیز بر ماتریالیسم خود او مهیا می‌کند. برای دیدن این پیوند، فراز مشهوری از ایدئولوژی آلمانی را نگاه کنید که در آن، مارکس ماتریالیسم تاریخی‌اش را به‌زیان تاریخ‌نگاری نظرورزانه شرح‌وبسط می‌دهد: «با توجه به آلمان‌های بدون‌پیش‌فرض، باید کارمان را با مشخص‌کردن نخستین پیش‌فرضِ تمامی وجودهای انسانی، و درنتیجه نخستین پیش‌فرض کل تاریخ یعنی این‌که انسان باید در موقعیتی قرار داشته باشد که بتواند زندگی کند تا ”تاریخ را بسازد“، آغاز کنیم.»44

همان‌گونه‌که خود مورای اشاره می‌کند، این اعتراض به «بدون‌پیش‌فرض‌بودن» در نقد تاریخ‌نگاری نظرورزانه تشریح می‌شود. یکم، هیچ کس نمی‌تواند ادعا کند که این، از جمله نوشته‌‌های خود هگل درباره‌ی تاریخ، «دیالکتیک نظام‌مند» است. دوم، تاریخ‌نگاری، ازجمله برای ماتریالیست تاریخی، به‌راستی نمی‌تواند بدون پیش‌فرض‌ها هیچ کاری کند. و این حکم به‌همان‌اندازه برای پدیدارشناسی نیز در کل صادق است.

بنابراین، یکم، به نظر می‌رسد هیچ شاهد متنی‌ای دال بر آن‌ وجود ندارد که مارکس برای نمایش (Darstellung) دیالکتیکی‌اش «از ایده‌ی هگلی دیالکتیک نظام‌مند از این لحاظ فاصله می‌گیرد» و «به ”بدون‌پیش‌فرض‌بودن“ دیالکتیک هگلی اعتراض می‌کند». دوم، من نمی‌توانم بفهمم که مارکس چطور «فاصله می‌گیرد»، زیرا ساختار عرضه‌داشتی سرمایه مشابه ساختار دورپیمایی/دایره‌ی دیالکتیکی نظام‌مند است. افزون بر آن، اگر عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند کامل باشد، یا دقیقاً در مسیر تکمیل‌شدن بوده باشد، (مورای و من موافقیم که سرمایه کامل نیست45)، در آن صورت حاوی ذره‌ای از«پر»حقیقی بودن (مبالغه) است و این‌که «چگونه اصولا می‌توانم به درون این دایره‌ی لعنتی وارد شوم؟».46 مارکس کاملاً بر این مسئله واقف است. او در پی‌نوشت چاپ دوم سرمایه می‌نویسد:

البته روشِ عرضه‌داشت باید از روش جستار متفاوت باشد. روش جستار باید مطالب را با جزئیات فراچنگ آورد، شکل‌های متفاوت شرح‌وبسط‌یافتن‌شان را تحلیل و پیوند درونی‌شان را ردیابی کند. تنها پس از انجام این کار است که می‌توان حرکت واقعی wirkliche] یعنی فعلیت‌یافته[47 را به طور بسنده نشان داد. اگر این کار با موفقیت انجام شود، اگر حیات جستارمایه اکنون در ایده‌ها منعکس شده باشد، درآن‌صورت ممکن است چنین به نظر آید که در مقابل‌مان یک برساخته‌ی پیشینی داریم.48

بااین‌حال، به‌نظرم می‌دانم که چه چیزی برهم‌زننده به‌نظر می‌رسد. «چرخه‌ای یا دایره‌واری» در منطق خطیِ متعارف یک گناه محسوب می‌شود، و من حدس می‌زنم که مورای به خودش اجازه می‌دهد که تحت تأثیر این اصطلاح(اش) قرار گیرد. من در دو سطح پاسخ می‌دهم. یکم، اگر واقعیت سرمایه‌داری چنان است که یک موجودیت خودبازتولیدکننده به‌شمار می‌رود، درآن‌صورت گریزی از توصیف آن به‌مثابه‌ی یک هستی خودبازتولیدکننده نیست. البته، سرمایه‌داری یک موجودیت ارگانیک است، و نویسنده ناچار است این موجودیت ارگانیک را در صفحات یک کتاب با یک صفحه‌ی آغاز و پاپان نمایش دهد، حتا اگر تمام استدلال‌ها، به‌مثابه‌ی بازنمایی‌هایی از دقایق واقعی، به‌طورهمزمان (و نه در توالی ظاهری صفحات) با یکدیگر جوردر‌آیند.49 کاری بهتر از توصیف این معنی ارگانیک به‌مدد استعاره‌ی دایره نمی‌توان کرد.

دوم، من مجذوب روش استنتاجیِ مبتنی بر اصول بدیهیِ منطق متعارف ــ و پرکتیس علمی راست‌آیین ــ نشده‌ام (مورای هم نشده است). چرا باید اصول بدیهی، اصول موضوعه و فرض‌ها را پذیرفت؟ بنیان‌شان چیست؟ برای مثال، هر مقاله‌ی اقتصادی متعلق به جریان غالب ــ حوزه‌ای که من به بهترین وجه می‌شناسم ــ از آن‌ها آغاز می‌کند، و نتیجه‌گیری‌ها تابع منطقِ تغییرناپذیر و اصول متعارف استنتاج هستند. من نمی‌گویم که چنین چیزی ضرورتاً به مهملات می‌انجامد؛ البته قابلیت چنین رویه‌هایی به شایستگی فروض بستگی دارد ــ اما نقطه‌ی ضعف در همین‌جاست.50 اگر فروض بی‌بنیان باشند، آن‌گاه استدلال استنتاج‌شده در آن‌ها دایره‌وار خواهد بود.

۲.۶. جمع‌بندی: رابطه‌ی میان ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک نظام‌مند

اکنون می‌توان فهمید که چرا بخشی را به تشریح تفاوت میان دو مرحله‌ی پژوهش دیالکتیکی اختصاص دادم: (۱) مرحله‌ی تحلیلی تاریخ و پدیدارشناسی، و (۲) مرحله‌ی هم‌نهادی دیالکتیک نظام‌مند. اولی ضرورتاً مستلزم پیش‌فرض‌هایی است. دومی، که در معرض شکست‌هاست، مستلزم آن است بدون پیش‌فرض‌ باشد.51 مرحله‌ی اول برای دومی ضروری است. امیدوارم نشان داده باشم که ماتریالیسم تاریخی برای دیالکتیک نظام‌مند ضروری است.

به مرحله‌ی دوم بازمی‌گردیم. اگر بناست ابژه‌ی جستار خودش را بازتولید کند، درآن‌صورت باید دست‌کم خودش را از نظر مادی بازتولید کند. پس، این بازتولید باید جزء لاینفک عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند باشد. این نیز صادق است که ماتریالیسم تاریخی مهار و راهنمایی آشکار برای دیالکتیک نظام‌مند مهیا می‌کند. در یک نقطه‌، تمام الزامات فراتاریخی «عام» (پدیدارشناسی عام مورای) باید در عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند در صورت اجتماعی متعین‌شان ادغام شود (پدیدارشناسی خاص).

اما سپس یافته‌های ماتریالیسم تاریخی نیز هسته‌ی دیالکتیک نظام‌مند را در رابطه با گذارهایِ میان شیوه‌های تولید تشکیل می‌دهد. در گروندریسه، مارکس می‌نویسد:

شیوه‌ی ما نقاطی را نشان می‌دهد که در آن‌ها، پژوهش تاریخی باید وارد شود … درست همان‌‌طورکه از یک‌سو، مرحله‌ی پیشابورژوایی به‌مثابه‌ی پیش‌فرض‌های صرفاً تاریخی یعنی معلق پدیدار می‌شود، شرایط معاصر تولید نیز چنان به‌نظر می‌آید که گویی درگیر معلق‌‌کردن خودشان هستند و ازاین‌رو پیش‌فرض‌های تاریخی موردنیاز برای حالت جدیدی از جامعه را وضع می‌کنند.52

ماتریالیسم تاریخی چنان بر دیالکتیک نظام‌مند سایه می‌اندازد که دیالکتیک نظام‌مند نمی‌تواند یک جستارمایه را جز در زمان (برای مثال، سرمایه‌داری) نشان دهد؛ ماتریالیسم تاریخی می‌تواند تعارض‌ها و تضادهای جاری و روش حل‌وفصل‌شدن‌شان درون نظام را نشان دهد اما نمی‌تواند گذارهای صورت‌پذیرفته از یک نظام به دیگری را نشان دهد.53

بنابراین نقد من بر مورای این است که او دو مرحله‌ی پژوهش دیالکتیکی را خلط می‌کند. اگر او ادعا کرده بود که سرمایه‌ی مارکس روش دیالکتیک نظام‌مند را اتخاذ نمی‌کند من نمی‌پذیرفتم زیرا آن را نمی‌توان در کل وارد دانست. اگر او ادعا کرده بود که سرمایه از این ‌نظر اغلب معیوب است من موافق می‌‌بودم.54 به‌جای این، او دیالکتیک نظام‌مند را به‌عنوان «دیالکتیک نظام‌مند مارکسی»، که ظاهراً همان چیزی است که مارکس انجام می‌داد، بازتعریف می‌کند. این ادعا عمدتاً سرمایه را دربرابر اصلاحات ایمن می‌سازد. اختلاف‌نظر من با مورای درباره‌ی قضیه‌ی «کار مجرد»، که در بخش بعدی پرداخته می‌شود، از این‌جا سرچشمه می‌گیرد.

