نظریه نمایشی انقلاب پنجاه و هفت


محمدرفیع محمودیان


• انقلابها شکست می خورند ولی محو نمی شوند. تأثیر ژرف خود را بر جامعه به جای می گذارند و در هر فرصتی تجدید عهدی با خواستها و آرمانهای خود دارند. شاید مهمتر از آن، مرزهای جغرافیایی را در می نوردند و جهانی را متأثر از خود می سازند. انقلاب پنجاه و هفت سیاست نمایشی را در روح و روان جامعه جاری ساخته است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ بهمن ۱٣۹۷ -  ۱۲ فوريه ۲۰۱۹


 
در چهلمین سالگرد انقلاب ایران با انبوهی از بررسی ها و اعلام نظرهایی روبرو هستیم که هیچ نکته جدیدی طرح نمی کنند. این بررسی ها مدام بر شکست انقلاب و اشتباه بودن آن به عنوان پروژه سیاسی تأکید می گذارند. توده های انقلاب را فریب خوردگان تاریخ و بازیچه دست رهبرانی گاه گیج و سردرگم و گاه به غایت هدفمند، معرفی می کنند. نفرت از توده های انقلابی و روشنفکران نزدیک به آنها در این بررسی ها موج می زند. بررسی هایی نیز که به انقلاب همچون یک واقعیت تاریخی محصول کنش تاریخی مجموعه ای از انسانها می نگرند کاری جز شناسائی چند علت اجتماعی و سیاسی برای رخداد انقلاب انجام نمی دهند. نظریه های کهنه را دوباره و چندباره معرفی کرده، از آن یک مدل توضیحی در می آورند و فرایند انقلاب را به گمان خود باز می نمایانند.
ظاهرا نقص اصلی انقلاب پنجاه و هفت در همین بررسی های انبوه پوچ مشخص می شود. ابتذال بررسی ها به شکلی انگار همچون یک آینه ابتذال انقلاب را انعکاس می دهد. می توان گفت اینکه انقلاب نتوانست خواستها و شعارهای نو، رادیکال و چشمگیر (در بُعد جهانی) مطرح کند باعث شده تا کسی نتواند نظریه ای نو درباره انقلاب مطرح نماید. پدیده نو توضیحی نو می طلبد و در غیاب نوآوری عینی تاریخی، اجتماعی و سیاسی نوآوری نظری امر ناممکن است.   
کافی است انقلاب ایران با انقلاب (کبیر) فرانسه مقایسه شود تا ناتوانی آن در نوآوری مشخص شود. در هیچکدام از عرصه هایی همچون حق، آزادی، برابری یا دموکراسی انقلاب ایران خواست و نظریه ای نو و رادیکال ارائه نداده است. این در حالی است که انقلاب فرانسه مشهور به طرح انگاره حقوق بشر، ایده رهایی از تمامی وابستگی های اقتصادی و اجتماعی کهنه و برابری شهروندان در زمینه های اصلی زیست صرفنظر از هویت دینی، نژادی و قومی است. امروز بعد از چهل سال می توانیم به جرأت بگوییم که در هیچ عرصه نظری و اجتماعی-سیاسی، انقلاب ایران خواست و شعاری نو در زمینه برابری، آزادی، حق، مسئولیت یا همبستگی مطرح نساخته است. کسی نیز در جهان آن را به سان بشارت دهنده خواست یا درکی نو از جامعه و سیاست به رسمیت نمی شناسد. برای همین نیز - می توان اندیشید - نظریه جدیدی برای رخداد و انکشاف آن لازم نیست. این انقلاب تکرار امری رخداده است و در دنیای پویای معاصر چنین رخداد تکراری ای حساسیتی بر نمی انگیزد تا نظریه جدیدی در باره آن طرح کند.

