شاهزاده سیاهکوه


محمود طوقی


• اسب همان طور که کدخدا گفته بود از کوچه پس کوچه های تودر تو می رفت تا رسید به کوچه بن بستی و جلو آغلی بزرگ ایستاد . کدخدا و سه پسرش تیز وبز از اسب ها و قاطر ها پیاده شدند ودر آغل را چهار تاق باز کردند و کمک کردند تا دکتر پیاده شود و لنگ لنگان خودش را به ورودی آغل برساند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۶ فروردين ۱٣۹٨ -  ۲۶ مارس ۲۰۱۹


 با این که از سال ها قبل آرزوی کار در روستا را داشت اما با دیدن این همه کوه وکتل جا خورده بود . آقای جلالوند راننده درمانگاه هم مات جاده بود و مدام دنده عوض می کرد .ناله ماشین که بلند می شد دنده کمک را می زد.
دکتر با کمی اعتراض گفت :چرا جاده راآسفالت نمی کنند .و آقای جلالوند بدون این که چشمش رااز جاده ببرد گفت:ده پارچه آبادی جلوترند که این را هم ندارند. جاده این جا بد نبود سیل لامروت به این روزش انداخت . وبدون این که خطاب مستقیم اش به دکتر باشد گفت :حالا که خوب است بگذار یک باران بیاید آنوقت می بینی که جاده خراب یعنی چه . برف هم که بزمین بنشیند دیگر باید دندان رفتن به شهر را کشید . دیگر باید صبر کرد تا بهار بیاید .
دکتر با تعجب پرسید :اگر مریض بد حالی داشتید چی ؟. و آقای جلالوند در حالی که سینه اش را صاف می کرد گفت:روستایی جماعت توی این مُلک باید سر بروی زمین بگذارد و بمیرد . با خری، اسبی ،قاطری راه می افتیم به سوی شهر، اگرگیر گرگ ها نیفتیم و از برف و بوران جان بدر ببریم و مریض هم سخت جان باشد به شهر می رسیم و گرنه انا لله انا الیه راجعون . و در حالی که لبخند پرسش بر انگیزی صورتش را پر کرده بود گفت:البته با آمدن شما دیگر نیازی به رفتن به شهر نیست . دکتر با تعجب پرسید :اگر کسی نیازی به جراحی داشت چی؟من که جراح نیستم . و آقای جلالوند که از ناله ماشین کلافه شده بود نیم نگاهی به دکتر کرد و گفت :شما خودتان جمیع کمالاتید .ما این همه دوندگی کرده ایم که برای روز مبادا دکتر به روستای مان بیاوریم وگرنه قرص و شربت و گل گاو زبان و جوشانده که در هرخانه ای هست . دکتر دیگر چیزی نگفت و ماشین به جاده صاف رسید و ناله جیپ خاموش شد و دکتر نفس راحتی کشید .
دکتر به خاطر نداشت که چند ساعت از ظهر گذشته بود که به روستا رسیدند و حتی یادش نمی آمد که چیزی خورد یا نخورد فقط یادش می آمد که وسایلش را وسط اتاق گذاشت و روی تخت خودرا رها کرد . و خوابش برد .خواب دید که برف سراسر کوه ها و کتل ها وجاده ها را پوشانده است و او تک و تنها در میانه برف گرفتار شده است و راه رفتن به شهررا نمی یابد در حالی که یکی دو گرگ گرسنه سایه به سایه او می آیند .وباز خواب دید که پایش در چاله ای گیر کرده است وبرف و بوران امانش نمی دهند و دو گرگ گرسنه خودرا به او رسانده اند و می خواهند او را با دندان های تیزشان پاره پاره کنند.وباز خواب دید کسی یا کسانی دارند در می زنند و یک نفس او را صدا می کنند .
صدا ها و جسم سنگینی که مدام به در آهنی اتاق می خورد وپژواک سهمناکی د رگوش او ایجاد می کرد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد کم کم او را بخود آورد. کسی یا کسانی داشتند یک ریز اورا صدا می کردند .
