بیرون رفتن
دیوید کوامن


علی اصغر راشدان


• قطار تو لیوینگستون که تکان خورد وایستاد، مرد را با پیرهن خاکی پاره و دکمه های شل ول و دستهای رو سینه صلیب شده دید. دستهای پسربچه بالا پرید و چهره ش به خنده ای شکفت. مرد همراه با خنده ای تیره، سر تکان داد و دیگر تکان نخورد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۶ اسفند ۱٣۹۷ -  ۲۵ فوريه ۲۰۱۹


 
 David Quammen
Walking Out
دیویدکوامن
بیرون رفتن
ترجمه علی اصغرراشدان




( متولدفوریه ۱۹۴٨، آمریکائی وپانزده کتاب ومجموعه ای باعنوان عملیات طبیعت گرایانه نوشته است. )


    قطارتولیوینگستون که تکان خوردوایستاد، مردراباپیرهن خاکی پاره ودکمه های شل ول ودستهای روسینه صلیب شده دید. دستهای پسربچه بالاپریدوچهره ش به خنده ای شکفت. مردهمراه باخنده ای تیره، سرتکان دادودیگرتکان نخورد. پسربچه روازپنجره برگرداندوبانومیدی بدوبی میلی مخفی پسربچه ای چاق، شروع به پائین کشیدن کیسه ش کرد. پدرش روسکوایستاد. اولین چشم انداز، به یادپسربچه آوردکه چیزی ساده ترازآن نیست وفعلااحتیاج به عجله ندارد.
   ویلی روبازکهنه راطرف کلبه ی پشت شهرراندند. شیشه جلوویلی بالابود، باران تیزسردخوشایند، میزدتووصورتشان رانوازش میداد. پسربچه نمیتوانست چشمهاش رابلندوجاده رانگاه کند. کت بارانی پوستی که پدرش توایستگاه بهش هدیه داده بودراپوشید. مردراتنهایک ژاکت خاکی محافظت می کرد. خط سکوت محکمی لبهای ناهموارش رادرخودمی گرفت، بیشترپوزخندمی نمودونه لرزش. پسربچه به طورمبهم متوجه شدرانندگی توشهرودرباران سرد، باخودنمائی توماشین روبازوبه اندازه کافی خیس شدن، چیزی بودتوام باروح آن فصل.
پدرش دادزد « مایه روزیخی داریم. »
پسربچه چیزی نگفت. ازتوجه کردن به این که یک روزیخی داشتن، به چه معنی است، سرباززد.
« من یکی شوداشته م. یه گاونر. دوهفته تعقیبش کرده م. عینهودیوونه ها. به کلبه ی کابین مانندکه برسیم، یه آتش خوب پرسروصداراه میندازیم. »
بامعمای یک مکث، اضافه کرد « مادرت، »
جریان شبیه یک سئوال گفته شده بود. پسربچه منتظرماند.
« اون چطوره؟ »
همراه زوزه جیپ، بادصداش رادزدید، پسربچه هم بایددادمیزد.
« فکرمی کنم خوبه. »
« باهاش دوستی؟ »
« اینجورفکرمیکنم. »
« اون هنوزیه خانوم خوشگله؟ »
« نمیدونم. حدس میزنم باشه. اینونمیدونم. »
« توبایداینوبدونی. اونم مثل من، داره چین وچروک میشه؟ ترسیده وغمگین به نظرمیرسه؟ یاهنوزیه زن خوشگل وزیباست؟ توبایداینوبدونی. »
« فکرکنم اون هنوزیه خانوم خوشگله. »
« پیغامی واسه من بهت نداد؟ »
« اون گفت... گفت بایدعشق شوبه توهدیه کنه. »
پسربچه زمخت وهیجانزده، درازشد. ناگهان ازگفتن اینهاناراحت شد. پدرش گفت:
« آه، ممنون، دیوید. »
   یک مایل توجاده خاکی میان علفهاودرختهای رشدکرده ی صنوبرراندندوبه خانه ای کوچک رسیدند. توخانه کوچک، بوی تمام فصلهای کلبه های کوهستانی، بوی صمغ کاج وموادضدحشرات وبوئی شبیه رطوبت نیرومندبیات وان حمام ویک کشو، پسربچه رادرخودگرفت. کف چوب زردکاج، کفپوشهای طناب بافته، تواطاق خواب پرده منجوق دوزی شده، یک کوره چدنی- آهنی خوراک پزی بدون درودستگیره افتاده ویک پمپ کاسه دستشوئی داشت. نشریه های کهنه درباره کشاورزی وآبیاری ویک مانتل ودربالای جائی که سرآخرآتش افروخته شد، تصویری ازپدربزرگ پسربچه بود. پدربزرگی که روزگاری تلفنچی راه آهن ومالک این خانه کلبه مانند شده بود.
   پدرپسربچه باگوشت کباب کرده، شام درست کرد. پسربچه دوست نداشت، انتظارداشت خوراکی ازموادکنسروشده بپزد، رواین حساب چیزی نگفت. پدرش درباره مدرسه پرسیدوپسربچه جواب داد، انگاربرای پدرش جالب بود. پسربچه ازدلهره های خوددورشدواحساس امنیت کرد. پدرش گفت:
« فرداحول حوش ده میریم بیرون. »
    سال گذشته، دردیدارپسربچه، پرنده شکارکرده بودند. شش شب توخانه کوچک مانده بودند. هرروزتوپوشالهای گندمزارقرقاول یاتودرختهاخرگوش آبی یاکناره نهر، اردک شکارکرده بودند. پسربچه خیس وسردشده ورنج برده بود، غروب که برگشته بودندتوخانه کوچک، لباسهای خشک توچمدانش راپوشیده بود. غذای گرم روکوره پخته شده، خورده بودند. بوی خوش کلبه رابوکشیده بودندوباهم رویک تختخواب خوابیده بودند. سال پیش متوجه شده بود، گرچه نه شاد، اماروزراحتی راگذرانده بود. قبل ازاین که پسربچه شیکاگوراترک کند، پدرش درآخرین نامه ش به اورگرین پارک، گفته بودامسال هم برنامه ریخته، ممکن است پسربچه راحت نباشد، اما خیلی دیرترازآن است که آنجاراترنکند. پدرش گفته بودپسربچه رابرای کمپینگ و دنبال کردن بازی بزرگ، به کوههامی برد. یادآوری کرده بودکه معتقداست پسرش ازاین برنامه خوشحال خواهدشد.
   جیپ ویلیز راپروده دقیقه به ده، حرکت کرد. سه ساعت تو« بیگ تمبر» وبعدتوبزرگراه، طرف شمال رفتندودوباره تویک جاده ی بین درختهای قطع شده راندندکه باپیچ وخم وسربالائی، بردشان توکوهستانها. رشته ابرهای فشرده پنبه ای سفید، بین درختهای قله ی کوهها، به شکل تکه های روشن تیره، درمقابل درختهای زیتون انباشته تیز، شبیه تصاویرسیاه وسفید، آویخته بودند. یک ساعت جاده شنی رادنبال کردند. پسربچه فکرکردبه زودی چرخ پنچرمیشودیامیل گاردن می شکند. میدانست، اگریک چرخ پنچرمی شد، پدرش چرخ راعوض میکردوتا پنچری دوم، دورازبزرگراه میراند.
   سرآخرازنهری گذشتندوپدرش جیپ راتوبستری ازخزه هاغوطه ورکرد.
پدرش گفت « اینجا. »
پسربچه گفت « کجا؟ »
« بالا، اون ذهکشی کله ی نهر. »
« اون چیقددوره؟ »
« دویاسه مایل . »
« همونجائیه که گوزن دیدی؟ »
« نه، جائیه که کلبه چوپونودیدم، گوزن دورتره، روقله. »
« میخواییم توکلبه بخوابیم؟ فکرکردم تویه چادرمیخوابیم. »
« نه. واسه چی بایدیه چادرتااون بالاببریم ؟ یه کلبه مثل یه خونه ی کوچیک کامل خوب داریم. »
پسربچه نتوانست سئوال راجواب دهد. فکرکردالان وقتی است که بایدگریه کند. فهمیده بودکه داردفرامیرسد، گفت :
« من خیلی نمیخوام تویه کلبه بخوابم. »
صداش به سادگی درهم شکست وچشمهاش درخشید، دهن خودرادرمقابل لرزش درهم فشرد.
پدرش انگارکه چیزی دردرونش شکسته باشد، پیشانیش راپائین وروفرمان و مفصلهاش گذاشت. لحظه ای خم ماند، ناراحت نفس کشید. پیش ازحرف زدن، دوباره بالارانگاه کرد.
« اوکی، مامجبورنیستیم، دیوید. »
   پسربچه هیچ نگفت.
« اون یه کلبه قدیمی یه چوپونه. باکنده ساخته شده، نزدیک جائیه که میخوائیم بریم شکار. میتونیم اونوخشک وتمیزش کنیم. فکرکردم بایدخیلی جالب ترازیه چادرباشه. مجبورم نیستیم اون کاروبکنیم. میتونیم برگردیم بریم « بیگ تیمبر» ویه چادربخریم، یامیتونیم برگردیم بریم توخونه کوچک ومثل سال پیش، پرنده شکار کنیم و هرکارکه میخوای بکنی. واسه این برنامه هائی که دارم، باید منوببخشی. امیدوارم این کاروبکنی. مجبورنیستیم کاری روکه تودوست نداری بکنیم. »
پسربچه گفت « نه، من میخوام که این کاروبکنیم. »
« مطمئنی ؟ »
پسربچه گفت « نه، فقط میخوام این کاروبکنیم. »
    درامتدادنهر، ازمیان بوته زارگذشتند، خزه های ضخیم مخلوط رالگدمال کردند، ازبین نخلهاوبرگهای سوزنی گذشتندوازمیان بوته زاربالارفتند. بوته زارراپشت سرگذاشتند وتوکف نهر، به پهنای سی یاردوتیره شده بوسیله کاج وصنوبر، بالارفتندوتوکوره راهی افتادندکه درامتدادنهر، به بالاهدایت شان میکرد. درادامه، بازهم کوره راه به شعبه دیگری منتهی شدوبه یکی دیگروبعدچندشاخه شد.
