دو پرده از نهضت ۲۱ آذر در آذربایجان
هاشم ترلان - برگردان: مسعود آذر


• هاشم ترلان شاعر ملی و مبارز آذربایجان به سال ۱۳۰۲ در باکو در خانواده مهاجر ایرانی چشم به جهان گشود. سال ۱۳۱۷ مانند سایر ایرانیان مجبور از بازگشت به ایران شد. قبل از نهضت ۲۱ آذر همکاری هایی با روزنامه ها و مجلات ادبی داشت. با تولد حکومت ملی آذربایجان به فرقه دمکرات پیوست. بخش هایی از خاطرات او را به نقل از کتاب «کت نقره ای» در ادامه می خوانید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۱ آذر ۱٣۹۷ -  ۱۲ دسامبر ۲۰۱٨



هاشم ترلان شاعر ملی و مبارز آذربایجان به سال ۱٣۰۲ در باکو در خانواده مهاجر ایرانی چشم به جهان گشود. اولین شعرش را در کودکی و در آذربایجان شوروی سرود. سال ۱٣۱۷ مانند سایر ایرانیان مجبور از بازگشت به ایران شد. قبل از نهضت ۲۱ آذر همکاری هایی با روزنامه ها و مجلات ادبی داشت. با تولد حکومت ملی آذربایجان به فرقه دمکرات پیوست و عضو هیئت تحریریه روزنامه "وطن یواوندا" بود. با شکست نهضت ملی دستگیر و روانه زندان و تبعید شد. در تهران با انجمن های ادبی و محافل سیاسی همکاری داشت. پس از انقلاب نیز به فعالیت ادبی خود ادامه داد و در ۲۵ آبان ۹٣ در تهران با عشق به آزادی، حقوق ملی، عدالت اجتماعی، برابری، صلح و دوستی خلقها چشم بر جهان فرو بست.
- همکاری و مشارکت با انجمن های ادبی: شاعرلر مجلسی، دوستلار گوروشو، آذربایجان، آذربایجان یازیچی¬لار انجمنی، صابر، ساهر
- همکاری با روزنامه ها و مجلات: «وطن یولوندا»، «بشریت»، «بشیر آینده» و «آذربایجان»، «گونش»، «آذری» و ...
- کتابها: «آلوولو شعرلر»، «آراز گولور»، «وطندن وطنه»، «دورنالار گلنده»، «یولچو یولدا گره‌ک»، «گوموشو پئنجک»، «اوشاقلار دونیاسی»، «ذیروه‌ده گونش»



پرده یکم:

    بیست و چهارم آذر سال ۱٣۲۴ وارد تبریز شدم. کمی پایین تر از مسجد کبود، اول بازار کهنه در مسافرخانه غفاری اقامت گزیدم. می خواستم شهر را سیر تماشا کنم. بخاطر عجله ای که داشتم سریع صبحانه ام خورده رفتم داخل شهر. باید سری به روزنامه "وطن یولوندا" می زدم. نامه ای که از این روزنامه دریافت کرده بودم بیش از یک هفته می گذشت. از مسافرخانه بیرون زده پای در بازار کهنه گذاشتم. بازار مثل سابق باز و مغازه داران هم مشغول کار خود بودند. آن سوی خیابان کهنه دو جوان، تفنگ بر دوش جلوی جگرکی ایستاده بودند. از نزدیک که آنها را دیدم متوجه شدم آنها از فداییان پرورش یافته مکتب ۲۱ آذر هستند. راهم را بطرف میدان ساعت ادامه دادم. تبریز دیگر شبیه آن تبریزی که چند ماه قبل دیده بودم، نبود. در میدان ساعت جمعیت زیادی بودند. آن زمان اکثر گردهمآیی های فرقه در این ساختمان برگزار می شد. فداییان جلوی این بنا کشیک داده و به نظم و حفاظت می پرداختند. خیابانی را که بعداً نام ستارخان بخود گرفت رو به پایین می رفتم که متوجه شدم، بجای پاسبانهای قبلی فداییان انجام وظیفه می کنند. به هر سبب فداییان زینت بخش شهر شده بودند. هر سوی که می نگریستی فداییان تفنگ به دوش را می دیدی. گویا بعد از قیام بیست و یک آذر تغییرات صورت گرفته در تبریز، حضور فداییان در هر جا بود. از نظر رهبری فرقه قیام هنوز ادامه داشت. چرا که در بعضی از شهرها و روستاهای آذربایجان هنوز ارباب ها و خان ها تسلیم نشده بودند. آنها با دار و دسته خود به کوه رفته و به مبارزه ادامه می دادند. شعار "زمین از آن دهقانان است"، در سرلوحه ی کارهای روزانه فرقه قرارداشت و ارباب ها نمی خواستند به این راحتی از زمین های خود دست بکشند. به همین سبب فعالین فرقه در شهرها و روستاها دسته های فدایی را تشکیل داده و روانه ی مبارزه با خوانین می کردند. در تبریز و شهرهای بزرگ آذربایجان مبارزه با اوباش، لوطی ها و گردن کلفت هایی که به حساب مردم مفت می خوردند و می چرخیدند بر عهده فداییان بود.
