حیوان بهشتی
نوشته ی: جین آن فیلیپس


علی اصغر راشدان


• پدرش شصت و هفت ساله بود. گونه هاش گلگون و دارای رگهای باریک بود. لکه های قرمز و سایه های آبی رو پوستش داشت و در اثر کم کردن وزن از یک سال پیش، خسته به نظر میرسید. پوستش نرم تر شده و پلکهاش مثل پارچه کرپ، نیمه شفاف شده بود. مژه هاش خیلی کوتاه و قرمز بودند. گوشت زیر ابرو های کلفتش آویخته بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٨ آذر ۱٣۹۷ -  ۹ دسامبر ۲۰۱٨


 
Jayne Anne Phillips
The Heavenly Animal
جین آن فیلیپس
حیوان بهشتی
ترجمه علی اصغرراشدان



(متولد۱۹جولای ۱۹۵۲،رمان وداستان کوتاه نویس آمریکائی است. )


    پدرش همیشه میخواست ماشین جانسی رادرست کند. هروقت برای دیدارمی آمدخانه، توخانه مادرش، بهش تلفن میکردوبایک جمله دوم، می پرسیدومی گفت:
« خب، چطوری؟ »
« خب، من خوبم. »
« ماشین چطوره؟ مسئله ای داره ؟ »
   مادرجانسی گوشی راکه برمیداشت، ناراحت می شد، گوشی راروتلفن می کوبیدو قطع می کرد. درفاصله سکوت، همیشه میدانستندکی هستندوتلفن راقطع می کردند. مرددرخانه ای ده بلوک دورتر، تنهازندگی می کرد.
   اغلب، حتی پیش ازدرآوردن کتش، ماشینش رامیراندکنارماشین جانسی. فوردسیاه کهنه ش راکنارخیابان شیبدارنگاه میداشت ودوبوق آزمایشی میزد. ازپنج سال پیش که جداشده بودند، داخل خانه مادرجانسی نمی شد، روچمن های جلوی خانه هم قدم نمی گذاشت.
جانسی ازپنجره حمام، ماشین پدرش رادید. ناسزاگفت وشلوارش رابالاکشید. رفت بیرون ودرماشین سنگین راپرصدابازکرد. پدرش کلاه پشمی بالبه بالازده، بایک پرکوچک تیره، روسرش داشت. جانسی عاشق پربود، گفت « های! ».
« خب، های! کی رسیدی؟ »
« حدودپنج دقیقه قبل. »
« گرفتاری نداشتی؟ »
جانسی داخل ماشین شد. داخل سیاه ماشین خیلی تمیزوکیسه خالی زباله ازدکمه رادیوآویخته بود. جانسی فکرکردمیتواندبوی پلاستیک آویزان راباعطر سیگارش حس کند. خودراروصندلی تکیه دادوپدرش رابوسید. باخودفکرکرد:
« خداروشکر، بهتربه نظرمیرسه. »
پدرش به ماشین اشاره کردوگفت:
« چی بلائی سراون رنگ لعنتی پهلوی اونجاش آوردی؟ »
جانسی گفت « خواستم پارک کنم، اونجاش یه خراش برداشت. »
پدرش سرتکان دادواخمهاش توهم شد. ته سیگاررابازبان ونوک انگشت اشاره ش نگاه داشت. جانسی سطح ملایم شده ته سیگاروجائی که تودهنش نگاه می داشت وزنگ جای تماسش رارولبهاش دید.
پدرش گفت « مسیح مقدس، عزیزم. »
« نمیشه توهمه چی برنده شد. »
پدرش گفت « اماتوبایدتوبعضی ازاونابرنده شی. اون ماشین خیلی پیش بایدولت می کرد. »   
جانسی گفت « اون کارمیکنه، ماشین خوبیه، مثل یه تانکه. میتونم اونوتو چاله آتشای جهنمم برونم ومثل یه گل رز، خندون بیام بیرون. »
« خب، هرکاری که باهاش می کنی، خرج داره، منم هزینه شوندارم. »
جانسی گفت « نروسراغ درست کردنش، بدون رنگم کارمیکنه. »
   هیچوقت، اول نمی پرسیدچندوقت میخواهدبماند. توچندسال اخیر، بین ترمهای مدرسه، ازشهرهای دورافتاده ی شرق یاغرب، میامدوتوخانه میماند. گاهی وقتها، بین دیدارهاش، خانه راترک میکردومی رفت دیدن دوستهاش. پدرش نزدیک صورت جانسی پرگوئی میکردوبه سختی نفس می کشید.
« توروخداواسه چی میری واشنگتن دیسی؟ غیرسیاپوستا، اونجاهیچ چی نیست. تونیویورک لعنتی دنبال چی می گردی؟ میری که همین روزاماشینتوتیکه تیکه کنی. تویه سال، بااون ماشین سی هزارمایل رانندگی کردی، واسه چی؟ به خاطرکدوم جهنم؟ »
« آدمائی که روشون حساب می کنم، جاهای دورزندگی می کنن. شانس زیادی واسه دیدنشون ندارم. »
« مسیح مقدس!تامیرسی خونه، راه میفی ومیری. »
« چارروزه برمی گردم. »
« قضیه لعنتی این نیست. خودتوتویه ماشین قراضه مچاله میکنی واینجوری دور اطراف میدوی. میخوای کجاهاباشی؟ »
جانسی می گفت « نمیخوام یه جابمونم، اگه حرکت کنم، حاضرم تموم عمربدون ترس، مچاله باشم. »
« خب، قضیه رومی فهمم، اماخدای من! »
نفس کشیدنش درسکوت، بالامی گرفت. انگشتهاش رامی مالیدو حلقه ماسونی طلاکه تویک عروسی گروهی توانگشتش کرده بودرا می چرخاندومی گفت:
« عزیزم، توبایددرباره این چیزافکرکنی. »
هردونفرمی نشستندوبه هم خیره می شدند.