انقلابی برای نمایش خود

این همه را در مورد انقلاب ایران می توان گفت. ولی فقط به شرطی که چشم بر مهمترین جنبه آن انقلاب بست. انقلاب در هجوم توده ها به مراکز قدرت سیاسی برای حضور فعال در آن عرصه ها شکل گرفت. توده ها به اتکای مبارزه ای سرسختانه گشایش عرصه های زیست اجتماعی و سیاسی را برای حضور خود می جستند. به عبارت دقیقتر با سرزندگی سیاسی، سرزندگی همه جانبه اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را می جستند. ویژگی انقلاب ایران که آنرا از دیگر انقلابها متمایز می سازد آن است که سرزندگی مرتبط با آن در سیاست نمایشی و صحنه های نمایشی بروز پیدا می کرد. توده های انقلابی در پی آن بودند که سر زندگی خود را در برپایی و ایفای نقش در صحنه های نمایشی (جدید) عینیتی نهادی بخشد. صحنه نمایشی ای که انقلاب متمرکز بر ایجاد آن بود نه صحنه تولید و تجارت وصل به اقتصاد مدرن، نه صحنه سیاست مدرن دولت متکی بر بوروکراسی و پارلمان، نه صحنه زیست مدنی در شهر و جمع همسایگان و نه صحنه آفرینش فرهنگی ادبی و هنری که صحنه به مفهوم عام و مجرد آن بود. مهم برای کنشگران انقلاب ایران همان گونه که بعدها در گفتمان رسمی رژیم تبلور یافت "حضور در صحنه" بود.
مردمانی بر کنده شده از شیوه زیست اجتماعی سنتی خود، برکنده شده از جمع های آشنا، فرو کاسته شده گاه به عناصری ناشناس و گاه به هیچ، آمده بودند که خود را به دیگران بازبشناسانند. نمی خواستند در مقابل هجوم نمایشهایی که فقط به "دیگران، اجازه ایفای نقش می داد ساکت و وامانده باشند. نمی خواستند تماشاچی یا در بالاترین حد سیاهی لشکر نمایش دیگران باشند. می خواستند خود نمایشی را بر پای دارند. و خویشتن را آنگونه که خود می خواستند به دیگران و یکدیگر باز شناسند. بسی پیشتر، پیش از بر کنده شدن از شیوه زیست سنتی خود، کسی بوده بودند. آنجا نام و نشانی داشتند. طرف مهربانی یا قهر کسانی بودند. ولی در شیوه زیست جدید نیاز به نمایش (خود) داشتند تا کسی به شمار آیند. در زاغه های جدید پیرامون شهرهای بزرگ، در کارخانه و کارگاه، در شهرهای بزرگ و در بازار و فرهنگ مصرفی جدید خود به خود کسی بشمار نمی آمدند. اینجا می بایست صحنه های نمایشی ویژه خود را برپای کنند و نمایشی را در آن به صحنه برند تا کسی آنها را تحویل بگیرد و بازشناسد.
صحنه های نمایشی در ایران دهه های چهل و پنجاه کم نبودند. در عرصه فرهنگ، سینما، تئاتر، ادبیات داستانی و شعر نو حوزه های پربار نمایش هایی پویا بودند. در زمینه اقتصادی، کارخانه ها و واحدهای تجارتی جدیدی همچون فروشگاه های زنجیره ای قلمرو سرزندگی سوداگران، کارگران و مصرف کنند گان بود؛ در عرصه سیاست، بوروکراسی گستره فعالیت خیل کارکنانی از معلم گرفته تا کارمند اداره بود. ولی مشکل آن بود که در هیچکدام از این عرصه ها توده های مردم یا نمی توانستند حضور داشته باشند یا حضور سرزنده آنها بر تابیده نمی شد. قلمرو های جدید متعلق به نخبگانی آشنا با ساز و کارهای فرهنگی، اقتصادی و سیاسی جدید بود. بخشی از همین نخبگان نیز در عرصه های جدید نمی توانستند حضوری سرزنده داشته باشند و وجود و ذوق خویش را به نمایش بگذارند. زبان، لباس، آرایش، سلیقه هنری و نقش آنها، همه، یا عاریه ای بودند یا دستوری. صحنه نمایشی را قدرتی دیگر، فرهنگی غربی، اقتصادی در پیوند با بازار مجرد جهانی و سیاستی گره خورده به ساز و کار دولتی استبدادی و همبازی قدرتهای جهانی استعماری یا "امپریالیستی" برپای می داشتند. نقشها را نیز همانها تعیین می کردند. انقلاب خیزشی علیه چنین صحنه های نمایشی در راستای ایجاد صحنه های جدیدی بود که در آنها انسانها خود بتوانند وجود خویشتن را به نمایش بگذارند.   

