رئالیسم، ایدئولوژی و انقلاب در آثار احمد محمود
بر مدار تاریخ؛ تکلیف ما با «احمد محمود» چیست؟
•
محمود با آثارش و مشخصا با «همسایهها»، «داستان یک شهر»، «زمین سوخته» و «مدار صفر درجه» نمونههایی درخشان از رمان رئالیستی به دست داده است و در هر یک از این آثار میتوان رد دورهای مهم از تاریخ معاصر ایران را مشاهده کرد. شاید بتوان گفت که در رمانهای فارسی هیچ نویسندهای به اندازه محمود از فاصله طبقاتی و فقر و استثمار و زندان و آزادی ننوشته است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۱ اسفند ۱٣۹۷ -
۲ مارس ۲۰۱۹
در سالهای اخیر بارها گفته شده که دوره رمان رئالیستی سر آمده و دیگر نباید به سراغ نوشتن داستانی رئالیستی رفت. از این ادعا چنین برمیآید که نوشتن رمانهای رئالیستی دورهای داشته که ادبیات داستانی ما آن را پشت سر گذاشته و حالا دیگر نمیتوان به عقب برگشت. اما اگر نگاهی به ادبیات داستانی معاصرمان کنیم، میبینیم که ازقضا همیشه جای خالی رمانهای رئالیستی به معنای دقیقش خالی بوده و شاید تنها نویسندهای که بتوان گفت: رمانهایی دقیقا مبتنی بر معیارهای روایت رئالیستی نوشته احمد محمود است که در مقایسه با دیگر نویسندگان مهم معاصر کمتر هم به او توجه شده است. شاید یکی از دلایل اینکه به احمد محمود کمتر توجه شده این هم باشد که او منزویتر از دیگر نویسندگان ما بوده و هیچ وقت مستقیما در میانه گود نبوده است. محمود با آثارش و مشخصا با «همسایهها»، «داستان یک شهر»، «زمین سوخته» و «مدار صفر درجه» نمونههایی درخشان از رمان رئالیستی به دست داده است و در هر یک از این آثار میتوان رد دورهای مهم از تاریخ معاصر ایران را مشاهده کرد.
با این مقدمه پیام حیدر قزوینی در شرق نوشته است: احمد محمود هم بهطور آگاهانه روایت رئالیستی را برگزیده و هم بهطور آگاهانه حوادث دورانساز تاریخی را به آثارش راه داده است. به واسطه رمانها و داستانهای محمود و هم به واسطه آنچه او درباره آثارش گفته، میتوان گفت: اتفاقی نیست که مهمترین روایتهای رئالیستی ادبیات داستانی ایران که در آن میتوان تصویری از زمانه به دست آورد در آثار محمود دیده میشود، این احمد محمود است که روایتگر مهمترین وقایع دورانش بوده است: از ماجرای ملیشدن نفت و کودتای ۲۸ مرداد گرفته تا حوادث انقلاب و بعد جنگ هشتساله.
از «همسایهها» تا «مدار صفر درجه»، سیری تکاملی در آثار محمود دیده میشود و اگر در «همسایهها» به قول خودش بیشتر براساس غریزه به نوشتن پرداخته، در «مدار صفر درجه» روایت بر اساس شناخت داستان پیش رفته است. او در آثار مختلفش توانسته امکانات روایت رئالیستی را گسترش دهد و افقهای تازهای پیشروی روایتهایش قرار دهد. محمود در گفتوگوی بلندش با لیلی گلستان در «حکایت حال» میگوید که رئالیسم ظرفیتهای متعددی دارد و خودش در آثارش کوشیده که از این ظرفیتهای متنوع استفاده کند. او در جایی از این گفتگو میگوید:» نمیدانم رئالیسم صرف یعنی چه؟ رئالیسم ظرفیتهای متعددی دارد. میشود رئالیست خشک و جزمی بود، یعنی عکسبرداری کرد، فقرنگاریِ فیزیکی کرد. ادبیات داستانی را تا سطح اجتماعنگاری، تا سطح گزارش و مقاله ساقط کرد، که به نظر من این نوع ادبیات داستانی همانقدر قابل قبول نیست که پرداختن مطلق به صورت و ساختار و نفی زندگی! رئالیسم ظرفیتهای گوناگونی دارد که باید تجربه کرد. من معتقد به این تجربه هستم و نمودش در کارهایم هم دیده میشود. بله، من واقعگرا هستم، اما نه به آن معنی که گفتم».
