سرهنگ


محمود طوقی


• خب من باید چه می کردم ؟کم کمش دهسال که روی شاخش بود هواداری از یک گروه مسلح وعضویت در کمیته اعتصاب دانشگاه .دهسال هم که نمی دادند سه سالی باید آب خنک می خوردی. اما من گردن شکسته رفتم پیش تیمسار ریش گرو گذاشتم .گرچه خرت که از پل گذشت گفتی گور پدر تو آن تیمسار و مرده شور ببرد آن ریش گرو گذاشتنت را . از من بعنوان طعمه استفاده کردی تا بهروز را دستگیر کنی . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ اسفند ۱٣۹۷ -  ۲۱ فوريه ۲۰۱۹


 حالا من شده ام ساواکی شکنجه گر،خانم شده است اشرف دهقانی.

خب،اگر من آن روز در کمیته مشترک ضد خرابکاری بدادت نرسیده بودم بالا و پائینت را می کردند یکی .

اما دلم بحال معصومیتت سوخت . دیدم حیفی زیر دست تهرانی و عضدی پر پر بشی.حالا بیا و بگو نه آقا دهنت آب افتاد و پیش خودت هزار نقشه کشیدی که مرا از آن خود کنی.

گیرم که این طور باشد . حالا تو ورفقایت اسمش را بگذارید اپورتونیسم اخلاقی . شما کار دیگری که بلد نیستید . اما من به آن می گویم ،میل خدایی.این غریزه ای است که خداوند در نهاد هر بشری گذاشته است تا بهترین چیزها را برای خودش بردارد .تو هم آن موقع بهترین چیز بودی .

خوشگل نبودی که بودی. دانشجوی سال دوم فنی نبودی که بودی . سر پر شور و شری نداشتی که داشتی. از خانواده هزار فامیل نبودی که بودی.

خب باید چکار می کردم . می گذاشتم چهار تا چپی مادر قحبه با آن قیافه چپولشان بیایند با چهارتا شعار خررنگ کن ترا بردارند ببرند کوه یا خانه تیمی و فردا بدهندت دم تیر .

این را تو می خواستی؟آخه آدم اگه مغز خر نخورده باشد خانه و ماشین و نوکر و سفر اروپا را ول می کند راهش را می گیرد می رود حلبی آباد تا ببیند مشتی مادر قحبه دزد و بنگی و مواد فروش و قالپاق دزد چه می کنند.و دلش بسوزد برای مردمی که اگه دستشان برسد او وامثال او را قیمه قیمه می کنند تا صد تومن گیرشان بیاید .تا ایران توسط این اراذل و اوباش به اردوگاه سوسیالیسم بپیوندد .آن هم چه اردوگاهی !نصف اش زندان است و نصفش گداخانه .

خب من باید چه می کردم ؟کم کمش دهسال که روی شاخش بود هواداری از یک گروه مسلح وعضویت در کمیته اعتصاب دانشگاه .دهسال هم که نمی دادند سه سالی باید آب خنک می خوردی. اما من گردن شکسته رفتم پیش تیمسار ریش گرو گذاشتم .گرچه خرت که از پل گذشت گفتی گور پدر تو آن تیمسار و مرده شور ببرد آن ریش گرو گذاشتنت را . از من بعنوان طعمه استفاده کردی تا بهروز را دستگیر کنی .

خب این هم بود اما به جُبه همایونی قسم دوست داشتن هم توش بود .

شما و امثال شما می دانید عیب تان چیست ؟.خود خواهید .فکر می کنید تمام کمالات انسانی در شما و رفقایتان جمع است . حالا بیا بپر وسط حرف من و بگو رفقای سابق .

خب رفقای سابقتان .فکر می کنی بقیه مردم گاو تشریف دارند.؟نه بابا ، ساواکی هم که باشی آدمی،دل داری. از کسی خوشت می آید .و دوست داری آنرا از خودت کنی .

تو توقع داشتی می رفتم پیش تیمسار و چه می گفتم .می گفتم :تیمسار ،عاشق انحنای گردن زیبا و چشمان دریایی اش شده ام . و تیمسار هم می گفت :بفرمائید سرگرد تاج بخش این حکم آزادی خانم .این هم یک بلیط سفر به اروپا .