فرایند نمایشی انقلاب

انقلاب ایران از همان آغاز در حضور نمایشی مردم در کوچه و خیابان به شکل تظاهرات، تحصن و اعتصاب پیش برده شد. مبارزه بیش از آنکه آن رویکردی ستیزه جویانه داشته باشد نمایشی بود. مهم در آن پیشبرد مبارزه در بستر مراسم آئینی با استفاده از نمادهای فرهنگی سنتی بود. عناصری از کارناول وام گرفته می شد تا اقدامات اعتراضی جذاب جلوه کنند. اکنون با توجه به آمارها می دانیم که انقلاب ایران چندان خونین و ستیزه جویانه نبود. ولی رویکرد نمایشی از آن تصویر مبارزه ای خونین و پر قربانی ارائه می داد. عناصری همچون خشم، خون و شهادت به کار گرفته می شد تا بر خونباری مبارزه در حد مرگ و زندگی تاکید شود. برای وصل مبارزه به جهان زیست و سنتهای فرهنگی نیز به گونه ای نمایشی از اسطوره های مذهبی بهره گرفته می شد. این امر تا حد زیادی به خاطر کارکرد آئینی آن اسطوره ها بود. سنتهای فرهنگی سکولار نه از آن پویایی و نه از آن جنبه نمایشی برخوردار بودند که به کار مبارزه نمایشی بیایند و نه کسی چندان با آنها آشنائی داشت.
توده ها خود نقشی فعال در برپایی صحنه های نمایشی و ایفای نقش در آن داشتند. آن کار را از سر سرزندگی انجام می دادند ولی در آن فرایند به سرزندگی نیز دست می یافتند. سرزندگی در بستر حضور پویای آنها بروز پیدا می کرد. هم تصمیم گیرنده، سازمانده و هم کنشگر خود آنها بودند. صحنه را خود سازماندهی می کردند، خود می آراییدند و خود بازیگر نمایشش بودند. خود به یکدیگر خبر می دادند کی جمع شوند، چه شعارهایی سر دهند و چه نمادهایی را به کار گیرند. شور را آنها از خود حرکت خویش بر می گرفتند. مبارزه می کردند تا مبارزه کنند.   
هدف از مبارزه گشودن عرصه های جامعه به حضور خود توده ها بود. این درست همان غایتی است که در انقلاب های دیگر نیز به چشم می خورد. حضور توده های مردم در سیاست و اجتماع اساسا باز می گردد به انقلاب کبیر فرانسه. این انقلاب را همچنین می توان آغاز گر مدرنیزاسیون سیاسی به معنای وابسته شدن تمامی تصمیمها به اراده عمومی دانست. حضور در انقلاب ایران معنایی خاص داشت. از دل حضور پر شور در صحنه های مبارزه، خواست حضور کلی، به معنای حضور در صحنه های نمایشی به شکل دوگانه برپایی صحنه های نمایشی و ایفای نقش در آنها، شکل گرفت. مدرنیزاسیون در فرایندی بنیان بر افکن زندگی اجتماعی و حتی خصوصی توده های مردم را زیر و رو کرده و در دو دهه چهل و پنجاه با شتابی سرسام آور آنها را به میان دریای توفانی تولید و مصرف در افکنده بود. مدرنیزاسیون آنها را مجبور به اتخاذ رویکردی سرزنده ساخته بود، بدون آنکه بتوانند در عرصه های گوناگون زندگی جدید نقش خود خواسته ایفا کنند. مجبور شده بودند به شهر مهاجرت کنند، در کارخانه و اداره، به شکلی سازمانیافته کار کنند، در مدرسه و دانشگاه درس بخوانند و مصرف کننده کالاهای بازاری ادغام شده در اقتصاد جهانی شوند. همگی اینها بدون آنکه بتوانند خود در برپایی و سازماندهی آنها نقشی داشته باشند. سرنوشتشان شده بود سرزندگی تهی از نقش آفرینی، درگیری بدون دلبستگی. انقلاب برای آنها ابزاری برای باز ایستانیدن فرایند مدرنیزاسیون و اعمال تسلط بر آن بود.