بیدار شد و خودش رابه سختی به در رساند و در را باز کرد. آقای جلالوند راننده درمانگاه بود باچهار مردغریبه که یک سر و گردن از آقای جلالوند بلند تر و چهار شانه تر بودند.سه جوان و یک پیرمرد .
از روستای سیاه کوه آمده بودند و یک زائو داشتند . دکتر به آقای جلالوند گفت تا کیف کمک های اولیه را آماده می کند جیب را آماده حرکت کند .و در یک چشم بهم زدن وسایل زایمان را برداشت و خودش را به حیاط بزرگ درمانگاه رساند .با این که مهر ماه هنوز به پایان نرسیده بود اما هوای خنک صبحگاهی به او نهیب می زد تا لباس گرمی بر دارد .به اتاقش برگشت و کاپشن گرمی را که به تازگی خریده بود بر داشت و از اتاق بیرون زد .
در حیاط درمانگاه سه اسب و دو قاطر آماده حرکت بودند. دکتر بطرف جیپ رفت . آقای جلالوند سلانه سلانه خودش را به دکتر رساند؛ که سیاهکوه جاده آسفالته و شوسه ندارد . راه مال رو دارد آن هم با سیلی که اخیراً آمده برای عبور و مرور آماده نیست وتنها وسیله اسب و الاغ و قاطر است که کدخدا و سه پسرش با خود آورده اند.
دکتر سر در گم ماند که چه بکند که پسران قلچماق کدخدا او را سوار اسب کردند و مهار اسب را بدست او دادند و کدخدا گفت :کافی است مهار را به آرامی رها کنی این اسب باهوش ترین اسب این منطقه است خودش شما را به سلامت به سیاهکوه می برد ما هم شانه به شانه شما می آئیم . آقای جلالوند هم گفت :شما را بیفتید من جَلدی خودم را با اسب به شما می رسانم و بدو بطرف خانه اش رفت .
نزدیکی های ظهر بود که باگذشتن ازکوه ها و کتل های بسیار به سیاهکوه رسیدند . روستایی فرو رفته در دل سلسله کوه هایی بلند و سر به فلک کشیده .خانه هایی که پشت بام یکی حیاط دیگری بود و بطور پلکانی می رود تا ستیغ کوه .
اسب همان طور که کدخدا گفته بود از کوچه پس کوچه های تودر تو می رفت تا رسید به کوچه بن بستی و جلو آغلی بزرگ ایستاد . کدخدا و سه پسرش تیز وبز از اسب ها و قاطر ها پیاده شدند ودر آغل را چهار تاق باز کردند و کمک کردند تا دکتر پیاده شود و لنگ لنگان خودش را به ورودی آغل برساند.آغلی بزرگ و تمیز و گاوی عظیم الجثه در میانه آغل، و با نگاهی پرسش گر به آقای جلالوند که چرا اینجا وبر گشت بطرف کدخدا و سه پسرش که نفس به نفس او ایستاده بودند و گفت:این که یک گاو است . که یکی از پسر های کدخدا توی سینه او آمد و گفت :آقای دکتر این گاو نیست .شاهزاده سیاهکوه است .تنها گاو سیاهکوه.شیر تمامی این روستا را یک تنه می دهد. شیرش هم غذاست وهم داروی بیماران لاعلاج.مردم این نواحی اعتقاد عجیبی به این گاو دارند.ودکتر مات و متحیر که با این اوصاف چه باید بکند .که آقای جلالوند به کمکش آمدو درحالی که زورکی می خندید رو به دکتر کردو گفت : زائو گاو کدخداست که سه روز است دارد ناله می کند و سر گوساله بیرون نمی آید .دکتر نگاهش را از کدخدا برید و بار دیگر با نگاه خریدار به آغل چشم دوخت. گاو بزرگی وسط آغل خوابیده بود وماغ می کشید .وبا نگاهی ملتمسانه و دردناک به آن ها نگاه می کرد ،به شکلی که دل دکتر برایش سوخت .
دکتر تصمیم گرفت که برگردد و توضیح دهد که این کار در تخصص دامپزشکی است . واگر زائو یک انسان بود قضیه فرق می کرد اما محال وممکن است او وارد داستان زایمان این گاو بشود.گاوی که گاو نیست بلکه شاهزاده سیاهکوه هم هست .