۳. کار مجرد: تفسیر دربرابر بازسازی

۳.۱. کار مجرد: یک ایده‌ی عام و/یا متعین

در رویتن ۱۹۹۳، مبانی نقدی بر مارکس را تشریح کردم ــ نقد به‌معنایی که در بخش ۲.۱. نشان داده شد ــ به‌ویژه نقد نظریه‌ی ارزش در فصل اول جلد اول سرمایه.55 مورای به‌درستی به‌ جمع‌بندی من اشاره می‌کند مبنی بر این‌که مارکس درعین گذاشتن پایه‌ی نظریه‌ی ارزش اجتماعی ــ نظریه‌ی شکل ‌ارزش ــ به‌طور کامل به نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش کلاسیک ناتورالیستی پشت نمی‌کند.56 مورای همچنین به‌درستی اشاره می‌کند که من این نقد را سازگار با پروژه‌ی سرمایه می‌بینم. من به‌ویژه مدعی بودم که درحالی‌که مارکس مبانی نظریه‌ی شکل ارزش را در این فصل تشریح می‌کند، بااین‌حال بر نظرات کار‌ متجسد نیز متکی است. ایزاک ایلیچ روبین پیش‌تر در مقاله‌ی ۱۹۲۸ خود به این نکته اشاره کرده بود. بااین‌حال، ما ایده‌ی کار‌ ‌متجسد ناتورالیستی ریکاردویی را در مارکس نمی‌بینیم اما درعوض یک مفهوم پیچیده‌تر «کار مجرد» را شاهدیم. من به‌ویژه ادعا کردم که بر نظریه‌ی مارکس می‌توان تاحدودی عنوان نظریه‌ی «کار‌ مجرد‌ متجسد» را به‌طور مفید الصاق کرد که نشان‌دهنده‌ی گسست نیمه‌کاره‌ی او از نظریه‌ی کار‌ ‌متجسد ناتورالیستی کلاسیک است.57 برای معرفی مفهوم کار مجرد، فراز زیر از مارکس را نقل می‌کنم:

اگر از ارزش مصرفی ]کالا[ انتزاع کنیم، از شکل‌ها و اجزاء سازنده‌ی مادی‌ای که آن کالا را به یک ارزش مصرفی تبدیل می‌کنند نیز انتزاع می‌کنیم. … خصلت مفید انواع کارِ تجسدیافته در آن‌ها نیز ناپدید می‌شود؛ این به‌نوبه‌ی خود مستلزم ناپدیدشدن شکل‌های انضمامی متفاوت کار است. آن‌ها دیگر نمی‌توانند از هم تمییز داده شوند بلکه به‌کلی به یک نوع کار یعنی کار انسان در حالت مجردش فروکاسته می‌شوند.58

دوم، با ورود مفهوم ارزش، کار مجردْ مشخص‌تر می‌شود:

کمیت‌های صرفاً منعقدشده‌ی کار انسانی همگون یعنی قوه‌ی کار انسان‌ها بدون توجه به شکل استفاده‌‌شان هزینه می‌شود. همه‌ی این چیزها اکنون به ما می‌گویند که قوه‌ی کار انسان در آن‌ها هزینه و انباشت شده است تا به‌این ترتیب کالاهایی تولید شوند. به‌مثابه‌ی تبلورات این جوهر اجتماعی، که در همه‌ی آن‌ها مشترک است، همگی ارزش‌ یعنی ارزش‌های کالاهایند[warenwerte].59

و اندکی بعدتر:

این ارزش چگونه باید اندازه‌گیری شود؟ به‌وسیله‌ی کمیت جوهر شکل‌دهنده‌ی‌ ‌ارزش bildenden] یعنی تشکیل‌دهنده[ یعنی کار تزریق‌شده به مواد. این کمیت بر اساس طول مدتش اندازه‌گیری می‌شود و خودِ زمان کار بر اساس تقسیم‌بندی خاص ساعات، روزها و غیره.60

مورای موافق است که مفهوم کار انتزاعی شرح‌وبسط‌داده‌شده در این‌جا به‌راستی یک مفهوم عام، فراتاریخی و نه ازحیث‌تاریخی متعین است. ما هم‌چنین موافقیم که هردو مفهوم ارزش و ارزش استفاده‌ای بناست متعین باشند. بااین‌حال، مفهوم ارزش دراین‌جا به‌ویژه دستخوش ایده‌ی کار انتزاعی عام است. اگر چنین باشد، پس نمی‌توان گفت که دراینجا در مسیر نظریه‌ای درباب نوع مشخصاً سرمایه‌دارانه‌ی شکل اجتماعی هستیم. بااین‌حال، مورای و من درباره‌ی الزام تشریح نظریه‌ای درباب شکل اجتماعی به‌جای اتخاذِ مفاهیم عام بی‌صورت نیز موافقیم.

یک راه فرار دراین‌جا برای مورای این است که مفهوم کار انتزاعی را به مفهومی متعین تبدیل کند، که او آن را «کارِ ازنظر پراتیک انتزاعی» می‌نامند، عبارتی که نقطه‌ی تأکیدش بر این است که در جامعه‌ی سرمایه‌داری کارْ در پرکتیس به‌مثابه‌ی انتزاع تلقی می‌شود.61 من بیش از این نمی‌توانم موافق باشم.62 موافق تمایزقائل‌شدن میان این دو مفهوم یعنی (کار انتزاعی) عام و (کار ازنظر پراتیکی انتزاعی) متعین نیز هستم. بنابراین، این می‌تواند عاملی برای بازسازی نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار انتزاعیِ واقعاً مارکسی باشد.

بااین‌حال، مورای به‌‌طورحیرت‌انگیزی این را به‌‌مثابه‌ی تفسیری از نظریه‌ی مارکس عرضه می‌کند. او یک اصطلاحِ کار انتزاعی مارکس را طوری تعریف می‌کند که گویا دو معنای جداگانه دارد ــ کار انتزاعی و کار متعین (آیا می‌توانیم به‌دلخواه انتخاب کنیم؟). برای تفسیری از متن کنونی سرمایه، این درک شتاب می‌گیرد. او می‌نویسد:

اما منظور من از کارِ «به‌طور پراتیک انتزاعی»، اصطلاحی از صناعت خودم که توجیهات فروانی در کلام و اندیشه‌های مارکس برای‌اش وجود دارد کاری است که جامعه آن را انتزاعی قلمداد می‌کند … بنابراین، این قسم از کار، یک نوع اجتماعیِ ازنظرتاریخی متعین است، که نشان می‌دهد که نظریه‌ی ارزش مارکس «غیراجتماعی» نیست بلکه نظریه‌ای درباب شکل اجتماعی است.63

شواهد مورای برای «توجیهات فراوان» هم کم‌یاب و هم مبهم است.64

بنابراین، او اصطلاح کار انتزاعی مارکس را چنان تفسیر می‌کند که گویی دو معنای متفاوت دارد. در قسمت آخر مقاله‌‌اش، مورای می‌نویسد:

من با رویتن موافقم که نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار‌ ‌متجسد انتزاعی نظریه‌ای غیراجتماعی است که حاکی از هیچ گسست اساسی از اقتصاد سیاسی کلاسیک نیست. … دلیل‌آوری رویتن از نقطه‌‌ای اشتباه می‌شود که او از تشخیص این‌که دو مفهوم در فصل اول (یعنی مفهوم عام کار انتزاعی و مفهوم کار «به‌طورپرکتیکال انتزاعی») دست‌اندرکار است عاجز می‌ماند.65

آیا من اشتباه کرده‌ام؟ فکر می‌کردم که مارکس این سه مفهوم را به‌صراحت از هم تمیز نکرده است؛ فکر می‌کردم که مارکس دو اصطلاح را به‌روش مورای به آن‌‌ها اختصاص نداده است. مورای این نکته را به‌درستی متذکر می‌شود و من با او کاملاً موافقم. اما اشتباه او آن‌جاست که این را به‌سان یک تفسیر و نه یک بازسازی (بجا) مطرح می‌کند.