    قبل از بیست و یک آذر مأموران دولتی کاری به کار این انگل ها نداشتند. چرا که در مواقع لزوم دولت از وجود آنها استفاده کرده و آنان را به جان خلق می انداخت. از خیابان فردوسی راهم را به طرف باغ گلستان ادامه دادم، مناظری که در اطرافم می دیدم حیات نوینی را در تبریز به نمایش می گذاشت.

***
در تمامی شهرها و روستاهای آذربایجان گردهم آیی هایی تشکیل می شد. در گردهم آیی های قبل از بیست و یک آذر و همچنین در نطق مشهور آقای پیشه وری در کنگره ی بزرگی که بیست و نهم آبان برگزار شد، گفته شد: "ما بعد از این خودگردانی می خواهیم. ما جدایی آذربایجان از ایران را نمی خواهیم. ما خودمختاری داخلی آذربایجان را می خواهیم." این سخنان را شعار نموده و با صدور قطعنامه هایی خواست هایشان را اعلام می نمودند. روزنامه آذربایجان ارگان فرقه هر روز مملو از چنین قطعنامه هایی بود. بدین ترتیب آقای پیشه وری در مقابل اصول اداری رژیم شاه که رابطه های محکمی با غرب داشت ایستاد. حرکت هایی اینچنینی که در آذربایجان رخ می داد، پایه های حکومت مرکزی در تهران را سست می ساخت. به همین دلیل آنها برای نابودی این حرکت از آنچه که از دستشان برمی آمد دریغ نورزیدند. بدین منظور آذربایجان را محاصره اقتصادی کردند. هم از جهت مادی و هم از جهت معنوی فشار می آوردند و جلوی انتقال منابع اقتصادی و پولی را که از تهران به تبریز می آمد، گرفتند. اما آذربایجان به راه خود ادامه می داد. برای جلوگیری از کمبود پول حکومت ملی اقدام به چاپ پول نمود. اگر درست بخاطر داشته باشم این پول ها پنج قرانی و ده قرانی بودند. برای جلوگیری از سقوط ارزش این پول ها مغازه های مخصوصی باز شدند که پول ده قرانی را به یازده قران قبول می کردند. این موضوع سبب شد مردم پول حکومت ملی را به پول دولتی ترجیح دهند.
    بدین ترتیب کارها در مسیر درستی افتاده بود. هر چند خودسری هایی که در دوره ی دولت مرکزی صورت می گرفت به تمامی از بین نرفته بودند. صدای اوباش، لوطی ها و گردن کلفت ها بریده نشده بود. معلوم نبود قلچماق هایی که زمانی در محلات تبریز برای مردم رجزخوانی می کردند کجا قایم شده اند. کلانتری های تبریز با اصلوب جدیدی شکل گرفته بودند. یکی از وظایف مهم این کلانتری ها مبارزه با مواد مخدر بود.

***
    تبریز هر روز با پیروزی جدیدی چشم می گشود. چین های پیشانیش زیر پرتو پرنور خورشید در حال محو شدن بود. زخم های تبریز این قلب تپنده آذربایجان بسیار عمیق بود. این زخم ها از هر نقطه آذربایجان شروع شده و در قلب این شهر پیر به هم می رسیدند. تبریز آذربایجان بود و آذربایجان هم تبریز. درمان این زخم ها از هر کجا که شروع می شدند فرقی نمی کرد. علیرغم آنکه اکثر جمعیت آذربایجان را روستائیان تشکیل می دادند، دولت مرکزی درد این روستائیانی را که از خاک لعل بیرون می کشیدند را درک نمی کرد. بیانه ای که فرقه در دوازده شهریور صادر نمود در خصوص روستائیان نظر خود را اینچنین نوشت: "زمین های خالصه باید بین روستائیان تقسیم گردند." روستائیان تاکنون از طرف مالکان زمین استثمار شده اند و در شرایطی که هیچگاه «دخل شان کفاف خرج شان را نمی کرد» زندگی کرده اند. آنها محصولی را که برداشت می کردند نه قسمت کرده و دو قسم آن را به مالک می دادند. باقی اش هم می شد عیدی ارباب و مرغ و بره ای که برای قربانی برای ارباب سر می بریدند. خرج سه ماهانه مباشرین و نوکرانش و عوارض مضاعف روستائیان را از پای انداخته بود. حکومت ملی بجای بهره ی دو نهم بهره ی یک نهم را تصویب کرد. این نخستین قانون در ایران و آذربایجان برای بهره ی مالکانه شد. عوارض مضاعف هم لغو گردید. و روستائیان توانستند نفسی به راحتی بکشند.
