هدیه" پاپانوئل"
علی شریفی


• " پاپانوئل" خیره شده بود به سه سنگ کوچک سیاه، نمیتوانست رویشان را بخواند ولی کلاه قرمزش را از سرش برداشت . کیسه ستاره ها دستش بود. دست کرد داخل کیسه و سه تا ستاره از آن خارج کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۲ دی ۱٣۹۷ -  ۲ ژانويه ۲۰۱۹



 
 " پاپانوئل" به ساعت دیواری کلبه اش نگاهی کرد، دیگر داشت دیر می شد. بچه های زیادی منتظرش بودند ، از کوتوله های قرمزپوش خواست که سریعتر کار کنند و هدیه های سال نو را بار سورتمه ی معروف او بکنند. خودش از صندلی بلند شد ، دستی به ریش و سبیل اش کشید، کلاهش را جابه جا و کمربندش را محکم کرد. از کلبه که زد بیرون ، سرمای شمالی گونه هایش را سوزاند ولی با لبخند رفت طرف سورتمه ، شش گوزن تنومند شمالی که به ستون " دو " یراق بندی شده بودند تا سورتمه " پاپانوئل" را با هدایای خوشگل آن به پرواز درآوردند. سردسته گوزن ها ، یک " گوزن سرکش" بود که بیش از سی سال اخیر همیشه سردسته بوده و " پاپانوئل" همه دستورات را به او می داد.
دست " پاپانوئل" یک کیسه هم ،ستاره رنگی بود که در کنار هدیه ها ، می خواست به بچه های خوبی که در یک سال گذشته کار مهمی کرده بودند، نفری یک ستاره جایزه بدهد.
روی سورتمه جا گرفت ، با خوشحالی فریادی زد، گوزن های تنومند شمالی که در جا سم به زمین می کوبیدند و شیهه می کشیدند، از جا کنده شدند و با شیب تندی به سوی شفق قطبی در آسمان شمالی به پرواز درآمدند، ناگهان " پاپانوئل" کشش محکمی را در تسمه طرف راست که به " گوزن سرکش" منتهی می شد احساس کرد.سورتمه داشت با یک چرخش دویست درجه ای به سمت جنوب شرقی دور می زد و " پاپانوئل" هر چقدر تسمه چپ را کشید ، حریف زور گوزن سرکش نشد. بقیه گوزن ها هم مسیر کاپیتان را در پیش گرفتند . " پاپانوئل" مانده بود ، از شلاق و تازیانه که نباید استفاده می کرد، صدای فریادش هم کارگر نبود. نمی دانست چه کار کند. بچه های شمال و جنوب غربی منتظر بودند. چیزی به آغاز سال نو نمانده بود، چه باید می کرد؟ راندن سورتمه هم بدون شلاق و تازیانه داستانی دارد....!
سرجایش محکم نشست و تسلیم شد، فکر کرد شاید امسال گوزنها دوست دارند بچه های روسیه را خوشحال کنند؟ با این فکر ، آرام شد . ولی روی روسیه گوزنها به سمت جنوب مسیر را ادامه دادند ، روی سرزمین خاموشی از یک دریاچه خشک شده گذشتند ، کوههای بسیار باشکوه با مناظر خیره کننده، و دشت بی انتهایی در ظلمات اسکندر زیر پایش بود، گوزنها و سورتمه با شیب تندی به سمت این سرزمین فرود می آمدند. و " پاپانوئل" متعجب و کمی هم عصبانی (!) به هر طرف نگاه می کرد آثار چراغانی و جشن و درخت های تزیین شده نمی دید.
در زمینی خشک با خاکی یخ زده، سورتمه به زمین نشست . برای اولین بار ، چنین اتفاقی افتاده بود و " پاپانوئل" کمی ترسیده بود. در میان تاریکی شب آدمی را دید که با عصایی در دست به سمت آنها می آید . نزدیک که شد ، " پاپانوئل" در میان لباس های زمستانی کهنه و مندرس ، پیرمردی را دید که لبخندی بر لب به سمت او می آید، وقتی کاملا نزدیک شد ، چهره آفتاب سوخته و پیشانی چروک و ته ریش سفیداش به کنار ، چشم های سیاه و نافذاش به شدت نظر " پاپانوئل" را جلب کرد، ظاهر پیرمرد ، اعتماد برانگیز بود.