۳.۲. یکی از نقایص پاسخ معمول به تفسیر ریکاردویی

چرا بر این مسئله تأکید می‌کنم وقتی هم‌زمان خودم به نظریه‌ی شکل ‌ارزشی معتقدم که از نظریه‌های ارزش مبتنی بر کار‌ متجسد فاصله می‌گیرد؟ چنانچه نظریه‌ی مارکس بی‌ابهام باشد در آن صورت نظر مورای مشکل دارد. پس او باید بتواند توضیح دهد که چرا شمار زیادی از مارکسیست‌ها و غیرمارکسیست‌ها از متن مارکس نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار‌ متجسد (کار‌ انضمامی ‌متجسد یا کار انتزاعی ‌متجسد) را استنباط می‌کنند.

پاسخ معمول اما ابهام‌آمیز همیشگی به این سوال از جانب آنانی که مفاهیم کار‌ ‌متجسد را نقد می‌کنند این بود که مارکس با «پیش‌پنداشت‌های ریکاردویی» خوانده می‌شود. مورای نیز همین موضع را می‌گیرد. من شک دارم که این پاسخ معمول اصولا معنایی داشته باشد. حداکثر، برای اقتصاددانانی کاربردپذیر بود که تحصیلات دانشگاهی در رشته‌ی اقتصاد پیش از ۱۹۲۰ داشتند. تا ۲۰–۱۹۱۰، اکثر اقتصاددانان، دست‌کم در بریتانیا، هنوز بر اساس نسخه‌های ریکاردو (۱۸۱۷) یا میل (۱۸۴۸) از رویکرد او که درواقع نقش کتاب راهنما را برای‌شان داشت آموزش دیده بودند. در سایر کشورها، مانند ایالات‌متحده، اختلاط‌های استرالیایی مانند اختلاط تائوسینگ (۱۹۱۱) پس از آن زمان، باید همین کار را انجام داده باشند. اما برای کسانی که پس از آن زمان آموزش دیده‌اند، این پاسخ معمول کاملا از دور خارج است. در دروه‌ی پس از آن، شمار اندکی از اقتصاددانان (مارکسی) و حتا شمار کم‌تری فیلسوف یا جامعه‌شناسِ مارکسی ریکاردو را خوانده‌اند. حتا شمار کم‌تری آثار او را پیش از آثار مارکس خوانده‌اند.

بررسی این پاسخ باقی می‌ماند که گویا دانشجویان پس از آشنایی مقدماتی با نظریه‌ی توسعه‌ی سرمایه‌داری سوئیزی (که مورای به آن ارجاع می‌دهد) به مارکسیسم روی می‌آورند و به خوانش مارکس می‌پردازند و همین است که به خوانش مارکس «آسیب» می‌زند. من این پاسخ را متقاعدکننده نمی‌دانم. چیزی را فرض می‌گیرد که باید اثبات شود، یعنی این‌که خوانش کتاب سوئیزی حق مطلب را در رابطه‌ی با مارکس به جای نمی‌آورد.

با توجه به این پس‌زمینه، من وظیفه‌ی سردرآوردن از این‌که آیا می‌شود اولین فصل جلد اول سرمایه‌ی مارکس را (برخلاف خوانش‌های قدیمی‌تر من) از منظر کار‌ متجسد به‌طور منسجم خواند ــ این چیزی است که مقاله‌ی ۱۹۹۳ من بدان می‌پردازد ــ را بر عهده‌ی خود می‌گذارم. در آن زمان، در کمال ناباوری دریافتم که می‌توان چنین کرد. به‌علاوه، پی بردم که بخش بسیار مهم نظری شکل ارزش 3 را می‌توان به‌عنوان یک روایت تاریخی کسل‌کننده از ظهور پول نادیده گرفت.66 به‌راستی، من جمع‌بندی کردم که نظریه‌ی ارزش مارکس بی‌اغراق ابهام دارد و دست‌کم برای دو نوع استدلال در متن مارکس فضا وجود دارد یعنی نظریه‌ی ارزشِ مبتنی بر کار‌ متجسد‌ انتزاعی و نظریه‌ی شکل ارزش. مورای در این‌باره چنین اظهارنظری می‌کند (اظهارنظری که در یک پانویس مقداری از نظرها دور مانده است):

«حتا اگر تردیدهای رویتن درباره‌ی مارکس ادامه‌پذیر نباشند، او بر این‌که چطور مارکس (ازجمله از سوی مارکسیست‌ها) به‌تدریج این‌قدر به‌طورگسترده اشتباه فهمیده شد پرتو افکند»67 «تفسیرِ» انحرافی مورای درواقع مهر تأییدی بر «تردیدهای» من است.

دوباره، اگر تفسیر مورای خالی از هرگونه ابهام و روشن است، او باید دیگر تفسیرهای رایج را توضیح دهد.

۳.۳. جمع‌بندی: پدیدارشناسی، دیالکتیک نظام‌مند و نقطه‌ی آغازش

برای‌ آن‌که خوانش کار مجرد مورای معنادار شود (که من به آن اعتراض دارم) همان‌طورکه در بخش ۲ نشان داده شد، مارکس باید مراحل پژوهش دیالکتیکی را درهم‌آمیزد؛ یعنی دیالکتیک نظام‌مندِ «مارکس» پژوهش پدیدارشناختی را به دیالکتیک نظام‌مند اضافه ‌کند. اگر چنین می‌بود، مورای می‌توانست در دفاع از استفاده‌ی دوگانه‌ی «مارکس» از اصطلاح «کار مجرد» استدلال کند: به‌عنوان کار مجرد عام و کار مجرد متعین. بااین‌حال، این نیز متقاعدکننده نیست زیرا در جاهای دیگر در سرمایه جلد اول فصل اول مارکس بادقت و به‌صراحت کاربردش از مقولات عام دربرابر مقولات متعین را تمییز می‌دهد. چرا همین کار را برای مفهوم بسیار مهم کار مجردنکند؟

من در مقاله‌ی ۱۹۹۳ ام نشان دادم که مشخص نیست که در سرمایه کجا باید نقطه‌ی آغاز رسمی عرضه‌داشت دیالکتیکی نظام‌مند را ردگیری کرد؛ هم‌چنین نشان دادم که بخش‌های قبلی‌تر کتاب مفاهیم (پدیدارشناختی؟) مقدماتی را عرضه می‌کند.68 آرتور در این باره به تفسیر بسیار جالب باناجی اشاره می‌کند، که مدعی شد در سرمایه دو نقطه‌ی آغاز داریم:69 یکی بی‌واسطه‌گی «کالا» به‌منزله‌ی یک نقطه‌ی عزیمت تحلیلی مقدماتی است و دیگری کلیت در صورت انتزاعی یعنی «ارزش» به‌‌مثابه‌ی نقطه‌ی عزیمت هم‌نهادی/ترکیبی است.70 بنابراین اولی عرضه‌داشت میان‌برمانند اولین مرحله‌ی پژوهش دیالکتیکی است که در بخش ۲.۴ بدان اشاره شد.71 بااین‌همه، تفسیر باناجی مسئله‌ی گسست نابسنده‌ی مارکس از ناتورالیسم کلاسیک را حذف می‌‌کند. او می‌نویسد که خواص اجتماعی کالا در ابتدا به‌سان نوعی «محتوایِ» «پنهان‌شده درون» «صورت ظاهر» کالاها یعنی ارزش مبادله‌ای به‌نظر می‌آید. تاجایی‌که مارکس هم در بخش ۱ و هم بعدتر، این «محتوا» را «ارزش» می‌نامد (مقایسه شود با سرمایه جلد اول ص. ۱۳۹ ]که در ابتدای بخش ۳ است[: «ما از ارزش مبادله‌ای آغاز می‌کنیم … تا ارزش نهفته در دل آن را ردیابی کنیم»)، افتادن در دام این توهم این فرض که ارزش چیزی است که واقعاً در کالا گنجانده شده است راحت است. برای مثال، فرض این‌که منظور مارکس از ارزش (هم‌چنان‌که او در یک مرحله به‌روشنی چنین کرد) «کارِ عینیت‌یافته در کالا» است و سپس پیش‌رفتن از این‌ نقطه به‌سوی این‌همانی عام‌تر کار با ارزش که ایزاک ایلیچ روبین کاملاً به‌درستی علیه‌اش بحث‌وجدل کرد آسان است.72