جانسی علامت توقف قرمزراپائین خیابان وچمن های کلیسادید. خلق پدرش امروزخوب بود. امروزازدیدن جانسی خوشحال بود. نمیدانست جانسی میخواهد برودبه دیدن مایکل یاکاردیگری بکند. گفت:
« به چی فکرمی کنی؟ میخوای فردانهاربری بیرون؟ من میرم اون پائین، کلیسای کاتولیک، اونایه غذای همشهریای بازنشسته دارن. خوراک خوبیه. »
جانسی خندیدوپرسید« وقتی خریدن غذای کلیسارومتوقف کردی، به خاطرمیاری؟
واسه این که فهمیدی کلیساصاحب یه شرکته؟ »
جانسی میتوانست بگویدپدرش به خاطرنمی آورد، اماپدرش خندیدوگفت:
« به جهنم، کاتولیکای لعنتی مالک تموم چیزان. »
   پدرش شصت وهفت ساله بود. گونه هاش گلگون ودارای رگهای باریک بود. لکه های قرمزوسایه های آبی روپوستش داشت ودراثرکم کردن وزن ازیک سال پیش، خسته به نظرمیرسید. پوستش نرم ترشده وپلکهاش مثل پارچه کرپ، نیمه شفاف شده بود. مژه هاش خیلی کوتاه وقرمزبودند. گوشت زیرابروهای کلفتش آویخته بود. دردوران جوانی، چشم های آرامی داشت-مادرجانسی، آنهاراچشمهای اطاق خواب نامیده بود. حالاچشمهاش توچهره رنگی رازآمیزش، پس رفته بود.
جانسی گفت « اوکی، نهار. »
ازماشین خارج وخم شدکه ازشیشه پائین زده، داخل وپدرش رانگاه کند، گفت:
« هی، تواون کلاه، خیلی شیک به نظر میرسی! »

    امشب بعدازشام، مادرش طرف اوهایوحرکت میکند. جانسی توخانه تنهامی ماندو به تلفن خیره می شود. درفاصله ی سرخ کردن استیک مادرش، جانسی کاهو خردمیکند.
جانسی گفت « نمیدونم واسه چی تموم اینهمه راهومیخوای شب رانندگی کنی، واسه چی صبح راه نمیفتی؟ »
مادرش گفت « شب میتونم بهترازوقتم استفاده کنم، ازاون گذشته، عروسی دوروزدیگه ست. ازم خواست هفته پیش برم. تنهادخترش هرروزکه ازدواج نمی کنه. توهم که ازاومدن به عروسی خودداری میکنی... »
مادرش مکث کرد. صدای جزجزگوشت راتوکوره شنیدند. مادرش گفت:
« متاسفم که موقع رسیدن تواینجاروترک میکنم. فکرکردم دوهفته پیش اینجامیرسی وقبل ازرفتنم، یه کم وقت داریم. امابرکه میگردم، تواینجاهستی. »
جانسی بااشتیاق توظرف سالادرانگاه کرد. مادرش پرسید:
« جانسی؟واسه چی اینقدردیراینجارسیدی؟ واسه چی ننوشتی؟ »
« مشغول بودم...تموم کردن ترم. جمع وجورکردن وسائل، اجاره دادن آپارتمان.»
« می تونستی تلفن کنی. »
« نخواستم اینکاروبکنم، ازتلفن راه دورمتفرم. توگوش کردن اونهمه حرف، حس میکنم خودموگم کرده م. »
مادرش گفت « قضیه خنده داریه. بیااین میزوتمیزکنیم. نمیدونم واسه چی همیشه واردکه میشی، همه چی روتوهمون نقطه اول تلنبارمیکنی. »
جانسی گفت « واسه این که به استراحت فوری اعتقاددارم. »
« کتابا، کوله پشتی وکیفت...»
رفت سراغ کتابهاوکیف چرمی افتاده روکف اطاق «همه جاریختی وپاشیدی »
   خم شدتاقبل ازاین که جانسی متوقفش کند، کپه شیشه های پلاستیکی کوچک قرص راازجلوش بردارد. پرسید:
« ایناچیه؟ بااینهمه قرص چیکارمیکنی؟ »
« کابینت داروهاموتمیزکردم وتموم این شیشه هاروریختم توکیفم. اوناقرصائیه که سالای زیادی داشته مشون...»