    از سال ۱٣۲۵ در مدارس و در کلاس های ابتدایی می بایستی دروس به زبان مادری تدریس می شد. بدین منظور و برای تدوین کتابهای درسی با مشارکت اساتید زبان کمیسیون ویژه ای تشکیل و با کار فعال آنها کتابهای مورد نیاز چاپ و تدریس در مدارس شروع گردید. آذربایجان به جوانان تحصیل کرده به زبان مادری نیاز داشت. اما از آنجائیکه این جوانان از کلاس اول به زبان فارسی تحصیل کرده و از خواندن و نوشتن به زبان مادری ناتوان بودند، جای دانشگاه بسیار خالی بود. بدلیل کمبود معلمینی که قادر به تدریس به زبان مادری باشند تأسیس دانشگاه ضروری می نمود. این کار را نمی شد به تأخیر انداخت. حکومت ملی دستور تأسیس دانشگاه را صادر نمود. در مدت کوتاهی اشخاص مورد نیاز و دارای صلاحیت برای این کار جذب شدند. برای نخستین بار دانشگاه ملی در آذربایجان عینیت یافت. آن روزها تمامی مطبوعات از شعارهای چشم گیر این دانشگاه سخن می گفتند. جوانان دوستدار زبان مادری با رغبت تمام دانشجویان این مرکز علمی شدند. بودند کسانی که آن زمان تحقق این امر را باور نداشتند. "آخر چگونه می شود حکومتی که حتی یک سال از تشکیل اش نگذشته بتواند دانشگاه تأسیس کند؟"، آنها فقط زمانی که به چشم خود دیدند باور کردند. کارهای سخت به دست رهبرانی که از بین مردم برآمده اند به راحتی حل می شود.
    پرتو دانشگاه تبریز بسان تیری در چشمان شاه فاسد و نخست وزیرش قوام فرو می رفت. آنها از ترس تسری حرکت آذربایجان به تمامی ایران تلاش می کردند که این قیام را هر چه زودتر خفه کنند. انها سران حکومت ملی و کسانی را که در این راه تلاش می کردند متجاسر نامیده و آنها را تحت عنوان کسانی که در پی جدایی آذربایجان از ایران هستند، معرفی می نمودند. این در حالی بود که فرقه دموکرات آذربایجان بارها اعلام نموده بود: "ما ایجاد انجمن های ایالتی و ولایتی را در ایران خواستاریم. اگر حکومت مرکزی درخواست ما را اجابت ننماید مجبور خواهیم شد خودمان آذربایجان را در شکل حکومتی اداره نماییم."
    به همین دلیل دولت مرکزی نمی توانست تحولات جدید در آذربایجان را تحمل کند. در تبریز دو کارخانه چرم سازی و دو کارخانه کبریت سازی بود (آنچه در خاطرم مانده). در استان مهمی چون آذربایجان این تعداد کارخانه نمی توانست جالب توجه باشد. جوانان از زور بیکاری خیلی پیش تر و به خواست انگلیسی ها برای کار در راه آهن تهران – جنوب با دستمزد روزانه پنج ریال از آذربایجان رفته بودند. اما حکومت ملی در مدت کوتاهی کارخانه ی بافندگی ظفر را براه انداخت. تعدادی از کارگران به تنگ آمده از بیکاری مشغول کار شدند. معیشت زندگی صدها خانواده بهبود یافت. حتی دشمنان حکومت ملی نیز از این پیشرفت ها متحیر بودند. فیلارمونیای آذربایجان به کار خود ادامه می داد. فیلارمونیا ارکستر مخصوص خود را داشت. خوانندگان و نوازندگان توانمند تبریز در این ارکستر فعالیت می کردند. با گذشت زمان برنامه های فیلارمونیا کامل تر می شد.
    رادیو آذربایجان شروع به کار کرد. پس از تهران این نخستین تشکیلات رادیوی سراسری در ایران بود. با پخش صدای این رادیو در دور دست ها آرزوها و خواست های مردم آذربایجان در تمام دنیا شنیده می شد. حکومت ملی کارهای بی نظیری را که در آذربایجان انجام می داد و دستآوردهای نوینیش را همه روزه از طریق این رادیو به اطلاع عموم می رساند. ارکستر موسیقی این رادیو با پخش صدای پرملاحت خوانندگانش، صدای در گلو مانده آذربایجان را سوار بر امواج رادیویی از فراز قله های برف گرفته سبلان و سهند عبور داده به دورترین نقاط می برد. شاعران یک روز در هفته اشعاری را که در خصوص موضوعات روز سروده بودند از این رادیو می خواندند. مسئول این شب های شعر شاعر «بالاش آذر اوغلو» بود.
    آن زمان ها مدارس و مراکز تعلیم و تربیت خیلی کم بود. این هم از نگاه ناتنی بودن به آذربایجان از جانب مرکز ناشی می شد. برای خاتمه دادن به این موضوع در روستاها در مدت کوتاهی سیصد و بیست و پنج مدرسه ی ابتدایی و هشتاد و دو مدرسه متوسطه افتتاح شد. برای محو بیسوادی دوره های اکابر برگزار گردید. هر روز با طلوع خورشید از افق های شرق، پا به عرصه وجود نهادن قانونی مترقی و به میدان آمدن حرکتی دموکراتیک قلب انسان را نوازش می داد. در کنار روزنامه «وطن یولوندا» مجلس شعر تبریز به کار خود ادامه می داد.