تازه چه فرق می کندمن به تیمسار چه گفتم . مهم آزاد کردن تو بود، که کردم . رفیق بهروز را هم امروز نمی گرفتند فردا می گرفتند .حالا توبنشین وشب وروز گریه کن چرا از طریق تو .

چه فرق می کند به پایان قصه نگاه کن.اسم و مشخصات و عکس و آدرس تمام فک وفامیل هایش دست بچه های عملیاتی بود . جن که نبود به چشم آدمیزاد نیاید . آدم بود .یکی مثل من وتو . حالا تو رفقای سابقت از او اسطوره ساخته اید بحثی است جدا .اگر من به جُبه اعلیحضرت قسم بخورم باورت نمی شود .اما او هم آدم بود . وقتی کابلش می زدند رفتم بالای سرش .شلاق که می خورد صدای گاو می داد . اما خر بود . می خواست قهرمان باشد .اما نبود . بچه ها زیاده روی کردند. می خواستند هر چه زودتر بحرفش بیاورند و از تیمسار دست خوش بگیرند . سیستماتیک وعلمی جلو نرفتند.دیر یا زود بحرف می آمد آن وقت می دیدی که ته کفش هایم را هم لیس می زد .اما بجون ماگنولیا قسم می خواستم کمکش کنم،فقط بخاطر تو . اما به خر گفته بود ذکی. حالا نیا تو چشمای من زُل بزن وبگو تو قول دادی. قسم خوردی. اما برای ساواکی جماعت قسم یعنی باد هوا.خب بگو ببینم با چند تا از این قسم ها از مردم حرف کشیدی و بعد طناب دار را انداختی گردنشان . هان .

چه فرق می کند لااقل برای تو .تو که به حرف های من سر سوزنی باور نداری. اگر بگویم شب است می گویی حتماً روز است . اگر من قرآن را جلویت پاره کنم ککت هم نمی گزد .اما به جُبه همایونی قسم برای گول زدن تو نبود .من از مردن او چه سودی می بردم . اگر می توانستم نجاتش بدهم ترا خوشحال می کردم اقلش این بود که تو مدیون من می شدی . پیش خودت هم سر افکنده نبودی که چرا زن من شدی ،آن هم یک شکنجه گر ساواک. اما کمکم نکرد . کافی بود کمی کوتاه می آمد . یک مصاحبه پنج دقیقه ای هم کافی بود برایش قسم خوردم که پخش نمی کنیم . فقط می خواستم دهن تیمسارراببندم .بهش گفتم که با تو معامله کرده ام ازدواج بامن در مقابل آزادی اون. واو فقط گفت:طفلک، ماگنولیا .

یکی از روزها حسابی از دستش کلافه شده بودم .می خواستم بدانم آخرروی چی مانده است . آخر این مردم کون برهنه که شما اسمش را گذاشته اید «خلق قهرمان»وقتی تو مُردی چه تاجی روی سر ت می گذارند.اما او گفت :تواز مسئولیت انسانی چه می فهمی . فکر می کنی تمامی مردم این کشور مثل شما و شاه شمایند .گفتم دستبند قپانی بزنید و آویزانش کنید تا دیگر جرئت نکند به اعلیحضرت همایونی توهین کند .

به بچه ها گفتم دستبند را باز نکنید تا ببینم از مسئولیت های انسانی چقدر دیگر در وجود او باقی مانده است .

تو هم که مدام فشار می آوردی بهروزچی شد.من هم امروز و فردا می کردم تا بله را از تو بگیرم آخر آن قدر اصرار کردی تا ترا بردم پیش تیمسار و راست وحسینی به تیمسار گفتم که ازدواج من وتو در گرو آزادی بهروز است وتیمسار خندید و گفت:مبارک است .

