معصومه


محمود طوقی


• بی بی! سگ در گاه توام، از سگ هم کمتر. ترا به جان برادرت، آن امام غریب، این سگ در گاهت را نران. کاری بکن که این دل تاریک روشن بشود. مهر معصومه را هم خودت یک جوری از دلم بیرون کن.
ای کس بی کسان، ای خانم بزرگوار اگر این سگ در گاهت را برانی حق داری، اما نران. سگ هم به سگی اش بچه هایش را زیر بال و پر خودش می گیرد. اما چه کنم، که این سگ رو سیاه نه راه پیش داشت نه راه پس. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ ارديبهشت ۱٣۹٨ -  ۱۵ می ۲۰۱۹


 بی بی!سگ در گاه توام، از سگ هم کمتر.ترا به جان برادرت،آن امام غریب ،این سگ در گاهت را نران .کاری بکن که این دل تاریک روشن بشود . مهر معصومه را هم خودت یک جوری از دلم بیرون کن.
ای کس بی کسان،ای خانم بزرگوار اگر این سگ در گاهت را برانی حق داری ،اما نران. سگ هم به سگی اش بچه هایش را زیر بال و پر خودش می گیرد .اما چه کنم ،که این سگ رو سیاه نه راه پیش داشت نه راه پس.
ای شافی روز جزا ،ای خانم غریب ،خودت شاهد بودی که نازنین آن آهوی زخمی سه روز درد کشید .نذر کردم اگر زایمانش بی خطر گذشت سه تایی بیائیم پا بوست .اما سید لطیف رمال می گفت جن ها آمده اند سروقتش یا خودش را می برند یا بچه اش را .
رفتم خانه ناخدا عبود تا شاید خرج راهی بگیرم و راهی شهر شویم . اما وقتی طاس آدم بد می نشیند همه جا بد می نشیند .ناخدا عبود گفت:«جاسم تو مثل پسرم میمونی اما از ناخدایی برای عبود یک اسمی مونده .لنج سه ماه آزگاره که تو بندر معطل قطعاته . هر وقتم که میرم بندر میگن حاج عبود لنج های قدیمی وسایلش مثل گوهر شب چراغه . تازه پیدا هم بشه چه فایده، دریا بخیله و آسمون غضبناکه . از وقتی که کشتی های چینی آمدند ماهی شده کیمیا، بی انصاف ها کف دریا را جارو می کنند و نسل ماهی را بر می اندازند .»
اینم از ناخدا عبود بی بی . تو سرتا سر نخلستون باید در خانه کی را می زدم تا نازنین را به شهر می بردم ؟
بی بی جان تُنگه حاج حسین دیگر مثل اون قدیم ندیما نیست از هزار خانوار خیلی مانده باشند صد خانوار آن هم چه خانوار هایی ،یکی از یکی بدبخت تر و بی چیز تر .
آب که شور شد نخل های یکی یکی خشک شدند و مردند . معلوم هم نبود چرا آب ناغافل شور شد . یکی میگه سد زدند یکی میگه آبرا باز کردند روی زمین های نیشکر یکی میگه لوله کشیدن برای کشور های خلیج.عرب جماعت هم که زندگیش لنگ نخل و دریاست. خرما و ماهی که نبود یکی یکی راه می گیرند طرف کرمان و اصفهان .همه رفتند الا جاسم بخت برگشته که پاسوز بچه بی مادرش بود .
ای که قربان جدبزرگوارت برم.قربان سر بریده ابی عبدالله برم . دم دمای غروب بودنازنین بارش را گذاشت زمین و بچه آمد ونازنین آرام گرفت.و کمی بعد از نفس افتاد .دیگه ناله نمی کرد . اولش خوشحال شدم فکر کردم صدای التماس هام به آسمان ها رسیده و نازنین شفا از خدا گرفته ، امانه تمام کرده بود .یکهو شد مثل شب مهتاب.و بعد خاموش شد. خاموش ،خاموش.
بی بی جان عقل جاسم که قاصره حتماً حکمتی در کار بوده است . این سگ درگاه بخودش اجازه نمی دهد بپرسد که جاسم بی کس با یک بچه یک روزه چکار کند . اسرار غیب پیش شماست. بد و خوب را شما بهتر می دانید .از آمده و نیامده خبر دارید.حتما صلاح جاسم بخت بر گشته و کنیز شما این معصومه در بدر بوده است که ستون خانه شان کشیده شود و زیر آوار بمانند، ایکاش
زلزله ای می شد و ما آن شب همراه نازنین می رفتیم .