    حکومت ملی جمعاً یک سال دوام آورد. من در مدت این یک سال موردی از رشوه خواری ندیدم. البته آن زمان ها یک مورد رشوه گیری بر سر زبانها افتاد. جریان از این قرار بود: نماینده ای از خارج به تبریز آمده و در نظمیه کاری داشته. او وقتی وارد نظمیه می شود با مأموری که دم در ایستاده بود برخورد می کند. این نماینده خارجی برای امتحان مأمور دستش را در حالی که پولی را در کف داشته بطرف مأمور دراز می کند. مأمور فکر می کند که، این آدم قصد دست دادن با او را دارد. مأمور هم که دستش را بطرف او دراز کرده و متوجه می شود در دست این نماینده پول هست. سریع دستش را پس می کشد. پولهایی که در دست نماینده خارجی بود روی زمین می ریزد. نماینده که وضع را اینچنین می بیند با حقارت خم می شود و شروع به جمع کردن پولهای ریخته شده از زمین می کند. این نماینده خارجی در واقع قصد امتحان مأمور سر پست را نداشته بلکه در پی امتحان حکومت ملی بود. او نمی دانست که، آذربایجان امروزی همان آذربایجان یک سال پیش نیست. اگر چنین می بود دیگر قیام بیست و یک آذر به وقوع نمی پیوست. از زمان شاهان تاکنون بدلیل آنکه رشوه امری متداول بوده در میان بعضی از مردم نیز رواج داشته است. آن موقع اگر کسی جایی استخدام می شد مهم میزان حقوقش نبود بلکه درآمدش اهمیت داشت. سران حکومتی چون خود اهل رشوه بودند و تمایلی هم به کاربست راههای مبارزه با رشوه خواری نداشتند. در دوره حکومت ملی با رشوه گیری مبارزه ای جدی پیش برده می شد. عده ای از رشوه خواران چون عرصه را بر خود تنگ دیدند راهی تهران و بعضی دیگر نیز از کار برکنار شدند.
    در آذربایجان هر روز کارهای خارق العاده ای رخ می داد. از منظر اقتصادی هیچ نگرانی وجود نداشت. از بابت امنیت نیز آذربایجان تاکنون چنین امن و امان نبوده. تعدادی از قلدرها به تهران فرار کرده و انهایی هم که نتوانستند فرار کنند در گوشه ای از تبریز قایم شده بودند. روسای کلانتری از طرف حکومت ملی تعیین می شدند. بعضی از روسای کلانتری قبلی به تهران فرار کرده و آنهایی هم که ماندند با حکومت ملی همکاری داشتند. آنها بعنوان معاونین روسای تازه منصوب شده خدمت کرده و فعالیت می نمودند. قهوه خانه های تبریز که زمانی مسکن شیره کش ها و تریاکی ها بود، از وجود انها پاک شدند. اکثر آژان های نظمیه یا کلانتری با حکومت ملی همکاری داشتند. ادارات کلانتری از وضع گذشته جدا شده و به اداراتی که رابطه ی نزدیکی با مردم داشتند، تبدیل شدند. اگر ملاقات و دیدن روسای قبلی کلانتری ها، و رساندن مشکل خود به آنها بسیار سخت بود، روسای فعلی کلانتری ها خود به دیدار مردم می رفتند. آنها در کوچه ها و محلات می گشتند و با اهالی رابطه ی نزدیکی داشته و با آنها مشورت می کردند. مردم نیز آنها را دوست داشتند.

***

پرده دوم:

    بیست و یک آذر ۱٣۲۵ آذربایجان، از جمله تبریز روزهای سخت و سنگین خود را می گذراند. نفسی که از سینه اش برمی خواست در خفقان گلویش گم می شد. این شهر پیر به درازنای طالع سیاهش و در سراسر مبارزات خویش اگر چه به امید روزهای خوش به پا خواست، دریغا که اسیر شاهان منحوس گردید. اینک بار دگر با دست گرفتن بیرق ستارخان قلبش می تپید، به نفس زدن افتاده؛ اما تبریز باز به سان روزهای مشروطیت سرش را بالا گرفته بود. گویی به وقایعی که در اطرافش رخ می داد رو ترش کرده و می گفت: «این نه اولین و نه آخرینم خواهد بود.»