انقلاب به دنبال آن بود که تمامی عرصه های زیست به صحنه نمایشی تبدیل شود تا همه افراد، یک به یک، بتوانند در آنها خود را در بستر مراسم آئینی آشنای دیرین خود دست به کنش زنند. مهم آن بود که انسانها بتوانند در وابستگی به الگویی آشنا خود را بیارایند، معرفی کنند، سخن بگویند، به توافق برسند و کارها را انجام دهند. این همه در کناکنش با یکدیگر، در بستر شور و شوق برآمده از ایفای نقش در مراسمی آئینی استوار بر کنش جمعی و یک ضرب آهنگ معین. این به معنای در هم شکسته شدن مرز بین سپهرهای مختلف زندگی، کار، تفریح، زندگی اجتماعی و زندگی خصوصی؛ و باز سازماندهی آنها بر مبنای یک الگوی یگانه بود. انتظار می رفت همه عرصه ها همچون صحنه نمایشی به اتکای خود-نمایشی هر عنصر حاضر در آن، اداره شوند.
انقلاب را اکنون فرایندی ممتدی از شکست ارزیابی می کنند. می گویند انقلاب پنجاه و هفت در زمینه آزادی، دموکراسی، کارآمدی ساختار سیاسی و رفاه مادی و اجتماعی دستاوردی نداشته است. درست هم می گویند. دستاورد محسوسی برای انقلاب نمی توان بر شمرد. ولی منتقدین معیارهای سنجشی را به کار می گیرند که در انقلاب مد نظر کسی نبود. این معیارها را به درون بحث قاچاق می کنند و بعد به نتیجه دلخواه خود می رسند. انقلاب برای آزادی و دموکراسی یا کارآمدی و رفاه انجام نشد. انقلاب متمرکز بر غایت سرزندگی در نمایش بوسیله برپایی صحنه های نمایشی و ایفای نقش در آن بود. اینرا از همان آغاز دنبال کرد و به دستاوردهایی نیز رسید. انقلاب سیاست، فرهنگ، ریست روزمره و حوزه های زندگی روزمره را، همه، نمایشی ساخته است. حضور زن در جامعه را با تمام محدودیتها در لفافه حجاب امری نمایشی ساخته است - همانگونه که مبارزه با آنرا نیز چه در اقدامات روزمره زنان و چه در جنبش دختران خیابان انقلاب وجهی نمایشی بخشیده است. سیاست در ایران پس از انقلاب معرکه نمایشی انتخاباتی با مشارکت انبوهی سیاستمداران و توده های رأی دهنده است - چیزی که اکنون هنجاری جهانی است. مهم میزان مشارکت محسوس بازنمود پذیر در رسانه های همگانی است و نه رقابتی "سالم" و "باز" که ویژگی دمکراسی مدرن شناخته می شود. در هنر شاخه ای که بطور مشخص به نمایش وصل است یعنی سینما و تئاتر شکوفا شده است و مایه درگیری و شکوفایی استعداد اشخاص زیادی شده است.
مهمترین رخدادهای انقلاب نیز پدیده های نمایشی اجرا شده در صحنه های برپا شده به منطور اجرای نمایشی معین بوده اند. گروگانگیری در سفارت آمریکا به سان نماد آمریکا ستیزی و بطور کلی تر امپریالیسم ستیزی، بدون توجه به جنبه نمایشی آن، اقدامی یکسره بیهوده و نابخردانه جلوه می کند. حمله به سفارت با پریدن از روی دیوار، شکستن هنجارهای دیپلماتیک، زندانی ساختن کارکنان سفارت و تهدید قدرتی جهانی در ترکیب با هیاهو، گرافه گویی و تظاهرات توده ای، در چارچوب سیاست نمایشی معنا دارد. ستیزی است در صحنه نمایشی سفارت آمریکا و مبارزه انقلابی، بدون آنکه خونی را ریخت و گلوله ای شلیک کرد و در نهایت به دستاورد سیاسی معینی رسید. مهم نمایش آمریکا یا امپریالیسم ستیزی بود. همین را در مورد جنگ هشت ساله می توان گفت. جنگ بیش از آنکه با اسلحه، بسیج امکانات (لجستیک)، سازماندهی و راهبرد پیش برده شود به سان نمایش در صحنه هایی همچون جبهه، یورش انبوه، مسجد، عاشورا و حجله (های عزا) پیش برده شد. بسیج امکانات، سازماندهی نیرو و حتی حمله و دفاع به شکلی نمایشی، در بستر مراسم آئینی، در آمیخته با تبلیغاتی گزافه و تحریک احساسات انجام شد. مهم نه پیروزی یا شکست که تولید و بازتولید احساس مشارکت در کنشی بود که در خود معنای خاصی نداشت به جز اعلام وفاداری به آنچه آرمان انقلاب و جنگ پنداشته می شد.