« کوره راهوکی ساخته؟ چوپون؟»
پدرش گفت « نه، آهووگوزن. »
   نهرهای دره کوچک به مرورتنگ شدند، دامنه ی شیب جنگلی، ازهرطرف باریک شد. مدتی کوره راههای شکار، دندانه دارومارپیچی ودرهم ریخته شدند. اماخیلی زود، دوباره تنهادوشاخه شدندوسرآخریکی ماندکه شدیداتکه تکه بودوداخل درخت های توسکاوعلفزارهاپیچید، درهم ریختگیهای پوشیده ازتمشک های قهوه ای شده، طوری بودکه پسربچه وپدرش هیچوقت نمیتوانستندجلوترازبیست قدمی شان راببینند. برای استراحت که ایستادند، پدرش تفنگ ۲۷۰شکاری راازکوله بارش درآورد، فشنگ گذاری کردوتوضیح داد:
« حالابایدمواظب باشیم. ممکنه یه خرسومتعجب کنیم. »
   زیرصنوبرها، کف نهررطوبت سردی داشت که انگاراززمستانی به زمستان دیگردوام آورده بود. پسربچه ناگهان احساس سرماکرد. ژاکتش راپوشید. بالارفتن راادامه دادند. به زودی دوباره توسرماعرق کرد.
   تومحوطه ی کوچک مسطحی که درختهای توسکاازنهرفاصله گرفتند، کلبه کنار دره ساخته شده بود. خاک تپه های اطراف، روسقفش راپوشانده بود. درش کوتاه وتیره وبازبود. چهل یاپنجاه ساله بود. پدرش توضیح داد:
« این کلبه رویه چوپون باسکی ساخته واستفاده کرده. اونوقتاباسکیای زیادی تومونتانابودن، اوناروکناره این دره ها گوسفندمی چروندن. »
پدرش فراموش کردتوضیح دهدیک باسکی چیست وپسربچه باسکی رابه یاد نیاورد. آتش روشن کردند. پدرش استیک راسته ویک پیازبرای نهارآورده بودوپسربچه ازاین نظر، باپدرش شادبود. غذاکه خوردند، تاریکی بالاگرفت، اماپسروپدرهنوزیک کپه شاخه خشک ذخیره داشتند. پدرش توتاریکی مرطوب، کنارروشنی آتش، دسرشکلات درست کرد. دسرکارهیجان انگیزپدرش بود. پسربچه، درفاصله قهوه نوشیدن پدرش، رویک پارچه نشست وهیزم توآتش گذاشت. جرقه های آتش اوج گرفتند، پسربچه بالارفتنشان رابه طرف شاخه های صنوبروحوضچه های تاریک آسمان، تماشامی کرد. دسرتکمیل نشد.
« پدربزرگتوبه خاطرمیاری، دیوید؟ »
پسربچه گفت « آره. »، دوست داشت گفته ش واقعی باشد. مراسم تدفینی رادرسه سالگی به خاطرمیاورد.
« هفت ساله که بودم، پدربزرگت منوبه این کوهستان آورد. آخرین سال شکارش بود. »
پسربچه این سنخ افکارپدرش رامی شناخت، این راهم میدانست که خانه شخصی اودراورگرین پارک وحالاپسرمرددیگری بود،بااسم مردی دیگر. گرچه درواقع این مردپدرش بود.
« پدربزرگت پنجاه سال ازمن بزرگتربود. »
پسربچه چیزی نگفت.
« ومن سی وچارسال ازتوبزرگترم. »
پسربچه متوجهش کرد « ومن فقط یازده ساله م. »
پدرش گفت « آره، ویه روزصاحب یه پسرمی شی و توچل سال بزرگترازاون می شی وبه شکل بدی میخوای که اون بدونه توکی هستی که میتونی فریادبزنی. »
پسربچه ناراحت بود. گفت:
« واینومیگن سیکل زندگی عاقلانه ابدی. » وناراحت به خودخندید.
پسربچه برای فرارازتمرکزتوفکرفرورفتن پدرش، پرسید« چطورمردی بود؟ »
« اون هشتادوهفت ساله بو. مسیح مقدس، اون خسته بود. »
پدرش ساکت ماند، بعدسرش راتکان دادوباقیمانده قهوه رابرای خودریخت.
   پسربچه درطول آن شب، هیچوقت کاملاگرم نبود. روپهلوش خوابیدوزانوهاش رابالانگاهداشت، ناراحت بود، امابدنش می طلبیدکه خودراگرم کند. سرمای سخت زمین کوهستان، اززیربه زیراندازی که پدرش ازشاخه های صنوبردرست کرده بود، فشارمیاوردومثل لیسه زالو، گرماراازبدن پسربچه بیرون میراند. رختخواب رادورگردن وقسمت پائینش راروپائین پشت وزیرپاهاش پیچاند. یک بار باصدائی بیدارشد. پدرش بین اوودرکلبه خوابیده بود، مدتی درازشده، بیدارماند وباترس، گوش دادوروپشت کمی بلندشدتاگذروقت راتشخیص دهد، شروع افتادن قطره ها، روبرزنتی که پدرش روسقف کلبه پهن کرده بودراشنید، اماخیس نشد.
   بلندشدکه آتش رابوبکشد. دربابرف ویخ سفت بود. چوبهای آتش وکوله پشتیها یخ زده بودند. بین شاخه های بالا، وقت تیرگی پیش ازطلوع وآبی شدن بود. پسربچه نمیتوانست بگویدآسمان خاکستری یاروشن است. قندیلهای یخ خوشایند رو همه چیزآویخته بود، هیچ جاخیس نبود. انگارباران باسرما، بندآمده بود.
« ساعت چنده؟ »
« هنوز زوده . »
« چی قدزوده؟ »
   پسربچه درباره سرمای خانه فکرمی کرد، وقتی بیرون وتوخیابان ۹۶منتظراتوبوس مدرسه بود. بیرحم ترین لحظات روزش بود، امادرمقایسه باحال حاضرش، براش بخش خوب ودوستانه ای به نظرمیرسید.
« زوده، من ساعت ندارم. چه فرق میکنه، دیوید؟ »
« هیچ فرق نمیکنه. »
بعدازصبحانه، شروع کردندتپه رابالارفتن. پدرتفنگ .۲۷۰داشت وپسربچه یک وینچسترکهنه ٣۰-٣۰باچشم اندازبازراحمل میکرد. راه پیمائی سخت نبود، بااین هیجان ملایم، توسرمای صبح، پسربچه خیلی زوداحساس تازگی وخوشحالی کرد. باخودگفت:
« حالادارم باپدرم گوزن شکارمیکنم، این همون کاریه که میکنم. »
میدانست که تواورگرین پارک، پسرهای کمی توزندگی، باپدرهاشان گوزن شکارکرده اند.
دوباره درخوداندیشید « من الان این کارومیکنم. »
    بارسیدن کنارعلفزار ی مرتفع دریک مایلی بالای کلبه ی چوپان، غیرازیک کلاغ زاغی، چیززیادی ندیده بودند. پیش روشان، تاامتدادصدهایارد، دریای ملایمی ازعلفهای مرده عرض وجودمیکرد. فرورفته درخشکی سپتامبروبایخ مرده ودرباران نوامبرشروع کردندبه قرمزشدن. نهردراینجا، باپیچ های ملایم وعلفهای آویخته، عمیق وکانالی کامل بود، باسطح تیره، شبیه ورقه ضخیم نفت خام. به پنجاه یاردی توعلفزارکه رسیدند، پدرطرف پسربچه برگشت وبه یک کاج کلفت، باتاج چنگال مانندشاخه های خشک اشاره کردکه راس نهر، تپه ای را می ساخت. درخت کوچکی وسط راه،توعلفزاررشدکرده رانشان دادکه خودراآماده رفتن به آنجاکرده بودند.
« نزدیک درختای دوریه مرداب بیوره. محل آب خوردن گوزناست. میتونیم توصنوبرا منتظرشیم وبدون دیده شدن، تموم علفزارونگاه کنیم. اگه گوزنه نیاد، میریم یه دره ی دیگه وتوبرگشت، دوباره وارسی میکنیم. »
یک ساعت وبعد، یک ساعت دیگر، منتظرشدند. پسربچه بادستهای توجیب کتش، نشست. کتش راتنگتردورش پیچید، کپلهاش رطوبت سردزمین راجذب کرد. پدرش مثل یک مردروستائی، روپاشنه هاش چمباتمه زد، هرازگاه بلندمی شدو تمام اطراف غلفزارراوارسی میکرد. سرآخرایستاد، نگاهش رابه کناره درختستانهای فاصله دورمتمرکزکردوشبیه شکاری، تکان نخورد، گفت « دیوید. »
   پسربچه کنارش ایستاد. پدریک دستش راروشانه پسربچه گذاشت. پسربچه شکل تیره ای رادیدکه مثل گلوله ای بزرگ تو علفها، طرف آنهاپیچ وتاب میخورد.
« اون گوزنه؟ »
پدرش گفت « نه، اون یه خرس گریزلیه، دیوید. یه خرس نرپیره. »
پسربچه ناراحت شد، هاله ای ازقدرت وترس وزورمندی دراطراف شکل درشت حس کرد، حتی درفاصله دویست یاردی.
« میخوائیم بهش شلیک کنیم؟ »
« نه. »
« واسه چی ؟ »
پدرش پچپچه کرد« اجازه نداریم وبه این دلیل که نمیخوائیم بهش شلیک کنیم. »
خرس مدتی زمین رابه طرف مرداب بیور، شیارزدوایستاد، انگارتوعلفهاسیخ شدکه گوش کند. پدرش حرفش راادامه داد:
« اون به خاطرگوشتش شکارنمیشه، واسه پوست وپشمش شکارمیشه. من پشمشو لازم ندارم. توزندگیمم به اندازه کافی به دست آورده م. »
خرس برگشت، باسرعت توعلفهاچرخیدوتودرختستانهای دورناپدیدشد.
