اخنیلو
نوشته ی: جیمز سالتر


علی اصغر راشدان


• فن به بیرون و شب خیره شد. انگار تنها او به فریادهای بیکران گوش سپرده بود. وسعت بیکرانش او را ترساند. به تمامی آنچه پشتش پنهان و خفته بود اندیشید: اعمال مذبوحانه، حسرت ها و هیجانهای مهلک. بعدازظهر، سینه سرخی را نزدیک پرچین و کنار علفها دیده بود، به چیزی نوک زد، ربود و تو هوا پرتش کرد و دوباره گرفت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۲ فروردين ۱٣۹٨ -  ۱۱ آوريل ۲۰۱۹


 
James Salter
Akhnilo
جیمزسالتر
اخنیلو
ترجمه علی اصغرراشدان


(۱۰جوئن ۱۹۲۵ – ۱۹جوئن ۲۰۱۵، داستان نویس آمرکائی بود )

اواخرآگوست بود. قایق های بندرساکت بودند، دکل هاشان کوچکترین جنبش وقرقره های طناب پیچ شان ملایمترین دانگ ودونگی نداشت، رستورانهاخیلی پیش بسته شده بودند.هرازگاه، چراغهای جلوی یک ماشین برق میزد، ازنورث هیون میامدروی پل یاپائین، توخبابان اصلی می چرخیدودکه های تلفن، باگوشیهای خردشده راروشن میکرد. توبزرگراه، دانسینگ پلیسهاخالی بود. بعدازساعت سه بود.
فن توتاریکی بیدارشد. فکرکردصدای چیزی شنیده، صدائی نرم، شبیه جیرجیر بهاری، مثل صدای درتوری آشپزخانه. درجای گرمش درازشد. زنش آرام خوابیده بود. منتطرماند. گرچه درحومه شهر، دزدیهاوکارهای بدترزیاددیگری اتفاق افتاده بود، درخانه قفل نبود. صدای ضربه ضعیفی شنید. حرکت نکرد. چنددقیقه گذشت. بدون سروصدا، بلندشدورفت توراهروتنگ دم درکه چندپله پائین ومیرفت توآشپزخانه. ساکت ایستاد. یک ضربه دیگرویک ناله. پرنده ای بودکه جائی، روزمین افتاد.
بیرون، درختهاشبیه انعکاسهائی سیاه بودند. ستاره هاپنهان بودند. تنهاصدای انبوه های پرنده هاشب راپرکرده بود. ازپنجره باز، بیرون راخیره نگاه کرد. هنوزمطمئن نبودصدای چیزی شنیده. برگهای درختهای غول آسای راش عقب ایوان آویخته ونزدیک وقابل لمس بودند. منطقه سایه ماننداطراف تنه درخت رامدتی درازوارسی کرد. سکوت مسلط برهمه چیز، وادارش کردبه طورغریبی حس کندبینائی وشنوائیش تیزشده. نگاهش ازچیزی روچیزدیگر، به پشت خانه پرید. ستونهای بیضوی درمجاور، پرجین رازآمیز، گاراژباپایه های پوسیده بودندوچیزدیگری نبود.
ادی فن، گرچه دورتموندرفته ودررشته تاریخ فارغ التحصیل شده بود، امانجاربود. بیشتروقتها تنهاکارمی کرد. سی وچهارساله بود. موهای کم پشت ولبخندی شرمزده داشت. خیلی حرف نمیزد. چیزی دراوفرونشسته بود. جوان که بود، گفته می شدبه نوعی کارکشته است، اماهیچ وقت درزندگی جانیفتادونزدیک کناره دریاماندگارشد. زنش بلندونزدیک بین واهل کانکتیکات بود. پدرش بانکدارواهل گرینویچ هوانابوده، به گواهی مدارکش، شعبه بانک نیویورک رااداره میکرده، اینهامربوط به زمان کودکی زنش بود. این قضایاهمزمان بوده بادوران طلائی هواناکه میلیونرهابعدازکشیدن آخرین سیگارشان، آنجاخودکشی میکردند. سالهاگذشته بود.
فن به بیرون وشب خیره شد. انگارتنهااوبه فریادهای بیکران گوش سپرده بود. وسعت بیکرانش اوراترساند. به تمامی آنچه پشتش پنهان وخفته بوداندیشید: اعمال مذبوحانه، حسرت هاوهیجانهای مهلک. بعدازظهر، سینه سرخی رانزدیک پرچین وکنارعلفها دیده بود، به چیزی نوک زد، ربودوتوهواپرتش کردودوباره گرفت. یک وزغ کوچک بود، باپاهای سیخ شده ی ازهم باز. پرنده دوباره پرتش کرد. درکندکاش حریصانه، موشهای کوررابی وقفه شکارمی کرد. اشاره به زبان خزندگان، طعم هوامیداد، صدای خش خش شکمهابود، پرهیزازبه دام افتادن، صدای ملایم جفتگیری جفتهابود. درخوداندیشید: مامثل سلاطین باستان، درکشتارگاه زندگی می کنیم. دخترهاش پائین سالن خوابیده بودند. جزیک ساعت، هیچ چیزامنیت نداشت.