    تبریز در حالت عادی نبود. اکثر مردم در خانه مانده و درها را از پشت بسته بودند. در خیابانها تنها اوباش تفنگ بدستی که هدیه کشتار وابستگان و همکاران حکومت ملی را داشتند، جولان می دادند. شکار می کردند و می کشتند. بطرف میدان ساعت براه افتادم. هنوز به آنجا نرسیده در طرف چپ در خرابه ای که محل احداث بنایی جدید بود صحبت های چند نفر را شنیدم. یکی از آنها می گفت:
- علی اکبر فردی صدر بستان آباد را زده اند، هنوز نمرده، در حال جان دادن است. من به محض شنیدن نام اکبر فردی در جا خشکم زد. او را خوب می شناختم. آن موقع به دلیل وابسته بودن حومه‍ی «مهربان» به بستان آباد، او را در «مهربان» زیاد می دیدم. گویا اوباش او را شناسایی و کشته بودند. نهایت نخواستم بالا رفته و جنازه ی خونینش را ببینم. چرا که هیجان مرا فرا گرفته بود. از آنجا برگشته و از کوچه «مسجد کبود» وارد «بازار کهنه» شدم. مسافرخانه ای که در آن اقامت داشتم در اول این بازار بود. می خواستم از اتفاقاتی که در مسافرخانه افتاده بود مطلع شوم. دکانهای بازار بسته بودند، فقط بقال ها و نانوایی ها باز بودند. از جلو مسافرخانه که رد می-شدم حضور اوباش مسلح را آنجا حس کردم. خود را بی تفاوت نشان داده بازار را بطرف پایین حرکت کردم. انتهای اینجا به «خیابان کهنه» منتهی می شد. در ورودی بازار جمعیت زیادی بود. به آنها که رسیدم مسلح بودنشان را دیدم. به همین سبب از آمدنم به اینجا پشیمان شدم. نهایت کار از کار گذشته بود. من باید از اینجا می رفتم. هنوز آنها مرا ندیده بودند، اما "خیابان کهنه" خلوت بود. یک نفر هم در خیابان دیده نمی شد. بنابه صحبت های آنها گویا در پشت بام خانه ی روبروی بازار دو پدر و پسر مهاجر سنگر گرفته بودند. اوباش مسلح جرأت سرک کشیدن به خیابان را نداشتند. در صحبت هایشان اینطور گفتند که فداییان مهاجر در پشت بام مسلسل مستقر کرده و از خودشان دفاع می کنند. بازار بخاطر بسته بودن خلوت بود. از خریدار و فروشنده خبری نبود. من وضع را اینطور دیده خواستم برگردم. همینطور از راهی که آمده بودم برگشتم. هنوز سی قدمی از آنها دور نشده صدای ایست دیوارهای بازار را لرزاند. من ایستاده و به آنها نگریستم. تمامی اوباش که سر بازار ایستاده بودند بطرف من هجوم آوردند. تیرهای هوایی را که شلیک می کردند بر سقف بازار می خورد و گرد و خاک بلند می کرد. لحظاتی بعد آنها مرا در میان گرفتند. بر در مغازه ی بسته ای تکیه دادم. انها به من دستور دادند:

- دستاتو ببر بالا!
از اونها پرسیدم از من چی میخواهید.
- از من چی می خواهید؟
یکی گفت؛ «تو فدایی هستی»، اون دیگری «تو فرقه ای هستی»، و یکی دیگه «تو مهاجری».
من به اونها گفتم:
- هیچ یک از اونایی که شما می گین نیستم. از دهات اومدم، تبریز کار دارم.
از اونایی که منو دوره کرده بودند یکی به نفر بغل دستیش گفت:
- احمد آقا تو بدنشو و جیباشو بگرد.
احمد آقا هم به یکی دیگه امر کرد. و اون هم سلاحشو داد به یکی دیگه و شروع به گشتن بدن و جیب های من نمود. تفتیش که تمام شد گفتند:
- بیافت جلو!
    در این موقع اولین ضریه قنداق تفنگ بر کمرم نشست. دیگران هم شروع به زدن با لگد و قنداق تفنگ نمودند. من که زمین می خوردم با لگد می زدند و مرا سرپا بلند کرده و بطرف جلو هل می دادند. بازار خلوت بود. رفت و آمد خیلی کم بود. تنها صدای اوباش بود که در بازار می پیچید. آنها از ضربات قنداق تفنگ که به من می زدند لذت می بردند. با صدای قهقه شان خلوت بازار را روی سرشان گذاشته بودند. من نیز برای در امان ماندن از ضربات وارده از هر ترفندی استفاده می کردم. آنها نمی خواستند صدای اعتراض مرا بشنوند. آنها از هویت من، و از اینکه کی ام و کجایی ام اطلاعی نداشتند. والا زحمتی به خود نمی دادند؛ ولی بدلیل در دست نداشتن مدرکی اینک اسیری افتاده در جلوی آنها بودم. زیر ضربات لگد و قنداق تفنگ همچون فرفره ای به چپ و راست می چرخیدم. اوباش مرا به طرف مسافرخانه ای که اقامت داشتم می بردند. در این میان تنها یک نفر می توانست مرا بشناسد، آن هم صاحب مسافرخانه بود. او طرفدار حکومت ملی بود و احترام مرا هم داشت. برای راحتی من از آنچه که از دستش برمی آمد مضایقه نمی نمود. در روبرو هم سنگکی بود. جلوی آن پسر جوانی روی طبقی پنیر، کره، قیماق و بعضی سبزیجات را می فروخت. اگر چه مرا دورا دور می شناخت، کی و چه کاره بودنم را نمی دانست. میانه ی خوبی با هم داشتیم. بعضاً چیزایی ازش می خریدم. حالا اوباش با کتک کاری مرا بطرف مغازه ی نانوایی می بردند. امیدم فقط به همین پسر جوان بود. با خودم فکر کردم، شاید این پسر جوان که می شناختمش بتواند مرا از دست این ظالم ها رها سازد. او که مرا اسیر دست اوباش دید نه تنها کمکی نکرد، بدتر خود هم قاطی آنها شد و شروع به کتک زدنم نمود.