« اون صدای ماروشنید. »
پدرش گفت « ممکنه، بریم یه نگاه به اون مرداب بیورابندازیم. »
       یک لاشه پشمی براق توآب ولوبود، گندیده وفوق العاده ورم کرده وپوشیده ازخرمگس های براق بود. پدرش حدس زدمدت چهارروزتوآب مانده. حداقل هجده باربایک هفت تیر۲۲به گوزن شلیک شده بود. یکی ازشلیکهاچشمش رابیرون انداخته بود. دوباربه فکش شلیک وتمام ناحیه ی بیرون ازآب وروبه بالا، باشلیکها نابود شده بود. پدرش تازانوایستاده تولجن راتحمل کردوتمام سوراخهاراشمردویک تکه راباکاردبریدومعاینه کرد. آزمایش، عصبانی ترش کرد. تکه راپرت کرددور.
   طی سه ساعدبعد، باپدرش، بیشترتوتنهائی وتلخی شخصی پرت شد. پسربچه احساس دورافتادگی کرد. نفهمیدیک گوزن چرابایدبایک هفت تیرسبک سلاخی ورهاشودکه بگندد. پدرزحمت توضیح دادن رابه خودنداد. انگارمتوجه بودکه مثل یک خرس، احتیاج داشت تابفهمد. بازهم پیش رفتند، اماشکارنکردند.
    علفزارراگذشتندووارددرختستان کاج هاشدند. حالابین سیاه کاجهابودند، سیاه کاجهای لخت. برگهای سوزنی قهوه ای روبه خشکی، همه پائین ریخته وکوره راه رامی پوشاندند. پسربچه وپدرش امتدادراه مسطحی رارفتندووارددره دیگری شدند. این دره توکوه وپهن بودوبین برآمدگی تخته سنگهای لخت بلند، تنگ می شد. بارهانهرچوپان که دراین دره یک نهررهای سنگی بودراقطع کردندوگذشتند. پنج یاردپدرش رادنبال کرد، عصبانیت سردنزدیک ناپذیر، شکل دهنده ی خطوط شانه های مردرانگاه کرد. پسربچه به شکل رنج آوری ناراحت بود، چراکه پدرش خیلی فاصله گرفته وساکت بود. روی پرتگاههای مسدودکننده ی کوره راه بالارفتند. تخته سنگی به بزرگی یک کلبه بزرگ بودو به باغچه ای ازگزنه منتهی میشدکه به شدت پاهاشان رامی گزید. تاپاله گوزن وفیوروآخرین تمشکهارادیدند. پدرش به مرورگرفتاربیحوصلگی شد، رفت توفکروبه پسربچه نشان دادکه چطورسرزنده باشد. آن روز، پیش ازتاریک شدن، به یک گوزن شلیک کرده بودند.
   محوطه بازوخوشایندسینه کش یک تپه، تقریبایک علفزار، به وسعت یک چهارم مایل توسپیدارها، به بلندی حول وحوش پانزده پا. گوزن بالابود. پدرش تفنگ پسربچه راتوشکاف یک سپیدارجاگیر کرد. پسربچه اولین شلیکش راصورت دادوخطاکرد. گوزن تلوتلوخوردوپائین پرید. پیش ازپنهان شدن، پدرش شلیک کردوگوزن راکشت. یک گوزن نرپنج شاخ بود، گوزن راپوست کندندوپائین زیرسرپناه درختهای بزرگ کاج ونزدیک نهر، جائی که فرداچهارشقه ش میکردند، کشیدند. توهوای گرگ ومیش به کلبه برگشتند.
    آن شب به حالت جنینی گلوله شدن هم پسربچه راگرم نکرد. ساعتهابیدارماندو لرزید. خوشحال بودکه روزآینده راهپیمائی بافکرکردن وقصابی همراه بودوراه رفتن تودرختها، سنگینی ناراحتی شان راسبک میکرد. بیدارکه شد، هیچ صدائی نشنید، روشنائی شبیه استخوان راازدرکلبه دید.
شش اینچ باریده وهنوزبرف می بارید. پسربچه باگیجی، ایستادوحول حوش اطراقگاه راوارسی کرد. تواورگرین پارک سه اینچ برف که میبارید، پسربچه پیش ازروشن شدن هوا، باصدای کامیونهای شن ریزوزنجیرچرخها، بیدارمی شد. اینجااخطاری نبود. هوابراش ازدیروزخیلی سرترنبود. دگرگونی درختهارازآمیزوملایم وبه نوعی مضحک به نظرش رسید. به کریسمس فکرکرد. بعدپدرش فریادکشید.
    حالت پدرش هم عوض شده بود، اماازجهت دیگر، انگارجدی بودوعجله داشت. ظرف های صبحانه راجمع وبابرف پاک که کرد، تفنگ قدیمی رابرای استفاده دوباره، به پسربچه داد. بادوجعبه خالی وسائل، هردوتفنگ، یک اره دستی وطناب، جایگاه راترک کردند. پسربچه به زودی فهمیدچراپدرش فشردگی وقت راحس کرد. یک مایل بالارفتن تاعلفزار، یک ساعت طول کشید. ریزش برف ادامه داشت. تارسیدن به سپیدارها، استراحت نکردند.
پدرش اعتراف کرد« حواسم توصبحانه بودوگذاشتم گوزن بخوابه وماروازاینجامستقیم پائین بکشه. احتمالاهشیارتروگرفتاری کمترتودویدن طولانیه. هفته دیگه میتونم باکفشای برف پیمائی بیام، اماتااونوقت عمق برف بایدسه پا باشه وشروع به فروریختن کنه. امروزمیتونیم دوچارم ورداریم. کمی بعد، این کارواسه من آسون ترمیشه. »
پسربچه ازدوچیزهیجانزده بود: پدرش دربرابریک برف ملایم، خیلی بیمناک بود، آن روزصبح موقع بیرون آمدن ازمیان درختها، خیلی احساس ناراحتی میکرد. هوای علفزارروشنائی بیشتری باخودداشت.
پدرش گفت « اگه ریزش برف بندبیاد، واسه مون خیلی خوبه. »
اماریزش برف ادامه یافت. توهشت اینچ برف، بالارفتن طرف دره ی دورمشکل بود. پسربچه یک مرتبه افتاد، یقه وآستینهاش پربرف شدونوک تفنگ چاله کوچکی روچانه ش به جودآورد، پسربچه ترسو نبود. شب توکابین، گرم وخشک می شدند. نیم مایل رفتند، پسربچه بالاوکنارپدرش راه میرفت. پدرایستادوپائین رانگاه کردوبه ریزش خون سیاه خیره شد.
   آثارپائی سنگین ونشان کشیدن شکم، باتلاش وعمیق شدن قرمزی، بالامی کشیدودورمی شد. جای پانه اینچ بودوپنجه هارانشان میداد. پدرش زانوزد. پسربچه هم نگاه کرد، یک لکه بلوطی به اندازه یک نعلبکی، جلوشان، آهسته توبرف فرومیرفت. خون گرم بود. پدرش جای پاهارابادقت وارسی کردوگفت:
« اون یه توله م باخودش داره. »
« چی اتفاقی افتاده؟ »
پدرش رفت توفکروخمیازه کشید « فقط یه کشته. ببینیم یه پرنده بوده. واسه خرگوش بودن، خون زیادیه، نشونه های یه حیون چهارپابودنونمی بینم. ممکنه یه بوقلمون باشه، یه بوقلمون بدون پر. نمیدونم. چیزی که دوست ندارم، اومدن یه توله ست، باهاش. »
   یک گلوله توخزانه تفنگ ۲۷۰گذاشت. لکه های گلگون رادنبال کردند، لکه ها آنهاراپیش برد. درفاصله پنجاه پائی، لاشه رایافتند. نیمه پوشیده بود. سرش متلاشی شده ومغزتوله بیرون ریخته بود.
پدرش گفت « مسیح مقدس. » وازکوره راه سقوط کرد. به پسربچه چسبیدکه ازنزدیک، دنبالش برود. بین بوته هایک هلالی وسیع درست کردندوبعدازیک چهارم مایل، برگشتندعقب. پدرش باتلاش توبرف پیش رفت، درفاصله ای که پسربچه خودرابالا کشیدوازاوگذشت، سرپاایستادوتفنگش راآماده نگاهداشت واطراف راپائید. پسربچه گیج بود. فهمیدپدرش میترسد، خودش هیچ خطری حس نمی کرد. دوباره به کوره راه برخوردندوپیش ازآن که پدرش اجازه استراحت کردن دهد، رفتندتوسپیدارهای سینه کش تپه. ریه هاش به طوربدی دردمیکرد.
« واسه چی اون این کاروکرد؟ »
« اون این کارو نکرد، یه خرس دیگه باتوله اون این کاروکرد، یه خرس نر. ممکنه همونی بوده که دیروزدیدیم. بعدخرس ماده واسه لاشه توله، باهاش جنگیده واونوازپادرآورده. ازاوناخیلی دورنبودیم، حتی ممکنه خرس ماده مارونگاه میکرده. هیچ چی نمیتونسته اونوازکوره درکرده باشه. »
دوباره پدرش اضافه کرد« اگه خیلی بهش نزدیک شدیم ودیدیمش، ازت میخوام ازنزدیکترین درخت بری بالا. تابیست پائی فاصله اززمین، متوقف نشی. من پائین می ایستم وتصمیم میگیرم که بهش شلیک کنیم. تفنگت پره؟ »
« نه. »
« پرش کن ویه جای خاطرجمع بگذار. ممکنه یه خرس سیاباشه، خرسای سیا میتونن بالابرن. اگه دنبالت، بالااومد، طرف پائین تکیه کن، تفنگ توبگذارتودهنش وشلیک کن. تونمیتونی خطاکنی. »
پسربچه، همانطورکه پدرش گفت، تفنگ وینچسترش راپرکرد.راهشان راکج کردند طرف پائین تپه ونهر ودهنه ی جای گوزن کشته. برف باشدت ودرسکوتی مسلط، باپیچ وتاب، فرومیبارید. پسربچه تشنه بود. درجه هوانمیتوانست خیلی زیرصفر باشد، متوجه بود، چراکه دستهای لختش، باتمرین راحت بودند، حتی بین انگشتهاش عرق داشت.
