سوزنبان


محمود طوقی


• مش حسن جلدی کفش کارش را که به تازگی ابوالحسن کفاش پینه دوز سر ویراب وصله کرده بود پوشیدو بسوی سوزن خط دوید. بنظرش رسید یکی دو ساعت از ظهر گذشته است . صدای سوت قطار هم آنی قطع نمی شد . مش حسن فکر کرد قطارباید هفتصد هشتصد متری با ایستگاه فاصله داشته باشد . اگر پا تند کند بموقع می رسد و مثل همیشه قطار فراری را توی تور می اندازد . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ آبان ۱٣۹۷ -  ۹ نوامبر ۲۰۱٨


 تمامی ایستگاه یک پارچه فریاد می زدند:«مش حسن قطار فرار کرده»و مش حسن زیر درخت سدر کهن سال ایستگاه نشسته بود و پا هایش را از کفش های سنگین کار در آورده بود و بفهمی نفهمی داشت چرت می زد.
مدتی بود که وقت و بی وقت خواب سنگینی به سراغش می آمد و او را به دنیای دیگر می برد . یکی دوبار هم آقای برخوردار رئیس خط دیده بود و با اغماض گذشته بود وبه یک تذکر آن هم در دفتر ایستگاه بدون این که کسی بفهمد بسنده کرده و گفته بود :«مش حسن تو سوزنبان وظیفه شناسی هستی من دبیرستان می رفتم و کنار کوه های مودر درس می خواندم آن روزها مثل امروز نبود که سوزنبان ها با درزین به ریل ها سرکشی کنند می دیدم تو با چه جدیتی دراز خط را می روی و تمام پیچ ها و میخ ها را کنترل می کنی اما یادت نرود اگر ریل قطار را بموقع عوض نکنی و اتفاقی بیفتد با ۲۹ سال وشش ماه خدمت صادقانه ات بازی کرده ای .»
مش حسن جلدی کفش کارش را که به تازگی ابوالحسن کفاش پینه دوز سر ویراب وصله کرده بود پوشیدو بسوی سوزن خط دوید. بنظرش رسید یکی دو ساعت از ظهر گذشته است . صدای سوت قطار هم آنی قطع نمی شد . مش حسن فکر کرد قطارباید هفتصد هشتصد متری با ایستگاه فاصله داشته باشد . اگر پا تند کند بموقع می رسد و مثل همیشه قطار فراری را توی تور می اندازد .وفردا آقای برخوردار رئیس خط منضبط راه آهن که بچه محل شان هم هست همه را ردیف می کند و بعداز کلی مقدمه چینی مش حسن را بعنوان سوزنبان نمونه که قطار فراری را به دام انداخته است و با این کارش جان کلی آدم را نجات داده است و به راه آهن هم کلی فایده رسانده است معرفی می کند و از او تجلیل بعمل می آورد . اما هرچقدر می دوید به سوزنی که در پنجاه متری سکو بود نمی رسید و قطار نزدیک تر و نزدیک تر می شدو و بوق ممتدش چون ارّه نجاری از رگ وپوست وعصب او می گذشت .
قطار هر مقدار که نزدیک تر می شد سوزن دو برابر دور تر می شد .قطار به ایستگاه رسید و از خط خارج شد و چون اژدهایی گرسنه دهانش را برای بلعیدن او گشود .مش حسن از سنگینی مرگبار حجم قطار که داشت قلبش را در سینه اش منفجر می کرد فریادی از ته دل کشید و از خواب بیدار شد .
ننه علی داشت اورا تکان می دادو مدام می گفت:«مش حسن بیدار شو.» و بعد بلند شد و برایش لیوانی آب آوردو گفت:«آب طلا بهش زده ام بخور تا هولت بنشیند» . و مش حسن برخاست و در کت خاکستری رنگ ونه چندان نویی که راه آهن دو سال پیش به او داده بود دنبال بسته سیگار اشنویش گشت و گیراند و از اتاق بیرون زود و به دل سیاه شیطان لعنت فرستاد و چند باری گفت :«استغفرالله ربی اتوبه والیک .»
شب از نیمه دوم هم گذشته بود و باران تند و ریزی درخت تبریزی کهنسال حیات را زیر شلاق خود گرفته بود .
تاریک و روشن بود که مش حسن آماده رفتن شد . صغرا خانم زنش گفت :«بلا افتاده بجانت، ستاره به آسمان است کجا می روی. اون از خواب دیشبت که ما را نیمه جان کردی و بعدش هم صمُ بکم شدی و لب از لب باز نکردی که مالیخولیایت چه بود این هم که ستاره به آسمان کفش و کلاه کردی که بروی راه آهن .فکر کردیی برایت گوسفند کشته اند و طاق نصرت زده اند.»