« فکرنمیکنی بهتره بریزیشون دور؟ چیزائی که میخوری روبایدفراموش کنی. »
جانسی گفت « اوناهمه شون برچسب دارن. »
مادرش پائین راخیره نگاه کردوگفت « دالمان. دالمان چیه؟ »
« قرص خوابه. »
« قرص خوابو واسه چی میخوری؟ »
« واسه این که گرفتاری بدخوابی دارم. »
« واسه چی فکرمیکنی؟ ازکی ؟ »
« نمیدونم، مدت زیادیه. خاموش وروشن میشه. میخوای اونوبادرجه سه خاموشش کنی؟ »
« واسه چی نمیتونی بخوابی؟ »
« واسه این که خواب می بینم مادرم یه ریزسئوال پیچم میکنه. »
« واسه مایکله؟ واسه اینه که مایکل یه حلقه طرفت پرت کرده؟ »
جانسی شیشه هاراتوکیفش پرت کردوباسرعت بلندشدوگفت:
« نه، یاآره. ماالان هردوتامون ناراحتیم. »
« اون حتماناراحته. باخلاص شدن ازشرش، باید خوشحال باشی. »
« من نمیخوام ازشرش خلاص شم. »
« اگه مواظب نباشی، اون به دیوونگی می کشوندت. اون یه پیچ شل شده ست، خودتم اینو میدونی. »
جانسی گفت « تواونودوست داشتی. اونوخیلی دوست داشتی، این قضیه منوناراحت میکرد. »
« آره، من اونودوست داشتم، امانه بعدازشروع اونهمه کارای ناجوروبیرحم خوندن تو، اون نمیتونه همه چیزوبه سبک خودش بخواد. اگه اون خیلی عاشق بود، بایداین قضایاتموم شده بود. بیرحم. یه استخون بیرحم توتن تونیست. »
« بایدهیچوقت بهت نمی گفتم اون چیزاروگفته. »
ساکت ماندند. جانسی گوشت درحال پختن رابوکشید. مادرباتندی پرسید:
« واسه چی باید بهم نمی گفتی؟ اگه نمیتونی بامادرت حرف بزنی، باکی میتونی حرف بزنی؟ »
جانسی گفت « آه، مسیح مقدس! هیچکس. من عصبانیم. بگذارغذابخوریم وموضوع رو عوض کنیم. »
کنارپشقابهای پرنشستند. جانسی یابرادرهاش به خانه که میامدند، استیک می پختند. مادرشان گوشت راهفته هایاماههاتوفریزرنگاه میداشت. گوشت توبشقاب هیسس وجانسی سعی کردبخورد. بالارانگاه کرد. خط های چهره ی مادرش ازگذشته عمیق تروبرزگتربه نظرمیرسید. مادرش خیلی باریک بود،گوشواره ها، شلوارچین داروروسری مخملش کاملامرتب بود. دوش گرفتن هرصبح، امروزتازه نشانش میداد. شب به نرمی، پینه های پاشنه پاهاش راباسنگپامی سابید. جانسی رانگاه کردوگفت:
« فرداچی کارمیکنی؟ »
جانسی گفت « توکلیسای کاتولیک نهارمیخوریم. »
« بایدکارخوبی باشه. کمپوت هلووپوره سیب زمینی. پدرت واسه خودش یه چیزیه. درسته که توخیابون بامن حرف نمیزنه، اما می بینمش که بااون ماشین سیا، هرروز میاد آینجا. نگا میکنه که یکی ازشمابیاد خونه. »
جانسی چیزی نگفت. مادرش گفت « اون دنبال دردسره. »
جانسی گفت « اون دنبال کاربهتری ازاونچه درگذشته کرده، می گرده. »
« کاراش خیلی اینو نمی گن. ماههاست وحشتناک به نظرمیرسه. لاغرترولاغرتر، مثل یه مرده درحال راه رفتن. اونوتومرکزشهرمی بینم. هرروزمیره سالن شنا، همیشه م باخودش. اون هیچوقت یه دوست نداشته. »
جانسی گفت « اون داشت، به من گفت توجنگ دوست داشته. »
« من نمیدونم. تابعدازجنگ اونوندیدم، وقتی نزدیک چل ساله بود. بعدم انگارهیچوقت تعلق به...»
جانسی گفت « من اون تعطیلی روبه خاطردارم که توگذاشتی رفتی، اونم چیزاشوبرداشت ورفت. اون هیچوقت به این خونه تعلق نداشت. خونه ای که اون ساخت، اطاقای بزرگی داشت. »
مادرپرسید « میدونی اون خونه م دوباره واسه فروش گذاشته شده؟ اون خونه چن باردست به دست شده. »
جانسی گفت « من نمیدونستم. بگذاردرباره ش حرف نزنیم. »
مادرش آه کشیدوگفت « خیلی خب، بگذاردرباره شستن این ظرفاحرف بزنیم. من واقعابایدشروع کرده باشم. »
جانسی گفت « مامان، من بایدبه مایکل تلفن کنم. »
« واسه چی؟ اون پنج ایالت دورتره وهمون جائیه که بایدباشه. »
« ممکنه برم اونجا. »
« اوه، جانسی! »
« بایدبرم. نمیتونم بگذارم همینجاتموم بشه. »
مادرش ساکت بود. صدای توفان ملایمی شنیدند. جانسی گفت :
«هواداره ابری میشه. توممکنه گیربارون بیفتی. واسه باروبندیلت کمک میخوای؟»
« تقریباهمه چی توماشینه. »
جانسی گفت « خیلی خب. »
مادرش نقشه ها، بسته هاویک بسته هدیه بزرگ باروبان سفیدداشت. جانسی صدای حرکتش دراطراف راشنیدوبه بیدارشدن شبانه پدرش درخانه وساخت وسازش فکرکرد – ساختن خانه ای درروستای حومه ای. گوشه یک روشنی ازحمام توراهروبود. پدرباربدشامبرودمپائی، آهسته راه میرفت که کوره راتنظیم کند. موتورهرشب چندمرتبه ضربه میزدوصدای هوم هوم ملایمش تبدیل به خرخرمی شد. جانسی نیمه خواب متوجه شدپدرش بیداراست. کوره. آنهابایدتویکی ازشبهای زمستان بوده باشند.