پیرمرد دست پینه بسته اش را به قصد دوستی دراز کرد و گفت :" سلام ، خوش اومدی پدر!"
" پاپانوئل" دستش را از دستکش قشنگ اش بیرون آورد و گفت:" سلام ، شما؟"
پیرمرد، دست او را فشرد و گفت :" من عمو نوروز هستم ، یه جورایی با شما همکارم. امشب که می خواهی بروی بچه ها رو خوشحال کنی و واسه بچه های موفق و خوب سال گذشته ستاره می بری، من هم گفتم برای اولین بار تو کارت دخالت کنم و از یکی از بچه هام که سی – چهل سال پیشتر گوزن سرکش شد و فرستادیمش سرزمین های شمالی تا سرش بریده نشه ، خواهش کردم سورتمه تو را بکشه بیاره اینجا!"
" پاپانوئل"حیران و متعجب به گوزن ها و مخصوصا به " گوزن سرکش " نگاه کرد ، گوزن سرکش سرش را انداخت پایین و نگاهش را از او می دزدید. بقیه هم در جا تکان می خوردند و بعضی هایشان به اطراف نگاه می کردند. " عمو نوروز " ادامه داد :" پدر ، ببخش من مزاحم کارت شدم ، ولی بچه های این سرزمین و دور و وری های ما هم دل دارن آخه! کمی به طرف غرب سفر کنی چند میلیون بچه ، چند ساله اسیر یتیمی ، زخم و جراحت ، اردوگاه و جادر و بیماری و گرسنگی و آوارگی جنگ هستند . کمی بیشتر به سمت جنوب پرواز کنی ، هزاران بچه در انفجارها و بمباران ها لت و پار شدن ، به سمت شرق پرواز کنی ، سی سال است بچه ها را منفجر می کنند تا به اداره ای راه پیدا کنند و درس خواندن و خندیدن براشون جرمه ! تو همین خاکی هم که واستادی همین چند روز پیش بچه ها سر کلاس با انفجار بخاری کباب شدند ، و یا تو جایی به نام دانشگاه ماشین چپ کرد و ده نفر را کشت ."
" عمو نوروز" با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با سر آستین کهنه پوستین ، آب بینی اش را .
" پدر ، اینجاها سالها پیش، هر کس کله اش دنبال آزادی و عدالت رفت ، مثل آب خوردن اعدام و سربه نیست شده ، دسته دسته ، هزار هزار ، بچه های این سرزمین یا کشته شده اند و یا بی پدر و مادر و با اشک و حسرت بزرگ می شن، من اصلا نمیخوام شب عید شما و آدمهای اونطرف ها را خراب کنم ، ولی آخه مصب این عالم را شکر . اینها هم بچه هستند ، کی باهاس لبخند و شادی بیاد تو این سرزمین های لخت و تاریک وهم انگیز؟"
" عمو نوروز" اینها را گفت و رفت طرف گوزن ها، در صف آنها ولوله ای افتاد . رفت و سر " گوزن سرکش " را بغل کرد و هق هق زد زیر گریه. " پاپانوئل" نمی دانست چکار کند ؟ چه بگوید؟ و مات و مبهوت شاهد این صحنه ها بود.
" عمونوروز" پس از لحظاتی برگشت طرف " پاپانوئل" و گفت :" پدر! من خیلی دوستت دارم ، از قدیم ندیم ها با قصه هات خیلی حال می کردم ، بیا و مردونگی کن . امسال یه هدیه به من و چند تا از بچه های خوب سال گذشته بده!".
" پاپانوئل" از اینکه بالاخره پیرمرد خواسته اش را به زبان آورده بود، خوشحال شد . از اینکه با یک هدیه کار تمام خواهد شد ، احساس خوبی به او دست داد.