همانطورکه آنجاایستاده بود، انگارصداعوض شد، نفهمیدچطور، انگارازهم جداشد، انگاراجازه میدادچیزی ازروبه روبیاید، چیزی درخشان جابه جاشود. همانطوربه مرورجیرجیرمیکرد. تلاش کردتشخیص دهدچه می شنود. زنجره؟ نه، چیزدیگری بود، چیزی تب آلودوبیگانه. بیشترواضح شد. باحساسیت بیشترکه گوش سپرد، بیشترمفهوم بود. ازترس ازدست دادنش، ترسیدحرکت کند. صدای ملایم جغدی شنید. تیرگی درختهاانگارازهم وامیرفتند، درمیانشان، تنهاآن جیغ جلب توجه میکرد.
شب نامرئی پهن شده بود. آسمان خودراآشکارمیکرد، ستاره هاباملایمت میدرخشیدند. شهرمی خوابید، پیاده روهابه حال خودرهاشده وچمن زارهاساکت بودند. دوردستها، میان تعدادی از درختهای کاج، دیواریک انباربود. صداازآنجامی آمد. هنوزنمیتوانست صداراشناسائی کند. احتاج داشت نزدیک ترشود، برودپائین راه پله وبیرون درورودی، بااین کار، ممکن بودصداراازدست بدهد، بایدسکوت مسلط وهشیارمی بود.
اندیشه ای مزاحم داشت، نمی توانست صدارارهاکند، صداهشیاربود، درجامیلرزید، خودرابر فرازهمه چیزتکراروبازتکرارمیکرد، انگارتنهابه طرف او می آمد. ریتمش پایدارنبود، هجوم آورد، تردیدکردوادامه یافت. فریادی غریزی وبیشترنوعی علامت ویک شماره رمزبود، نه چیزهائی که قبلاشنیده بود، نه مجموعه ای ازضربان درازو کوتاه، چیزی پیچیده تر، تقریباشبیه سخن گفتن. این نظریه اوراترساند. کلمات، اگر چیزی بودکه آنهابودند، سوراخ کننده وتیزبودند، آگاهی به آنها، به لرزه ش انداخت، انگارمجموعه ای ازیک پرش بودند.
زیرپنجره سقف ایوان خوابیده بود. شیبی ملایم داشت. آنجاایستاد، کاملاساکت، توفکرغوطه وربود، قلبش تندمیزد. سقف به وسعت یک خیابان به نظرمیرسید. بایدمیرفت بیرون، امیدواربود دیده نشود، درسکوت حرکت کرد، بدون شتاب، مکث کردتاببینددرصداکه حالاعمیقابه آن حساس شده بود، تغییری به وجودنیامده، تاریکی محافظتش نمی کرد. واردشبی از شبکه های بی شماروچشمهای متغییرمی شد. مطمئن نبودکه بایدکارش رادنبال کند، اگرجراتش راداشت. یک قطره عرق رهاشدوبه سرعت، ازکنارموهاش پائین دوید. صدا، خستگی ناپذیر، ادامه یافت. دستهاش میلرزیدند.
تخته حفاظ رابازکردوباملاحظه پائین آوردورودیوارخانه تکیه داد. بی صدا، شبیه یک مارزیریک سقف سبزرنگ باخته، حرکت کرد. پائین رانگاه کرد. زمین دوربه نظرمیرسید. بایدازلبه بام می آیخت ومثل عنکبوتی، می پریدپائین. نوک انبارهنوزپیدابود. طرف ستاره قطبی حرکت کرد. توانست حسش کند. حالتی داشت که انگارسقوط میکند. حرکت گیج کننده بودوتغییرناپذیر. جائی برده می شدکه هیچ چیزنداشت تامحافظتش کند، پابرهنه، تنهاش می گذاشت.