مادرش پرسید« میتونی اینو بگیری؟ »
جانسی هدیه رابرداشت وگفت « تابیرون همرات میام. »
« نه، فقط اونوبده من. خودم میبرم. »
جانسی خندید. مادرش دستش راگرفت وگفت « توشجاعی، خوب می شی. »
جانسی گفت « خوب، خوب بودن همیشه عالیه. »
« منوبغل کن. »
جانسی مادرش رابغل زد. خیلی هادرآغوشش گرفته بودند؟ موهاش خوش بووسیاه بود.

    جانسی لامپهاراخاموش کرد. یک قرص خواب خوردوروکاناپه اطاق پذیرائی درازشد. باران روپنجره هاضربه میزد. مجسم کرد: پدرش کنارمیزاطاق نهارخوری می ایستاد. بیرون که میرفت، بابرادرش درباره تفنگ ها حرف میزد، می گفت :
« یه تفنگ میره، یکی وامیسته. توکدومشومیخوای؟ »
   جانسی دودسیگارراتواطاق به خاطرآورد، چقدربین چهره هاشان می پیچید.
برادرش می گفت « واسه من فرق نمیکنه، امااین یکی واسه خرگوشابهترینه. »
پول خردهای ته جیب شلوارش راباانگشت لمس کرد. یک برادرازبرادردیگرمی پرسید: توکدام یکیش را میخواهی؟ دیگری جواب میداد: فرق نمی کند. سرآخربرادر جوان ترتفنگ رابرمی داشت وپله هارابالامیرفت تواطاقش. پدرشان میرفت توآشپزخانه وزمزمه می کرد «اون خرگوشاوپرنده هارومیکشه. دنبال آهوم که رفتی، فقط ازشلاق استفاده کن. »
   جانسی صدای چکیدن آب شنید. چندوقت چکه کرده؟ باران ازدودکش پائین میامد. بلندشدودودکش رابست، آب باران راباحوله پاک کرد. قرص هادیگرافاقه نمیکردند. تمام شب راچه کارمیکرد؟ ازتمام خانه می ترسید، ازتمام خانه های آن شهرمی ترسید. خانه هابعدازنیمه شب ساکت وخالی بودند. متروکه به نظرمی رسنیدند. تلفن رانگاه کرد. گوشی رابرداشت. گفت« مایکل؟ »، شماره راگرفت. تلفن زنگ زدوقطع شد.
« چه شماره ای روگرفتی، لطفا؟ »
جانسی فکرکرد« حتمارفته. »
« الو؟ چه شماره...»
جانسی شماره هاراتکرارکرد، صداگفت:
« شماره قطع شده. یه شماره جدیدهست، میخوای واسه ت زنگ بزنم؟ »
شماره گیرپلاستیکی تلفن پرنسس، شفاف زردرنگ شد.
« خانم؟ میتونم به این شماره زنگ بزنم؟ »
جانسی گفت « بله. »
« کسی خونه نیست. »
   چانسی یک شیشه ویسکی ازقفسه برداشت. میخواست آنقدربنوشدتاخوابش ببرد. باران ایستاده وخانه ساکت بود. پرتولامپ های خیابان روپنجره می تابید. جانسی شهرمتروک راتماشاکرد. نارون های درشت توپیاده روپیدابودند. شاخ وبرگ درختهاتونسیم شبانه تکان میخوردند. سایه هاتوسطح روشن خیابان حرکت می کردند. یک ماشین سیاه جلوسرید. جانسی ازپنجره دورشد. ماشین طرف گوشه پیچیدوبی صدادورشد، چراغهای قرمزعقبش چشمک میزدند.
گوشی رابرداشت وشماره گرفت. درفاصله توقف زنگ زنگ ارتباط، توراهروتنگ درازشد. چطورشروع کردبه رنگ زدن توتاریکی؟بلندوتهی:
« آلو؟ »، صدای مردملایم بود. باهم که زندگی میکردند، آخرهای شب، عادت داشت روبه روی پنجره بایستدوبیرون وکوچه رانگاه کند. لخت وکامل بود. کوچه های میانی غربی راباآجرهای کهنه که هشت بلوک پیاده روشهررادرخودگرفته بودند، تماشامیکرد. تیرهای تلفن خیس وتنهاایستاده بودند. سیمهای آب چکان برق میزدندوهوم هوم میکردند. مردقاب چوبی پنجره رامیگرفت وساکت می ایستاد، وجنات وپهلوش زیرپرتوماه می درخشید. حالاگفت:
« جانسی، خودت هستی، تونیستی؟
   جانسی پیرهن پوشیدوتواطاق پذیرائی نشست. پدرش ازبیرون میرسید. می دیدش که درخانه رانگاه میکند، سرش طرف اومتمایل بود. ماشینش تازه سشته شده بودوبرق میزد. سیگار، کلاه وشلوارورم کرده ش راسی سال پیش ازیک فروشگاه تومرکزشهرخریده بود.