محمود در گسترش امکانهای رئالیسم به تکنیک هم توجه داشته، اما این تکنیک در خدمت روایت کلی آثارش قرار دارد. او بهدرستی از تکنیکهای داستاننویسی استفاده میکند بیآنکه مرعوب آن شود. محمود هم به تکنیک داستاننویسی توجه دارد و هم به آنچه در متن جامعه در جریان است و از اینروست که او متفاوت از نویسندگانی است که در گوشهای جدا از اجتماع به فکر ابداع فرم هستند.
در زمانهای که روایت رئالیستی و داشتن ایدئولوژی و تعهد از آفتهای نویسندگی بهشمار میرود، تکلیف ما با احمد محمود چیست؟ محمود به واسطه رمانهایش چهرهای یگانه در ادبیات معاصر ما به شمار میرود که نه میتوان حذفش کرد و نه میتوان در وضعیت موجود ادغامش کرد. او جزو آن دسته از نویسندگانی است که به معنای دقیق کلمه «تجربه زندگی» داشته و به واسطه تخیلش و تسلط بر روایت رئالیستی توانسته این تجربه را به ادبیات بدل کند. در دورهای که تجربههای غالب نویسندگان و هنرمندان ما به روابط شخصیشان محدود است، طبیعی است که احمد محمود نویسندهای تکافتاده به شمار رود. نویسندهای که خودش را جدا از اجتماع و حوادث تاریخی نمیدانست و بر اساس اعتقادها و باورهای دورنیاش این حوادث را به آثارش راه میداد. او در جایی از «حکایت حال» درباره تعهد و نویسندگی میگوید:
«من درباره تعهد با آن کیفیتی که مطرح بود یا هست فکر نمیکنم. شاید روزگاری، تفسیر دهانپرکنی از تعهد برای خودم داشتم، اما امروز دیگر آنطور فکر نمیکنم. من معتقدم نویسنده متعهد است که به خودش و به مردم دروغ نگوید. صادق باشد. همینقدر که این تعهد را اجرا کرد متعهد شده است. تا به تعهد اشاره میشود بلافاصله تعهد سیاسی به ذهن متبادر میشود، نه اینکه نویسنده نباید به سیاست فکر کند. چه بخواهد چه نخواهد به سیاست فکر میکند. نه اینکه نویسنده نباید جهانبینی داشته باشد، حتما باید داشته باشد،، اما نباید در چهارچوب و قالب خاصی فکر کند. وقتی نویسنده در یک چهارچوب گنجید، تبدیل میشود به یک آلت فعل. تبدیل میشود به یک وسیله تبلیغاتی. هر انسان، هم اثر میگذارد، هم اثر میپذیرد. مجموعه افکار نویسنده میتواند کمابیش با مجموعه افکار خاصی از سیاست هماهنگی داشته باشد. اما این به آن معنا نیست که او در یک چهارچوب، محدود و محبوس شود».
محمود نمونه درستی از نویسندهای است که شناخت دقیقی از شرایط سیاسی اطرافش داشته و از اینروست که مهمترین حوادث سیاسی دوران معاصر در آثار او بازتاب داشته است. او نه در زندگی و نه در داستانهایش به دنبال عافیتطلبی نبود و از طرف دیگر توهمی هم درباره نقش ادبیات در سیاست نداشت: «سیاست به ما تحمیل شده، بی اینکه خودمان بخواهیم و بیاینکه آن را بشناسیم. سیاست امر پیچیدهای است و بسیاری از ما سیاست را نمیشناسیم. امر سادهای نیست که هرکس بتواند در آن دخالت کند. اما تحمیل شده... سیاست بخشی از زندگی ما هست و هیچ کاریش هم نمیتوانیم بکنیم. معتقدم که سیاست باید در داستان باشد، اما نه مثل توطئهای از پیش تدوینشده و از پیش شناختهشده... نویسنده چطور میتواند عوامل داستانش را که مهمترینش آدمها هستند، از جامعه بگیرد، شستشویشان دهد، ضدعفونیشان کند و بعد بیاورد بگذاردشان توی داستان! نه، اینطور نمیتواند باشد. این سیاست همراه با آن آدم به داستان کشیده میشود».