فن هیجانی راحس کردکه به درونش رسوخ میکرد. میرفت که رهاشود، همانطورکه منتظربود، زندگیش دگرگون نشد، اماهنوزفردی خاص بود، متعلق به هیچکس نبود، درخوداندیشید. درحقیقت، به عنوان یک فردرمانتیک، اندیشه ای اشتباه داشت. این قضیه تقریباهدفش بود. پرنده داشت یا پرنده حک می کرد. ابزاروقطعاتی نیمه کنده شده روی چوب، روی میززیرزمین بودند. یک برهه ی زمانی، تقریباطبیعت گراشده بود، چیزی دردرون وسکوت وآمادگیش برای جدابودن، برای ان قضیه برگزیده شده بود. درعوض، بادوستی که مقداری پول داشت، شروع کردبه ساختن وسایل خانه، اماکاسبی باشکست مواجه شد. زیادمی نوشید. یک روزصبح بیدارشد، کنارماشین درازشده بود، بوته وریشه های راه ورودی راتوهم شکسته بود. پیرزنی که درآن خیابان زندگی می کرد، سگش رابه اخطار، بیرون راند. قبل ازآن که بچه هاش ببینند، داخل خانه شد. دکتر صادقانه بهش گفت، خیلی به الکلی بودن نزدیک است. گفته هاشگفتزده ش کرد. قضیه مربوط به خیلی پیش بود. خانواده ش حفظش کردند، امانه بی بها.
مکث کرد. زمین سفت وخشک بود. طرف پرچین وراه ماشین روهمسایه رفت. طنینی که مبهوتش کرده بود، واضح ترشده بود. پیگیری صدا، به خانه هائی کشاندش که ازپشت به سختی قابل تشخیص بودند. توحیاطهای به حال خودرهاشده، قوطیهاو آشغال هاتوعلفهای تاریک پنهان شده بودند. قبلاهیچوقت انبارهای خالی ندیده بود. زمین شروع کردروبه پائین، به نرمی شیب برداشت. نزدیک انباربود. میتوانست صداهارابشنود. صدای خودش هم برسرش آوارمی شد. صداازجائی ازجنگلی سه گوشه، ارواح مانندمی آمد. شبیه چهره ای، ازدوردست یک کوه اوج می گرفت، به طورنامنتظره ای به پیچ یک جاده منتهی می شد. باهراس یک کاوشگر، آهسته طرف صداحرکت کرد. بالای سرش، توانست صدای جریان جوی باریکی رابشنود. وحشتزده نزدیکش، ساکت ایستاد.
ابتدا، بعدابه خاطرآورد، صداهیچ معنائی نداشت، خیلی درخشان وخالص بود. بیرون ریختنش ادامه یافت، بیشتروبیشترشیطانی شد. نتوانست تشخیص دهد، هیچوقت نتوانست تکرارکند. نتوانست حتی صداراتوضیح دهد. گسترش پیداکرده بود، هرچیز دیگرراکنارزده بود. تلاش برای درک کردنش رامتوقف کرد، درعوض اجازه دادبه درونش رسوخ کند، شبیه یک شعار، موردهجوم قرارش دهد. به آرامی، شبیه یک مظهرکه وجناتش راعوض میکند، همانطورکه یکی بهش خیره میشودو شروع میکندبه جداشدن وبه ابعاددیگردرآمدن، صدابه شکلی نامنتظره دگرگون وهسته وواقعی، خودراظاهرکرد. شروع کردبه تشخیص دادن صدا. صداکلمات بود. کلمات معنی وپیشینه نداشتند، امابه طوراشتباه ناپذیری یک زبان بودند: اول، همیشه ازنظمی وسیع وبیشترمتراکم، حکایت میکردند، بعدبرفرازکاراکترما، درسطحی سفیدوصداکردنی نومیدانه وقهرمانی بی نام بود.
بانوعی خلسه، نزدیکتررفت، بلافاصله تشخیص دادصدااشتباه است. صداتردیدکرد. چشمهای خودرابااضطراب بست، اماخیلی دیر، صدابه لکنت درآمدومتوقف شد. خودراابله حس کردوشرمزده شد. مستاصل، خودراکمی عقب کشید. تمام صداهای اطرافش همهمه میکردند. شب ازآنهالبریز بود. به امیدپیداکردنش، به این راه وآن چرخید، صدائی راکه شنیده بود، ازمیان رفته بود...