آیا این گسست ناکامل از ناتورالیسم کلاسیک یکی از نواقص نظریه‌ی مارکس در سرمایه نیست؟ به‌نظر من بله کاملاً چنین است. بااین‌حال، پرثمری کار علمی عظیم متکی بر انسجام دلیل‌آوری‌اش نیست ــ هرچند چنین چیزی کمک می‌کند. بلکه متکی بر عرضه‌داشت محدودیت‌های اندیشه‌ی قبلی و میزان گسست‌اش از آن است. گسست مارکس از اندیشه‌ی گذشته، به‌ویژه اقتصاد سیاسی کلاسیک، آشکار است. انتظار این را داشتن که چنین گسستی می‌تواند کاملاً «روشن» منسجم و بی‌ابهام باشد به‌معنای نفی دو نکته است: یکم، نمی‌توان جز با اندیشیدن درچارچوب اندیشه‌ی گذشته شروع کرد (و در رابطه‌ی با مورد فرضی که در آن، می‌توان در خلاء شروع به اندیشیدن کرد، ما حتا نمی‌توانیم ببینیم که آن یک گسست است)؛ دوم، و مرتبط با آن، انتقال/ابلاغ (نوشتارِ) گسست باید در زبانی نزدیک به زبان آن دیدگاه قدیمی رخ دهد (درغیراین‌صورت، دوباره نمی‌تواند به‌عنوان یک گسست شناخته شود).

گسست‌های اساسی به‌ناچار نامنسجم‌اند. فقط زمانی‌که زبان جدیدِ آن گسست را در اختیار داشته باشیم، می‌توانیم در نگاه به گذشته، عدم‌انسجام‌ها و بقایای زبان و اندیشه‌ی کهن را کشف کنیم. در رابطه با آگاهی ما از گسست مارکس، به‌مقدار زیادی با این واقعیت هم کمک شده‌ایم که پس از مارکس، اقتصاددانان گسست دیگری را یافتند، گسست از نظریه‌ی فایده‌گرایی اقتصادیات نوکلاسیک و مارژینالیستی، که به‌همان‌اندازه مبتنی بر ناتورالیسم بود، این بار مبتنی بر جنبه‌ی استفاده‌ای بلافصل کالاها. با نقل به معنا از باناجی، می‌توان گفت که جالب ‌توجه نیست که مارکس یک اثر ناکامل و از برخی جهات مبهم را به ارث می‌گذارد، جالب توجه این است که «قریب به چهار نسل از مارکسیست‌ها» تلاش خود را بیش‌تر صرف تفسیر و بازتفسیر می‌کنند و نه بازسازی و توسعه‌ی برنامه‌ی اصلی و پیش‌برنده‌ی آن.73

خلاصه و نتیجه‌گیری

موضوعات بحث‌شده در این مقاله ــ نقد، دیالکتیک نظام‌مند در ارتباط با ماتریالیسم تاریخی و نظریه‌ی شکل اجتماعی ــ می‌تواند به‌مثابه‌ی عناصر تشکیل‌دهنده‌ی یک برنامه‌ی پژوهشی همبسته دیده شود. مارکس این‌ها را شکوهمندانه در یک برنامه گردهم ‌آورد. پیچیدگی‌های پیش‌برد چنین برنامه‌ای بسیار است. در مورد مارکس، پیش‌‌نویس‌ها، برنامه‌‌های تغییریافته، پیش‌نویس‌های از نو نوشته‌شده و برنامه‌های از نو تغییریافته از جمله بازنویسی آثار پیش‌تر چاپ‌شده همگی شاهدی بر این مدعا هستند. از دانش‌پژوهی و پیشینه‌ی شخصی مارکس روشن است که چنان‌چه او بیش‌تر عمر می‌کرد تلاشی بی‌امان برای بهبود آثارش به‌خرج می‌داد.

مارکس مقدمات نظریه‌‌‌ی شکل اجتماعیِ موجودیت‌های سرمایه‌دارانه از جمله نظریه‌ی شکل ‌ارزش را مهیا کرد. این یکی از مهم‌ترین پیشرفت‌هاست. بااین‌همه، نباید باعث شود این واقعیت پنهان بماند که گسست مارکس از اقتصاد سیاسی کلاسیک ناکامل است.

همین‌طور (البته این دو نکته درواقع یکی‌اند) مارکس مقدمات شرح‌وبسط نقدِ مبتنی بر روایت دیالکتیکیِ نظام‌مند از جامعه در تاریخ‌مندی‌اش را فراهم کرد. این دو یکی‌اند زیرا نظریه‌ی شکل ‌اجتماعی، تاریخ‌مندی را منظور می‌کند (بااین‌حال، ماتریالیسم تاریخی ازحیث فراتاریخی بر دیالکتیک نظام‌مند سایه می‌اندازد). به‌نظرم، دستاورد مارکس در این‌جا فوق‌العاده است. باوجوداین، پروژه‌ی سرمایه ازاین‌لحاظ فاصله‌ی بعیدی از یک پروژه‌ی کامل ــ همان‌طورکه مارکس کاملاً واقف بود ــ یا ازنظردیالکتیکی بی‌نقص دارد ــ که او به‌همان‌اندازه این را نیز می‌دانست.74 انکار این واقعیت مانع بهبود پروژه می‌شود.

از این زاویه، موافقت‌ها و عدم‌موافقت‌های من با پاتریک مورای را می‌توان در قالب هشت بند زیر خلاصه کرد.

روش: دیالکتیک نظام‌مند و ماتریالیسم تاریخی

۱) مورای دیدگاه خاصی را درباره‌ی رابطه‌ی میان ماتریالیسم تاریخی (HM) ــ او ترجیحاً به پدیدارشناسی اشاره می‌کند ــ و دیالکتیک نظام‌مند (SD) مطرح می‌کند:

(الف) HM پیش‌شرطی برای SD است؛

(ب) پدیدارشناسی و SD در سرمایه شانه‌‌به‌شانه‌ی هم شرح‌وبسط می‌یابند.

۲) اگر دیدگاه من به دیالکتیک نظام‌مند متفاوت از دیدگاه مورای است، پس موظفم که توضیح دهم که HM و SD چگونه با هم مرتبط‌اند. در بخش ۲ این کار را انجام داده‌ام.

۳)

(الف) تفسیر مورای از روش مارکس در سرمایه شاید بتواند در برابر محتوای سرمایه تأیید شود.

(ب) بااین‌حال، تفسیر او با (اندک) نوشته‌های پخته‌ی مارکس درباره‌ی روش یعنی آن‌هایی که از مقدمه‌ی گروندریسه به بعد نوشته شده‌اند ناسازگار است.

۴)

(الف) تفسیر من از روش مارکس در سرمایه در برابر نوشته‌های پخته‌ی او درباره‌ی روش عاقلانه به‌نظر می‌رسد.

(ب) تفسیر من از روش دست‌کم با بخش‌هایی از سرمایه ناسازگار است.

نظریه‌ی شکل ‌ارزش: تفسیر، بازسازی

۵) اگر آن‌چه مورای باید درباره‌ی «کار مجرد» و نظریه‌ی شکل ‌ارزش بگوید نه یک بازسازی بلکه تفسیری بدون ابهام است، درآن‌صورت او موظف است توضیح دهد که چرا بااین‌همه، تفسیرهای کار‌ ‌متجسد ( انتزاعی) غالب بوده‌اند.

۶) تفسیر من از آن‌چه متن درباره‌ی نظریه‌ی شکل ‌ارزش و کار مجرد گفته شرح‌وبسط نظریه‌ی مارکسی در سده‌ی بیستم را توضیح می‌دهد.

۷) اگر مورای نمی‌تواند تبیین زیر شماره‌ی (۵) را تدراک ببیند، درآن‌صورت، دیدگاه او نه نوعی تفسیر بلکه بازسازی است.