" عمو نوروز" گفت :" پدر، چند قدم بیا اینورتر، به این سه تا سنگ نگاه کن! اینجا قبر سه تا از بچه خوب های قدیمه، از عید پارسال شما تا حالا ، مردن و دل مارو خون کردن". بعد دست برد و از زیر پوستین و بالاپوش کهنه و ضخیم اش چند تا کاغذ بیرون آورد و گفت :" پدر ، برو بچه های آشنای این سه نفر ، چند وقت پیش براشون مراسم گرفتن. من خیلی دلم می خواست خلاصه ای از حرفاشونو بگوش خیلی ها برسونم ، ولی نمی دونی چه شرایط سخت و وحشتناکیه ، من نمی تونم اینارو صحیح و سالم برسونم به دست اهلش. بیا و پدری کن و امسال با رسوندن یاد این سه نفر به بچه های اونور دنیا ، یه محبتی در حق این سرزمین بکن و یک هدیه بزرگ به من بده!.
" پاپانوئل" خیره شده بود به سه سنگ کوچک سیاه، نمیتوانست رویشان را بخواند ولی کلاه قرمزش را از سرش برداشت . کیسه ستاره ها دستش بود. دست کرد داخل کیسه و سه تا ستاره از آن خارج کرد. هر سه تا هم ستاره قرمز از آب درآمدند. روی هر سنگی یک ستاره قرمز گذاشت و کاغذها را از دست "عمو نوروز" گرفت. هر دو به طرف سورتمه برگشتند. " عمونوروز" رفت سراغ " گوزن سرکش" ، سرش را در آغوش گرفت و چشمانش را غرق بوسه کرد. " پاپانوئل" هم نزدیک شد، " گوزن سرکش " سرش را پایین افکنده و از او خجالت می کشید، " پاپانوئل" خم شد و به دقت به چشمان " گوزن سرکش" نگاه کرد، قطره درشت اشکی از چشمان گوزن جاری شد، و از چشمان " پاپانوئل" هم ، هر دو به یاد سی چهل سال پیش افتادند که گوزن آمده بود درب خانه " پاپانوئل" ، گوزنی جوان ، برنا ، و با شاخهایی بافته از اندیشه های نو .... و با کاغذی نازک و کوچک با خطی ریز این کلمات بر آن نوشته شده بود و یک نفر آن را در کیسه ای کوچک ، زیر گردن گوزن سنجاق کرده بود:
" ای وفادارترین یار
ای سرخ گل زیبای با وقار
من می آیم از باران
با بالهایی گشوده در بهار
و با رویش یک کهکشان ستاره قرمز
در آسمان آبی قلب ات
رنگین کمان روشن عشق ام
اگر چه هم اینک چونان گوزنی سرکش
- با شاخ هایی بافته از اندیشه های نو –
اسیر، شاخه های سیاه ، این جنگل شبم
.............................
( زمستان ۶۴ – هواخوری آموزشگاه- اوین )



 متن نامه ی " عمو نوروز"  
"یادمان سه رفیق ، که در یکسال گذشته از میان ما رفتند "
۱- رقیق دکتر محمد باقر زینالی
" باقر " فرزند اول خانواده اش بود در ۱۹ بهمن ۱٣٣۱ ، در محله سید جواد اورومیه چشم به دنیا گشود. نظم و انضباط و دیسیپلین باقر در زندگی ، یادگار رفت و آمد زیاد او به پادگان " قوشچی " محل خدمت پدرش بود. پس از پایان ماموریت پدر ، راهی تهران شدند و مادربزرگ مهربان پدری نیز الهام بخش عشق و محبت بی انتهای باقر به انسانها شد. پس از دبیرستان ، ابتدا در رشته کشاورزی دانشگاه تبریز قبول شد ولی به دلیل علاقه و با عشق به نجات دردمندان در کنکور سال بعد ، در سال ۱٣۵۰ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز شد.