« میتونم یه کم اب بنوشم ؟ »
« آره، مواظب باش پاهاتوخیس نکنی. خیلیم دوراطراف پرسه نزن. میخوایم کاروباسرعت انجام بدیم. »
چندیاردپیش رفت، توبوته هاوکنارنهرچمباتمه وروبرف زانوزدتاآب بنوشد. آب برای سینوسهاش، دردآوروتودستهاش، همراه سردئی گزنده بود. دوباره بلندکه شد، متوجه اندام حیوانی، جلووکناره نهرشد. لحظه ای احساس کردتوله ی مرده ی دیگریست. درفاصله این لحظه، پدرش دادزد:
« دیوید!همین الان بلن شوبیااینجا! »
پسربچه متوجه شدبایدبرگردد. اول رفت نزدیکترکه باپاش توله رابرگرداند. پاش تماس که گرفت، اندام زنده شدوتکان خوردوناگهاباجیغی بلندچرخید، سرش رامثل مار، چرخاندوحمله کرد. پسربچه فریادکشید. توله خرس دست راستش راتو فکهاش گرفته بود، نمیتوانست خودرارهاکند، بابی حسی فرودآمد، دندانهاش را درعمق به کارانداخت وباتکان، گوشت رادرهم درید. پسربچه احساس دردنکرد. فهمیدکه دستش ناقص شدوتشخیص دادوحشتزده شده، قبل ازناسورشدن، از عقب کشیدنش ناامیدشد. هیچ کاری ازش ساخته نبود. همان وحشتی که در خودش بود، حس کرددرتوله خرس هم هست. روبه توله خرس، نعره کشیدکه عاقلانه رهاش کندتابرود. نعره ش بیشترتوله خرس راناراحت کردوسرش رابه عقب وجلوتکان داد. پسربچه به فریادزدن طرف پدرش فکرنکرد. پدرش راندیدوصدای آمدنش رانشنید.
   پدرش باقدمهای گشادوآهسته، توبرف دوید، تفنگ رودست وآماده داشت وچیزی نمی گفت. ازتفنگ استفاده نکرد، شش پای آخررادرسکوت وباسرعت گذشت وپوتین راستش راروشکم توله خرس فروکوفت. ضربه توله خرس رابه سادگی پرت کردتوبرف. توله خرس فکش رابه جیغ خوک ماننددیگری بازکرد. پسربچه دردستش احساس آرامش مبهمی کرد، انگارپدرش تیغه های یک تله فنری راباپوتینش فشردوبازکرد. توله خرس ناگهان ازجاپریدوروکناره نهرناپدیدشد. کمی بعد، روسطح نهرپائین جیغ کشیدوخودراتکان داد. پسربچه دستش رانگاه ووحشت کرد. هنوزهم دردنداشت، امادست قابل شناخت نبود. پوست انگشتها، شبیه لایه های باند، روکف دست، پائین کشیده شده بود. غدداطراف فک، به استفراغ کردن تهدیدش میکردند. اگرپدرش درآغوش نگرفته بودش، مثل یک ابله، ایستاده ودست خونریزش راتماشان میکرد.   
   پسربچه رابادستهاش چسبید، بدون نگاه کردن به دستش، کشیدش طرف یک درخت. پسربچه، عصبانی وانگارضربه خورده، برگشت عقب که مقاومت کند. روبه پدرش فریادکشید. دادزدکه دستش زخمی شده، فکرکردپدرش متوجه نیست. پسربچه درضمن فریاد، شروع کردبه گریستن. احساس دردزق زق کننده وشروع به ترسیدن ازدست دادن خون کرد. میتوانست سوراخهائی که قطرات خونش، روبرف های پشت سرش به وجودمیاوردرامجسم کند، نمیخواست نگاهشان کند. پیش ازمواظبت ازدستش، نمیخواست هیچ کاردیگری بکند. درآن لحظه، ازپدرش متنفر، اماپدرش قوی تربودواوراطرف درخت می کشاند.
پسربچه رابلندکرد. باصدائی آرام وباعجله وباخشونت اولیه باپسربچه، گفت:
« یه شاخه هائی روبچسب وتامیتونی بروبالا. رویه شاخه کلفت بشین وسفت بچسب ودستتوزیربازوی دیگه ت نگاهدار، اگه میتونی این کارو بکن. همین الان برمیگردم پیشت. سفت بچسب، واسه این که داری سرگیجه می گیری. »
پسربچه، مایوس، شاخه ئی جشتجوکرد. پدرش ازپائین کمکش کردومنتظرماند. پسربچه خودرابالاکشید، پاهاش روکنده درخت جاگیرشد. حالارودرخت بود. لکه های سیاه وصمغ روگوشت دست راستش چبیده بود. پدرش گفت:
« حالااینجا، اینوبگیر، عجله کن. »
   پسربچه هیچ وقت نفهمیدپدرش آنقدرترسیده که فراموش کرده توفکردست پسربچه باشدیاهنوزدرست فکرمی کرده. ممکن هم بوده پدرش بیش ازاندازه توفکرجریان بوده. باروشنی ناخوشایندمعیارهای خود، انتظارداشته پسربچه بتوانددرخت رابچسبدوهمانجابماندوتفنگ رابایک دست زخمی نگاهدارد. قنداق تفنگ وینچسترراطرف پسربچه درازکرد. پسربچه خواست چیزی بگوید، امااشکهاوترسش، راه نفس کشیدنش راگرفته بود. لرزیدونتوانست حرف بزند. پدرش دادزد« دیوید! »، پسربچه قنداق راگرفت، من من کردوبادست سالمش تنه شاخه راچسبید. می گریست، عطش زده بودومیخواست حرف بزند. می ترسیدازدرخت پرت شودپائین. یک باردست چسبیده ش رارهاکردودوباره حس کردکج شده است. پدرش تفنگ رابالاتربردوگلوله هارابلندکرد. پسربچه دست مجروحش رادرآوردوآویزان کرد،خون روصورت پدرش ریخت. گرفت وسعی    کردانگشتهای دریده ش رادورقنداق بچسباندوماشه راکشید.
گلوله روبه پائین شلیک شد، واردباسن پدرش شد،زانوراخردکردوپائین رفت، استخوان ساق پاراشکست وروزمین، توپاشنه ی پاش فرورفت.
   پدرش افتاد، تفنگ هم باهاش سقوط کرد. بی حرکت، روبرف درازشد. پسربچه فکرکردمرده است، بعددیدکورمال کورمال، تفنگ راجستجوکرد. پیداش کردورو شکمش گذاشت وخرس گنده ی گریزلی رانشانه گرفت. خرس چهل پابالای تپه، روپاهاش بلندشدوسرش راباخشونت به یک طرف کج کرد. توله خرس تافاصله ای ازنهر، خودرابالاکه کشید، خرس باشدت بهش خرناسه کشید. توله باسرپائین گرفته، مستقیم طرفش یورغه رفت. خرس باکف دست عظیمش، روپاهاش کوبیدوتوله جیغ کشید. بعدخرس باسرعت برگشت وتوله خرس رادنبال کرد.
   درختستانهاساکت بودند. انعکاس صدای شلیک شوم تفنگ، هنوزطرف پسربچه برمی گشت، اماصدا، انعکاس یک یادآوری بود، نه صدا. پسربچه چیزی احساس نکرد. دیداندام پدرش روبرف مچاله شده. پسربچه واقعاباورنداشت همانجائی هست که بود. نمیخواست تکان بخورد، میخواست بیداربماند. رودرخت نشست ومنتظرماند. برف باهمان آرامی قبل می بارید. پدرش روبرف، به پشت مچاله شد. پسربچه دیدپدرش بلندشدوبه وضعیت نشسته درآمد، پائین وساق پاش رانگاه کردوحالتش رانشان نداد، روبه عقب افتاد. چشمهاش راآهسته تکان دادوبالارانگاه کردکه نگاه پسربچه راببیند. پسربچه منتظرماند. منتظربودپدرش حرف بزند. منتظربودپدرش بااستفاده ازساعدوپا، باتحکم بگوید
« بسته کمک های اولیه راباآب گرم برداروبه دکترتلفن کن، شماره توحافظه تلفن هست. »
پدرش خیره نگاه کرد. پسربچه توانست لکه های افکارراپشت چشم های پدرش ببیند. پدرش هیچ نگفت. آهسته دستهاش رابلندکردوروچهره ش صلیب کرد، انگارخواست جلوی آفتاب رابگیرد.
   پسربچه پریدپائین. پاهاش سفت روزمین خوردوروپشت ولوشد. روسرپدرش ایستاد، دستش کاملاتوبرف فرورفت. ترسیدپدرش تصمیم گرفته بمیرد. خواست خواهش کندتوتصمیمش تجدیدنظرکند. پسربچه قبلاهیجوقت پدرش رادرمانده ندیده بود. وحشت زده بود. امادیگرازپدرش نمی ترسید. پدرش صورتش راپاک کردوگفت:
« بگذاراونوببینم. »
آنهاآستین دست دیگرپیرهنش راپاره ودست پسربچه راباندپیچی کردند. پدرش دست رامحکم پیچاندوپائین آستین راباکاردشکاریش پاره کردوبامهارت دردومحل بست. پسربچه حالادردسوزنده راتوکف دسش حس کردوبه خردشدگی دست که فکرکرد، دلش به هم خورد، اماسرآخرمجبورنبودنگاهش کند. پارچه نخی باند، بارنگی آلبالوئی، به سرعت شروع کردبه خیش شدن. یک آستین پیرهن پدرش راهم کندندکه جراحت باسن پدرش راببندند. شلواررابالاکشیدندتاورم کردگی کبودطولانی تاماهیچه ساق پاکه توحفره جای گلوله خونریزی می کردراببینند. تنهاآنوقت پدرش تشخیص دادپاشنه پاش هم خونریزی می کند. پسربچه باراهنمائی پدرش، پوتینش رادرآورد، یک نصفه دستمال تمیزروکف وجائی که گلوله سوراخ کرده بود، گذاشت. پدرش دوباره بندپوتین راسفت بست. پسربچه کمک کردکه پدرش سرپابایستدوسعی کردراه برود، اماباصدائی لعنتی ازدرد، روبرف سقوط کرد. آنهانفهمیده بودندزانوخردشده. پسربچه بالاوپائین رفتن سینه پدرش را، دراثرناله های نومیدازدردخفه کننده،نگاه کردووزوزهواراتوسوراخهای بینیش شنید. پدرش بانفس کشیدن، خودراآرام کرد. انگارفکرکردوگفت:
« تومیتونی راه برگشتن توبه کلبه پیداکنی. »
پسربچه نفس عمیق کشیدوتکان نخورد.