به‌عنوان نوعی بازسازی، من با او در کلیات (مشروط به چارچوب روش‌شناختی) موافقم.

۸) هیچ یک از ما از مسیرهای شرح‌وبسط سده‌ی بیستم ‌نظریه‌ی مارکسی کار ‌متجسد (انتزاعی) راضی نیستیم. باتوجه به نبود تبیین زیر شماره‌ی (۷) به‌نظر می‌رسد که درباره‌ی نیاز به بازسازی این نظریه هم‌‌رأی‌ایم (به هر کدام از دو روش ۱ یا ۲).

از مورای که با به‌چالش‌کشیدن من باعث شد تا رابطه‌ی میان ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک نظام‌مند را تشریح کنم سپاسگزارم. معتقدم جدل بین ما برسر تفسیر دربرابر بازسازی برطرف‌شدنی است. اختلاف‌نظرهای ما درباره‌ی روش مهم‌اند ــ هرچند، روش‌های سبک‌وسنگین‌شده دربرابر روش‌های متعلق به جریان غالب که مبتنی بر منطق «خطی» هستند به‌راستی ملایم‌اند. ازآن‌جاکه ما درباره‌ی قضیه‌ی محتوا (صورت اجتماعی) بسیار هم‌نظریم، احساس می‌کنم که پایه‌ای محکم برای فائق‌آمدن بر قضایای روش‌شناختی در بحث بیش‌تر وجود دارد.

* * *

پانویس‌ها:

1. Geert Reuten, 2000: The Interconnection of Systematic Dialectics and Historical Materialism, Historical Materialism, Nr. 7 (2000).

2. از تونی اسمیت به‌خاطر اظهارنظرهای مفصل‌اش درباره‌ی نسخه‌ی اولیه‌ی این مقاله و نیز از پاتریک مورای بابت گفتگوهای پرثمرش درباره‌ی موضوعات بحث‌شده در این مقاله بسیار سپاسگزارم. از اظهارنظرهای کریس آرتور، سباستین باجن و آندور بران نیز بهره بردم. از ربکا بورک به‌خاطر کمکش برای بهبود متن انگلیسی ممنونم. البته مسئولیت محتوا و سبک برعهده‌ی من است.

3. دیالکتیک نظام‌مند از آثار هگل درباره‌ی منطق (1817، 1812) سرچشمه می‌گیرد، که از دیالکتیک تاریخی هگل (1837) کاملاً متفاوت است و با نظریه‌ی دیالکتیکی او از جامعه نیز (1821) فرق دارد. یکی از دلایل مهم تأکید بر اصطلاح دیالکتیک «نظام‌مند» دقیقاً برای متمایزساختن آن از دیالکتیک تاریخی است. (نگاه کنید به Norman 1976 و مباحث موجود در Norman and Sayers ۱۹۸۰؛ نورمن از اصطلاح «دیالکتیک مفهومی» به‌جای «دیالکتیک نظام‌مند» استفاده می‌کند.) آرتور 1997 تصویر کلی خوبی از تفاوت‌های میان دیالکتیک‌های موجود در پارادایم مارکسی ارائه می‌دهد. هم‌چنین نگاه کنید به Smith 1999 and Arthur 1998a.

4. با توجه به نخستین مزیت اشاره‌شده، این امر اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد. برای آن‌که یک زبان مشترک میان‌رشته‌ای وجود داشته باشد، ارجاعات به‌راستی باید به چیزی بیش از صرف شماره‌ی صفحات باشد: باید متن مورد ارجاع را «برگردانند». اکثر مارکسیست‌ها این کار را انجام می‌دهند زیرا مطالعه‌ی آثار مارکس یکی از الزامات اصیل پارادایمی است. این وضعیت برای مثال برخلاف اقتصاددانان نوکلاسیک است که احتمال آن‌که بنیان‌گذاران پارادایم‌شان را به‌طور جدی مطالعه کنند کم‌تر است.

5. نگاه کنید به: Reuten 1993.

6. انشعابات مهمی نیز بر سر نظریه‌ی بحران‌ها و توسعه‌ی اقتصادی ادواری وجود دارد؛ این‌ها را می‌توان ناشی از شکا‌ف‌های پیشین دانست ــ بحث در این ‌باره در حوصله‌ی این مقاله نمی‌گنجند.

7. این‌که مارکس چقدر در این رابطه موفق بوده است را می‌توان از دیدگاه هم‌دوره‌‌ای مارکس، فرلیگراث فهمید، او کسی است که سرمایه را کتاب راهنمایی برای مدیران بنگاه‌ها می‌دانست (همچنان‌که مچرینگ نقل کرد، Mechering 1973 [1918], p. 346)).

8. نگاه کنید به: Reuten 1988a.

9. Reuten 1988a, pp. 47-8; Reuten and Williams 1989, pp. 38, 55-6.

10. نگاه کنید به مورای 1988، فصل 10. آرتور به پیروی از مزاروش (1970, p. 79) آن‌ها را «میانجی‌های مرتبه‌ی اول» در برابر «میانجی‌های مرتبه‌ی دوم» می‌نامد (Arthur 1986, pp. 11-12).

11. نگاه کنید به Reuten 1988a, pp. 47-8; Reuten and Williams 1989, p. 56.

12. Murry 2000, pp. 38-9

13. ابژه‌ی جستار هگل دراین‌جا بدون‌تردید در ساحتی متفاوت است؛ ابژه‌ی جستارِ منطق او اندیشه است، «خویشتن»‌ـ‌‌فهمی و سپس «درکِ از خویشِ اندیشه (خودادراکی اندیشه)» است؛ این کم‌وبیش «راحت» است زیرا سوژه و ابژه یکی‌اند.

14. ممکن است به خصلت دیالکتیکیِ نظام‌مند سرمایه‌ی مارکس اعتراض شود و درعین‌حال روش مبتنی بر نقدِ آن برجسته شود، کاری که برای مثال، ماتریک جی‌آر 1993 می‌کند. البته، به‌طور کلی، نقد به دیالکتیک یا سنت‌های هگلی و مارکسی محدود نمی‌شود.

15. یعنی، دیالکتیک نظام‌مند بدان‌سان که برای قلمرو اجتماعی شرح‌وبسط داده شده است. منطقِ هگل (بدان‌سان که برای قلمرو اندیشه شرح‌وبسط داده شد) نوعی «دکترینِ فاهمه comprehension» را از دل «دکترین ذات» شرح‌وبسط می‌دهد. درمورد شرح‌وبسط این دیالکتیک برای قلمرو اجتماعی، معتقدم علم روابط اجتماعی (سرمایه‌دارانه) قادر نیست فراتر از «فعلیتِ در خود» برود، نمی‌تواند فراتر از درکِ تمامیتِ ابژه‌‌اش («ذات») برود. همین‌طور، تضاد یکی از خصوصیات همیشگی و تقلیل‌ناپذیرِ این موجود/باشنده‌ی فعلیت‌یافته است. برای تشریح این موضوع نگاه کنید به Reuten and Williams, 1989, pp. 26-7.

16. یک دقیقهْ عنصری است که در خود قلمداد می‌شود و از حیث مفهومی می‌توان آن را جدا و تحلیل کرد اما نمی‌تواند وجودی جداافتاده داشته باشد (Reuten and Williams 1989, p. 22).

17. Arthur 1992, p. x; cf. Marx«s Grundrisse Introduction.

18. صرفاً جهت ارائه‌ی یک تصویر به خواننده: شیوه‌ی سرمایه‌داری تولید (CMP) بدون دقیقه‌ی تغییر فنی یا بدون دقیقه‌ی یک نظام اعتباری از هم می‌پاشد. با وجود این، درون CMP، تغییر فنی یا نظام اعتباری می‌توانند در حالتی پیشامدی نسبت به CMP (که در نتیجه بدون آن فرومی‌پاشند) چندین شکلِ از نظر تاریخی خاص بگیرند. این تمایزقائل‌شدن میان تجلیات/ساحت‌ها/دقایقِ ضرور و پیشامدی بدان معنا نیست که پیشامدها در زندگی روزمره اهمیتی ندارند. آن‌ها می‌توانند خیلی مهم باشند. نظام سرمایه‌داری بدون جنگ‌ها نمی‌تواند کار کند اما جنگ‌ها زندگی را عمیقاً تحت تأثیر قرار می‌دهند. بنابراین، مفاهیمِ ضرورت و پیشامد به یک ابژه‌ی جستار خاص مرتبط‌اند.

