فرفره ای از آب؛فرفره ای ازآتش


محمود طوقی


• در کمیته مشترک بودم که ناغافل جسم سنگینی به سرم خورد . تهرانی زد یا آرش نمی دانم. چشمانم بسته بود .فرفره هایی ازآب و آتش در سرم به حرکت در آمدند. دنبالش گدازه های آتش فشان بود و بعد ترکیدن حباب هایی از سرب مذاب. چشم بندم را برداشتم تا ببینم چرا فرفرهایی از آب و اتش در مغزم می چرخند . خانم گلناز حیدری پشت ایستگاه پرستاری نشسته بود و داشت ناخن هایش را مانیکور می کرد . گویی این کائنات خلق شده تا این خانم آدامس بجود و ناخن هایش را مانیکور کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ ارديبهشت ۱٣۹٨ -  ۹ می ۲۰۱۹


 فرفره ای از آب ،فرفره ای از آتش در سرم می چرخند.سرم به دّوار می افتد و ناگهان در گودالی عمیق و تاریک سقوط می کنم.
عنکبوت هایی هزار چشم از دست ها و پاهایم بالا می روند و با توری ابریشمین و چسبناک دست و پایم را به تخت می بندند.
از کف دست هایم دو فواره خون بالا می زند و از دور دست ها صدای فریاد مردمی می آید که می گویند :مصلوبش کنید . این ناصری را مصلوب کنید .
تقلا می کنم . چهار گاو سیاه بر سینه ام نشسته اند و راه نفس را برمن می بندند . نعره می کشم . پتو را در دهانم فرو می کنند .صدایی می گوید :زبانت باید در کف پاهایت باشد . پتو تا اثنی عشرم پائین می رود .صدایی دیگر می گوید :حرف بزن تو طاقت جوجه کباب را نداری. سیاه می شوم . از نفس می افتم و آرام می گیرم . خوشحالم که مرده ام .
چشم که باز می کنم پرستار لپ گلی بخش دارد سرنگش را هواگیری می کند .
-جناب نوری یک انژکسیون دیگر .
پای راستم از شدت درد در حال ترکیدن است . فکر می کنم قطع شده است . به سختی نیم خیز می شوم و پایم را نگاه می کنم . از نوک پا تا کشاله رانم در گچ است بی انصاف ها گلوله را زده اند درست وسط استخوان ران پای راستم . کافی بود خودم را به پشت بام همسایه بغلی می رساندم دیگر دست فلک هم به نوری نمی رسید .
نا غافل آمدند. چند نفر بودند معلوم نبود . از درو دیوار امنیه و پاسبان و لباس شخصی می بارید. مادرم گفت :یا قمر بنی هاشم.
مردم داشتند در بازار نوحه عباس علمدار را می خواندند وبر سر وسینه می کوبیدند.
داشتم به جمعیت آب می دادم . سقای تشنه لبان بودم .مادرم نذر کرده بود اگر من از دست حصبه خلاص بشوم و برایش بمانم هر دهه عاشورا سقای تشنه لبان باشم .
می گفت؛ من نظر کرده عباس علمدارم . شوخی نبود بعد از هشت شکم زائیدن وهمه مردن من مانده باشم . مادرم شک نداشت که که من از صدقه سر قمر بنی هاشم دارم نفس می کشم .
ای قربان دو دست قلم شده ات بروم آقا. رفتی و ما را با این قوم خولی تنها گذاشتی .نوری اگر از تشنگی هم هلاک بشود این پرستار ماتیک بدست یک لیوان آب دستش نمی دهد. می دانی چرا؟چون عالم و آدم را پر کرده اند نوری عنصر خطرناکیه . تشکیلات ساز و ارگانیزاتوره. پس باید به هر صورتی که شده از سر راه نظام بر داشته شود .