    هنوز از جایی که مرا می خواستند ببرند اطلاعی نداشتم. از جلوی نانوایی گذشته و بطرف مسافرخانه ای که اقامت داشتم می رفتیم. آنها مرا از پشت با قنداق تفنگ زده و بطرف جلو هل می دادند. به مسافرخانه کم مانده بودیم. بقال پیری را که هر روز ازش خرید می کردم و با هم سلام علیکی داشتیم بر درگاه مغازه دیدم. یک سال تمام هر روز صبح با او روبرو می شدم. بقال پیر با دیدنم مرا شناخت، اما خود را به ندیدن زد و به داخل مغازه برگشت. من در پیش خود او را با پسر جوانی که جلوی نانوایی پنیر و کره می فروخت مقایسه می کردم. از مقابل مسافرخانه رد شدیم. در حالی که زیر چشمی به آنجا نگاه می کردم مسافرخانه را پشت سرگذاشتیم. من از دالان های جایی که اقامت داشتم احتیاط می کردم. بالاخره آنجا را بدون خطری پشت سر نهادیم. از جلوی «مسجد کبود» که می گذشتیم با دو نفر از دهاتی هایمان روبرو شدیم. تبریز بودن آنها را بعداً فهمیدم. آنها با فراخوان فرقه و برای مبارزه با قشون تهران به دسته های داوطلب فدایی پیوسته بودند. و حال آواره و سرگردان در کوچه های تبریز می گشتند. من به دیدن آنها برای لحظه ای هم که شده در جایم ایستادم. ضربه قنداق تفنگی که از پشت بر گردنم نشست مرا نقش زمین نمود.
    از هر گوشه ی تبریز صدای گلوله شنیده می شد. گاه گاه رگبار مسلسلی نیز شهر را می لرزاند. در وضعیت بدی به میدان کریم خان رسیدیم. در میدان ازدهام بود. همه در یکجا جمع شده بودند. آنها بدیدن اوباشی که مرا آورده بودند هورا کشیدند. در این حین جمعیت شکافت و از آن میان جنازه ای پیدا شد. او را تازه شکار کرده و کشته بودند. جنازه غرق خون بود. از کلاه کپی که کنارش افتاده بود شبیه مهاجرین بود. مرا کنار جنازه هول دادند. انسانی که جنازه می نامیدم هنوز نمرده بود. من لرزش بدن او را در میان خونهای سرخ می دیدم. اوباشی که در اطراف او جمع شده بودند با شوق وافر و با سنگ دلی تمام و چشمانی خونین و از حدقه درآمده صحنه ی وحشتناک جان دادن انسانی را تماشا می کردند. اکثر آنهایی که آنجا جمع شده بودند مسلح بودند. من کنار جنازه ایستاده بودم. اینک در عمرم، سالها، ماهها، روزها، دقیقه ها نه بلکه باید ثانیه ها محاسبه می شدند. قلبم پر از نفرت بود. اوباشی که اطرافم را گرفته بودند، گلنگدن تفنگی را که در دست داشتند کشیده و لوله اش را بطرف من گرفته بودند. اینک مرگ را در برابر چشمانم می دیدم. در این حین با خود می اندیشیدم «من که خواهم مرد. لااقل نفرتم را فاش سازم و حرفهایی که در دل دارم را نثار این اوباش کنم.» در این فکر بودم که از میان کسانی که مرا احاطه کرده بودند صدایی برخواست: "قسم به دستان قلم شده حضرت ابوالفضل، هر کس اینو بزنه من هم اونو خواهم زد"، این را گفت و چخماق تفنگی که در دست داشت را کشید. بطرف صدا نگاه کردم. مرد میان سالی بود. لباس فرم پاسبانهای قدیمی را که چروک خورده بود به تن داشت. به پاسبانهایی که قبل از حکومت ملی خدمت می کردند شبیه بود. به طرف من آمد و دستش را گردنم انداخت. دست دیگرش را بطرف اوباش گرفت و گفت «هیچ کس حق نداره اینو بزنه، این آدم اگر گناهکار هم باشد، باید به کلانتری تحویلش دهیم." پاسبان مرا بغل کرده بود. او به من نگاه کرده و می گفت:
- نترس، اگر بخواهند تو را با گلوله بزند باید مرا هم بزنند.
