جن های ننه فاطمه


محمود طوقی


• ننه فاطمه جنازه را خوب بر انداز کرد و یکی دو باری به بالای سر و پائین پای جنازه آمد .
درست همین یک ساعت پیش بود که جمعیت زیادی او را با هیاهوی بسیار به درمانگاه آوردند. مردی بلند قد لاغر و تکیده با سنی حدود ۶۰سال ،کمی بیشتر ویا کمی کمتر.
از نبض و تنفس خبری نبود . قلب خاموش خاموش بود . مردمک ها گشاد و هردو بدون واکنش به نور بودند وهمه این ها یعنی پایانی بر سی سال کار در معدن و نارسایی قلب و ریه و خلاص. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۴ آبان ۱٣۹۷ -  ۱۵ نوامبر ۲۰۱٨


 ننه فاطمه بمحض ورود به درمانگاه با چشمان کج و کوژش نگاه غضبناکی به من کرد و با نی قلیانی که در دست راستش بود مرا تهدید کرد ونمی دانم چرا نا خود آگاه از این پیرزن بی دندان با آن نی قلیان و چشمان کژوکوژش ترسیدم و عقب به عقب رفتم آنقدر که به دیوار خوردم .
تا آن روز ننه فاطمه را ندیده بودم .اما کدام شیر پاک خورده ای بود که اسم ننه فاطمه را نشنیده باشد .ننه فاطمه ای که چهره دزد ها را در کاسه آب ظاهر می کرد و می توانست مردان بی وفا رااز آن سوی دنیا به نزد همسران شان بر گرداند .
کافی بود خانم خاکپور منشی درمانگاه چند دقیقه ای بیکار باشد تا شاهکار های ننه فاطمه را با آب و تاب تعریف کند .
خانم خاکپور از آخرین باری که پیش ننه فاطمه رفته بود حسابی راضی بود .بالاخره علت باز نگشتن شوهرش از آلمان برایش روشن شده بود ،کم عقلی خودش .
او نباید به حرف فرناز خانم که به تازگی از شوهرش جدا شده بود گوش می داد. رفتن پیش سید عارف کاری بغایت خطا و از روی بوالهوسی بودو گرنه از قدیم گفته اند ده درویش در گلیمی بخسبند دو پادشاه در اقلیمی نگنجند . و در حالی که چشم های سیاه و درشتش از ترس و تحیر می خواست از کاسه چشمانش بیرون بزند می گفت:نمی شود برای شکستن یک طلسم پیش دو دعا نویس رفت . آن هم ننه فاطمه و سید عارف که دست در عالم غیب دارند .
خب چه می شود کرد بقول ننه فاطمه آدمی شیر خام خورده و جایز الخطاست . وگرنه او که کف دستش را بو نکرده بود که جن های ننه فاطمه و جن های سید عارف بر سر شکستن طلسم بد اقبالی های او آن هم در آلمان در گیر می شوند و کلی زخمی و کشته از دو طرف باقی می ماند و کار آن قدر بالا می گیرد که ننه فاطمه مجبور می شود به پادشاه جن های شمال؛کهوش دیه چند جن وشیطان کشته شده را بدهد تا کهوش رضایت بدهد و کاری به کار او نداشته باشد .
خوبی کار در این دنیا وآن دنیا در این است که هر کاری درست شدنی است و راه دارد. که فقط باید آن راه را بلد بود و کلید همه مشکلات هم پول است، البته نه چندر غازی که درمانگاه ماهیانه به او می دهد.
و از آن روز خانم خاکپور پشت دستش را داغ کرده بود که به حرف احدالناسی گوش ندهد و دیگر پیش هیچ فالگیر و رمالی نرود الا ننه فاطمه و خودش را در معرض غیظ و غضب پادشاه جن ها قرار ندهد.

ننه فاطمه جمعیت را پس زد و خودش را به جنازه رساند مرد بیچاره دراز به دراز روی تخت خوابیده بود و آن چنان مرده بود که پنداری هزار سال است که مرده است .
ننه فاطمه جنازه را خوب بر انداز کرد و یکی دو باری به بالای سر و پائین پای جنازه آمد .