پدرش گفت « تومیتونی، نمیتونی ؟ »
« امامن نمیتونم. نمیخوام تنهابرم. من فقط باتومیرم. »
پدرش گغت « اوکی دیوید، بادقت گوش کن. مانبایددرباره یخزدن، وحشت کنیم. من ازیخزدن جفتمون تاحدمردن، ترس ندارم. تونوامبر، هیچکس توجنگلایخ نمیزنه، اگه مواظب خودش باشه، حتی توکوهها. هوااونقدراسردنیست. من کبریت ویه گوزن تازه دارم. فکرنمیکنم این هوام بدتربشه. فرداصبحم ممکنه دوباره بارون بباره. چیزی که بهش فکرمیکنم، خونریزیه. اگه واسه بیرون رفتن ازاینجا، خیلی وقت تلف وتقلا کنم، میتونم تاحدمردن، خونریزی کنم. فکرمیکنم دست توروبه بهبودمیره. بدزخمی شده، امادکترامیتونن کاملامعالجه ش کنن وبه شکل اولش درش بیارن. من میتونم این قضیه روببینم، اینوبهت قول میدم. من بیشترازاندازه خونریزی میکنم، اماتواگه از دستت مواظبت کنی، راه بری ویه جاوانایستی، دیگه خونریزی نمیکنه وامشب خودتومیرسونی پیش دکتر. من اگه سعی کنم رواین پاراه برم، شروع میکنه به خونریزی، خارج شدن خون ادامه پیدامیکنه ومن خون زیادی ازدست میدم. رواین حساب، من همین جامیمونم، شاخه جمع وآتشوروشن نگاه میدارم وتوازاینجامیری بیرون که کمک بیاری. ازاین قضیه متاسفم. این کاریه که بایدبکنیم. تواحتمالاگم نمیشی. فقط این کوره راهومستقیم تاپائین دره وجائی که بالااومدیم رودنبال میکنی وبعدبه علفزار میرسی. راهتوطرف درخت بزرگ کاج باشاخه های خشک تاج مانند، میزون کن. به اون درخت که برسی، دوباره نهروپیدامیکنی. ممکنه اونو نبینی، خودتوخوب آماده کن وگوش بسپاربه صداش. صداشومی شنوی. نهروطرف پائین کوه دنبال وکلبه روبگذرتابرسی به جیپ. »
جنبیدویک دستش راتوجیبش کرد، گفت « توهیچوقت یه ماشینونروندی، رانندگی کردی؟»
لبهای پسربچه به هم چسبیده بود. ازفشاربیش ازاندازه ی فکهاش بهم، عضلات چانه هاش دردمیکرد. سرش راتکان داد.
« تومیتونی اینکاروبکنی، سخت نیست. »
   یک کلیدتنهابلندوشروع کردبه گفتن این که چطورمیتواندجیپ راروشن کند، کلاچ چطورکارمیکند، چطوراول تودنده یک وبعدتودنده دوبگذاردوحرکت کند.توضیح که میداد، پسربچه وضعیتش راروزمین تغییردادودست پیچیده ش رابلندکرد. پدرش ایستاد، مثل کسی که بیدارشده باشد، پلک هاش رامالید، گفت:
« همه چی راست ریسته. البته بایدبه منم کمک کنی. »
بادست چپش اره رابه کارگرفت وشاخه یک سپیدارکوچک رابرید. پدرجائی راکه بایدطوری تمیزکندتابه مچ دستش برسدرابه پسربچه نشان داد. بعداوراسرپابلندکردند، اماچوب زیربغل توشیب سینه کش تپه ی پرعلف وبرف، بی فایده بود. پدرش خودرابه شانه های پسربچه تکیه دادویک ساعت باشیب تپه مبارزه کردند.
پسربچه تویک گودال که قدم گذاشت وسقوط کردند، پدرازدردناله نکرد. پسربچه فکرکردزانوی پدرش باشدت دست خودش صدمه دیده، گمان کردصدمه ی بیشتری دیده است. گرچه درطول بالارفتن شان، زانوچندمرتبه پیچیدومچاله شد، پسربچه چیزی درباره فکرش نگفت. سرآخربه کوره راه رسیدند. بارش برف متوقف نشده بود، مسیرشان پوشیده بود. پدرش گفت:
« یکی ازتفنگارولازم داریم. فراموش کرده م، اشتباه ازمن بود. بایدبرگردی پائین اونوبرداری.
   پسربچه مسیری که پدرش گفته بودتفنگش رابه درخت تکیه داده، نتوانست پیداکند. رواین حساب، رفت طرف نهروخونهای ریخته راجستجوکرد، چیزی ندید. جای هیکل پدرش هم زیریک اینچ برف تازه صاف شده بود. دست سالمش راتوبرف فشرده فروکردوخون لزج لغزیدوشبیه خلط، انگشتهاش راآلوده ودرهمان حول حوش وینچسترراپیداکرد.
پدرش گفت « آدم خوش شانس، جای درست همینجاست. »
ماشه راکشید، یک پوکه بیرون پرید، پوکه راتوهواگرفت. جلدرابادقت خیره نگاه کردوروبرف، کنارش گذاشت. ازجلدبیرونش کشیدتاپسربچه ببیندوشستش رایک درجه پائین بکشد، گفت:
« به خاطرمیاری؟ ضامن. »
   پسربچه متوجه بودکه احتمالابایدبه شدت احساس شرمندگی کند، اماکمی این احساس راداشت. پدرش نمیتوانست، مثل همیشه، اذیتش کند، چراکه میرفت تاپدرش رادرک کند. نمیتوانست به خودش کمک کندونمیخواست پسرش احساس حقارت کند، امابه دلیل تنهائی ووضع رنج آورش ومادرپسربچه ودرماندگی خودش، به کمکش احتیاج داشت.
   بعدازگذشت یک ساعت دیگر، باسختی درختهای سپیدارسینه کش تپه را گذشتند. پدرش چوب زیربغل راباخشم تویخزدگی عقب کشیدوروبرف نشست. پسربچه نمیتوانست بادقت فکرکندچطورپدرش راازوضع گرفتارشده بیرون بکشند، یاگزینه ای برای مقابله بانومیدی رابررسی کند. روشنائی پژمردوبه جای روشنی عصرگاهی، به چیزی شبیه پرتوماه تبدیل شد. پهنه ی برف تیره، بی عمق، مسطح شده بودوآسمان به آرامی خبرازخطرفرارسیدن شب میداد. ناآرامی پسربچه بالاگرفت وبعدتصمیم گرفته شد. پدرش کوله بارخودراروشانه های پسربچه آویخت وتفنگ راخودش دست گرفت. پسربچه ساعدهاش رازیرزانوی پدرش پیچاندوکمکش کرد. پسربچه ازیازده سالگیش بلندتروسنگین وزن تربود. وزن پدرش ۱۶۴پوندبود. پسربچه راه افتاد.
پسربچه به آرامی ریزش برف، حرکت می کرد: یک قدم برمیداشت، نفس می کشیدوقدم دیگررابرمیداشت. ابتداسنگینی تحمل ناپذیربه نظرمیرسید. فکرکرد نمیتواندپدرش راتافاصله ای دور بکشاند. منتظرافتادن بودوچندقدم اول رابرداشت. سقوط نکرد، پیش رفتن راادامه داد. ان طورکه فکرکرده بود، بازووشانه هاش خیلی ناراحت نشد. رواین حساب، پیشرویش راادامه داد. توریزش پودرمانندعمیق برف، قدم به قدم پیش رفتن، مثل روپله بالاکشیدن یک قفسه چوب کاج بود. باتعجب دید، بعدازمدتی طولانی، سنگینی باربدترنشد. حفظ تعادل وهمانگی رافرا گرفت وپیش رفت.
   تاریکی درختهاراتیره کرد، امابرف براق بود. میتوانست کوره راه راواضح ببیند، پیش رفتن رادنبال کرد.
« چطوری دیوید؟ توبالارفتن چطوری؟ »
« خوبم. »
« یه مدتی توقف می کنیم که استراحت کنی. همینجامیتونی منوبگذاری پائین.»
پسربچه رفتنش راادامه داد. خیلی بااحتیاط جلو رفت. بعدازبرداشتن هرقدم، انگار می ایستاد، امارفتنش رادنبال کرد.
« منوبگذارپائین، نمیخوای استراحت کنی؟ »
پسربچه جواب نداد. دوست داشت پدرش واداربه حرف زدنش نکند. اول راه افتادن، هوارابلعیده بود. حالاآهسته ومعمولی نفس می کشید. برشهای باسنش رامیان برف تماشامی کرد. نمیخواست حالتش خدشه دارشود. بعدازلحظه ای گفت:
« نه. »
    راهش راادامه داد. به توله خرس رسید، زیربرف تازه پوشیده بودواوراندیدورویش افتاد. باسنگینی پدرش، چهره ش توعمق برف فرورفت. نمیتوانست تکان بخورد، امامیتوانست نفس بکشد. استراحت کرد. وزن پدرمچاله شده ش راکه رودست راستش حس کرد، جراحت رابه یادآورد. ازبسته بودن دست به پهلوش خوشحال شد، وگرنه بایددردضربه سقوط شان راتحمل می کرد. ضمن درانتظارجمع وجورکردن پدرش ماندن، متوجه تغییردرجه حرارت شد. عرقش به سرعت سرد شدوشروع به لرزیدن کرد.
    پدرش دوباره درسکوت فرورفته بود. پسربچه فهمیدپدرش دردساق پاش رافریاد نمیزند، حتی به یادهم نمیاورد. پسربچه تشخیص دادخودش نمیخواهددستش رابه خاطربیاورد. خون بیرون نشت کرده ازپارچه باند، ضخیم شده. نخواست تنهابه گوشت قلنبه شده وزردپی واستخوان باندپیچیده شده ش فکردکند. دردبود، امادردرادرفاصله ی دورنگاه میداشت. دست، دیگردست اونبود. رواین که دوباره براش دست شود، حساب نمیکرد. اگرازفکرکردن بهش فارغ می بود، دردش هم مربوط به اونبود. دردشیرینی بودکه بهش آگاهی داشت. دست سالمش هم بی حس بود.