ومن بتو گفتم :این هم نظر تیمسار دیگر چه حرفی داری . اما تو حرفی داشتی. می خواستی با چشم خود آزادی بهروز راببینی . به تیمسار ماجرا را گفتم و قول آزادیش را گرفتم . حالا وسط حرفم نپر و نگو همش کلک بود.می خواستید بعداز مراسم ازدواج او را دستگیر کنید .مگر خود شما نمی گوئیدهدف وسیله را توجیه می کند .این که از بدی من نبود می خواستم هر طوری که هست بتو برسم .اما همه چیز داشت بخوبی جلو می رفت که افسر نگهبان یادش رفت بهروز را از قلاب پائین بیاورد و دستبند قپانی راباز کند..صبح که رفتم اداره کار از کار گذشته بود . اما بجان ماگنولیا

تمام تلاش خودم را کردم .سه شماره با ماشین خودم رساندمش بیمارستان .تمام کادر اورژانس را بسیج کردم تا نجاتش بدهند .نشد. همان جا قضیه روزنامه به ذهنم رسید . به تیمسار هم که گفتم موافق بود .یک عکس و چند خط خبر .خب من از کجا می دانستم حضرت علیه می روند به دیدار یکی از هم کلاسی های سابق شان و قضیه بهروز را از سیر تا پیاز می گذارد کف دست خانم .

وتو می آیی به های های بلند مثل یک زن شوهر مرده گریه می کنی و یادت می رود که تو شوهر داری و صاحب یک بچه ای .

بابا به پیر به پیغمبر مردنش تصادفی بود .نه این که فکر کنی ما چریک ها را می بردیم آنجا و قربان صدقه شان می رفتیم . نه خانم از این حرف ها نبود بطری به ماتحت شان می کردیم و مادر مادر قحبه شان را جلو چشم شان می آوردیم . اگر جز این بود که ایران دوروزه شده بود کوبا . و اعلیحضرت همایونی شده بود باتیستا . هر چند عاقبت کاری که نباید بشود شد . و پدر تاجدار جلای وطن کرد . ودر غربت مُرد .اما همه اش تقصیر امثال رفیق بهروز حضرتعالی بود .

آخر این درد را آدم بکجا ببرد که اعلیحضرت همایونی مشتی مادر قحبه دهاتی را بر دارد بیاورد پایتخت و بکند دانشجو تا برای مملکت و خودشان کسی بشوند تا ما این قدر دلار نریزیم تو حلقوم گشاد خارجی .اما بجای این که درس بخوانند و با آن همه دختر خوشگل حال بکنند می شدند چریک . کوه می رفتند و سرود می خواندند و روی زمین لخت می خوابیدند .چرا؟

برای این که مشتی دزد و بنگی و مادر قحبه در حلبی آباد نان برای خوردن ندارند.ندارند که ندارند. تو که داری. به توچه مربوطه .مگر تو پیغمبری که غم امت را بخوری. تو کلاه خودت را بگیر تا باد نبرد. این مملکت صاحب دارد .پدر تاجدار دارد او خودش بهتر می داند مملکت را چطور بگرداند .

اما نگذاشتند . مشتی آدم عقده ای و ناراحت دور هم جمع شدند و هی تو گوش مردم خواندندکه پول نفت شما را اعلیحضرت می برد لاس و گاس قمار می کند . این به هرچه نابدتر خواهر و مادر آدم دروغگو. اعلیحضرت و قمار بازی .بعد رفتند عکس یک هنرپیشه خوشگل فرنگی را چاپ کردند با شرح و تفضیلات که اعلیحضرت فیلم این خانم رادیده و خواسته است شبی با این خانم حال کند .اعلم هم دست بکار شده و هواپیمای شخصی اعلیحضرت رفته و خانم راآورده که چی ؟فلان اعلیحضرت راست شده است .و خانم با خاطره خوش و یک گردنبند ۱۰۰ هزار دلاری ایران را ترک گفته است .

آخر شما بگوئید خانم .شما که می گوئید قبول نداریم هدف وسیله را توجیه کند این که ماکیاولیسم است .شما که می گوئید اهداف انسانی وسایل انسانی .اعلیحضرت می آید با حیثیت یک مملکت بازی کند و بفرستد یک کاره دنبال یک فاحشه فرنگی . مثل این که ما در مملکت خودمان از این دست جنس کم داریم .

می دانی چرا رفقایت به این حربه متوسل می شدند . چون دیدند اعلیحضرت دارد مملکت را می برد بطرف تمدن بزرگ، آن وقت فاتحه کمونیسم و مارکسیسم و هر ایسم دیگری خوانده شده بود .هر چند رفقای شما گوششان بدهکار این حرف ها نبود.مدام عکس چند گدا گشنه و زندانی شکنجه شده را چاپ می کردند و می گفتند این است دروازه های تمدن بزرگ .اما شما و رفقایتان که بهتر می دانید که رشد و توسعه هزینه دارد .مگر همین رفیق استالین شما برای اشتراکی کردن کشاورزی یک میلیون نفر را نکشت .