جایگاه سرزندگی در انقلاب

مدرنیزاسیون در حال ساختن دستگاه ها و عرصه هایی از کنش بود که همگی بر مبنای اصل جدیت کار می کردند. قرار بود همه آحاد جامعه در چارچوب آنها منظم و مرتب کار و زندگی کنند. در مجموع، این دستگاه ها نظمی را ایجاد می کرد که به گفته ماکس وبر همچون قفسی آهنین، تهی از هر گونه روح و روان، زندگی انسانها را در بر می گرفت. این نظم کار ایجاد می کرد، رونق می آفرید، رفاهی نسبی را رقم می زد و امنیت را تضمین می کرد. این همه را بدون آنکه کسی را درگیر ساز و کارهای خود سازد. عنصر انسانی در کارکرد آن جایی نداشت. موتوری خود انگیخته آنرا می چرخاند. مقامی و بر آن اساس امکان زیست و معیشت و برخورداری از هویتی به انسانها می داد ولی روح و روان آنها را درگیر نمی ساخت. از کسی نیز جز انجام وظیفه و مأموریتی تعیین شده چیز دیگری نمی خواست. استبداد مطلقه حاکم، کوچکترین حرکت آزاد، ابراز نظر و کنش متفاوتی را در جامعه بر نمی تابید و احساس خفقان در حد خفگی وجودی را نزد همگان دامن زده بود. مدرنیته جوش خورده به استبداد مطلقه راه بر هر نوع سرزندگی و حضور خودخواسته در جامعه بسته بود.         
دو گونه سرزندگی در تناقض و گاه حتی تضاد با بی روحی و معنایی نظم قرار می گرفت. یکی سرزندگی ای که خود ساز و کارهای دنیای مدرن بر بنیاد آن استوار هستند. انسانها باید با شور و استقامت کار کنند تا چرخ صنعت، اداره و تجارت بچرخد. کارخانه، مدرسه، اداره و فروشگاه راهکارهای گوناگونی، همچون پاداش، تشویق و تنبیه برای ایجاد انگیزه برای انجام کار بهتر به کار می گیرند. سرزندگی اینجا بیشتر نمایشی است تا واقعی. سرزندگی مدرن جامعه ایران برخاسته از اخلاقی پروتستانتی یا ایمان به ملی گرایی نبود که خاستگاهی در روح و روان انسانها داشته باشد. رویکردی بود که از افراد خواسته می شد نشان دهند. این کم و بیش همان درگیری حسی ای است که جامعه شناس آمریکایی هوخشیلد بر آن است که از کارگران عاطفی جهان معاصر انتظار می رود. اینکه مهماندار یا بهیار با روی خوش، صرف نظر از احساس درونی، از مسافر هواپیما یا بیمار بیمارستان پذیرایی و مراقبت کند. از کارگر یا کارمند ایرانی نیز خواسته می شد از خود سرزندگی نشان دهد.
دیگری سرزندگی ای که هنوز از نظم کهنه، از زندگی سنتی کم و بیش فروپاشیده، در روح و روان مردم به جای مانده بود. بسیاری از شهرنشینان، کارگران، کارمندان و مصرف کنندگان دهه چهل و پنجاه کودکی و نوجوانی خود را، در روستا ها و شهرهای کوچک، در گستره مناسبات و تعلق خاطرهای سنتی گذرانیده بودند. آنجا در بستر روابطی دیگرگونه، شکل دیگری از زندگی توأم با اجتماعیت یکسره درآمیخته با مراسم آئینی و بازیگوشی را تجربه کرده بودند. به گونه ای نا هدفمند و بدون جدیت نظام مند کار، تفریح و مصرف کرده بودند و در تداوم همانها در مراسم نیایش و سوگواری دینی شرکت جسته بودند. سرزندگی را نه در تمامی گستره زیست که در محدوده معنا مندی یک کنش به خاطر گره خوردگی آن کنش با مراسم آئینی احساس کرده بودند. ضرب آهنگ برخاسته از کنش سازمانیافته دسته جمعی به کنشی همچون کار، تفریح و مصرف جذابیت بخشیده بود.