محمود اگرچه میگوید که بهعنوان یک نویسندهی روشنفکر نقشی در انقلاب نداشته، اما در «مدار صفر درجه» بهدرستی نشان داده که مردم جامعه چطور در حوادث انقلاب نقش داشته و چطور از این حوادث تأثیر گرفتهاند. با این حال محمود بهدرستی فکر میکرد که ادبیات نمیتواند به شکل مستقیم تاریخ بسازد بلکه میتواند روح تاریخ و زمانه را در دورن خودش بتاباند: «داستاننویس که انقلابساز نیست. نویسندهای که مدعی انقلاب شود، میشود یک آدم سیاسی مطلق، کار نویسنده سیاست مطلق نیست. بخشی از کار نویسنده سیاست هست، اما نه همه کارش. روزگاری به مسائل سیاسی مملکتمان فکر میکردم، حالا هم فکر میکنم،، اما روزگاری در قالب یک حزب بودم، بعدها فکر کردم حتی اگر بخشی از تفکر آن حزب را برای خودم حفظ کنم، نباید در چهارچوب هیچ حزبی بگنجم. مجموعه افکار خودم را دارم و به آن هم وفادار هستم. شاید فکر میکنم که یکی از هدفهای نوشتن تعریف خودمان است. برای اینکه خودمان را بهتر بشناسیم. یکی از هدفهای نوشتن، آگاهکردن مردم است به وضع خودشان، مشروط بر اینکه نویسنده این شناخت، شعور و توانایی را داشته باشد. خب در این زمینه من کار کردهام، به عنوان نویسنده شاید وظیفهام را –کم یا زیاد- انجام دادهام».
از سوی دیگر محمود هیچ وقت از ایدئولوژی فرار نمیکرد و حتی معتقد بود که نویسنده و هنرمند حتما باید ایدئولوژی و جهانبینی مشخصی داشته باشد چرا که در فقدان یک نگاه خاص به جهان، تکلیف داستانی که نوشته میشود مشخص نیست و چیزی متناقض نوشته میشود: «نویسنده نباید از ایدئولوژی بترسد. چه بسا افکارش در جایی یا جاهایی با فلان ایدئولوژی هماهنگیهایی داشته باشد. اگر خودش واقعا باورش کرده است، هیچ عیبی ندارد و هیچ اتفاق وحشتناکی نیفتاده است».
شاید بتوان گفت که در رمانهای فارسی هیچ نویسندهای به اندازه محمود از فاصله طبقاتی و فقر و استثمار و زندان و آزادی ننوشته است. در «مدار صفر درجه» شخصیتهای اصلی رمان در کنار شخصیتهای فرعی بسیاری حضور دارند و روایت رمان مربوط به وقایع انقلاب در اهواز در سالهای منتهی به انقلاب است. در این رمان که در دوران پختگی محمود نوشته شده، بیش از آثار قدیمیتر محمود به خلقیات و فردیتهای آدمهای رمان توجه شده و فردیت آدمها در مهمترین نقاط بحرانی رمان هم فراموش نشدهاند. در «مدار صفر درجه» تصویری درست از آدمهای مختلف جامعه به دست داده شده و صداهای متفاوت در روایت رمان به گوش میرسند.
محمود معتقد بود که نویسنده باید شناخت دقیقی از آدمهای داستانهایش داشته باشد و بدون این شناخت دقیق امکان نوشتن درباره آنها وجود ندارد: «گفته میشود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدمهای داستان است، من فکر میکنم اگر نویسنده آدمهای داستانش را نشناسد، یک جایی لنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت میمانند و آن وقت نویسنده ناچار میشود جعل کند –حرفها را و حرکتها را- و وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست، کس دیگری است که نویسنده او را نشناخته است و خواننده هم باورش نمیکند. شاید هر نویسندهای با روش خاص خود با این مساله برخورد کند، ولی من واقعا الگوی این آدمها را در زندگی واقعی داشتهام. البته اگر عینا آنها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدمها نخواهد بود. کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمیدهم. ذهنم خودش این کار را میکند، این آدم را میگیرد، احتمالا پارهای از خصایل و شمایلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر میدهد، دگرگونش میکند و آدم دیگری از او ساخته میشود. بله، چنان آدم دیگری از او ساخته میشود و در داستان مینشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاهی متوجه شود که با این آدم قرابتهایی دارد».
از اینروست که محمود بیش از همه درباره جغرافیایی مینوشت که آن را بهخوبی میشناخت. جنوب و مشخصا اهواز نقشی مهم در کلیت آثار محمود دارند و بسیاری از المانهای این جغرافیا در داستانهای او دیده میشود. او در فضاسازیها و خلق حادثهها و آدمهای داستانهایش، واقعیت را با تخیل پیوند میزند و آنها را با روایتی پرکشش بازآفرینی میکند. در «مدار صفر درجه» و بسیاری دیگر از رمانهای محمود، هم میتوان تصویری از مناسبات اجتماعی و سیاسی جغرافیایی مشخص را دید و هم میتوان تصویری از درونیترین وجوه شخصیتهای داستان به دست آورد.