    او می خواست مرا از میان اوباش بیرون کشیده و به کلانتری ببرد، اما جلوی پاسبان را گرفته بودند. من او را نمی شناختم. او هم مرا نمی شناخت. وفاداری به قانون از کجا بر قلبش نشسته بود نمی دانستم. در میان این همه اوباش انسان نادری می ماند. می خواست مرا از آن مهلکه بیرون بکشد. بقیه دست دیگرم را گرفته و می خواستند مرا از دست پاسبان بدر آورند. در این حین او عصبانی شد و روی کسانی که دست مرا گرفته و عقب می کشیدند داد زد. - «من باید اینو تحویل کلانتری بدهم.» را گفت و تفنگ را بطرف آنها گرفت. نهایت ناجی من غالب شد.
    در کلانتری مرا در اتاق خالی و کوچکی انداخته و درش را بستند. بدنم که تا حالا عذاب ضربات تفنگ، لگد و مشت را حس نکرده بود، از هر طرف شروع به درد کردن نمود. ضربه قنداق تفنگی را که از پشت برگردنم زدند دردش داشت مرا از پای می انداخت. گردنم را هر طرف که می چرخاندم درد امانم را می برید. یواش یواش به دیوار تکیه داده و روی زمین لخت دراز کشیدم. فکر می کردم. از اینکه به موقع جان خود را از این معرکه بیرون نکشیده بودم پشیمان نبودم. آن زمان گر چه بیست و سه سال داشتم لیک راههای مبارزه را نیک می شناختم. خود را برای چنین روزهایی آماده کرده بودم. این نخستین امتحانم بود.

***
    بدنم بیست و سه روز در زندان نظمیه بی حرکت مانده بود، برای اینکه رگ های عصبی اش باز شوند با قدم هایی بلند از این سر حیاط تا آن سر حیاط می رفتم. اینجا آدم هایی را که می شناختم زیاد بودند. هنوز کسی را ندیده بودم. اولین کسی که جلویم سبز شد «صمد صباحی» بود. او رهبر تئاتر حکومت ملی و هم کارگردان تئاتر بود. همدیگر را که دیدیم، با هم شروع به قدم زدن نمودیم. سوال اولم این بود:
- از «بالاش آذر اوغلو» و «علی توده» خبر داری؟
- از رفتن «علی توده» بطرف جلفا مطلعم، اما از «بالاش آذر اوغلو» خبری ندارم.
- از «گنجعلی صباحی» چطور؟
- او هنوز گیر نیافتاده.
    صمد صباحی هم از مهاجرینی بود که از آن سوی ارس آمده بودند. او در شهر گنجه زندگی می کرد. مدرسه بازیگری را تمام و آنجا روی صحنه نیز رفته بود. بخاطر استعداد بالایی که در بازیگری داشت بعد از آمدنش به ایران در تئاتر تبریز با مسئولیت کارگردانی مشغول کار شد. با تشکیل حکومت ملی رهبری تئاتر آذربایجان را بر عهده گرفت.

***
- خرداد سال ۱٣۲۶ بود، هوا رو به گرم شدن نهاده بود. هر چه زمان می گذشت وضعیت زندان بدتر می شد. از زندانی ها کسی آزاد نشده بود. بلاتکلیف مانده ها بی قراری می کردند. این را در قیافه همه می شد دید. هیچکس از آینده خود خبری نداشت. با گذر ساعت ها و روزها زندانیان بلاتکلیف مانده ها چشم به درب زندان دوخته، منتظر اعلام اسامی خود بودند. سکوتی زندان را فرا گرفته بود. تنها کسانی را که پای چوبه دار می رفتند از زندانیان جدا می کردند. دو روز قبل «اژدر» نامی را اعدام کردند. او از افسران انتظامی حکومت ملی بود. او نیز همانند «غلامرضا جاویدان» شهادت را قبول کرد.   
    قبل از ظهر بود. اکثر زندانیان در حیاط بودند. بعضی ها در سایه ی دیوار حلقه زده صحبت می کردند. و تعدادی هم بی توجه به گرمی هوا قدم می زدند. در این هنگام دربی که ان سر حیاط بود باز شد و چند نفری وارد شدند. کسانی که اسامی شان در بین افرادی بود که نام شان خوانده می شد منتظر خبر تازه ای بودند. اسامی یکی - یکی خوانده می شد. آنهایی که در اتاق هایشان بودند نیز به حیاط آمدند. اینک همه رو بطرف درب چرخانده و چشم به دهان کسی که اسامی را می خواند دوخته بودند. اسامی کسانی که خوانده شد زیاد بودند. وقتی اسامی تمام شد:
- وسایل تان را جمع کنید و حاضر شوید. بعد از ظهر از اینجا آزاد می شوید.