اعلیحضرت چکار کردند ؟جاده و بیمارستان درست نکردند که کردند.کاباره و دانسینگ و پارک درست نکردند که کردند. موز اندازه فلان خر ندادند دست بچه های مدارس که دادند خب چهار تا آدم ناراحت را هم ادب کردند . مگر می شود یک جمعیت ۳۵ میلیونی مخالف نداشته باشد . گدا گشنه هم که در همه جای دنیا هست . مگرآمریکا ندارد. شوروی را که ولش کن . از صد تا نود ونه تایشان گشنه و بدبخت اند .

حالا به نظر تو ورفقای سابقت بهتر شد .دیگر شکنجه نیست . دیگر گشنه و بدبخت و حلبی آباد نشین نیست .پول نفت را همانطور که قول دادند می آورنددرخانه هایتان و می گویند :بفرمائید این هزار دلار پول نفت این ماهتان . دیگر کسی قمار نمی کند . عرق نمی خورد دیگر بنگی و هروئینی در این مملکت نیست .فقط اشرف خواهر شاه با مافیای هروئین همدست بود، می خواهی همین طور تا صبح برایت ردیف کنم . اما دلم نمی آید . می دانم سرت درد می گیرد و می روی سروقت قرص ها ومشت مشت قرص می خوری .خب اگر این ها را نگویم دلم می پوسد . در این مملکت غریب تاکی می شود پای تلویزیون نشست و برنامه فرنگی دید .آدم اگر حرف نزند دلش کپک می زند. مالیخولیا می آید به سراغش و روحش را ذره ذره می خورد .و می شود مثل قالی نخ نما .و آنوقت می زند به سرش طنابی بر می دارد و خودش را حلق آویز می کند .و خلاص.

شما که بدتان نمی آید . از فردا رفقایتان در بوق می کنند که یکی از شکنجه گران ساواک خودکشی کرد .نتوانست زیر عذاب کار های گذشته اش تاب بیاورد . اما این طور نیست .سر سوزنی نسبت به گذشته ام پشیمان نیستم . اگرهم باشم از آن طرف هستم . از این که نسل آدم های ناراضی رااز روی زمین بر نداشتم وولشان کردم به امان خدا .

می دانی چرا؟چون امروز را ندیده بودم.فکر می کردم تا خدا خدایی می کند اعلیحضرت هست . یک مشت ناراضی کله خر هم هست . اما مگر من کف دستم را بو کرده بودم که یک شبه آب در خوابگه مورچگان ریخته می شود . کرور کرور آدم می آیند خیابان و می گویند :مرگ بر شاه .

تیمسار که دستگیر شد فهمیدم اوضاع به کدام سمت می رود بهمین خاطر بود که سه شماره همه چیز را به دلار تبدیل کردم و دادم دست تو تا با مستوره دخترم بروید آلمان . اما خودم ماندم.گفتم شاید جریان مثل ۲۸ مرداد باشد اول کمی شل و سفت می کنند بعد بگیر و ببند شروع می شود . اما دیدم نه .این توبمیری از آن توبمیری هانیست . فهمیدم اگر دست این جماعت بیفتم تکه بزرگم گوشمه .پس یک پاسپورت جور کردم و رفتم ترکیه آن هم با اسمی که اگر تمام دنیا را بگردند نتوانند پیدایم کنند ؛بهروز.همان اسمی که تو عاشقش بودی

هویت نو ،زندگی نو .خدارا چه دیدی حالا که ماهم مثل شما پیاده ایم شاید چریک شدیم و سازمانی راه انداختیم .بالا و پائین کار ها را که بلدم ؛تئوری و برنامه و اساسنامه همه را که فوت و آبم .هزار باراز هزار نفر زیر وبم کار هاراپرسیده ام .باور کن از رهبران خیلی از گرو ها به سازمان دادن واردترم.