دیروقت بود، اولین روشنای رنگ باخته، درآسمان پیداشده بود. نزدیک انبارایستاده بود، آدم باتکه هائی ازیک روءیا، بایدتلاش کندتابه یادآورد: چهارکلمه، روشن وتقلیدناپذیر، کشف کرده بود. حفاظت ازآنهاوتمرکزرویشان، باتمامی توانش، شروع کردبه عقب کشیدن آنها. فریادهای حشرات بلندتربه نظرمیرسید. میترسیداتفاقاتی بوقوع پیوندد. سگی پارس کند، چراغی دراطاق خوابی روشن شودوکارش رامختل کندو دستاوردش راازدست بدهد. بدون شنیدن چیزی، مجبورشودبه عقب برگردد. همانطورکه پیش میرفت، بدون فکرکردن، کلمات راباخودتکرارمیکرد، لبهاش نیرومندانه حرکت میکرد. به سختی جرات میکردنفس بکشد. توانست خانه راببیند. تیره شده بود. پنجره هاتاریک بودند. مجبوربودبرودتوخانه. صدای سیماهای شب، انگاربه شکل رنج وخشم، ورم کرده بودند، امااوجلوترازآنهابود. داشت می گریخت. فاصله ی عظیمی رفته بود، داشت می رسید به پرچین. ایوان خیلی دورنبود. کنارنرده هاایستاد. لبه بام دردسترس بود. لوله ناودان محکم بود، خودرابالاکشید. اسفالت سبزخراب شده، زیرپاهاش گرم بود. یک پاروی پایه، بعد دیگری راگذاشت. حالاجاش امن بود. به طورغریزی، ازپنجره عقب رفت. کارش راکرده بود. بیرون، روشنائی کمرنگ وتاریخی به نظرمیرسید. طلوعی ارواحگون، ازمیان درختهاشروع کردبه آمدن.
ناگهان خش خشی روکف خانه شنید، کسی آنجابود، شخصی درلباس نرم روشن رنگارنگ. زنش بود، ازتصویراو، پیچیده توربدوشامبرنخی، شگفتزده شد.چهره ش حکایت ازخواب آلودگیش میکرد. مردبه عنوان اخطار، به زن اشاره کرد.
زن پچپچه کرد « قضیه چیه؟ اتفاقی افتاده؟ »
مردروبه دورها، بادستهاش، حرکات مبهمی کرد. سرش، مثل سریک اسب، یکبربود. یک چشمش به زن بودوخودراعقب کشید.
زن مضطرب گفت « این کاراچیه؟ اتفاقی افتاده؟ »
« نه.»، سرش راملتمسانه تکان داد. یک کلام بیرون پریده بود « نه، نه. »، شبیه چیزی ازدریا، کورکورانه بهش رسیده بود.
دستهای زن دورش پیچید، مردفوری خودراعقب کشیدوچشمهای خودرابست.
« عزیزم، چی پیش اومده؟ »
زن فهمید، مردمسئله داشت، هیچوقت واقعاازپس مشکلاتش برنیامده بود. اغلب شبهاازخواب بیدارمی شد، زن توآشپزخانه نشسته، پیداش میکرد. چهره ش خسته وپیربه نظرمیرسید.
زن مردرادعوت کرد « بیاتورختخواب. »
چشمهای مردسفت بسته بودند، دستهاش روگوشهاش بودند.
زن گفت « توحالت خوبه ؟ »
زیرتعلق خاطرزن، التهابی سوزنده بود، کلمات دورریخته می شدند. مردشروع کرددیوانه واربه اطراف چرخیدن.
زن فریادزد « چی شده؟ چی اتفاقی افتاده؟ »
روشنی همه جاراپرکرده بود. روی چمنهامی پاشید. پچپچه های مقدس ناپدیدمی شدند. مردنمیتوانست یک لحظه چشم بردارد. بادستهای چسبیده به سر، دویدتوهال ودنبال یک مدادگشت، زن دنبالش دوید، التماس میکردبگویدچه پیش امده است؟ آنهامحومی شدند، تنهایکی مانده بود، بی حرف وبدون دیگران وهنوزباارزشی نامحدودوبانوشتن پرشتاب، میزراتکان میداد. تصویری رودیوارلرزید. زنش گیسهاش رابایک دست پس زد. سرش نزدیک مردبودوبه آنچه نوشته بود، سرک کشید.
« اون چیه؟ »
دناکه سروصدابیدارش کرده بود، باربدوشامبرشب، توراهروپیداشده بود، پرسید:
« این کاراچی معنی داره؟ »
مادرش دادزد « کمکم کن. »
« ددی، چی اتفاقی افتاده؟ »
دستهاشان به مردمیرسید. مکعب درخشان آبی وسبزشاخ وبرگ درختها، درشیشه عکسهامی لرزید. صداهای بی شمارفروکش میکردندوبدل به سکوت می شدند.
زنش التماس کرد « چی شده، چی شده؟ »
« ددی، خواهش میکنم! »
مردسرش راتکان داد. سعی کردخودراعقب بکشد، نزدیک به گریستن بود. ناگهان روکف اطاق افتادوهمانجاجلوی دنانشست...
آنهادوباره شروع کردندبه یادآوری مرحله ی اول سالی که ناراحتیهای دناتومدرسه شروع شدو توخانه درهارابه هم میکوبید. شب، پدرش گم گشته درخود، بامهربانی وارداطاق آنهامی شد وداستهائی براشان تعریف می کردوپائین تخت دناخوابش می برد...