نوری را جلو همسر و دوستان و رفقایش سکه یک پول می کنند. داشتم از مرحله انقلاب حرف می زدم .و این که طبقه کارگر در برنامه حداقلی و حداکثری اش چه وظایفی دارد . ناگهان سیم برق را وصل کردند به چهار ستون بدنم. مثل فنر تا شدم . سعی کردم خودم را یک جوری برسانم به اتاق بغلی . اما مجالم ندادند. شدم مثل یک دستمال مچاله و شکسته شده ومثل یک توپ فوتبال خوردم زمین .
عینهو گاوی که کارد را گذاشته اند روی خرخره اش و دارند می برند نفس می کشیدم و از درد در خودم می پیچیدم .
چشم که باز کردم زینت را دیدم . طفل معصوم رنگش شذه بود مثل میت .مات و متحیر مرا نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید و چه بکند .تمام وجودش پرسش بود اما لب از لب بازنمی کرد فقط می پرسید :نوری چه شد؟چه بلایی به سرت آمد .
در کمیته مشترک بودم که ناغافل جسم سنگینی به سرم خورد . تهرانی زد یا آرش نمی دانم. چشمانم بسته بود .فرفره هایی ازآب و آتش در سرم به حرکت در آمدند. دنبالش گدازه های آتش فشان بود و بعد ترکیدن حباب هایی از سرب مذاب .
چشم بندم را برداشتم تا ببینم چرا فرفرهایی از آب و اتش در مغزم می چرخند . خانم گلناز حیدری پشت ایستگاه پرستاری نشسته بود و داشت ناخن هایش را مانیکور می کرد . گویی این کائنات خلق شده تا این خانم آدامس بجود و ناخن هایش را مانیکور کند وتا چشمش به من بیفتد سرنگی را از زیر میز در آورد و با لبخند لوسش بگوید:جناب نوری یک انژکسیون دیگر .
-ول کن نوری. دست بردار از این صغری وکبری گفتن .تو باید به اون می گفتی .تو از حسن نیت زینت سوء استفاده کردی .
باکیم نبود . بعد از این که صلیب سرخی ها به زندان آمدندو اجازه دادند تا توسط یک روانپزشک معاینه شوم دارو هایم را می خوردم و حالم حسابی روبه راه بود .از زندان هم که آزاد شدم مثل فرفره کار می کردم از بیست و چهار ساعت شبانه روز بیست ساعت کار می کردم . از این متینگ به آن متینگ از این شهرستان به آن شهرستان .
-باید توی متینگ میدان آزادی محلش نمی گذاشتی.
نگذاشتم .
-خفه شو نوری حرف مفت نزن . داشت قند توی دلت آب می شد .
خب باید چه کار می کردم . نوری هم آدمه . از آهن و فولاد که نیست.انقلاب شده بود . این حق نوری بود که بعد از سال ها در بدری و زندان ازدواج کند. در ضمن از تفکرات چریکی هم فاصله گرفته بودم.
-چرند نگو نوری. تو همیشه چریک بوده ای .چریک هم خواهی مرد . هزار بار که ترا خمیر کنند و دوباره درستت کنند تو حزبی بشو نیستی که نیستی.
خب خوشم آمد. خوشگل و طناز بود . حالا راضی شدی .
-اما اون عاشق سازمان بود نه تو. برای اون چریک یک انسان کامل بود
یعنی نوری نبود؟
دست بر دار نوری باید صادقانه برخورد می کردی .
خب کردم.
-کردی . وقتی سه ماهه حامله بود
خب مگه وقتی کورتاژ کرد من حرفی زدم .گفت دکتر ها میگن بیماری پدرش ممکنه به بچه منتقل بشه .گفتم هر کاری که کردی درست بوده .اما ته دلش زخمی بود، می گفت بخشی از وجودم گم شده . پاره جگرم را با دست خودم کشته ام .
-خب با هاش صحبت می کردی
کردم .حتی ازش خواستم طلاق بگیره .