اما مگر فضول جماعت می گذارد آدم یک لیوان آب خوش از گلویش پائین برود و بنشیند و فکر کند که چه خاکی باید به سرش بریزد .همین دیروز رفته بودم قبرستان آلمانی ها .می خواستم ببینم اگر اینجا مُردم کجا مرا چال می کنند .چشمم یک قبری را گرفته بود ایستادم تا ببینم آلمانی ها روی

سنگ قبرشان چی می نویسند .یکی از پشت سرم ناغافل گفت :سرهنگ روی این قبری که فاتحه می خوانی مرده تویش نیست .

عسگری زاده بود کارمند عالیرتبه وزارت خارجه . رفته بود کانادا تا نوه اش را ببیند . می گفت تو ومستوره را دیده است . می گفت گفته ای از من متنفری .واگر این چند سال را تحمل کردی بخاطر پیمانی بوده است که با خودت بسته بودی و حالا دیگر خودت را متعهد به آن پیمان نمی دانی. برایش توضیح دادم که اگر بهروزمُرد یک تصادف بود .اما خندید و به من گفت ؛سرهنگ از این مرده ای که بالای سرش ایستاده ای خجالت بکش. این تصادفی بود بقیه چی .؟

می بینی خانم .این جماعت از کاه کوه می سازند .حالا ما شده ایم شمر و خولی و حرمله ،بقیه شده اند امام حسین . یکی از خودش نمی پرسد اونوقت که من شکنجه گر بودم شما چکار می کردید ؟. شما که مخبر بی جیره و مواجب ساواک بودید. من اگر آدم کُشتم بخاطر آن بود که امثال شما لباس دیپلمات بپوشید و در خیابان های پاریس راه بروید و خوشگل های فرانسوی را با ماشین سفارت بالا و پایین کنید و برگردید حق ماموریت به دلار بگیرید .

گیرم من از ساواک بیرون می آمدم .یعنی دیگر کسی شکنجه نمی شد .اما من قضیه را این ریختی نمی بینم می گویم تا وقتی حکومت هست مخالف هم هست .تا وقتی مخالف هست شکنجه و ساواک هم هست . مگر حالا نیست . دیگر کسی را شکنجه نمی کنند .می کنند اسمش را عوض کرده اند .وسط دعوا که حلوا قسمت نمی کنند .یکی می زنی دوتا می خوری.با کلت و سیانور می آیی وسط خیابان جوابش یوزی و کلاشینکف است .وسط این جنگ ممکن است سر یکی دو بیگناه هم شکسته شود .یا احیانا کمی زیاده روی شود بقول مسلمین با یکی دوتا بی نماز که در مسجد را نمی بندند .مرگ بهروز هم در ردیف همین اتفاقات بود باقی قضایا هم دنبال آن حادثه لعنتی پیش آمد .

من می خواستم ترا از دست ندهم باید چه می کردم اگر می آمدم و می گفتم بهروز در اثر یک فراموشی غیر عمد آنقدر آویزان ماند تا رگ های مغزش ترکید تو دست بردار بودی ؟.

خب روزنامه کردم که در حین رفتن به دادگاه فرار کرده است . برای توهم بهتر بود . و شدی خانم جناب سرگرد و بعد هم جناب سرهنگ .اگر تعریف از خودم نباشد چیزی کم و کسر از بقیه نداشتم . تنها عیب من ساواکی بودنم بود ،البته امروز . آن روزها که افتخارهم بود . بنظرم امروز هم عیب نیست.در یک مملکت همه که نمی توانند شاه یا رئیس جمهور بشوند یکی هم می شود مرده شور کار کثیفی است مثل ساواک اما لازم است .

با فرار روزنامه ای بهروز توهم به آرزویت رسیدی . آدمی جماعت هم اهل فراموشی است زمان که بگذرد کم کم همه چیز از یاد آدم می رود. توهم داشتی فراموش می کردی .یا شاید من این طور خیال می کردم . فکر کردم مستوره که بیاید جای بهروز را می گیرد . شاید هم گرفته بود . تو که چیزی بروز نمی دادی. نه این که فکر کنی زن بدی بودی . همه چیز را مهیا می کردی .غذا آماده ،خانه تر و تمیز . همه چیز اطو کشیده و جای خود .اما تو جای خودت نبودی. همه چیز در سکوت بر گزار می شد بی ادب هم نبودی شام را که می خوردیم شب بخیر می گفتی و می رفتی و می خوابیدی ودر را روی من می بستی . اگر یادت باشد یکی دوبار هم این وضع را پیش کشیدم می خواستم از بن بستی که تویش بودیم یک جوری بیائیم بیرون.آخر این که نشد آئین همسرداری.من