«حکایت حال»گفتوگو با احمد محمود
لیلی گلستان: با خواندن کتاب همسایهها احمد محمود را شناختم. نثر محکم و روان، تبحر در آفرینش فضا و شخصیتهای داستان، فارسی راحت و بیپیرایه و درستش، مرا جزو خوانندههای همیشگی کتابهایش کرد. با خواندن مدار صفر درجه مایل شدم تا درباره ی قصههای خودش، قصههای دیگران، و در کل درباره ی ادبیات و وضع ادبی مملکتمان با او گفتوگو کنم.
گلستان: آقای محمود، بالاخره بعد از سه ماه تردید و تأمل، به من اجازه دادید که با شما گفتوگو کنم. فکر میکنم اگر بدون هیچ ترتیب خاصی و بدون هیچ قید و شرطی با هم حرف بزنیم، گفتوگویمان راحتتر انجام گیرد. دلم میخواهد این گفتوگو بیش و پیش از اینکه فنی باشد، حسّی باشد. چون اگر قرار باشد وجه غالب آن فنی باشد، میتوان به کتابهای فنی فراوانی مراجعه کرد، بی اینکه نیازی به این گفتوگو داشته باشیم، اما آنچه را که نمیشود در این کتابهای فنی یافت، چگونگی حسّ نویسنده است در برخورد با قضایا. به همین جهت من سوال اول را در مورد رابطه ی شما با آدمهای داستآنهایتان عنوان میکنم. آیا آدمهای داستآنهایتان را میشناسید؟ با آنها زندگی کردهاید؟ و آیا فکر میکنید که در انتقال آنها از زندگی واقعی به داستان موفق بودهاید؟ شخصیت آدمهایتان آن چنان مملوساند که این فکر پیش میآید که همه ی آنها در اطرافتان زندگی کردهاند…
محمود: بله، به گمان من نویسنده باید آدمهای داستانش را بشناسد، گفته میشود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدمهای داستان است، من فکر میکنم اگر نویسنده آدمهای داستانش را نشناسد، یک جایی لنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت میمانند و آنوقت نویسنده ناچار میشود جعل کند -حرفها را و حرکتها را- وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست، کس دیگری است که نویسنده او را نشناخته است و خواننده هم باورش نمیکند. شاید هر نویسنده با روش خاص خود با این مسأله برخورد کند، ولی من واقعاً الگوی این آدمها را در زندگی واقعی داشتهام. البته اگر عیناً آنها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدمها نخواهد بود.
کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمیدهم. ذهنم خودش این کار را میکند، این آدم را میگیرد، احتمالاً پارهای از حصایل و شمایلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر میدهد، دگرگونش میکند و آدم دیگری از او ساخته میشود -اگر بگویم میسازم درست نیست- باید بگویم ساخته میشود. بله، چنان آدم دیگری از او ساخته میشود و در داستان مینشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاه ی متوجه شود که با این آدم قرابتهایی دارد. به هر حال، من شخصیتهای داستآنهایم را از میان مردم میگیرم و رویشان کار میکنم.
به نظر من در پرداخت شخصیتها حواستان خوب جمع است چون هیچ حرکت و هیچ حرفی جدا از شخصیتی که برایشان ساختهاید از آنها سر نمیزند و همه چیز تحت کنترل شدید شما است. بخصوص در کتاب مدارصفردرجه این کنترل و دقت به شدت حس میشود، و شما در این کار بسیار موفق بودهاید، حال چقدر آگاهانه این کار انجام شده و یا چقدر ناآگاهانه نمیدانم…
ممنونم. ببینید، چیزی درمورد آگاهانه و ناآگاهانه از «مارکز» خواندم، یعنی فکر میکنم مربوط به این مقوله است، میگوید روزی کسی «بورخس» را دید و از او پرسید شما بورخس نویسنده هستید؟ و او گفت:«گاهی بورخس نویسنده هستم». من فکر میکنم در این حرف جدا از لحن طنزآمیز، بهرهای از واقعیت هست. نویسنده وقتی نمینویسد، نویسنده نیست. در لحظه ی خلق اثر نویسنده است. حالا میبینیم چه تفاوتی بین این دو حالت هست. نویسنده وقتی نمینویسد، خطی فکر میکند -عقل، تعقل، تفکر- استدلالی فکر میکند، که حتی من گاهی خیال میکنم این تعقل و تفکر و استدلال، اصلاً رنگ خاکستری دارد. نویسنده وقتی مینویسد، مبتنی بر این شعور آگاه، در هالهای از ناآگاهی است و با ذهنی رنگین کار میکند، یعنی دیگر آن تعقل با آن کیفیت وجود ندارد، فقط دیگر ذهن است و ذهنیتی رنگین و شاخه به شاخه و حجمی. در این شرایط دیگر مسائلی از مقوله ی آگاه ی و ناآگاه ی و تفکیک و مرزبندی آنها جایی ندارد. یعنی وقتی این آدم را گرفتم، آگاهانه گرفتم، اما وقتی مینویسم دیگر آن آگاهی خالص و یکدست نیست، بلکه- حداکثر- مبتنی است بر آگاهی لحظات تفکر که حدودش اصلاً مشخص نیست، باز تأکید میکنم، من نمیسازمش، ساخته میشود یا دستکم در مورد خودم چنین حسّی دارم.