   جانسی رفت بیرون که پدرش رانگاه کند. نخواست باصدای بوق ازجابپرد. از همیشه منتظربودن پدرش، ناراحت بود. پدرش میدانست خانه قدیم شان دوباره فروخته شده بود؟پدرش کارگرگرفته وخودش خانه راساخته بود. سیستم حرارتی راخودش طراحی کرده بود. لوله های اب گرم راطوری زیرپارکتهای چوبی کف کار گذاشته بودکه همیشه گرم بودند. سقف اطاق پذیرائی راپانزده اینچ بالابرده بودکه
تاج قفسه کتاب انتیک موروثی مادرتواطاق جابیفتد. پدرش جاده سازبود، اماسال های اخرکه جانسی هجده ساله بود، یک سری شغل های ناجورداشت – فروش بولدوزر، ماشین، برگهای بیمه – بعدازنقل مکان شان، باهم کارکردن رامتوقف کرده بود....
بوق ناگهان نزدیک جانسی به صدادرآمدوتکانش داد « جانسی ؟ »
« واسه چی بوق میزنی؟ من که اینجاوایستاده م، مگه نه؟ »
« توخوابی؟ »
» نه، داخل شدنتونشنیدم. نمیباس صدای اون بوقو توکله م میکوبیدی، صداش اونقده بلنده که مرده رو بیدارمیکنه. »
پدرش گفت « خب، فکرکردم تواحتیاج به بیدارشدن داری. اونجاوایستادی ومثل یه سرگردون توهواخیره موندی. »
جانسی گفت « درسته. »، داخل ماشین شد. پدرش هنوزمی خندید. جانسی علیرغم ناراحتیش، خندید. پدرش گفت:
« زوداومدم، اوناکلیساروتاظهربازنمی کنن. میخوای یه گشتی باماشین بزنی؟ »
« کجابریم؟ »
پدرش گفت « میتونیم توجاده سرازیری گشتی بزنیم. »
جاده آنهاراطرف خانه قدیم میبرد. پرچینهاودرختهاازباورجانسی بزرگتربودند، برگهای تازه شان شاداب وموجداربودند. تمامشان راپدرش کاشته بود.
جانسی گفت « من اینجورفکرنمی کنم. »
« خونه واسه فروش گذاشته شد. »
« میدونم. »
« احمقانه ترین کاری که تموم زندگیم کرده م، این بودکه به مادرت اجازه دادم درباره فروش خونه بامن حرف بزنه. »
« نمیخوام درباره مادرم چیزی بشنوم. »
پدرش گفت « توباقیمونده ی زندگیم، ازمادرت متنفرم، واسه این که زندگی خونوادگی ماروازهم پاشوند. »
    نفس کشیدنش سنگین شد. اخم کردوبرآمدکی فرمان ماشین راتوچنگ گرفت. جانسی روعقب صندلی تکیه کردوازشیشه رنگی جلوی ماشین، ابرهارانگاه کردو پرسید:
« وقتی روکه جاده سازی میکردی، به خاطرمیاری؟ »
پدرش لحظه ای منتظرماند، بعدجانسی رانگاه کردوسرش راعقب کشید، گفت:
« من تواین اطراف خیلی جاده ساخته م، اماایالت دیگه اوناروحفظ نمیکنه. اوناجاده های قبرستونارو بستن. »
   پدرش به جانسی یاددادچطورتوجاده شنی باریک وعلامت گذاری شده، تابالای سیاهی که ازمحل گذرترن قطع می شدوازمیان گورستان می گذشت، رانندگی کند. گفت:
«اگه بتونی تواین جاده رانندگی کنی، میتونی هرجائی رانندگی کنی.»
جانسی راوادارکردماشین راتوجاده براند. بیفتدتویک پیچ ناگهانی کوربالای تپه، تیرهای کاشته شده ی بالامپ های یکبری راگذشت. پدرش می گفت :
« ازاین راه برو. »
جانسی می کشیدتوجاده شنی ئی که به تندی میرفت روقله ی تپه. سنگهای گورتوعلف های مواج پراکنده بودند. جانسی درفاصله دورپائین گورستان دیدکه طرف غرب وکناررودخانه سرازیرمی شدوازمیان درختها طرف شهرک- روستاهای ولگاه وکوالتون ومودلیک میرفت.
پدرش ماشین راسرراست کرد، به یک تکه زمین اشاره کردوگفت:
« اینجانگهدار. مااینجائیم. اینجا، جائیه که میخواهیم باشیم. »
جانسی شانزده ساله بود، به پدرش خیره شدوفرمان راچسبید. پدرش گفت:
« خیلی خب، برگرد. بگذارببینیم توراه برگشتن چی کارمی کنی. »
    حالاپدرش بافوردسیاهش شروع کردوآنهاچمن های کوتاه شده ی خانه هارا گذشتند. پدرش ماشین راآهسته میراندوسیگاربین لبهاش بود.