-قبول کرد ؟
نه. گفت نامردیه.تو مرام چریک هم نامردی جایی نداره . تا‌آخرش هستم . از آن روز دیگر نتواستم به او دست بزنم .بغلش کنم و ببوسمش اینو نا رفیقانه می دانستم اونو دیگه مال خودم نمی دانستم.
-خب راضیش می کردی بره
کردم. اما رفتنی نبود تو که زن ها را خوب می شناسی . اگه به یک کاری گیر بدهند . دنیا هم حریف شان نیست.رفته بود با رفقای مرکزیت صحبت کرده بود تا برای معالجه بروم شوروی .
-رفتی؟
نه. نرفتم.وقت این قرتی بازی ها نبود . جنبش احتیاج به کادر داشت . نوری مریض احوال هم غنیمتی بود .اون کار خودش را می کرد و نوری کار خودش را . تا این که فرفره ها دوباره آمدند. و در مغزم شروع کردند به تاب خوردن . کار زینت بیچاره هم شد از این بیمارستان به آن بیمارستان بردن من .
-حالا کجاست ؟
سئوال خوبی پرسیدی.راستی زینت کجاست .؟ دیروز هم پرسیدی زینت کجاست .اما فرفره ها نمی گذاشتند یادم بیابد.
-حالا چی ؟حالا که فرفره ها خوابیده اند.
نمی دانم .علم غیب که ندارم.
-من کمکت می کنم . پیش رفیق کاوه است .
کدوم کاوه؟
-نمی شناسیش .بچه ماهیه.از رفقای بالاست .
زن داره؟
-زنش کجا بود .تعجب می کنم نمی شناسیش . از رفقای زندونه .
خب منظور ؟
-میگویم ممکنه. به قطع و یقین که نمی گویم. ممکنه بین زینت و کاوه در نبود تو رابطه ای ایجادشده باشه . خب زن یعنی وسوسه. زن یعنی شیطان .اینو که تو باید بهتر از هر کس دیگه بدونی.
بر و دهانت را با آب و گلاب بشور وقتی اسم زینت را میاری این حر ف ها به اون نمی چسبه.
-نوری ولکن این خوش خیالی رو. خودن را به خریت نزن.زینت خوشگل نیست که هست . خودت گفتی . کاوه هم جوان است و هم جذاب. زن ومرد هم آب و آتش اند دیر یا زود اتفاقی که نباید بیفتد می افتد. شاید هم تا حالا افتاده باشد .تو که نمیدونی . علم غیب هم که نداری.
گفتم تو زینت را نمی شناسی.تواز معرفت زینت چه میدانی.
-باشد قبول.گیرم در معرفت زنت شکی نباشد اما شک منطقی که می توانی بکنی .مگه همین زنت نبود که اصرار داشت بالای شهر خانه بگیرید.
خب چرا .
-واسه چی ؟
دستور سازمان بود . قرار بور یکی از رفقای مرکزیت بیاید با ما زندگی کند .
-خب از کجا معلومه این نقشه زینت و کاوه نبوده. خب اونی که قرار بود بیاد با شما زندگی کنه همین رفیق کاوه بوده .
خب که چی؟
نوری مغزت را کار بینداز، تو که روان شناسی را خوب خوانده ای . یک جابجایی در ضمیر نا خود آگاه، نوری می رود کاوه جایش را پر می کند کاوه هم جوانتره هم سالم تر . عشق سرکوب شده نوری جایش را می دهد به کاوه .
فرفره ها در سرم می چرخند .آب وآتش سراسر وجودم را فرا گرفته است . سربی داغ در مغزم قل می زند و از زیر پوستم موریانه ها نقب می زنند . سرم از زور درد دارد می ترکد .
-نوری بلند شو وقت را تلف نکن .آدرس خانه زینت را بده .
بیک شرط.
-چه شرطی ؟
به این شرط که خودم با کلت بسراغ شان بروم .