تمایلات انساندوستانه و آزادیخواهانه وی ، با حرکت اجتماعی نوین و جنبش انقلابی دهه پنجاه ، مشخصا تحت تاثر " جنبش فدایی " مایه تازه و مسیر جدیدی به خود گرفت . باقر از کودکی ، عاشق موسیقی آذربایجانی شد و در دوران دانشجویی در آغاز دهه پنجاه علاقه مند به " موقامات " آذربایجانی و پیگیر یادگیری و تشخیص آنها شد . در ورزشهای کوهنوردی و دوچرخه سواری فعال بود و به خصوص به رسم اکثر دانشجویان فعال جنبش دانشجویی ، به کوهنوری علاقه خاصی داشت . انسان دوستی و مسوولیت پذیری پایه های جهان بینی او را تقویت می کرد و به قول خودش ( این اواخر ) کتابهایی مثل " شناخت و مقوله های فلسفی " را قورت داده بود! در سال ۱٣۵۲شاخ های بلند اندیشه اش به میله های زندان گیر کردودر سال ۱٣۵٣ آزاد شد و با پختگی و تجربه بیشتر به آرمان های متعالی انسان فکر می کرد. او در میان فعالین " جنبش فدایی" به انقلاب بهمن رسید . پس از پایان دوره پزشکی عمومی در بیمارستان تبریز، ماهشهر( دوران جنگ با عراق) و سلماس به عنوان پزشک یا مدیر یا مسوول انجام وظیفه کردو " شاخ های بافته از اندیشه های نو "، موجب شد تا پنج سال متوالی ، علی رغم قبولی در امتحانات ، از ادامه تحصیل او جلوگیری و " گزینش " جمهوری اسلامی ، مانع از ادامه تحصیل او برای گرفتن تخصصی پزشکی شود. سرانجام با پیگیری و ممارست در رشته بیهوشی وارد و موفق شد متخصص بیهوشی شود. تحت تاثیر اندیشه و فضایل زیبای خود ، تا آخرین توانی که در جان داشت به مردم و به خصوص محرومان و رنجوران خدمت کرد . باقر به دخترش آموخت:" انسان بدون آرمان ، یک کالبد مرده متحرک است و آرمان های انسان از جان وی ارزشمندتر هستند . پس باید مراقب آرمان های مان باشیم ."
او به تمام پیشنهادهای خوب کاری در تهران جواب رد داده و خدمت به مردم محروم زادگاهش را انتخاب کرد. باقر پس از چند سال مبارزه پر افت و خیز با بیماری " مولتیپل میلوما " توان حیاتی خود را از دست داده و فرسوده شد و سرانجام در بهار ۱٣۹۷ از میان ما رفت . ولی تا اخرین روزهای زندگی ، پیگیر تحولات فلسفی و تئوریک ، بررسی های سیاسی و اخبار و رخدادهای هنری بود.

۲- رفیق سیف الله اکبری ( سیفی)
همی گفتم که خاقانی ، دریغاگوی من باشد
دریغا ، من شدم آخر دریغا گوی خاقانی
سیف الله اکبری ( سیفی ) در ۱۵/۱۲/۱٣٣۹ در " کهنه خیابان " تبریز دیده به جهان گشود . ۱٨-۱۷ ساله بود که در کوران تحولات شگرف دهه پنجاه ، به انقلاب رسید و در لباس یک فعال " جنبش فدایی" با تلاش خستگی ناپذیر با وجود نوجوانی از چهره های فعال و تاثیر گذار جنبش در تبریز بود. او در رفاقت حرف اول را می زد و توانایی خاصی در ایجاد ارتباطات صمیمی و عمیق با سنین مختلف از پیر و جوان داشت . بسیار تشنه دانستن بود و چهره جوان های انقلابی رومانهای معروف را تداعی می کرد . او شجاع و بی باک ، فعال ، شوخ و بذله گو بود. پس از انقلاب " شاخهای بلندی از اندیشه های نو " موجب شد تا به میله های زندان جمهوری اسلامی گیر کند . در زندان نیز نمونه مطمئن رفاقت و منبع عشق و الهام همبندان بود.