جانسی پرسید « قراره توکلیساچی بخوریم؟ »
پدرش گفت « اوه، رویه کاغذیه صورت غذاچاپ کردن. امروزکباب گوشته. هرنفربالای شصت ساله پنجاه سنت. خوراک بدی نیست. آشپزاتومدرسه جووناکارمی کنن. مامجبورنیستیم بریم اونجا. اگه توبخوای، میتونیم بریم یه رستوران. »
« نه، ترجیح میدم برم جائی که تومعمولامیری. مطمئنی بهم اجازه واردشدن میدن؟ »
« مطمئنا، تومهمون منی. واسه هرمهمون یه دلار. »
ماشین راتوپارکینگ کلیساراندند. درهای مرکزچای بسته بود. توماشین منتظرماندند. جانسی رقصهائی که دراین ساختمان برگزارمی شدرابه خاطرآورد. سیزده ساله که بود، میامداینجاکه باپسرمدرسه ای هابرقصد. آنقدرمی رقصیدندکه خیس عرق می شدند، بعد، توهوای زمستان، بیرون می ایستادند. دخترهاکنار درهای روشن می ایستادندومی لرزید. پسرهاسیگارمی کشیدندوتوحلقه های دنباله داردودغوطه می خوردند.
پدرش پرسید « ماشینت چی میشه؟ »
« یعنی چی؟ »
« دارم می برمش پیش اسمیتی که ازش بخوام بهش برسه. »
«نه، ماشینم این کاررولازم نداره. وضعش خیلیم خوبه. چک آپش کرده م. »
« واسه امروز، بااسمیتی ترتیب قضیه رو داده م . اون اطاق گرفته وبهتره...»
« دفه پیش که این کاروکرد، وسط ایالت که میروندم، یکی ازشمعابیرون پرید...»
پدرش گفت « بااسمیتی قطع رابطه نکن، رواون ماشین خیلی کارای خوب واسه مون کرده. من سعی می کنم کمکت کنم. کمک منو نمیخوای، واسه چی اجازه نمیدی بدونم ومحترمانه خودموکناربکشم؟ »
جانسی آه کشید. پدرش لبه ی کلاهش راگرفت وپشمهای نرمش راباانگشتهاش به بازی گرفت. جانسی گفت:
« ممنون ازکمکت، نمیدونم اسمیتی واسه چی بایدیه باراونجوراشتباهی کرده باشه؟ »
پدرش گفت « امااون واقعاکارای خوبی واسه ماکرده. »
   ونهای کهنه فولکس واگن افرادشروع کردندبه داخل شدن. راننده هادرهای دوبله ونهارابازویک دستگاه پله متحرک رابازکردند. بانوان پیرباکلاههای حصیری بلوندوگلوله های بافتنی سیاه روشان، پیداشدندویکی بعدازدیگری بیرون آمدند، می خندیدندو اطراف رامی پائیدند.
جانسی پرسید« پیرمرداکجان؟ »
پدرش گفت « فکرمی کنم اونازودترمرده ن. این خانومای مثل هم، ازوقتی من اینجابوده م، مرتب میان، اوناهمیشه پرتحرکن. »

   داخل راردیف میزهای درازفرمیکااشغال کرده بودند. کنارهرکدامشان هشت یانه آدم پیرنشسته بودند. ردیف صندلیهای خالی هم بود. زنهاباصندوقهای پول بین آنها، کناردرنشسته بودند. پدرش دستش رادورباسن جانسی گذاشت واورا نوازش کرد، گفت:
« این دخترمنه. »
یکی ازصندوقدارهاگفت « خب، اون خوشگله، مگه نه؟»
زنهای دیگر سرتکان دادندوخندیدند. جانسی دفترمهمانهاراامضاکردوزیرش، باحروف درشت، آدرس رانوشت. پدرش کناریک میزمنتظرش بود. یک صندلی براش بیرون کشیده بود. خانمها نگاهشان می کردند. شبیه پرستارهائی بودندکه آن روزتوبیمارستان دورمیزدند. پدرش روتخت خوابیده بود. دستهاش آنقدرباریک بودکه ساعدهاش خیلی بزرگ به نظرمی رسید. به پرستارهاگفت:
« این دخترمنه، تموم راهوازکارلیفرنیابه دیدن من اومده. »
پرستارهاگفته بودند« اون قشنگه،مگه نه؟ ازدواج کرده؟ »
پدرش خندیده وگفته بود« نه، لعنتی. اون بامن ازدواج کرده. »
   جانسی حس کردصندلی پشت پاهاش بالاآمدوپائین نشست. پدرش کلاهش رابرداشت وبرای افرادطول میزسرتکان داد. جانسی دیدکه چشمهای پدرش برق میزند. پرسید:
« نمیخوای یه کلاه تابستونی واسه خودت بخری؟ »
پدرش گفت « توفکرش هستم، امایه خوبشوپیدانمی کنم. »
جانسی دیدکه پشت پیشخوان بلند، آشپزهای چاق هلوهاراازقوطی، توبشقاب میریزند. آشپزهازنهای خپله بودند، موهاشان توتورهای نقره ای بافته شده بود. صورتهاشان گردبودوازگرمای کوره برق میزد. سینی های اماده کافه تریارابرای پرس های خوراک ردمیکردند. جانسی گفت:
« من تومدرسه متوسطه عادت داشتم تواون سینیاغذابخورم. میخوان وادارمون کنندسرود« خدابزرگه » روبخونیم؟ »
پدرش پوزخندزدوگفت « نه، امااگه حس بهتری بهت میده، این کاروبکن. »
دفعه آخرکه باهم غذاخورده بودند، ماه دسامبربود. مایکل باجانسی آمده بودخانه وباپدرش نهاررفته بودندکلوب الکه. بعدکت مایکل راروشانه ش نگاهداشته ودر پوشیدن کمکش کرده بود. پدرش غیرازپسرهاش، برای هیچکس این کاررانکرده بود. کمی بعدازجانسی پرسیده بود:
« میخوای بااین مردازدواج کنی؟ »
پدرش خودرانزدیک جانسی تکیه داده بود، به بشقابش اشاره کردوگفت:
« جانسی؟ نمیخوای غذابخوری؟ »
« چی؟ آه، من صبحانه زیادخورده م، باقیمونده مال منم توبخور. »
پدرش گفت « توبایدغذاتوبخوری، صورتت لاغربه نظرمیرسه، وزن کم کردی؟ »
« ممکنه، یه کم. »
« زیاددوراطراف میدوی. اگه مدتی یه جابمونی، یه کم وزن اضافه میکنی وبهتربه نظرمیرسی. »
جانسی چنگالش رابرداشت وپائین گذاشت. پدرش همیشه ناراحتش می کرد. عصبانی می شد. مخصوصاتورانندگی ماشین. اگرنمیتوانست سبقت بگیردیاماشین جلوآهسته میرفت، ناگهان برای یک دورزدن، قرمزمی شدوفحش میداد:
« لعنتی، مادرقحبه. درسته، تویه آدم کله خری...»