    این موضوع سبب شادی کسانی که اسامی شان خوانده نشده بود نیز شد. چون که آنها هم می دانستند، تحولی بوجد آمده و تکلیف آنها نیز امروز و فردا روشن می گردد. همهمه بزرگی در زندان بوجود آمد. کسانی که اسامی شان خوانده شده بود شروع به جمع و جور کردن وسایل شان کردند. نام من نیز در بین اسامی خوانده شده بود.
    قاعده بر آن بود، زندانیانی که آزاد میشدند را به نظمیه برده و آنجا برایشان سخنرانی می کردند. زندانیان را دلیل و نصحیت می کردند که دیگر جسارتی در برابر دولت نکنند. ما اینها را شنیده و می دانستیم. خودمان را برای رفتن به نظمیه آماده می کردیم. اما حالا اوضاع از شرایط دیگری خبر می داد. هم زمان سروانی از ساختمان مجاور خارج شده طرف ما می آمد؛ ظاهراً ما اشتباه می کردیم. سروان اول صف ایستاد، در میان حیرت همگان سیلی بر اولین زندانی زد و گفت:
- تو، تو صورت شاهنشاه عاق شده ای، می خواستی آذربایجان را از ایران جدا کنی؟
    سروان این سخنان را به فارسی گفت. زندانی که از سیلی سروان غافل شده بود دو قدم پس کشید. بعد [سروان] رو به زندانیانی که در صف بودند با صدایی بلند فریاد زد:
- من حالا به شما «مهاجر»ین، «متجاسر» نشان خواهم داد.
    ما تا کنون نمی دانستیم تمامی این پنجاه و سه نفر مهاجرند. ما فکر می کردیم در بین این گروه از هر طیفی وجود دارند. اینک فهمیدیم که اینها همگی مهاجرین جدا شده اند. سروان در برابر زندانی دومی ایستاد «تو نمی دانی که، در ایران شاهنشاه حکومت می کنند؟»، گفت و سیلی دیگری بر او نواخت، و در صورتش تف کرد. در بین زندانیانی که در صف ایستاده بودند ولوله ای افتاد. همه ناراحت بودند. سروان در مقابل                                                                              سومین زندانی که ایستاد زندانی قدمی به جلو برداشت و مشت هایش را همچون بوکسوری ماهر در برابر چشمان سروان نگه داشت و با صدای بلند فریاد زد:
- من فرزند آذربایجانم. برای مردن هم حاضرم. اما تحقیر را قبول نمی کنم. اگر مردی دستت را بلند کن!
    سروان درنگی کرد و به چهره ی این مهاجر میان سال خیره شد. در چشمان زندانیان به صف شده تبسمی رقصید. سروان چند ثانیه ای درجایش خشکش زد. و نهایت با سر به سربازان مسلحی که پشت سرش در حالتی آماده ایستاده بودند، اشاره نمود. سربازها آمدند و دستان مهاجر جسور را گرفته و از صف خارج کرده و بردند. کمی دورتر از صف زندانیان دو اتوبوس بزرگی ایستاده بود. اتوبوس هایی که تاکنون کسی به آنها توجهی نداشت نظر همه را به خود جلب کردند. حالا همه می دانستند که این ماشین ها منتظر آنها هستند، اما کسی از مقصد خبری نداشت. اندکی بعد سروان از ساختمان خارج شد و بطرف صف آمد. او تک و تنها می آمد. کسی کنارش نبود. سروان با اشاره گروهبان سربازان را بطرف خود فرا خواند. گروهبان دوان دوان خود را به او رساند. یک دست او در کنار گوشش بود. سروان دستوری به او داد و خود مجدداً بطرف اداره زندان بازگشت. گروهبان به طرف زندانیان آمده و آنها را بطرف اتوبوس هایی که کمی آن دورتر ایستاده بودند هدایت نمود. پنجاه و سه نفر زندانی مهاجر بدین منوال به دو دسته تقسیم گشته و سوار این دو اتوبوس شدند. ده دقیقه بعد سروان شش هفت نفر ژاندرم آورد و ما را تحویل ژاندارم ها داد. نیم ساعت بعد اتوبوس ها حرکت کردند. هنوز از جائیکه قرار بود ما را ببرند خبری نداشتیم. ولی وعده هایی که به ما داده بودند اگر درست بود، یا خیال آزاد کردن ما را داشتند، باید به نظمیه برده و از آنجا ما را یکسر آزاد می نمودند. اتوبوس ها از دروازه زندان بیرون آمده سمت شهر نه، بلکه بطرف پشت زندان براه افتادند. پشت زندان بیابان بود. زندانی ها تعجب کرده بودند. ما را کجا می برند؟ این سوال فکر همه را مشغول خود ساخته بود. نهایت کاروان زندانیان از راهی که به بیرون تبریز منتهی می شد رفته و از طرف شرق وارد جاده تهران شدند و طرف تهران به راه افتادند.


* بریده هایی از کتاب «گوموشو پئنجک» (کت نقره ای)، خاطرات هاشم ترلان شاعر ملی آذربایجان و از اعضای فرقه دمکرات آذربایجان