پس، تمام تفکرات و حسهایی را که در اوقات تفکر- وقتی که نویسنده نیستید- داشتهاید، در زمان نوشتن منتقل میشود به این آدمیکه مینویسد و حالا نویسنده است!...
محمود: آن لحظهای
که مینویسم، آن استدلال خشک و خاکستری رنگ برایم اصلاً وجود ندارد. یک ترکیب ذهنی، حجمیو رنگین است که از دل این حجم- دل این ذهن، دل این رنگ- «خلق» صورت میگیرد.
آیا وقتی که قلم را بر کاغذ میگذارید، تمام تفکرات چند روز اخیرتان درمورد این صحنه ی خاص یا این شخصیت که به ذهنتان آمده تحقق پیدا میکند، یا چیز دیگری از کار در میآید ورای تمام فکرهایتان؟
محمود: گاهی اصلاً آنچه را که فکر کردهام به کار داستان نمیآید – اصلاً در داستان نمینشیند- و همین است که میگویم آن استدلال خاکستری حضور تعیین کنندهای ندارد- معمولا این جور کار میکنم، میدانم روز بعد چه کار میخواهم بکنم، یعنی امروز میدانم که فردا چه خواهم کرد، یعنی کارم زمانی تمام میشود که میدانم روز بعد باید از کجا شروع و حرکت کنم، روز بعد سرگردان نخواهم بود. و البته گاهی روز بعد با تمام شناختی که در مورد کارم دارم، با تمام طرح و فکری که دارم، وقتی شروع میکنم به نوشتن، یک باره میبینم سر از چهل سال پیش در آوردهام- مطلبی که اصلاً به فکرش نبودهام و در ذهنم نبوده، ناگهان سبز میشود. البته این اتفاق کارم را لنگ نمیکند. طبیعت داستان آن را خواسته است و احضارش کرده است، پس ادامه پیدا میکند و چه بسا آنچه که پیشاپیش فکر کردهام، در این بخش خاص و البته در جهت بهتر شدن داستان کلاً دگرگون شود.
تا چه اندازه نوشتههایتان همانی است که دلتان میخواسته باشد؟
محمود: هیچوقت کاملاً همان نیست، یعنی دقیقاً نیست، فکر میکنم اگر توانایی ثبت بیش از پنجاه درصد ذهنم را داشته باشم، موفق شدهام…
و وقتی موفق شدید چه احساسی میکنید؟
محمود: خوشحال میشوم، چون میبینم کاری کردهام که دست کم «شده». چیزی را که خواستهام -تا جایی که ممکن بوده- درآمده، البته نه همه ی آنچه را که میخواستهام؛ کم و بیش همان پنجاه درصد… هماهنگی ذهن و دست، گرچه فاصلهاش خیلی کم است، خیلی مشکل است. آن چه را که آدم فکر کرده غالباً به تمامیبه لفظ در نمیآید.