   این « ادم کله خر»، بیشتروقتهاتکیه کلامش بود. موقع عصبانیت، اولین کلامش بود. مثل یک گاودیوانه کف بالامیاورد.
« جانسی؟غذاتوتموم کردی؟ واسه رفتن حاضری؟ »
پدرش بشقابش راعقب زد، نشست وجانسی رانگاه کرد. لبه گیلاس خالی خودراباانگشت لمس کرد. جانسی نتوانست جواب دهد. میدانست پدرش راترک می کندکه به دیدن مایکل برود. قضیه راکه گفت، پدرش سرش راتکان دادوبالکنت سعی کردحرف بزند. جانسی برخاست وشروع کردطرف دررفتن.

    پدرجانسی، پیش ازرفتن، توزغالهاآتش روشن کرد. یک تراشه برداشت وآتش زدوتوخاکستربخاری دیواری فروبرد. جرقه هاوسط اطاق رانده شدند. پدرش پرسید:
« چن وقت اونجامیمونی؟ »
جانسی گفت « نمیدونم. »
« مسیح مقدس. توداری چیکارمی کنی؟ اگه همه چی بین توواون تموم شده؟ قضیه روفراموش کن دیگه. واسه چی میری اونجاواونودنبال می کنی؟ بگذاراون بیاداینجا، میدونه توکجاهستی. »
« من جائی واسه موندن اون ندارم. »
« واسه چی توخونه تووبامادرت نمیمونه؟ »
« واسه این که ما نمیخوائیم بامادرم زندگی کنیم. »
پدرش مشتهاش رامچاله کردوبه آتش خیره ماندوسرش راتکان داد، گفت:
« میدونم توبزرگ هستی، اماجانسی، لعنتی، این کاردرستی نیست. واسه م مهم نیست چی میگی، این کاردرستی نیست وعاقبت خوبی نداره. »
جانسی آنقدرپدرش راخیره نگاه کردکه نگاه هردونفرشان درهم شکست وگفت:
« قصیه الانم جاهای خوبشه. »
پدرش گفت « واسه چی قضیه روول نمی کنی؟ ول کن وباهاش ازدواج کن. »
« چی رو ول کنم؟ »
« تموم این دوراطراف دویدن رو. جانسی، عزیزم، تونمیتونی تموم زندگیت این کاروادامه بدی. این تابستون بیست وپنج ساله نیستی؟ من واسه همیشه اینجانیستم. چی اتفاقی واسه تومی افته؟ »
جانسی گفت « نمیدونم، من ازکجابدونم؟ »
پدرش خودراطرف جلوتکیه داد، ساعدهاش راروزانوش گذاشت ودستهاش رامشت کرد، گفت:
« تویه خانواده لازم داری. سرآخرهیچکس کمکت نمیکنه، غیرخانواده ت. »
جانسی گفت « همچین حتمیم نیست. »
جانسی به رانندگی فکرکرد. رفتن طرف ساحل شرق ومایکل. به ماشین میرسیدوتوش می نشت، تامتوقف شدن لرزیدنش، منتظرمیماند. تاساعت دوازده وجاده داغ میماندورادیووقت بیرون رفتن رامیگوید. مایکل راخیلی میخواست، ازرفتن توخانه ش می ترسید. بالاوپدرش رانگاه کرد، گفت:
« من بایداین کارو بکنم. »
« چه ساعتی راه می افتی ؟ »
« پنج صبح. »
« مادرت میدونه داری میری؟ »
« بایدبهش گفته باشم. »
« خیلی خب، بیاپائین، ماشینویه شیلنگ کشی می کنیم. »
« نه، لازم نیست صبح زودبیدارشی. »
پدرش گفت « من همیشه اونوقت بیدارم. »

    بیرون که راند، پدرش بیرون، توایوان نشسته بودومی لرزید. تاتوحیاط وزیردرخت بلوط حرکتش داد. آسمان شروع به روشن شدن کرده بود. ستاره هارفته بودند. هواسردومرطوب بود. پدرش پیرهن پشمی پوشیده بودوکلاهی باپرتقریباپنهان درلبه اش، روسرش گذاشته بود. پیش ازاین که جانسی بتواندپیاده شود، پدرش شیلنگ باغچه رابرداشت وسرلوله راچرخاند. آب روشیشه جلوپاشید. آب که می پاشید، جانسی جریان موج مانندراتماشامیکرد. پدرش سیگاررابین دندانهاش نگاهداشت، سپرها، چراغهای جلوودوطرف بدنه درازماشین راآب پاشیدوشست. قدم زد، کلاهش راپائین کشید، یک دستش راروباسنش گذاشت، دست دیگرش راچرخاندو روهرطایرراآب پاشیدوشست. صورتش نجیب ولاغربود. مریض احوالترمی شد. جانسی چشمهای خودرادست کشید. نوعی سرافکندگی، شبیه اشک، تو چشمش پیداشد. پدرش آنجابود، خطوط متحرک آب راروشیشه هامی ساخت. آب آهسته فروکش کرد.