« حالااستراحت می کنیم. »
پسربچه گفت « من خسته نیستم. فقط داره سردم میشه. »
پدرش گفت « استراحت می کنیم. من خسته م. »
پسربچه زیرزانوی پدرش، توبرف متوجه حفره ای شدکه خون تازه ناپدیدشد. پارچه تیره دورباسن پدرش چسبناک به نظرنمیرسید، برق میزد.
پدرپسربچه راراهنمائی کردکه چطورباکاردگوزن کشی، توله خرس رابشکافد. پدرتکیه داده به یک درخت افتاده، رویک پاایستاد، وینچستررارودست، اماده نگاهداشت. درضمن حرف زدن، تمام اطراف رامی پائید. پسردست چپ وهردوزانوش رابه کارگرفت وپائین شکم توله خرس راباصدای ملایم بیرون ریختن، شکاف رابه راحتی، روبه بالا، تکه تکه کرد. توله خرس راتمیزنکرد، یک تکه بزرگ گوشت شکمش رابریدوجداکردوداددست پدرش وتفنگ راگرفت. پدرش پوست راکندوچربی رادورانداخت. بااره گوشت رانصفه کرد. یک تکه راگلوله کردوگذاشت توجیب کتش. تکه دیگررادوباره نصفه کرد. یک چهارم راباچربی براق به پسربچه داد.
« اینوبخور، باچربیش. بقیه شوبعدمی پزیم. نمیخوام اینجاآتش روشن کنم ومامانت به ریشم بخنده. »
   گوشت جویدنی بود. پسربچه گرسنه بودوچندش آورش ندید. پدرنشست وخودرابه عقب تکیه داد. بندپوتین پای سالمش رابازکرد. پیش ازآن که پسربچه متوجه شوداوچه کارمیکند، پوتین رارهاکرد. یک جوراب پشمی بخارکرده دستش بود، گفت:
« دست چپتوبده من. »
پسربچه دست سالمش رادرازکرد. پدرش جوراب رارودستش پائین کشید، گفت:
« هواخیلی سردترمیشه، مااون دستولازم داریم. »
« توچی میشی؟ دست توروهم لازم داریم. منم جورابمومیدم به تو...»
« نه، تواین کارونمی کنی. ماپاهای توروازهمه چی بیشترلازم داریم. همه چی خوبه. من دستمومیگذارم توپیرهن تو. »
پدرش رابلندکردوراه آفتادند. پسرراهش رادنبال وتوتاریکی سردحرکت کرد. خیلی زود، پائین دنده هاوتوپوتین هاش دوباره عرق کرد. تنهادستهاوگوشهاش توگیره فلزی احساس سرمامیکردند. پدرش می لرزید. پسربچه ایستاد. پدرش پاهای خودراپائین نگذاشت. پسربچه روکوره راه ایستادومنتظرماند، آهسته مچ گرفته شده ش راآزادکرد. باسن پدرش سقوط کرد. پسربچه مواظب پای مجروح بود. دستهای پدربه گردن پسربچه چسبیده ورهانمی کرد. انگشت های سردش رو پوست پسربچه بود.
« کلبه هستیم؟ »
« نه، هنوزحتی به علفزارم نرسیدیم. »
پدرش پرسید« پس واسه چی وایستادی؟ »
« خیلی سرده، توداری می لرزی. میتونیم آتش روشن کنیم؟ »
پدرش باگیجی گفت « آره، مااستراحت میکنیم. ساعت چنده؟ »
پسربچه گفت « مانمیدونیم، ساعت نداریم. »
   پسربچه چوبهای خشک کوچک راجمع کرد. پدرش باقنداق وینچستربرفهاراز رویک تخته سنگ پس زد. روتخته سنگ آتش روشن کردند. پدرش شاخه های کاج را شکست، کاغذتوالتهای خشک راازجیب بغلش پیداوچوبهاراآماده کرد. انگشتهاش بیش ازآن می لرزیدکه بتواندکبریت بکشد. پسربچه آتش راروشن کرد، پدرراهنمائی کردوبرفهاراباپاکوبید، سفت وتخت کرد، جلوی آتش روسنگ، اجاق کوچکی، شبیه یک گوشه، درست کرد. شاخه های درخت راشکست وگذاشت توفرورفتگی اجاق روزمین. چوبهای خشک بیشتری روآتش گذاشت. پشت ابرهای ناپیدا، بخشی ازماه به نظرمیرسید.
پسربچه گفت « ریزش برف وایستاده. »
« چرا؟ »
پسربچه حرف نزد. صدای پدرش زنگی غیرطبیعی داشت. بعدازلحظه ای پدرش گفت « آره، برف واقعاوایستاده. »
تکه هائی ازگوشت توله خرس رابه چوب ترباریکی به سیخ کشیدندوکباب کردند. ریزش چربیهاآتش رادرخشان وشعله ورکرد. بیرون گوشت سوخته ومغزش خام بود.   مزه ی تمام گوشتهائی راداشت که پسربچه قبلاخورده بود. چربیهای داغ سقف دهنشان راسوخت، آن تکه گوشت افتادتوآتش وپدرش بدوبیراه گفت، توشعله دنبالش گشت وبیرونش کشید، بعددستش راتوبرف فروکرد. انگشتهای زخمی رانگاه نکرد. آنهاراخوردند. پسربچه دیدهردودست پدرش کج کوله وتقریباغیرقابل استفاده شده. رفت دنبال چوب بیشتر. یک درخت خشک افتاده نزدیک کوره راه پیداکرد، امابایک دست توانست شاخه های کوچک رابشکندوبیاورد. آنهاکناراجاق، مثل قاشق، باهم خوابیدند. حالاپدرش بیمارگونه می لرزید، پسربچه رامچاله وسفت به خودفشارمیداد. پسربچه دستهای پدرش راعقب کشیدوتوپیرهن خودگذاشت. پسربچه خوابش برد. آتش که می پژمرد، بیدارشدوهیزم بیشتری روش گذاشت ودوباره خوابید. دوباره بیدارشد، آتش راشعله وروجای خودراباپدرش عوض کردوخوابید. بی صداوبین پدرش وآتش، باهم خوابیدند. دوباره بیدارکه شد، پدراستفراغ میکرد.
   پسربچه وحشتزده بود. پدرش درهم پیچیده بود، ناگهان گوشت توله خرس رابامایعی زردوخون بالاآورد، مایع تیره ی قرمزباآتش براق شده، روبرف پاشیده وشمکش خالی وخشکیده شد.این حالت دیگررهاش نکرد. باحالتی رقت انگیزبه تقلادرآمد. پسربچه خواست بهش گفته شودچه اتفاقی افتاده. پدرش نتوانست یانخواست جواب دهد. شکمش گرفتارتشنج شدوتمام اندامش به طورزشتی به جیغ جاغ وکش وقوس درآمد. بین حملات، باصدای مرطوب ولرزان، ازعمق سینه ش، نفس می کشیدوحرف نمیزد. استفراغ فروکش که کرد، نفسش به طورکشیده وهمراه ناله های حباب گونه وخس خس های کشیده، بیرون آمد. ناله های کشیده همراه بامایع، بازهم ادامه یافت. نفسش گرفت وکف قرمزبه حلقش آمدوازدهنش بیرون ریخت، پدرش روی مایعات، پس افتادودوباره شروع کردبالاآوردن. پسربچه فکرکردپدرش تکان میخورد. کنارش زانوزد، اوراگرفت وگریه کرد. نمیتوانست چهره ی پدرش راخوب ببیندونمیخواست ازنزدیک نگاه کند، چراکه صداهائی که ازدرون اندامش بیرون می آمد، انگارخیلی غیرآدمی بود. پسربچه هیچوقت آنقدرنترسیده بود. برای خودوپدرش گریه میکرد. ازشنیدن صداهاوحرکتها، فهمیدپدرش انگار داردمیمیرد. فکرنمی کردهیچوقت بتوانددوباره آدم درستی شود.
   پدرش ساکت که بود، رفت دنبال آوردن چوب. شاخه های درخت افتاده خشکی رابامقاومتی پایدارشکست وبه شکل دسته هائی، آوردوآتش رابارآورترکرد. لباسهای پدرش راپناهگاه آتش کردواوراازپشت، به طرف آتش فشرد. پسربچه نخوابید، گرچه بیدارهم نبود، منتظرماند. پدرش نشست وشروع کردبه اخلاط بیرون ریختن:
« یه دسته دیگه چوب بنداز روآتش، خودتم منوازپشت گرم کن، بعدراه می افتیم. » پسربچه اطاعت کرد. حوشحال بودکه پدرش توانست حرف بزند. عجیب به نظرش رسیدکه پدرش بیشترمتوجه خودش وکمترتوفکرپسرش بود. حتی نپرسیده بود دستش چطوراست. پسربچه پدرش رابلندکردوراه افتاد.
    طلوع صبح خودراآماده عرض وجودکه می کرد، بارش برف شروع شد. بی صدافرومیبارید. همراه بادی سبک، روپشت پسربچه میزد. حس کردانگاربایک لوله ی عمودی برف، روبه جلو، هل داده میشود. آهسته تلوتلومیخورد. اندام پدرجلوی وزش بادسردروپشت پسرک رامی گرفت. هردونفرتولباسهاشان پیچیده شده بودند. خیلی زود، پدرش دوباره به ارتعاش درآمد. پسرک راهش رادنبال کرد. عضلات پائین پشت گردنش، ازروزگذشته، مجروح بود. بازوها، شانه هاوباسنش دردمیکرد، گردنش بیشتراذیتش میکرد. سرش راطرف جلو، روبارودرد، خم کردوفرورفتن پاهاش راتوبرف، تماشاکرد. دردملایم گرسنگی راتوشکم خودحس کرد، نه به عنوان اشتها، بلکه به عنوان یک آشفتگی. به جیپ فکرکردوپیش رفت.