19. Murray 2000, p. 37.

20. من اصطلاحِ «تحلیل» را در معنایی وسیع به کار می‌برم (هم‌چنین مقایسه شود با کاربرد آن در سرمایه‌ی مارکس). بنابراین، مرحله‌ی تحلیل پدیدارشناختی مستلزم چیزی بیش از «تحلیل» در معنای محدودش یعنی صرف نشان‌دادن تفاوت است. اما در عین حال مستلزم طرحی موقتی از جدایی‌ناپذیریِ پدیده‌ها نیز است (نگاه کنید به 2.3 و 2.4 در پایین).

21. Marx 1867/1873, p. 102.

22. مورای 2000 این سیر هم‌نهادی را نشان می‌دهد؛ با این‌حال، من قصد دارم روش تشریح این مسئله را از نو به صورت دیگری بیان کنم. توجه کنید که «هم‌نهاد» را نباید در معنای محدود مثبت‌گرایانه‌ی منطقیِ گزاره‌های هم‌نهادی (یعنی گزاره‌های تجربی) بلکه باید در معنای فلسفی وسیع‌ترِ پیوند که اجزا را گرد هم می‌آورد (برخلافِ تحلیل) در نظر گرفت.

23. Marx 1973, p. 101.

24. به‌نظر می‌رسد مورای این دو لازمه را به یک وجه فرومی‌کاهد: «لازمه‌ی نظم‌وترتیب … مستلزم ورود مفاهیم به‌طور هم‌‌نهادی است یعنی به‌ترتیبِ‌ انضمامیتِ مفهومی‌شان». (Murray 2000, p.38)

25. به‌راستی، مسئله‌ی مشهور تبدیل ارزش‌ـ‌قیمت صرفاً یکی از آن‌هاست. به‌نظرم یک اشتباه اساسی است که این مراحل و. تبدیل‌شان را چنان تلقی کنیم که گویی آن‌ها تحلیلی‌ هستند و از این‌رو ــ برای مثال هم‌چون مورد «مسئله‌ی» موسوم به «تبدیل» ارزش‌ـ‌قیمت ــ مقولاتِ عرضه‌داشتِ پیشین‌تر و انتزاعی‌تر را چنان قلمداد کنیم که گویی آن‌ها فعلیت‌یافته‌ هستند. بنابراین، عملیات‌های کمی را درحالی‌که می‌توان در سطح معینی از انتزاع به‌کار بست، ابداً معنایی ندارد که میان سطوح انتزاع به‌کار بسته شوند. این قضیه را اسمیت به‌روشنی توضیح می‌دهد. Smith 1990, pp. 169-71.

26. ازآن‌جاکه هر مرحله‌ی عمده‌ای از عرضه‌داشت (برای مثال، بخش‌ها در سرمایه‌ی مارکس) محتوی کل است، باید نوعی کامل‌شدگی ظاهری را به‌نمایش گذارد. از نگاه من، یکی از نشانه‌های کیفیتِ خوب یک اثر دیالکتیکی نظام‌مند این است که هربار که شما وارد مرحله‌ی جدیدی می‌‌شوید دچار شگفتی می‌شوید: «خدای من، فکر می‌کردم که مرحله‌ی قبلی محتوی تمام چیزهایی بود که باید گفته می‌شد اما حالا به‌نظر می‌رسد که این‌جا چیزهایی هست که در آن‌جا نبود». ضرورتِ دقیقه‌ی بعد فقط زمانی اثبات می‌شود که به آن مرحله‌ی جدید برسیم. از این منظر، می‌توان فهمید که چرا خوانندگان سرمایه در آغاز سده‌ی بیستم (و هنوز امروز) معتقد بودند که جلد اول کفایت می‌کند ــ تاحدی این‌چنین است! یا این‌که چرا برخی معتقدند که جلدهای امروزی یک و سه کفایت می‌کنند. بااین‌حال، همین اتفاق در بخش‌ها نیز می‌افتد. یکی از مثال‌های جالب این امر «گرایش نزولی نرخ سود» مشهور است (جلد سوم، بخش سه فصول 15-13) که در رابطه با آن، یک دسته از خوانندگان معتقدند که همه چیز در فصل 13 گفته شده است، دسته‌ای دیگر معتقدند که فصل 13 و 14 کفایت می‌کند، درحالی‌که به‌نظر می‌رسد عده‌ی کمی سراغ فصل 15 می‌روند، که در آن، نظریه‌ی فوق شرح‌وبسط داده شده است و به نظریه‌ای درباب توسعه‌ی ادواری تبدیل شده است. به‌باور من، دیالکتیک نظام‌مند کیفیت‌بالا باید هربار برداشتی از کامل‌شدگی بدهد، در مورد آخر، کامل‌شدگی در «دقیقه‌ی گرایش نزولی نرخ سود». بنابراین، این دیالکتیکْ دشوار است. همین‌طور، اغلب دشوار است، به‌ویژه در اجزای اولیه‌ی چنین اثری، به‌دلیل تلاش برای دست‌یابی به زبانی که کل را وضع می‌کند.

27. «تضادْ» معنایی پیچیده در این پارادایم دارد. اصطلاح ساده‌تر می‌تواند «پارادوکس» باشد هرچند این اصطلاح پیچیدگیِ تضاد را پوشش نمی‌دهد. یک مثال ساده از تضاد درون‌بودِ واقعیت سرمایه‌داری این است که «رقابت آزاد» محتوی اضمحلال خودش است، از این حیث که شرکت‌ها همواره تلاش خواهند کرد که بازارها را چندانحصاری و انحصاری کنند، ازاین‌رو رقابت آزاد را (تاحدی) ازبین خواهند برد.

28. برای مثال، در Reuten and Williams 1989, pp. 33-3 این قضایا را به‌تفصیل بررسی کرده‌ام. هم‌چنین نگاه کنید به رئوس دیالکتیک نظام‌مند در Arthur 1997, pp. 21-32، Arthur 1998a, pp. 447-52 and Smith 1993, pp. 15-36. روایت‌های مختصری نیز در Reuten 1998a and 1998b وجود دارند.

29. Murray 2000, p. 37.

به‌‌نظرم مناسب‌ترین راه برای ارائه‌ی یافته‌های پدیدارشناسی را نباید طوری خواند که گویی موضوعی «صرفاً» از جنس عرضه‌داشت است. عرضه‌داشت دیالکتیکی مستلزم خودِ مرحله‌ی پژوهشی، بدان‌سان که در زیر تشریح می‌شود، است.

30. Marx 1973, p. 101.

31. به Smith 1999, p. 220 نیز نگاه کنید.

32. Marx 1973, p. 100.

33. Murray 2000, pp. 37-8 از نظر من این دو دورپیمایی را چنان‌که باید از هم تمییز نداده است.

34. به‌نظرم این دایره نقطه‌ی حمله برای مورای است.

35. Arthur 1998a, p. 448, به‌طور زیرکانه به «دورپیمایی بازتولید» و نه دایره اشاره می‌کند.

36. Murray 2000, p. 38.

37. وقتی مورای می‌نویسد «عرضه‌داشت کلی مارکس از کالا و گردش کالایی ساده‌ی عمومیت‌یافته پیش‌فرض سرمایه و صورت بارزش یعنی گردش است» (p. 41)، آن‌گاه این خطر را ایجاد می‌کند که به‌روشی تحلیل خوانده شود.

38. Murray 2000, p. 38.

39. Murray, p. 38.

40. Murray, p. 39. ذکر این‌که هگل دقیقاً همین نکته را در پدیدارشناسی مطرح می‌کند بجاست. بنابراین، جدای از استدلال زیر، روشن نیست که مارکس در این خصوص از هگل «فاصله می‌گیرد». از تونی اسمیت به‌خاطر این‌که توجه من را به این قضیه جلب کرد سپاسگزارم.

41. Murray, p. 39.

42. Murray 2000, p.38.

43. این نیز نیست که او می‌گوید این مقدمات را «طبیعت ارزانی می‌دارد» (pp. 38 and 41). به‌نظرم این (منطق روایی) بیش از یک لغزش قلم نیست.