   جانسی ازماشین خارج شد، هردوایستادندوآسمان رانگاه کردند. طنین گوشت مرجانی رنگ راداشت. پدرش گفت:
« راه درازیه، اونجاکه میرسی، هواهنوزروشنه؟ »
جانسی گفت « آره، ناراحت نباش. »
آب ازماشین چکه میکردوآماده بود. جانسی گفت:
« ماشین خوب به نظرمیرسه. بااستیل حرکت میکنم. »
سوارشدوشیشه راپائین کشید. پدرنزدیک شد، گفت:
« موتوروروشن کن. »
سرش راباخوشحالی به خرخرموتورتکان داد. درخت بلوط سبزوسنگین، بالای سرشان گسترده بود. جانسی پرسید:
« بلوطاکی میرسه؟ »
« نه تاآگوست. »
« میتونی اونارو بخوری؟ »
پدرش خندید « نه، بلوطابیمزه ن، به هیچ دردی نمیخورن. »
پدرش خم شدوجانسی رابوسیدوخداحافظی کرد:
« مواظب خودت باش، خیلی باسرعت نرو. »

    جانسی چندساعت اول راتندراند. خورشیدشبیه ماه ومه آلودبه نظرمیرسید. مه صبحگاه آهسته آتش می گرفت. کوههای مریلندتولکه های مه تن می شستند. جنگلهادوطرف جاده رادرخودگرفته بودند. هرازگاه، ازخلال گذرگاه، لامپهای نئون میدیدکه هنوزتوشهری کوچک چشمک میدزدند. توبزرگراه ماشین نبود، جانسی تنهابود. نوارخالی راه راقیچی میکرد. روی یک بلندی راند، ناگهان یک آهوازمیان مه بیرون پرید. خطوط خطوط خوشگل سروگردن درازش رادید. طرفش آمدومثل اسب پرنده ای پرید. جانسی منحرف شد. اندام قوس گیرنده ش، باقدرت تمام روگلگیر خورد، دوباره پریدوبا شدت روپهلوی ماشین کوبیده شد. شیشه عقب رانگاه کردودیدآهوازباریکه عقب جاده سرخوردوبیرون پرید، دوباره چرخیدودرجاماند. جاده خیلی بسته وشبیه تونل به نظرمیرسید. نگاه وسرواندام آهو، دورجانسی شروع به قوس گرفتن کرد. انگارتصویری راتوی جاده تونل مانندمی دید. صدای فش فش ملایم راازسربزرگ خم برداشته روی علفها، نزدیک گوش خودشنید، علفهارابادندان هاش تکه تکه میکرد.
   ازجاده کنارکشید. باخودفکرکرد« بایدبرم عقب وببینم چی کارکرده م. »
   موتورراخاموش کرد. حس کردهنوزحرکت می کند. جادبه سه شاخه تقسیم شد. علفهای خیس کناره های جاده شاداب بودند. جاده برق میزد. یک شاخه ش کج شد، به شکل راههای کناره ای، توی دیگری حرکت کرد. جانسی توکفپوش صندلی فرورفت، داشت فرومیرفت. دربازنمی شد، توماشین خزیدوازدرطرف دیگر خارج شد.
   توهوای آزادایستاد، سکوت دراوج بود. سعی کردراه برود. زمین وآسفالت اسفنجی بود. اطراف ماشین قدم زد، اول پیچیدگی ماهی شکل گلگیردندانه دارشده رادید. دروجائی که آهوعقب پریده وبهش کوبیده شده بود، فرورفته بود. جانسی پهلووناله شدیدآهووصدای کوبیده شدن وبرقش راتصورکرد. مبهوت شدو برگشت عقب. توجه ناگهانی به علفهاراحس کردوهیجانزده شد. برق موهای کوتاه چسبیده روسراسرطول ماشین رادید. دستگیره درمچاله وبه مدفوع طلائی رنگ آغشته شده بود. واقعاهیچ جائی نبودکه برود.
   آن وقتها، یک روزکریستمس، ازخانه بیرون راندند، ازخانه ای که پدرش توروستائی حومه ای ساخته بود. یک آهو، جلوشان، توجاده پرید، برف توپیاده روبرق میزد. دوطرف پرچین مزارع بودند. پشتش تپه های برف پوش قوس برمیداشتند. جاده باریک، غلفزارهای سفیدامتدادنهررازخمی میکردومی گذشت. پدرش رانندگی می کرد. برادرهاش باهفت تیرهای براق جلدچرمی بازی میکردند. مادرش حلقه گوشواره هائی شکل حلقه گلهای کوچک به گوشش داشت. تمامشان لباسهای سال نوشان راپوشیده بودند، جاده راپائین ورفتندمیان درختها...