عشق به مردم یک دم از وجود او جدا نمی شد و در زلزله ورزقان از عناصر و چهره های فعال و پرکار و کمک رسان بود.
سیفی ، در سالهای اخیر با فعالیت های رسانه ای و فرهنگی ، با ترتیب دادن یک وبلاگ به معرفی و اشاعه اندیشه های " چپ نو" خدمات شایانی کرد و در فعالیت های کوهنوردی و برنامه های دسته جمعی همچنان فعال بود. او در موقعیت یک کارگر روشنفکر تا ۱٨/۱۰/۱٣۹۶ همان کاراکتر رفیق وفادار و خوشروی همیشگی بود. پس از مرگ، در مراسم تشییع او ، مردم و رفقایش حضوری باشکوه داشتند و گورستان " مارالان " تبریز در ۵٨ سالگی پیکر او را در دل خود جای داد .

٣- رفیق اسدالله سلطان زاده ( حاجی)
اسدلله متولد سال ۱٣٣۷ بود و در خانه ای پر اولاد در خوی متولد شد . در فراز کودکی به نوجوانی " پدر " طرفدار زنده یاد مصدق را از دست داد ، از آن پس او نیز در کنار سایر برادرانش ضمن " کار " به تحصیل هم پرداخت . روح دهه پنجاه ، آب شدن یخ ها و اوجگیری " جنبش فدایی" او را هم همراه خود کرد. یادگار پدر به صورت نطفه های تفکر آزادیخواهانه ، تجارب سخت دوران نوجوانی به عنوان دانشکده ای برای شناخت فقر و کار ، او را تحت تاثیر برادرش به مبارزات انقلابی ضد رژیم پهلوی کشید و در سال ۱٣۵۶ ، شاخ های بلند بافته از اندیشه های نو ، پای او را به زندان اورومیه کشید.
در انقلاب بهمن ۵۷ ، مردم او را آزاد کردند واو پس از آن خستگی ناپذیر و بی وقفه در " جنبش فدایی " راه وصول به آرمان های مساوات طلبانه و عدالتخواهانه اش را دنبال کرد . در سال ۱٣۶٣ ازدواج کرد و پس از تولد اولین فرزند ، در سال ۶۵ بار دیگر شاخ های اندیشه اش به میله های زندان جمهوری اسلامی گیر کرد. با وجود رنج و زحمت فراوان برای خانواده و مشکلات معیشتی ، دریادلانه و باوقار ، چهار سال صبورانه زندان ظلمت را تحمل کرد . ویژگی های اخلاقی دلنشین " حاجی " ، شنیدن سخنان مخالف و متانت در قبال آن ، مهارت در ایجاد رابطه و شخصیت آرام و چهره خندانش بود. حتی زمانی که از چند سال پیش درگیر بیماری و رنج و درد در اثر سرطان مری بود ، هرگز به ناله و شکوه زبان باز نکرد و سعی می کرد محیط خانه و محفل دوستانش را غم رنج او مکدر نکند . در تاریخ ۷/۴/۱٣۹۷ نیروی حیاتی اش به تحلیل رفت و رفقا و مردم را تنها گذاشت و رفت ....


خصوصیات مشترک این رفقای زنده یاد ، مردم دوستی ، وفاداری به توده ها ، شرافت اجتماعی و خانوادگی ، داشتن آرمان های بلند برای غلبه بر رنج و بیماری کودکان و برای رسیدن به مختصاتی که نشانه های عمومی همه کسانی است که در دهه پنجاه خورشیدی در گذرگاه رشد و شکوفایی قرار داشته اند ، و تحت تاثیر " جنبش فدایی" به فعالیت در راه آزادی و عدالت و رسیدن به سوسیالیسم از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. این میراث فرهنگی " جنبش فدایی" ، همانند آرمانی اخلاقی در وجود همه دوستان این سه عزیز از دست رفته " آپلود" شده ، و بدون نیاز به ابرکامپیوترها این میراث گرانبها از دهه پنجاه تا حال و آینده پایدار خواهند ماند.