سرعت فزاینده مدرنیزاسیونِ دهه پنجاه مدام فشار نظم و جدیت را بر زندگی شهروندان تشدید کرده بود. این نارضایتی و خشم توده ها را دامن زده بود. خشمی که بیشتر شکلی فرو خورده پیدا کرده بود. خشمی فرو خورده از تمامی ساز و کارهایی که انسانها را به پیچ و مهره صرف نظم، بدون امکان تأثیرگذاری و ایفای نقش، تبدیل می کرد. بحران اقتصادی و سیاسی میانه دهه پنجاه قوام و کارآمدی ساز و کارهای مدرن را متلاشی ساخت. این زمینه را برای باز ستانی عرصه های زیست از دست مدرنیته فراهم آورد. خیزش انقلابی حرکتی از سوی توده ها بود برای آنکه مدرنیته را به انقیاد سرزندگی دیگرگونه ای در آورند و عرصه های آنرا به صحنه های نمایشی تبدیل کنند.

رادیکالیسم انقلاب پنجاه و هفت

رویکرد نمایشی در پسزمینه حرکت به سوی معنامند سازی عرصه های موجود زیست اجتماعی موضوعیت می یافت. انقلاب پنجاه و هفت ادعای برپایی نظمی نو نداشت. در انقلاب فرانسه شعارها و خواستها اشاره به نظمی نو بر مبنای آزادی های مدنی، سیاسی و اقتصادی بود. امروز می دانیم که نظم بورژوایی در هر سه زمینه نوید متحقق ساختن آن آزادی ها را می داد. انقلاب اکتبر روسیه حتی به شکلی هدفمند تر متمرکز بر استقرار جامعه ای سوسیالیستی بود. شوراها قرار بود نظمی نو را در دو عرصه اقتصاد و سیاست بیافرینند و سرمایه داری و دولت ملیِ اداری مدرن را پشت سر نهند. انقلاب پنجاه و هفت اقتصاد و سیاست جدیدی را نمی جست. جایی نشانی از شعاری و خواستی در آن زمینه ها نداریم. خواست آن نمایشی ساختن عرصه های زیست در بستر ترکیب/تلقیق نمایش با الگوی مستقر کنش در هر عرصه بود. برچیده شدن سرمایه داری در کارخانه و مزرعه را نمی جست، حذف یا نابودی دولت ملی اداری را دنبال نمی کرد، نگاهی به شکلی نو یا حتی دمیدن روح در شکل متعارف اداره دموکراتیک دولت نیز نداشت. با این گونه خواستها و برنامه ها بیگانه بود. خواستش آئینی ساختن همه فعالیتها و کارکردها بود. می خواست همه عرصه های کنش صحنه نمایش شوند و هر فرد حاضری در صحنه یا متمایل به حضور در صحنه نقشی را در اجرای نمایش به عهده گیرد.
رادیکالیسم انقلاب پنجاه و هفت همینجا رخ می نماید. دموکراسی نمایشی آن استوار بر ایفای نقش از سوی همه حضار (شرکت کننده و نه تماشاچی) صحنه است. تمایز کهنه بین شهروند و سیاستمدار، رأی دهنده و نامزد انتخابات، ارباب رجوع و بوروکرات، کارکن و مدیر و شاگرد و استاد در این دموکراسی از بین می رود. از چشم انداز آن مشارکت از آن همگان است و هر کس می تواند نقشی به عهده گیرد. مهم هوشمندی و بازیگوشی در ایفای نقش است. نسبت به درجه مهارت و شور نقشها متفاوت خواهند بود ولی هیچکس لازم نیست به درجه انفعال، تماشاچی و سیاهی لشکر سقوط کند. نمایش را می توان همیشه فوری به صحنه برد چون الگوی بنیادینی برای آن وجود دارد و الگو از مراسم آئینی سنتهای فرهنگی نشأت می گیرد.