خب بی بی جان این سگ روسیاه با یک بچه یک روزه باید چه خاکی بسرش می ریخت . ما هم مثل تو بی بی جان غریب و بی کس بودیم .
به کس ونا کس روزدم . هیچ دری رویم باز نشد که نشد . فکری شده بودم . مثل گربه معصوم را به دندان می کشیدم . بعضی روزها کفر می گفتم .بعد می ترسیدم که مبادا کفر گویی من دامن این طفل معصوم را بگیرد . خب بی بی آدمیزاد مگر چقدر دربدری و سختی را می تواندتحمل کند .
یکی دو بار بسرم زد خودم و معصومه را خلاص کنم مقدمات را هم فراهم کردم کمی مرگ موش خریدم وتو ی آب ریختم . می خوردیم و خلاص. اما دلم نیامد .
معصومه شده بود سنگ صبورم ،تمام در دل هایم را با اون می کردم .کم کم دلخوش شده بودم که بزرگ می شود و جای نازنین را می گیرد و جاسم را از تنهایی بیرون می آورد .
ای کس بی کسان ترا بجان برادر غریبت قسم آیا جاسم تحمل یک درد دیگر را هم داشت . اگر امتحان الهی بود خب برای جاسم مرگ نازنین که کافی بود همان یک درد کافی بود تا کمر جاسم را دوتا کند آخر قربان جد بزرگوارت بروم اگر جاسم گناه کرده ،جاسم کفر گفته،خب کمر جاسم را دوتا می کردید،اصلاً سنگم می کردید تا عبرت دیگران شود .این طفل معصوم ،کنیز شما چه گناهی داشت که نتواند جایی را ببیند .
این درد را جاسم دیگر نمی توانست به دوش بکشد . با دست خالی پیش هر دکتری بردم گفتند؛بی فایده است جاسم ،بچه کور مادر زاده .
بی بی کی باورش می شد آن دوتا چشم عسلی و زیبا کور مادرزاد باشد . حتماً غضب الهی است . اما جاسم بیچاره در این سی و سه سالی که از خدا گرفته نان کدام یتیمی را بریده ،کدام بیوه زنی را آواره کرده ،کدام قسم ناحقی را خورده ،کجا چشم نا پاکی به ناموس مردم داشته یکی دو بار هم که نجسی خوردم خب صد بار توبه کردم مگر خودتان نگفتید ای که گنه کردی هر جا که هستی باز آی.آن هم کار رفیق بد بود خب انسان جایزالخطا ست . شما که این را بهتر می دانید .
گیرم جاسم شمر و حرمله بود معصومه که مثل گل یاس بی گناه بود . حالا بگذر از آدم هایی که دهانشان را باز می کنند و می گویند :ماران کنند موران کشند .من که می دانم این حرف لغویه . این که با عدالت شما جور در نمی آید .
یادت هست :که پارسال آوردمش پابوست . گفتم بی بی نمی برمش تا شفایش را از دستت بگیرم آن هم شفای عاجل .اما مثل این که نفس این سگ رانده شده از درگاهت پاک نبود و به عرش خدا نرسید .
با خودم گفتم :شاید کفر جاسم است که شفای الهی به معصومه نمی رسد .
خب بی بی مگر جاسم چند روز می توانست منتظر شفای عاجل بماند ، آن هم با جیب خالی ،آن هم با دستفروشی. دریا هم که دیگر بخاطر معصومه نمی توانم بروم .هر بار هم که ناخدا عبود گفت :لنج در حال بار گیری است بیا با جاشو ها برو تا صنار سی شاهی گیرت بیاد گفتم :نه ناخدا یک بچه کور و بی کس را پیش کی بگذارم .خدا اگه بخواهد روزی منو و معصومه را مقدر کنه تو خشکی هم مقدر می کنه .
خب راهی ولایت مان شدم ،با دست خالی و قلب شکسته .