درست همین یک ساعت پیش بود که جمعیت زیادی او را با هیاهوی بسیار به درمانگاه آوردند. مردی بلند قد لاغر و تکیده با سنی حدود ۶۰سال ،کمی بیشتر ویا کمی کمتر.
از نبض و تنفس خبری نبود . قلب خاموش خاموش بود . مردمک ها گشاد و هردو بدون واکنش به نور بودند وهمه این ها یعنی پایانی بر سی سال کار در معدن و نارسایی قلب و ریه و خلاص.
می گویم دستگاه مانیتور را وصل کنند تا صاف بودن نوار قلبش را بگیریم .آن هم برای ثبت در پرونده و بعد چند شوک قلبی و بوی گوشت و موی سوخته در فضا برای خالی نبودن عریضه تا همراهان همیشه ناراضی نه پندارند جان بیمار برای پزشک و پرستار جماعت یعنی کشک .
سعی می کنم همراهان بیمار را قانع کنم تا دربیرون اتاق معاینه منتظر باشند تا سر فرصت بتوانم حالی این جماعت کنم که کار از کار گذشته است . وبهتر است به فکر مراسم کفن و دفن باشند .اما در کتشان نمی رود و همه یک صدا می گویند :«شما بیشتر دلتان برای بیمار می سوزد تا ما .ما بیرون برویم و شما که صد پشت غریبه هستید بمانید ما بیرو برو نیستیم که نیستیم .»
می بینم دو راه بیشتر وجود ندارد یا بگویم خب اشکالی ندارداگر شما بیرون نمی روید من می روم و آن وقت مرد می خواهد از میان این لشگر خشمگین عبور کند. راه دوم آن که رضایت بدهم و کم کم حالیشان کنم که کاری از دست ما بر نمی آید . پس سعی می کنم که دفع الوقت کنم تا زمان مناسبی بیابم .
آقای نیکپور پرستار درمانگاه را صدا می کنم . دستپاچه و مضطرب ا ست ، می گویم :«آقای نیکپور اکسیژن.» نیکپور مات و متحیر مرا نگاه می کند و می پرسد :«اکسیژن! »ولابد از خوش دارد می پرسد تا بحال کجای دنیا برای مرده اکیسژن وصل کرده اند.و مثل خواب زده ها مرا نگاه می کند . و دوباره می گویم:«آقای نیکپور اکسیژن» . و او با تعجب می گوید:«اکسیژن برای مرده ».می گویم:«بله» و دست بکار می شود .
باید لشکر غضبناک همراه را راضی و متقاعد کنم که ما داریم تلاش خودرا می کنیم . ترالی اورژانس را می آورند و خودرا درمیان لوله ها و دستگاه ها گم می کنم و هر از چند نگاهی به جماعت همراه می کنم تا سایه ای از رضایت در نگاهشان بیابم .اما نه . هنوز منتظرند تا شق القمر کنم و مرده را زنده کنم و آن ها خوش و
خرم با بیمارشان به خانه های شان بروند.
کمی ماساژقلبی و بعد کمی هم آمبو ،از کت و کول می افتم و دل را به دریا می زنم که هر چه شد بادا باد و خانه آخر کتک است و رو به جماعت می کنم و می گویم:«متاسفانه بیمار . دِ .سِ. شده است ».و همگی با هم می پرسند :«چه شده است »؟می گویم:«د. س. شده است یعنی فوت کرده است . متاسفانه مرحوم را دیر آوردید .»
که ناگهان مرد میانسال و بلند بالا و دشداشه پوشی از میان جمع جلو می آید و با دست بزرگ و نیرومندش مرابه کناری هل می دهد و می گوید:«چی چی شد و دیر آوردید این شد جواب ما ». و به خانمی که در نزدیکی هایش ایستاده است می گوید:«عذرا جلدی ننه فاطمه را خبر کن. از اولش می دانستم از این رو پوش سفید ها کاری بر نمی آید ».
سرو کله ننه فاطمه که ظاهر می شود رنگ از روی خانم خاکپور می پرد ودر حالیکه به من نگاه می کند می گوید:« وای خدا ننه فاطمه !.» جمعیت با دیدن ننه فاطمه کمی آرام می گیرد و کوچه باز می کند .