محافظه کاری و محدودیت انقلاب پنجاه و هفت هم همینجا رقم می خورد. آئینهای حاکم بر نمایش را از جایی باید وام می گرفت و مهمترین سنگ بنای سنت فرهنگی مذهب قلمرو وجود آن آئینها بود. انقلاب به مذهب روی آورد چون آنجا به ذخیره بزرگی از مراسم آئینی آشنا دسترسی پیدا می کرد. به اتکای آن مراسم صحنه نمایشی را برپای می کرد و نمایش را به راه می انداخت. از همان آغاز، مبارزه خیابانی را وصل به مراسم سوگواری و آئینهای آن ساخت. بیش از همه نیز شیفته مراسم عزاداری سنتی تشیع با نقش محوری عاشورا و شهادت امام حسین شد. ضرب آهنگ شعارها و ترتیب زمانی مبارزان خیابانی را از آن گرفت، نمادهای حسی آنرا وصل به کنشهای نمایشی خود ساخت و پیام خود را در آن چارچوب نمایشی ساخت. با پیروزی انقلاب، مراسم آئینی دینی مبنای نمایشی ساختن تمامی عرصه های کنش قرار گرفت. حجاب اسلامی بر تن زن (و تا حد معینی مرد) پوشانیده شد تا زندگی در کوچه و خیابان آرایش معینی به خود گیرد. مدرسه غرق در آموزه های دینی، مراسم نیایشی و شعارهای سیاسی-مذهبی شد. جبهه جنگ در شباهت با آئینهای عاشورا و شهادت ساختاری مذهبی متمرکز بر خون خواهی از دشمنی بیشتر نمادین تا واقعی پیدا کرد.
بر خلاف باور عمومی ارجاع به مراسم آئینی دینی شکست انقلاب را رقم نزد. محدویتی برای آن آفرید. پویایی، خودسامانی و خود آفرینندگی آنرا محدود ساخت ولی شکست آنرا رقم نزد. شکست انقلاب جایی دیگر، در مواجهه با جدیت نظم، رقم خورد. انقلاب پنجاه و هفت در ترمیدور پیروزی میانه روی بر تند روی شکست نخورد، بلکه در لحظه، لحظه و ذره ذره وادادگی مقابل جدیت شکست خورد. آنهنگام که مراسم نمایشی در خدمت رسیدن به اهدافی مشخص به کار گرفته شد شکست رقم خورد. آنهنگام که گروگانگیری در بازی به شدت راهبردی و محاسبه شده وسیله ای شد برای تصفیه حسابهای سیاسی برون از چارچوب آن، آنهنگام که محاکمه آئینی مقامات رژیم کهن به ابزاری برای تحکیم قدرت جناحهای خاص و حذف گرایشهای سیاسی معینی تبدیل شد، آنهنگام که صحنه های نمایشی بحث و تصمیم گیری با یورش نیروی بسیج از سوی نهادهای وصل به مراجع قدرت هدفمند بازسازماندهی شد، آنگاه که عناصر معینی، همچون چپها، کارگران و اقلیتهای قومی (یا ملتهای گوناگون)، از حضور سرزنده در صحنه های نمایشی باز داشته شدند تا نظم اقتدار از دست رفته خود را بازیابد انقلاب شکست خورد.
انقلابها شکست می خورند ولی محو نمی شوند. تأثیر ژرف خود را بر جامعه به جای می گذارند و در هر فرصتی تجدید عهدی با خواستها و آرمانهای خود دارند. شاید مهمتر از آن، مرزهای جغرافیایی را در می نوردند و جهانی را متأثر از خود می سازند. گاه حتی دشمنان خود را پیام رسان خویش می سازند. ناپلئون در فرانسه انقلاب را در امپراتوری نقره داغ می کرد، ولی در آلمان، ایتالیا و اسپانیا خواستها و دستاوردهای همان انقلاب را به کار می بست. انقلاب پنجاه و هفت سیاست نمایشی را در روح و روان جامعه جاری ساخته است. هر بار که انتخاباتی برگزار می شود، هر بار که اعتراضی رخ می دهد، هر بار که مدیریتی در صدد همراه ساختن اراده کارکنان با اراده نهادین مدیریت بر می آید و هر گاه که تبلیغاتی برای سیاستی انجام می شود سیاست نمایشی به کار می آید. سیاست نمایشی بر آمده ار دل انقلاب امروز نه فقط در ایران که در تمامی جهان ابزار یا اهرم مبارزه، رقابت، مدیریت و سازماندهی است. جنبشهای که بر رنگ تأکید دارند (همانند جنبش سبز، انقلاب نارنجی، خیزش جلیقه زردها)، مبارزه و رقابتی که به گزافه گویی و بازی های نمایشی شیفتگی نشان می دهند و مدیریتی که در وجود کسانی همچون ترومپ و روسای شرکتهای جدید صنعتی بیش از پیش به برانگیختگی حسی انسانها توجه نشان می دهند همه مصداقهایی از آن سیاست هستند.