آزادی شخصیتهای داستآنهایتان تا چه حد است؟ یعنی تا چه حد به آنها اجازه میدهید بدون اجازه ی شما کارهایی را بکنند یا…
ببینید، برگشتیم به شخصیت در داستان. همانطور که گفتیم نویسنده باید آدمهای داستانش را بشناسد، نه فقط آنچه را که انجام میدهند، نه فقط آنچه را که بالفعل است، بلکه آنچه را که در توانایی آنها است هم باید بداند، حتی اگر در داستان از قوه به فعل درنیاید. چنان باید باشد که وقتی خواننده با آن آدم برخورد میکند، بپذیرد که نویسنده همه چیز را درمورد آن آدم میداند، منتها اگر اینجا چیزی نگفته، نیازی به گفتن نبوده است. گفتم، حتی اگر نویسنده واقعاً نداند، و واقعاً او را بطور کامل نشناسد، نمودِ او در داستان باید چنین تصوری به دست دهد. اما درمورد آزادی آدمها…
چقدر مهار شخصیتها در دست شما است؟
محمود: خُب، نگهشان میدارم، چون میشناسمشان، چون قِلق و بدقِلقیشان را میدانم و ضعف و قوّتشان را میشناسم. اما گاه ی پیش میآید که از دست آدم درمیروند و دیگر کاریش نمیشود کرد. گاه ی اوقات میانه راه میمانند و دیگر پیش نمیروند. گمان میکنم که علت هم این است که این آدمها برای نویسنده، شناخته شده نیستند و به اشتباه تصور کرده است که میشناسدشان، چون اگر بشناسدشان، حتی اگر کجتاب هم باشند، میشود نگهشان داشت و تعریفشان کرد.
همه ی شخصیتها؟ هم اصلی و هم فرعی؟
حرف درباه ی شخصیتهای اصلی است. چون اصلیها اگر ناشناخته باشند کار دست نویسنده میدهند و یک جایی بالاخره متوقف میشوند و با هیچ تمهیدی هم حرکت نمیکنند. فرعیها هم که نقش زیادی ندارند. فقط وجودشان به پیشبردهای لحظهای یا مقطعی داستان کمک میکند. ولی درمورد آزادی آدمها، گرفتاریهای متفاوتی هست. گاهی اوقات این آزادی آدمها را جامعه برنمیتابد- نه حرکتشان را، نه حرفشان را و نه فعلشان را. گاهی این آزادی را حاکمیتها نمیپذیرند. به شما اصلاً اجازه نمیدهند که شخصیتی واقعیت خودش را عریان کند. گاهی اوقات هم خودِ آدمهای داستان نمیپذیرند که توضیح داده شوند. ضعف بیان در انتقالِ مفاهیمِ کاملِ ذهن هم یک مشکل دیگر است. با همه ی این حرفها باید راه ی پیدا کرد و این آدمها را گفت، تا آن جا که ممکن باشد، و من سعی میکنم آنها را بگویم، خود سانسوری نمیکنم، مگر اینکه سانسورم کنند.
برای نشان دادن فضای قصه، به نظر من شما مثل «بالزاک» یا نویسندههای همسان او، خیلی به اشیا نمیپردازید. یعنی وقتی شخصیت را وارد اتاق میکنید، جزئیات اتاق را تعریف نمیکنید، که مثلاً اینجا میز است، یا روی میز گلدان است، و کنار گلدان چه هست… شما شخصیتها را از کنار اشیا میگذرانید و ما از گذر این آدمها و از محتوای کلامشان متوجه میشویم که اینها در چه فضایی زندگی میکنند. در این کار بسیار موفق بودهاید، این فکر مرا میتوانید بیشتر تعریف و توجیه کنید؟ (البته اگر قبولش دارید!)
فکر میکنم از روزی که شروع کردم به نوشتن، حس تجربه کردن همیشه در من بوده است. همیشه دلم میخواسته تجربهای تازه بکنم. اگر نگاه بکنید، میبینید که بین کارهای اولیهام و کارهای امروزم تفاوتهایی هست. بخصوص درمورد مدارصفردرجه. به اینجا رسیدهام که داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیا و یا حوادث نیست، بلکه تعریف است در حرکت. رمان موجودی است زنده.
در رمان، نبض باید در لحظهلحظه ی اشیای طبیعی و غیرطبیعی، در انسان و در کلام بزند. اگر لازم باشد و طبیعت داستان ایجاب کند که این زدن نبض در جایی کند شود، میشود، ولی اگر زدن این نبض بیدلیل سست شود، داستان از قوام میافتد، و اگر متوقف شد، داستان میمیرد. پس نبضش باید بزند. گفتم معتقدم که داستان «تعریف است در حرکت». نمیدانم این اعتقاد فردا خواهد ماند یا به جایی دیگر میرسم و دگرگون خواهد شد. به هر جهت، داستان تعریف و توصیف اشیا و حوادث نیست. تعریف و توصیف مکان هم نیست.
|