44. Murray 1988, p. 68. گفتاورد منسوب به مارکس از ایدئولوژی آلمانی گرفته شده است، مقایسه کنید با ویراست آرتور صفحه‌ی 48. مورای با گذاشتن یادداشتی بر صفحه‌ی 126 کتاب‌اش درباره‌ی همین فراز می‌نویسد: ««پیش‌فرض‌هایِ» مطرح‌شده در این زیربخش ] زیربخشِ تاریخ فصلِ درباره‌ی فوئرباخ[ را نمی‌توان تشکیل‌دهنده‌ی شناخت علمی واقعی تلقی کرد زیرا آن‌ها همگی در منطق انتزاع‌های عام فرومی‌غلتند. مارکس به‌تفصیل توضیح می‌دهد که این انتزاع‌های عام (که مستقل از انتزاع‌های متعین قلمداد می‌شوند) ارزش علمی ناچیزی دارند».

45. Murray 2000, p. 38.

46. همیشه می‌توان وارد دایره/چرخه شد و باید پیوسته کوشید آن را بهبود بخشید. این یک کار سترگ انسانی و مستعد شکست است.

47. actual

48. Marx 1867/1873, p. 102; اولین تأکید انگلیسی افزوده شده است.

49. این نکته را مدیون بحث با کریس آرتور هستم.

50. برای ارزیابی روش‌‌شناختی اقتصادیات نوکلاسیک نگاه کنید به رویتن 1996.

51. بااین‌حال، هم‌چون هرکوشش علمی، دیالکتیک نظام‌مندْ زبان را به‌عنوان میانجی اندیشه و واقعیت ««پیش‌فرض» می‌گیرد. این نکته‌ی موردنظر مورای نیست اما بحثی درازدامن است. از این‌رو ارزش یادآوری را دارد.

52. Marx 1973, pp. 460-1.

53. یعنی، گذارهای میان‌ـ‌نظام‌مند. دیالکتیک نظام‌مند می‌تواند گذارهای درون‌ـ‌نظام را نظریه‌پردازی کند. بر اساس پس‌زمینه‌ی نظام‌مند دقایق ضرور و تضادهایی که از سوی این‌ها تعالی‌نیافته باقی می‌مانند، می‌تواند استعلاهای ازنظرتاریخی پیشامدیِ آن‌ها را تحلیل کند: چرخش‌ها، رژیم‌ها و حل‌وفصل‌های اقترانی (نگاه کنید به Reten and Williams 1989, pp. 26-7, 30-2, 42, 46).

54. سرمایه‌ی مارکس از منظر این روش منزه نیست. در یک ساختار دیالکتیکی نظام‌مند عام، تعدادی گذارِ ناقص و نیز شمار زیادی گریزهای تاریخی می‌یابیم که به‌صراحت توضیح داده نمی‌شوند و ظاهراً جای استدلال نظام‌مند را می‌گیرند. تونی اسمیت 1990 با تحلیل سرمایه از منظر دیالکتیکی نظام‌مند این‌ها را به‌تفصیل تشریح کرده است. به‌باور اسمیت نابسندگی‌ها به‌ویژه از جلد اول بخش چهارم رخ می‌دهند (Smith 1990, cgs. 7-9). از جهات بسیاری، کار اسمیت را نه یک تفسیر بلکه نوعی بازسازی می‌دانم: از نگاه من، کاستی‌های دیالکتیکی در سرمایه حتا بزرگ‌تر از چیزی‌اند که اسمیت مطرح کرد. درکل، می‌توان گفت که هفت بخش سرمایه از نظر دقت دیالکتیکی متفاوت‌اند. در رابطه با جلد دوم، آرتور 1988b می‌تواند دیالکتیک نظام‌مند شکوهمند بخش اول جلدم دوم (دورپیمایی‌های سرمایه) را نشان دهد، درحالی‌که من نشان می‌دهم که بخش آخرش، (یعنی بخش سوم درباره‌ی بازتولید اجتماعی) سطحی است. به‌ویژه در رابطه با جلد دوم و سوم، این می‌تواند به‌دلیل خصلت دست‌نویس‌‌بودن نوشته‌ها باشد (بخش سوم جلد دوم آخرین بخش سرمایه بود که مارکس پیش از مرگش بر روی آن کار کرد). اما برای جلد اول نمی‌توان این عذر را آورد. بااین‌حال، حتا چنان‌چه این کاستی‌ها وجود داشته باشند هم به‌راستی فضای زیادی برای بازسازی وجود دارد. جدای از بازسازی اسمیت، یک نمونه‌ی جدید برجسته‌ی در این‌ رابطه رئوس بازسازی سه جلد سرمایه بر اساس منطق سه‌تایی کلی، جزئی و فردی است (Arthur 2001).

55. این مقاله هدف دومی دارد ــ فهم شرح‌وبسط نظریه‌ی مارکسی ارزش در حالت کنونی‌اش، که بعدتر به آن بازخواهم گشت.

56. درباره‌ی پایه‌واساس عرضه‌داشت من از روش نقد مارکس در بخش 2.1 ــ باید تأکید کرد یک لازمه‌ی روش‌شناختی است در کنار سایرین ــ می‌توان دید که واگشودن نقد (در این مورد، نقد او بر اقتصادسیاسی‌دانان کلاسیک) و گسستن چقدر دشوار است. درواقع، این شاید به مورای یک استدلال دیگر علیه من دهد هرچند من در حال حاضر درباره‌ی آن بحث نمی‌کنم.

57. توضیح مختصر اصطلاح‌شناسی استفاده‌شده در این بخش (به‌ویژه موضوعات زیر شماره‌ی 2 و 4 در این یادداشت، در مقاله‌ی 1993 به‌طور مفصل‌تر بررسی شده‌اند) می‌تواند مفید باشد:

۱) نظریه‌ی کلاسیک ارزش مبتنی بر کار ‌متجسدْ ناتورالیستی نامیده می‌شود زیرا اولاً بر یکی از پیش‌شرط‌های تمامی فرماسیون‌های اجتماعی یعنی الزام کار برای تولید اجناس استوار است (از این نظر، ناتورالیستی به‌همان‌اندازه غیرتاریخی است). درعین‌حال، همان‌طورکه مارکس 1976 ]1867[ اشاره می‌کند (p. 174) اقتصاد سیاسی کلاسیک نمی‌تواند نشان دهد که چرا پیش‌شرط عام به معیار تولید و مبادله به‌ویژه در فرماسیون اجتماعی سرمایه‌دارانه تبدیل می‌شود و چرا در این شیوه‌ی تولید، شکل ارزش را به خود می‌گیرد. دوم، این نظریه‌ی ارزش «ناتورالیستی» نامیده می‌شود زیرا از ایده‌های فیزیکی (به‌ویژه تجسد) برای ساختن یک مفهوم اجتماعی یعنی ارزش (ازاین‌نظر، ناتورالیستی همان‌اندازه فیزیکی است) استفاده می‌شود. بنابراین، تصور می‌شود ساعات کار بدنی به‌معنای واقعی کلمه در اجناس مادی به قالب ارزش درمی‌ایند. بنابر این دو جنبه، نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار‌ـ‌متجسدِ ناتورالیستی فرایند اجتماعی خاصی از تولید و مبادله ــ و نیز شکل اجتماعی خاص‌شان یعنی ارزش ــ را به‌سان فرایند کاملاً فیزیکی‌ـ‌مادی‌ای تصور می‌کند که برای تمام فرماسیون‌های اجتماعی کاربست‌پذیر است.

۲) نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار‌ ‌متجسد مارکسیستی‌ـ‌ریکاردویی و ریکاردویی معمول ــ نظریه‌ی کا‌ر‌ متجسد انضمامی ــ تصور می‌کند که ساعات کار انضمامی متفاوت (ساعات کار در کیفیت‌های ناهمگون چندگانه‌ی‌شان) می‌تواند جمع زده شود و این‌ها تشکیل‌دهنده‌ی ارزش‌اند.

۳) در رابطه با نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کارـ‌متجسد انتزاعی، نه موجودیت‌های انضمامی ناهمگون بلکه موجودیت‌های انتزاعی همگون‌اند که وارد تعیین/تعیّن ارزش («تبلورهای جوهر اجتماعی») می‌شوند. این امر از طریق چیزی رخ می‌دهد که می‌توان انتزاع تقلیل‌گرایانه نامید (مارکس را می‌توان طوری تفسیر کرد که این دیدگاه را دارد هرچند نزد مارکس یک خط استدلال نظریِ شکل ـ‌ارزش نیز وجود دارد).