جلالوند خودش را به دکتر رساند و در گوشی به او فهماند که بدون زایمان گاو راه برگشتی نیست و به کدخدا وپسرانش اشاره کرد که مثل دیواری نفوذ نا پذیر راه را برهر برگشتی بسته بودند .
دکتر خودش را به کدخدا رساند و گفت:این کار در تخصص من نیست . باید از شهر دامپزشک بیاورید .کدخدادر حالی که به ریش جو گندمی و بلندش دست می کشید گفت :این گاو سه روز است که دارد ناله می کند . امروز اگر زایمان نکند به شب نرسیده تلف می شود ،هم خودش وهم گوساله اش. رفتن به شهر و آوردن دامپزشک کم کمش یک هفته طول می کشد . شما اگر دکتر آدم هستید می توانید دکتر دام هم باشید.
اقای جلالونددر حالی که کیف کمک های اولیه رااز دست دکتر می گرفت رو کرد به کدخدا گفت :آب جوش و پارچه تمیز آماده کنید و دست دکتر را گرفت و به داخل آغل برد . دکتر دستکش پوشید و سعی کرد بیاد بیاورد که مراحل زایمان در انسان چگونه است . در معاینه متوجه تنگی کانال زایمانی گاو و بزرگی سر گوساله شد .به آقای جلالوندگفت : با کدخدا و پسر هایش از بالای فشار دهید تا ببینم می توانم سر گوساله را یک جوری بیرون بیاورم.
شاهزاده سیاهکوه از درد بخود می پیچید و نعره می کشید اما نه فشار کدخدا و پسرانش و نه تلاش دکتر موفق نمی شد سر گوساله رااز واژن گاو بیرون بیاورد . دکتر به جلالوندگفت: باید آمپول فشار بزنیم . وبا خودش محاسبه کرد برای انسان یکی و برای گاوی به این بزرگی ده تا .
گوش گاو را با الکل تمیز کرد و در لاله گوش رگ بزرگی پیدا کرد وآمپول رادر رگ شوت کرد . و بعد رو کرد به کدخدا و پسرانش و گفت : فاصله بگیرید تا ببینم چه می شود .
دل شوره عجیبی سراغش آمد ؛اگر پاره گی رحم و واژن بدهد چی.اگر به آمپول فشار جواب ندهد بعد باید چه خاکی بسر خودش بریزد . در این روستای دور افتاده با چه وسایلی شاهزاده سیاهکوه را سزارین بکند .
در همین فکر و خیالات بود که گاو تکانی خورد وبه سختی برخاست و ماغ بزرگ و ممتدی کشید و شروع کرد به چرخیدن به دور خود . چرخید و چرخید و ناگهان گوساله شلیک شد و گاو آرام گرفت و کف آغل پهن شد . و پسران کدخدا به سمت گوساله دویدند تا ترو خشکش کنند . دکتر از کیفش آنتی بیوتیک و مسکن در آورد و به کدخداداد و گفت: در آب بریزید و به شاهزاده سیاهکوه بدهید و حسابی مراقبش باشید و گرم نگاهش دارید .
کدخدا دولا شد ودست دکتر را بوسید و گفت :به این شصت سالی که عمر کرده ام معجزه ای بالا تر از معجزه کار شماندیده ام . هر چقدر دستمزد شماست بدیده منت می گذارم روی چشمم و تقدیم می کنم.
دکتر گفت :دستمزد ما بر گرداندن ما به روستاست ، همین الان .و کدخدا گفت :امکان ندارد بگذاریم غذا نخورده برگردید .
فردای آن روز حیاط درمانگاه پر بود ازدام وطیور روستا های آن ور رود و این ور رود و آقای جلالوند راننده آمبولانس در جواب اعتراض دکتر که می گفت:جلالوند این چه وضعیه ،می گفت:داستان زایمان شاهزاده سیاهکوه، کوه به کوه کتل به کتل رفته است و نقل محفل روستایی جماعت شده است .دیگر تو مخ این مردم نمی رود که شما فقط دکتر انسان هستید و از درمان دام و طیور عاجزید .از امروز باید هم آدم هارا مداوا کنید وهم دام وطیور را، وچه بهتر .