پیرزنی بالای هفتاد و شاید هم هشتاد، قوزی با صورتی لاغر و پرچین و تاتو هایی در پیشانی و چانه که در روزگار جوانی او رااحتمالاً زیبا می کرده است و حالا از پس گذشت سال ها و چروک پوست صورتش فرم خاصی به او می دهد ودو چشم نیمه بسته و نیمه باز با رد پایی از یک تراخم قدیمی و گونه هایی فرو رفته در کاسه دهان که از نبود دندان در دهانش خبر می دهد .
با اشاره ننه فاطمه جسد مرد بلند بالا و تکیده را جمعیت مثل پر کاهی بلند می کنند و به زمین می گذارند .
نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم:«از این ببعد مسئولیت کار با ننه فاطمه است اگر توانست مرده را زنده کند هرچه گیرش آمد نوش جانش حق اش خواهد بود از فردا هم مریض ها بجای درمانگاه به روند خانه ننه فاطمه به اسفل السافلین .بیمار کمتر اعصابی آسوده تر
ننه فاطمه با نی قلیانش خطی دور مرده می کشد و همه با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می زند عقب عقب می روند . ترس و ناباوری در چشمان جماعت موج می زند .
ننه فاطمه کمی دور جسد می چرخد و زیر لب ورد هایی می خواند و به مرده فوت می کند . ناگاه از جا می جهد ،چُست و چالاک و با نی قلیانش به پای جسد ضربه ای می زند . جسد تکانی می خورد و صدایی خفه توام با ترس از جمعیت بلند می شود .وجمعیت دوباره بهم می آید .
گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم ننه فاطمه چه می گوید .مفهموم نیست و البته حق هم با ننه فاطمه است، نمی تواند اورادی که اسرار کار اوست در سر کوچه جار بزند .
ننه فاطمه چرخی می زند و خودش را بالای سر جسد می رساند و در گوش مرده چیزی می گوید.و دوباره جستی گربه وار می زند و با نی قلیانش ضربه ای به بازوی جسد می زند .بنظرم می رسد جسد حرکتی می کند. باید دچار خیالات شده باشم .کم کم ترس برم می دارد نکند پیرمرد در میان ناباوری من بلند شود و بایستد و بگوید :«به این میگن ننه فاطمه نه برگ چغندر ».
یواشکی دست وپایم را جمع می کنم واز جمعیت کمی فاصله می گیرم . کسی ملتفت رفتن من نیست . جمعیت آن چنان محو اوراد ننه فاطمه و حرکات چست و چابک و گربه وار اوست که مرا بالکل از یاد برده اند .و چه بهتر.
با دو حرکت خودم را از اتاق به بیرون می رسانم و از پشت پنجره مرده زنده کردن ننه فاطمه را دنبال می کنم.
ننه فاطمه اورادی می خواند و بانی قلیانش موجوداتی را در فضا در چپ وراست مورد خطاب قرار می دهد و از خود می راند و بعد نی قلیانش را در پاچه شلوار مرده می کند و فوت می کند .
دهان بی دندان ننه فاطمه پر و خالی می شود . وجسد باز حرکتی می کند و قلبم توی دهانم می آید .و با خود می گویم :اگر مرده زنده شد باید وسایلم را بگذارم روی کولم و راهی دیاری دیگر بشوم .بار دیگر ننه فاطمه چست و چالاک چون گربه ای به هوا می پرد و با نی قلیانش ضربه ای به سر جسد می زند .
از میزان انرژی ننه فاطمه تعجب می کنم .
ننه فاطمه به زمین می نشیند .فکری. و چیز هایی به نجوا می گوید . نی قلیانش را بر می دارد و کسی یا کسانی را شماتت می کند و جمعیت را می شکافد و می رود .
او را دیر خبر کرده بودند جن های او از لباس های سفید ترسیده بودند و گرنه مرده زنده کردن برای ننه فاطمه از آب خوردن هم ساده تر بود . این حرف ها را می شد از چشم تک تک آدم هایی که اتاق را پر کرده بودند دید و از دهانشان شنید .