    پسربچه کناره علفزارراتشخیص داد، اماتوبوران برف، نتوانست گروه سپیدارهارا ببیند. جائی که کوره راه راترک کرد، برف عمیق ترشد. جهت وزش باد، حالامتغییر بود. گاهی برف رابه صورتش می پاشاند، گاهی ازراست، روپهلوش شلاق می کوبید، علف خشک وبرف، روباسنهاش میکوبید، تلوتلومیخورد،پیش میرفت وبعد خودراعقب می کشید. دومرتبه نوک انگشتهاش توشیب جوئی کوچک فروافتادو هواراتوی ریه ش، به طوروحشتناکی حس کرد، یک مرتبه آب راتقریبابه مچش پاشاند. سپیدارهارادرفاصله ی دور، توعلفزاردید، درفاصله ی صدیاردی طرف راستش بودند. مستقم طرفشان برنگشت. ازنهرهای پنهان سراشیبی می ترسید. حالامطمئن نبودکه کانال اصلی جلواووبیشه سپیدارهاست یاطرف چپ پشت سرش. سعی کردازکوره راه دره، طرف سپیدارهاوکاج شاخه خشک، درفاصله دورکناره ی دیگرعلفزار، بگذردوآنطورکه به خاطرمیاورد، درامتدادخط تقریبامستقیم حرکت کند. طرف کناره ی دوروجائی که درخت بایدمیبود، خودرامیزان کرد. نتوانست تاج کاج خشک راببیند، حتی درختهاراهم نتوانست ببیند. تنهاتوانست یک تیرگی مبهم، بالای پیچ روشن ببیندوپیش رفت.
سپیدارهاراگذشت وپشت سرگذاشت. چندبارایستادواستراحت کرد، درفضای بازعلفزار، وزش باد، ازپشت سرتکانش میداد. پدرش راپائین نگذاشت. پدرش، کنترل ناپذیر، می لرزید. مدتی طولانی حرف نزده بود. پسربچه مشتاقانه، میخواست به کناره دورعلفزاربرسد. جورابهاش خیس بودند، پوتین هاومچ هاش یخزده وبرق می زدند. بادخودرابه چهره ش می سابیدوگیجش میکرد. حس کردباسن هاش بایک چماق، کبودشده اند. میخواست تسلیم شودوپدرش راپائین بگذاردوزوزه بکشدکه وضعش خیلی غیرمنصفانه شده است ومیخواهدبه درختهای فاصله دوربرسد. شک نداشت که آن کاررامی کندوراهش راادامه داد.
    درخت هارادید. سرش راپردرد، بلندکردودرمقابل هجوم لکه ها، تکان داد. درخت کاج تاج به سرراندید. راهش راادامه داد، دوباره ایستادوگردن کشیدوسرش راتکان دادودرگوشه ای، رودرختهای کاج تمرکزکردوعقب وجلوشد، درخت کاج تاج به سرراندید. اندام وبارخودراچرخاندکه عقب رانگاه کند. برف درسطح علفزاربادروبه کردوانگاربه همه طرف چرخیدکه روچهره ش بکوبد. چشمهاش راروهم فشرد، هنوزمیتوانست سپیدارهاراببیند، نتواست تشخیص دهدکوره راه دره، کجابه علفزاربرخوردمیکند. دقیق نمیدانست همان جائیست که آمده است. دوباره سپیدارهاوجلوتر، کاجهارانگاه وبادقت ارزیابی کرد. ازاین که درخت کاج تاج دار، هنوزخودرانشان نداده، عصبی شد، امانترسید. خودراواداربه ارزیابی کرد. ارزیابی کردودرهمان جهت پیش رفت.
درخت کاج تاج داررادرفاصله دوردید، طرف چپ برنامه ریزی شده ش بود. برگشت وباخوشحالی، طرف درخت حرکت کرد. نزدیکترکه شد، سرش راخم وبالاگرفت تادرخت رانگاه کند. ایستاد. مطمئن نبودکه این درخت همان درخت باشد. هیچ چیزش باآن درخت فرق نداشت، جزاین که تکه های برف شاخه هاش راسنگین کرده بودوهیچ چیزش آشنابه نظرنمیرسید. چندروزگذشته هزاران درخت کاج دیده بود. اینهم شبیه درختهای دیگربود. امااین یکی قطعایک تاج چند شاخه داشت. ازوسط وارددرختستان شد. به طورمبهم، منتظرپیداشدن یک کوره راه بود. کوره راهی نبود. بعدازدویست یارد، هنوزبین درختها، درختهای خشک افتاده وعلفهای خشک، راه میرفت. نهرچوپان رابه خاطرآوردکه رولبه علفزارفرومیریخت وتواولین دره، پائین میرفت. برگشت ونشانه هارابه طرف کاج چندشاخه، دوباره نشانه گذاری و نهرراجستجوکرد. درهیچ جای نزدیک درخت ندیدش. ساکت ایستادوگوش داد. جزصدای بادونفس کشیدن لرزان پدرش، هیچ صدائی نشنید.
« نهرکجاست؟ »
پدرش جواب نداد. پسربچه آهسته بالاوپائین پرید، امیدواربودباتکان دادن هشیارش کند.
« نهرکجاست؟ نمیتونم پیداش کنم. »
« چی؟ »
« ماعلفزاروردکردیم ومن درختوپیداکرده م، امانمیتونم نهروپیداکنم. به کمک تو احتیاج دارم. »
پدرش گفت « قطب نماتوجیب منه. »
   پدرش راروبرف، پائین آورد. قطب نماراتوجیب بغل پدرش پیداکردولبه تاشوراباز کردوصاف نگاهداشت. تلنگرزدومتوجه شدباسن راستش باخون تازه لکه داراست. یک لحظه فکرکردزخم تازه ای پیداکرده است. بعدمتوجه شدخون مال قطب نمای پدرش است که عقربه ش ایستاده.
« حالاچه کارکنم؟ »
پدرش جواب نداد. پسربچه دوباره پرسید. پدرش هیچ نگفت. پسربچه روبرف نشست ولرزید.
   پسربچه پدرش رارهاکردواطراف درخت کاج رادورزد، سرآخریک نهرپیداکرد. آنهادرامتدادعلفزارمسطح، نهررادنبال کردند. سرآخرنهرسرازیروبه مرورناپدیدشد. پسربچه دیدنمیتواندکاردیگری بکند. متوجه شدنهررااشتباه گرفته ونهردیگری بوده. امیدواربودنهرمنتهی شودبه نهرچوپان، یاسرآخربه جاده ای ببردشان که جیپ راترک کرده بودند. خیلی خسته بود. نمیخواست توقف کند. دیگردربندگرم بودن هم نبود. تنهامیخواست به جیپ برسدوزندگی پدرش رانجات دهد. تصورمیکردبه خاطرکاری که کرده، پدرش باتمام وجوددوستش خواهدداشت. تصورمیکردباکاری که درحقش کرده، برای همیشه می بخشدش.
    پسربچه احمقانه قکرکرداگراشتباه میکرد، پدرش هیچوقت نمیتوانست دوباره وادارش کنداحساس شرمندگی کند. رواین حساب، ازاشتباه کردن نمی ترسید. ازمردن نمی ترسید. دستش خونریزی نمی کردواحساس نیرومندی کرد. نهرطرف پائین وچپ پیچید. میدانست گم شده ونهررادنبال کرد. نخواست عقب گردکند. فهمیدبه عقب برگشتن، وادارش میکنداحساس گمگشتگی، ناامیدی وترش کند. تاوقتی راهی رادنبال وحرکت میکردوپائین میرفت، احساس قدرت میکرد.
   بعدازظهریک خرگوش شکارکرد. چوب کوتاه سنگینی رامثل یک تیرک، طرف خرگوش که روی یک شاخه پائین بود، انداخت وروبرف پرتش کرد. خرگوش به تقلادرآمد، پسربچه دویدوخودراروش انداخت. دست وپازدن خرگوش رازیرسینه خودحس کرد. گرفتش، خرگوش گازش گرفت، پس گردنش راچسبید. مچاله کرد، مدتی بیرحمانه درهمش فشردتاازپیچ وتاب بازماند. به همان شکل که دیده بودپدرش خرگوش راپاک میکند، تمیزش کرد. باکبریت جیب بغل پدرش، آتشی کوچک روشن وخرگوش راروچوبهاکباب کرد. مقداری به پدرش داد. پدرش نتوانست بجود. گوشت راجویدوبه اندازه یک لقمه بزرگ، تودستش وبعدتودهن پدرش گذاشت. پدرش توانست ببلعد. پدرش دیگرنتوانست حرف بزند.
پشربچه پیش رفت. به مادرش دراورگرین پارک فکرکردوناگهان احساس گیجی وضعف کرد. به چهره وصدای مادرش فکرکرد، وقتی می گفت پسرش بایک دست خردشده که هیچوقت خوب شدنی نیست، باپدرش که تیرخورده وبیهوش ودرحال مردن است، تومونتاناتویک جنگل گم شده. مادرش رامجسم کرد، وقتی این خبر رامی شنودکه خودپسرش هم ممکن است بمیرد، مگراین که بتواندپدرش راتابیرون جنگل حمل وراهش رابه طرف جیپ پیداکند. دگرگون شدن چهره ش رادید. صداش راشنید. پسربچه ایستاده بود. گریه می کرد. نمیتوانست شکل دهنش راکنترل کند. مثل شبی که پدرش راگرفت وفکرکردمیمیرد، بااندوه واقعی گریه نمی کرد. بااحساس دلسوزی به حال خودگریه میکرد. متفاوت به نظرمیرسید. هنوزمی گریست.
    پسربچه تشخیص داد،نبایدبه مادرش فکرکند. فکرکردن به مادر، میتوانست سستش کند. اگرمادرش میدانست پسرش کجاست، بایدچه کارمیکرد، تنهامیتوانست انجام دادن کارش راغیرممکن کند. پسربچه فکرکردخوشحال است که مادرش درباره اوهیچ چیزنمیداند.
   هیچکس نمیدانست پسربچه چه کارکرده، یاهنوزبایدچه کارکند، حتی پدرش هم دیگرنمیدانست. پسربچه خوشحال بود. هیچکس نگاهش نمیکرد، هیچکس نمیدانست واوآزادبودکه تواناباشد.