در بین راه که با قطار می آمدم و نرمه اشکی می ریختم با خودم گفتم :شاید صدق صافی نداشته ام که بی بی روی سگ در گاهش را نگرفته و از خدا خواستم یک بار دیگر مرا به طلبی . اما نه طلبیدی .چرا؟نمی دانم ،حتماً حکمتی در کار بوده است اما باید حق بدهید که جاسم بیچاره چقدر می توانست با یک دختر کور تاب بیاورد .
زلزله رودبار که شد فکری شدم لباس های نویش را تنش کردم و راه افتادم . شنیده بودم که خانواده های اعیان اشراف به آن جا می روند و بچه های بی سرپرست را برای نگهداری با خود می برند .
معصومه پرسید :بابا جاسم کجا می رویم .گفتم :پیش مادرت . خیلی خوشحال شد .
ای که قربان جگر پاره پاره شده برادرت بروم .ایکاش پاهایم قطع شده بود و به رودبار نرفته بودم .محشر کبرایی بر پا بود. داشتند جنازه ها را از زیر خاک بیرون می آوردند .جاسم گناه کار بود معصومه کور شد . این زن وبچه بی گناه چه کرده بودند.زلزله دیگر چه حکمتی است ،ای کس بی کسان .
از فرصت استفاده کردم و معصومه را کنار یک خانه فرو ریخته ایی گذاشتم و دور شدم .معصومه مرا صدا می زد و دنبال من می گشت . بنظرم رسید از تنهایی و محیط غریبه ترسیده است . من پشت یک دیوار نیمه فرو ریخته پنهان شده بودم . ناغافل زمین لرزید نزدیک بود دیوار رویم آوار شود . خودم را بموقع کنار کشیدم . حتماًحکمتی در کار بود . صدای گریه و التماس معصومه چون نیزه سه شاخه ای در قلبم فرو می رفت . دلم طاقت نیاورد دویدم و در آغوشش گرفتم . مدام می گفت :بابا جاسم کجا بودی . بیا از اینجا برویم .بوی بدی از دیوار های اینجا می آید .زمین هایش هم شلند مدام زیر پای آدم می لرزند . مثل این است که کسی دارد زمین را اززیر پای آدم می کشد .ای شفیع روز قیامت جاسم را ببخش.
باز دندان روی جگر گذاشتم .و فکرآینده معصومه داشت از مغزم بیرون می رفت .رفته بودم نانوایی تو صف شنیدم در شاه عبدالعظیم زنی بچه اش را به خانمی سپرده و فرار کرده است.دوباره فکر و خیال افتاد بجانم . مدام به خودم می گفتم شاید معصومه شانس بیاورد و گیر یک خانواده پولدار بیفتد . و از این رنج ومصیبت خلاص شود .
شبانه از خانه زدم بیرون نمی خواستم در و همسایه بفهمند جاسم چه فکر و خیالی دارد .معصومه پرسید:بابا جاسم این دفعه کجا می رویم . گفتم :پیش مادرت نازنین .گفت:همانجایی که زمین هایش شل بودند و میلرزیدند و من داشتم می افتادم و خیلی ترسیده بودم . گفتم :نه بابا این جا جای خوب و مقدسیه .
دم حرم صبر کردم تا یک نفر به دلم بنشیند . زن میانه سالی را دیدم از صورتش مهربانی می بارید.معصومه را به بهانه زیارت سپردم به اون و رفتم داخل حرم . رویم سیاه، نتوانستم زیارت کنم . احساس نجسی می کردم . زیارت نکردم و از در دیگر بیرون زدم .
ترسیدم بر گردم و اوضاع و احوال معصومه را ببینم .می ترسیدم مهرش در قلبم بجنبد و دلم طاقت نیاورد وبر گردم و او را با خودم به خانه ببرم .
ای خانم . ای کس بی کسان . ای شافی روز قیامت .حالا تو بگو جاسم با این قلب سیاه و سنگی اش چه بکند . باور کن برای راحتی خودم نبود . پنج سال آزگار بدندان کشیدمش، پنجاه سال دیگر هم نوکریش را می کردم . اما فکر آینده اش را کردم . جاسم بخت بر گشته برای یک دختر کور چه می تواند بکند ، نه خانه ای ،نه مدرسه ای ،نه آینده ای.
بی بی جان ببخش، این سگ رو سیاه را . یا جانم را بگیر یا مهر معصومه را از قلبم بیرون کن .وقلب سیاهم را روشن کن ای کس بی کسان .