اغلب به‌نظر می‌رسد آن‌هایی که با نظریه‌های مطرح‌شده زیر شماره‌ی 2 یا 3 موافق‌اند کار و ارزش را از هم تمییز می‌دهند.

۴) در نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار مجرد (که بی‌تردید ریشه‌های مهمی در آثار مارکس دارد اما من می‌خواهم شرح‌وبسطی از نظریه‌ی مارکس باشد) مفهوم کار مجرد به انتزاع در پرکتیس دلالت دارد یعنی در بازار که کار انضمامی به‌وسیله‌ی آن واقعاً به پول همگون فروکاسته می‌شود. بنابراین، در بازار و از طریق بازار، کار واقعاً به کار مجرد/انتزاعی فروکاسته می‌شود و به‌سان چیزی انتزاعی تلقی می‌شود به این معنا که یک موجودیت صرفاً پول‌ساز است (دست‌کم به‌طور بالقوه این‌ چنین است).

58. Marx 1976 [1867, 1890], p. 129; ch. 1, sect. 1.

59. Ibid.

60. Marx 1976 [1867, 1890], p. 128; ch. 1, sec. 1.

61. Murray 2000, p. 43 ff.

62. درواقع، همان‌طور که مورای تصدیق می‌کند من این مفهوم متعینِ «انتزاع فعلیت‌یافته» یا «انتزاعِ در پرکتیس» را در یکی از مقالات قبلی‌ام (Reuten 1988a, pp. 52-3) به‌کار بردم و در مقاله‌ای که در سال 1993 منتشر شد نیز آن را به‌کار بردم. هم‌چنین نگاه کنید به Reuten and Williams 1989, pp. 62-5. توجه کنید که برخی نویسندگان در بافتاری مشابه از اصطلاح «انتزاعِ واقعی» استفاده کرده‌اند ــ برای نقدی بر این آخری نگاه کنید به Mostyn 2000 (pp. 71-3)

63. Murray 2000, pp. 43-44, تأکید افزوده‌شده است. او هیچ منبعی برای «توجیهات فراوان» مشخصاً در گروندریسه (Marx 1973, pp. 104-5) نمی‌آورد. او هم‌چنین می‌توانست به نقدِ 1859 اشاره کند (Marx 1971 [1859, 1897], P. 30) یا حتا افزون برآن، به چاپ اول سرمایه، جلد 1 (Marx 1978 [1867], pp. 136-7). اما مشخصاً این آخری این پرسش را پیش می‌آورد که چرا مارکس این موضوع را در چاپ‌های بعدی حذف کرد. مورای باید این را توضیح می‌داد.

64. جدایِ از تنها منبعِ اشاره‌شده در یادداشت قبل، او بعدتر، منبع دیگری برای دیدگاه‌اش ارائه نمی‌دهد. او «آن فراز از سرمایه را که به‌قاطعانه‌ترین شکل تفسیر کنونی را حمایت می‌کند (Murray 2000, p. 50) بررسی می‌کند، که از ابتدای فصل 1 بخش 4 درباره‌ی بت‌وارگی است:

خصلت رازآلود کالا … از سرشت عوامل تعیین‌کننده‌ی ارزش سرچشمه می‌گیرد. زیرا … هرچند انواع کار یا فعالیت‌های مولد متفاوتند، این یک واقعیت فیزیولوژیک است که آن‌ها کارکردها/توابعی از ارگانیسم انسانی‌اند و هر کدام از این کارکردها صورت یا سرشت‌اش هرچه می‌تواند باشد ذاتاً مصرف‌کردن اندام‌های حسی، ماهیچه‌ها، اعصاب و مغز انسان‌هاست. (Marx 1976 [1867, 1890], p. 164)

مورای جمع‌بندی می‌کند:

«به بیان دیگر، مارکس به‌صراحت می‌گوید که ارزش یا همان خصلت بتواره‌ی کالا محصول ”کار انتزاعی“ نیست یعنی کار صرفاً به این دلیل که می‌تواند به‌‌مثابه‌ی استفاده از ظرفیت‌های انسانی دیده شود، ارزش تولید نمی‌کند» (pp. 50-51).

بیرون‌کشیدن یک استدلال اساسی از دل چیزی که گفته نشده است به‌نظرم چندان متقاعدکننده نیست. بااین‌همه، فارغ از این، در مقاله‌ی 1993 خود نتیجه‌گیری کردم که متن مارکس مبهم یا ناروشن است و «ازاین‌رو فضا برای تفسیرها و نیز خطوط پژوهشی متعددی که از سرمایه هست وجود دارد» مورای چندین مرتبه تأیید می‌کند که هدف من به‌راستی متذکرشدن این ابهام است. این ابهام در مطلبی که در ادامه‌ی گفتاورد قبلی که مورای بعداً نقل می‌کند و از نگاهش گفتاوردی بسیار مهم است نیز به‌خوبی آشکار می‌شود:

بنابراین، محصولات کار به‌محض‌آن‌که صورت کالا را به خود می‌گیرند خصلتی رازآلود پیدا می‌کنند، این از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ کیفیت انواع کار انسان‌ها، در عینیت برابرِ محصولات کار درقامت ارزش یک صورت بیولوژیک به خود می‌گیرد؛ اندازه‌گیری مصرف‌کردن نیروی کار انسان بر اساس ساعات، صورتِ اندازه‌ی ارزش محصولاتِ کار را پیدا می‌کند و سرانجام رابطه‌ی میان تولیدکنندگان، که درچارچوب‌اش خصوصیات اجتماعی کارهای‌شان متجلی می‌شوند، صورت رابطه‌ای اجتماعی میان محصولات کار را به خود می‌گیرد. (Marx 1976 [1867, 1890], p. 164)

مورای (ص. 51) اظهار می‌کند: «همین است دیگر. ارزشْ یکی از نتایج شکل اجتماعا خاص ثروت و کار در جوامعی است که درآن‌ها، ثروت به‌طور کلی صورت کالاها را به خود می‌گیرد». بله. نه، نه! ابهام دقیقاً این است که همین‌که شما از بخش‌های قبل، ایده‌ی «ارزش = کار (انتزاعی) را بدان‌سان که حسب زمان‌ـ‌کار اندازه‌گیری می‌شود» را بیرون کشیدید، خواهید دید که این ایده آن‌جا تأیید شده است!

65. Murray 2000, p. 56.

66. مورای در یک پانویس (ص. 61، یادداشت 77) می‌نویسد: «این یک واقعیتِ گویا درباره‌ی مقاله‌ی رویتن است که او درباره‌ی بخش 3 صحبت نمی‌کند». من در صفحه‌ی 100 درباره‌ی این فصل صحبت کردم اما آن را کنار بگذارید. به‌راستی، برای نظریه‌ی شکل ـ‌ارزش این بخش و بخش بعد قلب موضوع است. بااین‌حال، من در مقاله‌‌ام به‌دنبال نظریه‌ی کار ـ‌متجسدی بودم که به‌راستی از این بخش غایب است؛ از سوی دیگر، همین‌که نظریه‌ی کار‌ ‌متجسد را در آن نقطه در ذهن داشته باشید، لازم نیست بخش 3 با آن ناسازگار باشد (هرچند از آن منظر باید مبالغه‌آمیز باشد و ازاین‌رو پرسش‌هایی پدید می‌آورد).

67. Murray 2000, p. 57, note 63.

68. Reuten 1993, pp. 6-95.

69. Banaji 1979, esp. pp. 36-40. Cf. Arthur 1997, p. 26.

70. Benji 1979, p. 39 اظهار می‌کند: بااین‌همه، این آخری به‌عنوان چیزی کلی، مستلزم نیستی است ــ مارکس خواهد گرفت، مگراین‌که فرایند تاریخی از مجرای آن رخ داده باشد (به‌همین دلیل «فقط صورت دیالکتیکی عرضه‌داشتْ وقتی‌که محدودیت‌های‌اش را می‌شناسد صحیح است»GKP P. 945 ).

71. هم‌چنین نگاه کنید به Mostyn 2000, pp. 19-24 and 64-5.

72. Banaji 1979, p. 31.

73. Banaji 1979, p. 40.

74. برای مثال، نگاه کنید به Smith 1990 (pp. 124, 236) و Oakley (pp. 94-8).

* * *

The Interconnection of Systematic Dialectics

and Historical Materialism

By:

Geert Reuten

Historical Materialism, Nr. 7 (2000)

Translated in Farsi by:

H. Rahmati

منبع: kaargaah.net