   پسربچه خودراکنارگورپدرش تنهامجسم کرد. گوربازبود. تابوت پدرش پائین گذاشته شده بود. پسربچه باپیرهن سیاه کریسمسش، سرپاایستاده بودو دستهاروکشاله رانش آوریخته بودوگریه نمی کرد. مردهابابیل پشت گورایستاده ومنتظردستورپسربچه بودندکه گورراپرکنند. پسربچه احساس شادبارآورترسناکی داشت. مردهااورانگاه کردندواوبه پائین وتوگودال خیره شد. پسربچه فهمیدکه قضیه دروغ است. اگرپدرش مرده بود، مادرش خودراباسرعت به لیوینگستون رسانده وپدرش رادفن کرده وبالباس سیاکنارگورایستاده وپسربچه راشبیه یک کودک، به خودفشرده بود. هیچ کاری نبودکه پسربچه بتوانددراین باره انجام دهد. به تمام دلایل دیگر، بایدراه رفتن راادامه میداد.
    مادرپسربچه رادنبالش می کشیدوبه اورگرین پارک می بردواوتوگرگ ومیش صبح ، پیش ازاین که بدن سردپدرش توتابوت شروع کندبه ورم کردن وگندیدن، توخیابان شماره ۹۶می ایستاد. مادرش اوراپس میزدوکاری نبودکه پسربچه بتواندابکند. پسربچه تشخیص دادکه اگربعدازمراسم تدفین بامادرش برگردد، هیچوقت کلبه ی بیرون لیوینگستون رادوباره نمی بیند. دیگرهیچوقت تابستان ونوامبرهاهیچ جانمیرود ودراورگرین پارک خواهدماند.
   حالاانگارکلبه درمرکززندگی پسربچه بود. این مرکزانگاردرنیمه راه بین این نهربرف پوش دره وایستگاه راه آهن شیکاگوایستاده بود. این مرکزبه زودی کلبه ش میشد.
   پسربچه ازوضع پدرش هیچ نمیدانست وهیچوقت درباره مالکیت قانونی کلبه که تقدیرش بود، چیزی بهش گفته نشده بود. مالکیت قانونی مقوله ای نبود. مالکیت کلبه بایدبه نام مادرش میشد، یافروخته وبدهکاریهای پدرش پرداخت میشد، یابوسیله ایالت، تملک میشد، اماهنوزکابین وکلبه پسربچه میشد. میتوانست برای همیشه تنهابه اومتعلق باشد، پدرش همانجابهش گفته بود:
« اینجامال توست. آماده ی صاحب شدنش باش. »
   پسربچه حس کرده بودزیاداست، ترسیده وخودراآماده ندیده بود. تشخیص داد حالابایدچندساعتی توکابین وکلبه گرم شودواستراحت کند، یابایدهیچوقت دوباره نبیندش. ازقانون کلبه وکابین میتوانست قدردان باشد... رفتنش راادامه داد.
   طوری به پدرش فکرکردکه انگارازش فاصله ی دوری دارد. باپیرهن سیاه، تنهادرکنارگوربودکه صدای پدرش راکنارخودشنید:
« اوضاع خوبه. حالاچشمهاتوبلندکن وباصدای یه مردبگوبیلهاروبه کاربندازن وشروع کنن به ریختن خاک، بعدبرگردوآهسته بروپائین تپه. مواظب باش گریه نکنی. اینجورخوبه. »
   پسربچه ایستاد. حس کردحدقه هاش رااشک درخودگرفته ومیلرزد. متوجه شدقضیه دروغ است. پدرش هیچوقت آنجانخواهدبودکه بهش تهنیت بگوید. پدرش هیچوقت نخواهدفهمیدپسرش کارهاراآنطورخوب انجام داده است.
نفس عمقی کشید. خودراراست وریست کرد. پدرش همه چیزرافهمیده بود. پدرش میدانست.
دوراطراف اجاق راهمانطورکه شب پیش بود، درست کرد. جزاین که این مرتبه، بین پشت تخته سنگ وتنه ی کلفت افتاده یک درخت، فضای برجسته ای یافت. برفهاراپاک کرد، شاخه هاراخواباندودربرابرهربازتابنده، آتش روشن کرد. اول تخت حسابی گرم بود. بعدیخ های هیزم آب شدوراه افتادوسرازیرشد، دروسط جمع شدو شاخه هارااززیرخیس کرد. پسربچه برخاست وروکپه برف غلتک کشیدوآتش راخشک کند. برگشت که دوباره بخوابدوگرم شد، پدرش رابغل زدوخوابید. هرنیم ساعت یک باربلندشدوآتش راجلاداد.
شب برف متوقف شدوادامه نیافت. انگارجنگل بیشترتوسکوت فرورفت. زیروزن خودساکن شدوآه می کشید. آنچه قراربودپیش آید، پیش آمده بود.
پسربچه ازشکستن چوب خشکه هاخسته شدوپیش ازطلوع، دوباره شروع کردبه رفتن. بیشترازپنج ساعت راه رفت. خرگوشی راکه دید، سعی نکردبکشد، چراکه نخواست برای تمیزکردن وپختنش، وقت تلف کند. حالاعجله میکرد. ازنهرمقداری اب نوشید. درنقطه ای نزدیک نهر، حشرات سیاه کوچک بی شماری شبیه مورچه های پرداردیدکه روبرف می خزیدند. ایستادکه بگیردشان، چهل پنجاهتاازآنهاراخورد، بیمزه بودند. مزاحم پدرش نشدکه ازآنهابخوردش دهد. حس کردراه درازی ازکوه پائین رفته. فکرکردحالابه سطح جائی رسیده که بایدجاده هامی بودند. نهرراتاجائی دنبال کردکه باشاخه های دیگریکی ورودخانه ای شد. زمین دوباره مسطح وزهکشی عریص می شدو به روشنای روزمی پیوست. همانطورکه پدرش راحمل میکرد، سرش هم دردمیکرد. توجه به دردهای دیگرش رامتوقف کرده بود. حول حوش ظهرآن روز، به یک پرچین رسید.
پرچین مبهوتش کرد. به اطراف دقیق شد، ناگهان نبضش تپیدن گرفت، یکباره خودراآماده دیدن محوطه وسیع خالی برف روبی شده وپستهای شکسته شده پرچین کردوبه چوپان باسکی پنجاه سال پیش گم شده فکرکرد. نزدیک کلبه وکابین ودودبود. استراحت کرد. لرزیدوگرفتارخنده ی کنترل ناپذیزشد. استراحت کردوقادربه حرکت نبود. هنوزمی خندیدومی گریست. باآرامش ولذتی مبهم وشگفتی، بدون خجالت وتاآنجاکه میخواست، گریه کرد. پدرش رادرآغوش گرفت وگریست. پدرش راپائین گذاشت، پیش ازآنکه طرف دربرود،صورت خودرابابرف شست. آهسته راه رفت ومحل راگذشت وپدرش راحمل کرد. احساس خستگی نمیکرد.
زن جوان شوکه شدوچهره ش روبه پائین خم برداشت، اول نشانی ازدوستی نداشت.
پسربچه گفت « مایه جیپ یه جائی پارک شده داشتیم، امامن نمیتونم پیداش کنم. اینم پدرمنه. »
آنهانخواستندباهاش حرف بزنند. لختش کردندوپتوپیچیده، جلوآتش گذاشتندوبراش چای درست کردندومنتظرماندند. پسربچه خواست حرف بزند. دوست داشت سئوال های زیادی ازش بکنند، اماآنهاساکت وباسرعت دراطراف می گشتندو اشیا راگرم میکردند. پدرش تواطاق خواب بود.
    مردی باچهره ی پنهان درریشی پرپشت، به دکترتلفن کرده بودوباپتوهای بیشتر، رفت تواطاق خواب وهمانجاماند. زن باچای داغ، ازاطاقی به اطاق دیگرمیرفت. شانه های لخت پسربچه رازیرپتومالیدوفنجانی راجلودهنش گرفت، اماباهاش حرف نمیزد. پسربچه نمیدانست به زن چه بگوید، نمیتوانست لبهای خودراخوب تکان دهد، امادوست داشت زن چیزهائی ازش بپرسد. ناآرام وجلوی اجاق، درحال گرم شدن بود.
   پسربچه درباره به زودی برگشتن به کابین وکلبه شان فکرمیکرد. توذهنش جهتی رانشان مردریشومیدادکه اووپدرش رابه خانه شان برساند. خانه شان خیلی دورنبود. خیلی وقت مردراتلف نمی کرد. آنهاازمردتشکرمیکردندوبهش یک استیک گوزن میدادند. کمی بعد، مردوپدرش میرفتندسراغ جیپ. پسربچه متیوانست پدرش راتوکلبه، همانطورآنهاانجاگرمش میکردند، گرم نگاه دارد.
   درفاصله ای که زن تواطاق خواب بود، پسربچه صدای بلندمردریشوراشنید:
« اون چی؟ »
زن پچپچه کرد « اون پدرشوحمل کرده وآورده. »
مرددادزد « منظورت چیه؟ »
« اون پدرشوروپشتش گرفته، خودم دیدم. »
« ازکجاحملش کرده؟ »
« ازجائی که این حادثه اتفاق افتاده. ممکنه یه جائی طرف نهرگوسفندا. »
« هشت مایل؟ »
« من میدونم. »
« هشت مایل؟ اون چیجورتونسته این کاروبکنه؟ »
« نمیدونم، فکرنکنم بتونه، امااون این کاروکرده. »
نیم ساعت بعدکه پسربچه شروع کردبه لرزیدن، دکتررسید. دکتررفت تواطاق خواب وپنج دقیقه ماند. زن برای پسربچه بازهم چای ریخت، کنارش زانوزدودورشانه هاش رادرآغوش گرفت.
   دکتربیرون که آمد، بی حرف، پسربچه رامعاینه کرد. پسربچه دوست داشت دکتر ازش سئوالهائی بکند، امادکترمیترسیدپسربچه باشدت بلرزدکه سئوالهای یک مردراجواب دهد. درفاصله ای که دکترپسربچه رالمس ومعاینه کردوفشارش رااندازه گرفت، پسربچه مستقیم توچشم دکترنگاه میکردتابهش نشان دهدکه واقعاسالم است.
دکترگفت « دیوید، پدرت مرده. مدت زیادی مرده بوده، احتمالاازدیروز. »
پسربچه گفت « خودم اینو میدونم...»