اگر خانه تمیز و شام ونهار آماده می خواستم یک کلفت می گرفتم .من از تو عشق می خواستم اما تو گفتی این در قرارمان نبود . اما قبول کن آن طور هم که تو رفتار می کردی در قرارمان نبود . اما من به زمان معتقد بودم زمان در طول تاریخ همیشه حلال مشکلات بوده است . اما ناگهان همه چیز بهم خورد .

گدا گشنه ها ریختند توی خیابان و اعلیحضرت رفت . و بختیار ابله زندانیان سیاسی را آزاد کرد . زندانیانی که ما با خون دل از خانه های تیمی بیرون کشیده بودیم .و با کابل و شوک برقی زبانشان را از حلقومشان بیرون کشیده بودیم بختیار مفت و مسلم آن ها را آزاد کرد . و هر کدام شان شدند یک بمب متحرک.

و فیل توهم هوس هندوستان کرد که بروی دیدن یکی از هم کلاسی هایت . و او صاف بگذار کف دستت که فراربهروز از زندان یک دروغ کثیف ساواک بو ده است برای این که جواب حقوق بشر را ندهند .

آن شب که به خانه آمدی چشم هایت دو کاسه خون بود اماباز چیزی نگفتی .فقط گفتی :توقسم خوردی .توقول دادی . می خواستم برایت توضیح بدهم اما تو اجازه ندادی . گفتی :هیچ توضیحی برایم پذیرفتنی نیست و به اتاقت رفتی و در را بستی.

تو می ترسید ی. می ترسیدی با خانواده بهروز یا دوستانت روبرو شوی .من این را در روزهای بعد درچشمانت دیدم برای همین بود که فردای همان روز به توگفتم لازم نیست به کسی توضیحی بدهی تو بدهکار کسی نیستی و تو پرسیدی :به خودم چی؟چگونه با خودم کنار بیایم که قاتل بهروز شوهرمن و پدر تنها فرزند من باشد.

می دانی عیب شما جماعت روشنفکر چیست ؟منزه طلبید . می خواهید وارد لجن شوید اما دامن تان آلوده نشود . نه جانم نمی شود مبارزه همین چیزهارا هم دارد. یک طرفش بُرد است و یک طرفش باخت . یک طرف شهادت است یک طرف خیانت .قرار نیست همه پیروز بشوند. آن که پول پیدا می کند حتما یکی گم می کند .مهم برد و باخت نیست . مهم این است که آدم گنجایش باخت را داشته باشد . درست مثل همین وضعی که من دارم . از سرهنگ بزرگترین سازمان کشور شاهنشاهی تبدیل شوی به یک پیرمرد پیزوری تبعیدی . آن هم با نام ونشان یک مرده .کار من شده است هفته ای یک بار دزدکی بیرون رفتن و کمی خرید کردن و دوباره برگشتن به این اتاق زیر شیروانی.

می ترسم بیایم بیرون و در یک چشم بهم زدن این جماعت همیشه سر گردان چشم یکی از آن ها بیفتد به من و راه بیفتددرخیابان های آلمان که این ساواکی را باید تحویل دادگاه لاهه بدهیم .

اما من گنجایش از این بدتر راهم دارم . آخرش که چی ؟. یک صندلی و دو متر طناب و والسلام. .

این را هم به تو بگویم من احمق نیستم . من صدای ترا خوب می شناسم .نفس بکشی می فهمم صدای نفس کشیدن تو هست یا نه . آن هایی که تلفن می زنند و صدای ترا تقلید می کنند. کورخوانده اند.می خواهند مرا دیوانه کنند.من مطمئنم تو بمحض این که در کانادا اوضاع و احوالت درست بشود می آیی دنبال من .

من روزها پرده ها را می کشم و پیریزتلفن را هم می کشم اما نمی دانم این آدم های ناراحت از کجا مدام زنگ می زنند و می گویند : سرهنگ بین تو وماگنولیا دریایی است ،دریایی بوسعت خون بهروز .