جمعبندی: فرجام انقلاب

شکی نیست که فریاد اعتراضی کسانی را خواهیم شنید که انقلاب ایران را زاده اراده یا سازمانیافته از سوی رهبرانی معین همچون روحانیت یا آیت الله خمینی و رهبران جبهه ملی و نهظت آزادی می دانند. سیر انقلاب را هم آنها تعیین شده از سوی این رهبری می دانند. خواست استقرار حکومت/جمهوری اسلامی و سپس ولایت فقیه را باز آنها به همان رهبری نسبت می دهند. ساختار ایدئولوژیکی برای انقلاب در نظر گرفته از جایگاه دین و تشیع در آن سخن می گویند و با حسرت از شکست بدیل چپ، ملی گرایی یا لیبرالیسم یاد می کنند.   
این درکهای مبتذل روزنامه نگارانه مدتی است گستره بررسی و توضیح انقلاب را قرق کرده اند. در این توضیح، نه توده ها به صورت عناصری سرزنده و خودسامان حضور دارند و نه از گشایشهای مد نظر انقلاب سخنی به میان می آید. تنها اراده محسوس و تأثیرگذار از آن رهبرانی فرضی است و ایدئولوژی انقلاب آنچه است که از سوی این رهبران ابراز شده است. طبقه، گروه، ساختار و تمایل تاریخی جامعه به سوئی معین اصلا وجود ندارد که مقابل آن اراده مقاومت به خرج دهد.   
این درک تلاش کسانی را برای اِعمال رهبری و هدایت مبارزه به سویی معین همانند واقعیت رهبری و سلطه ایدئولوژی معینی می پندارند. واقعیت اما آن است که انقلاب فرایندی جدا از خواست کسانی معین دارد و خواست خود را از آنها نمی ستاند. انقلاب پویایی خود را دارد، پویایی ای که از حرکت خیل توده ها در کناکنش با واقعیت تاریخی خود ریشه می گیرد. همانگونه که انقلاب فرانسه هیچ رهبری نداشت بلکه فقط در هر دوره همراهانی داشت که می کوشیدند رهبری آنرا به چنگ آورند، در ایران نیز ما با مجموعه افرادی گوناگونی روبرو بوده ایم که کوشیده اند تا رهبری خود را بر سیر انقلاب اعمال کنند و برداشت خود را از آن به سان برداشت اصلی معرفی کنند. هیچگاه نیز هیچکدام از آنها موفق نبوده اند. اگر موفقیت به دست آورده بودند که دیری بود فرایند انقلاب به اتمام رسیده بود. اگر پدیده انقلاب فرجامی به دست آورده بود و در عینیت (objektivity) خود به یک واقعیت معین تاریخی تبدیل شده بود دیگر نشانی از آن به جای نمانده بود.
نبرد هنوز ادامه دارد. نه بین بدیلهای جدیت. نه بین جمهوری اسلامی و سلطنت یا بین جمهوری نا بهنجار و جمهوری ادغام شده در نظم جهانی. این نبردها برون از قلمرو انقلاب رخ می دهند. در قلمرو انقلاب نبردی دیگر در جریان است. نبرد برای تبدیل تمامی عرصه های زیست اجتماعی به صحنه نمایشی. برای حضور بازیگوشانه نمایشی در انتخابات چه به صورت نامزد و چه به صورت رأی دهنده. برای حضور نمایشی در فرایند تولید و مدیریت آن. برای حل مشکلات سیاسی و اجتماعی در کف خیابان با حرکات و شعارهای نوآروانه. برای تبدیل نظام آموزشی به عرصه بازیگوشی و نمایش استعدادهای شخصی. در یک کلمه شور نمایش گره خورده به بازیگوشی، خود نمایی و ایفای نقش نبردی را با جدیت نظمی بیش از پیش گره خورده به پویایی سرمایه و دولت ملی به پیش می برد. این نبرد را در دوران جدید انقلاب پنجاه و هفت آغاز کرد، اما اکنون نشان آنرا در همه جای جهان می توان یافت.