مش حسن غُرغُر صغرا خانم را به گوش نگرفت ،کت بلند وگل و گشاد کارش را که قد کوتاه او را کوتاه تر می کرد پو شید،کلاه خط بانی اش راروی سرش گذاشت و کمی نان و پنیر توی دستمالش پیچید،چراغ دستی اش را برداشت و از خانه بیرون زد .
از خانه که بیرون زد به آسمان نگاه کرد صغرا خانم راست می گفت ؛هنوز ستاره به آسمان بود ودر کوچه پرنده پر نمی زد . اما از سر ویراب تا راه آهن آن هم با پای پیاده راه کمی نبود.
مش حسن به این راه عادت داشت . اول از همه به سر قبر ها رسید فاتحه ای برای اهل قبور خواند و از پدر و مادرش طلب بخشش و رحمت کرد . بعد به دروازه تهران رسید کمی پا شل کرد ببیند دوستی ،آشنایی می بیند تا با آن ها چاق سلامتی کند و برایشان سفر خوشی آرزو کند. کسی نبود . بعد به کوچه باغ ها رسید ، از هوای پاک ودلکش کوچه باغ ها سر مست شداما پا شل نکرد ،حوصله نداشت بایستد تا سرو کله حجت کچل باغبان، همسایه دیوار به دیوارشان پیدا بشود و به پاس دوستی چند ساله شان برود از باغ مردم خوشه ای انگور پیش کش بیاورد .
به بیمارستان راه آهن هم که رسید دعای «امن یجیب» را خواند و برا ی بیماران از خدا طلب شفا و عافیت کرد و کمی بعد به ساختمان راه آهن رسید و از در بزرگ ساختمان راه آهن گذشت و مش عباس نگهبان ایستگاه را دید که داشت خمیازه می کشید و تا چشمش به او افتاد نیشش باز شد و گفت :«مش حسن تو از جان راه آهن چه می خواهی که سرت را می گیرند پایت را می گیرند اینجایی »و قاه قاه خندید . و مش حسن گفت:«چطوری پیر مرد» و مش عباس مثل همیشه گفت :«نه این که تو سهراب یلی .» و مش حسن بنظرش آمد همین دیروز بود که او ومش عباس از سربازی آمده بودند و یکراست رفته بودند راه آهن که داشت کارگر استخدام می کرد .و تا آمده بودند به خودشان بیایند یک اونیفورم آبی تن مش عباس کرده بودند و یک اونیفورم خاکستری تن او و مش عباس شده بود نگهبان ایستگاه و او هم شده بود سوزنبان قطار .
و راهش را گرفت و رفت دفتر ایستگاه و وقه زد و یک راست رفت برای بازدید از خط.
قطار اهواز ساعت هشت به ایستگاه می رسید و مش حسن وقت کافی داشت تا برود وبر گردد و مطمئن شود بچه های فضول سر ویراب و سر قبرا پیچ های ریل ها را برای درست کردت تیله سنگ مار از ریل ها بیرون نیاورده باشند و محض احتیاط مثل همیشه با خودش چند پیچ بلند و سنگین را هم با خود برد .
نزدیکی های ساعت هشت بود که بر گشت و با خیال راحت نشست و گوش سپرد به لرزش ریز خط های راه آهن تا بفهمد قطار در چند کیلومتری ایستگاه است .
در تمامی طول این ۲۹ سال و شش ماه سوزنبانی آنقدر به ریل ها نگاه کرده بود که بهتر از صغرا خانم زنش آن ها را می شناخت و می فهمید با آمدن و رفتن قطار چه حالی دارند .
ریل ها که شروع کردند به لرزش ریز مش حسن مثل همیشه گوش خواباند تا بوق قطار شنیده شود و بعد از بوق لرزش تند و تیز خط ها بود و کمی بعد سر وکله لوکوموتیو که چون دیوی تنوره می کشید و سایه محو کمرنگ رئیس قطار که پر رنگ وپر رنگ تر می شد و مش حسن که مثل همیشه قلبش تو دستهایش می زد تا در ثانیه معین سوزن را بکشد و خط را جابجا کند و قطار در کنارسکو پهلو بگیردو و مسافران خسته اما شاد و خندان از قطار پیاده شوند و بطرف بوفه و دستشویی ها ایستگاه هجوم ببرند . و مش حسن مثل همیشه چشم چشم کند تا آشنایی بیابد و فکر کند قیافه ها برایش غریبه نیستند و بدون برو بر گرد جایی آن ها را دیده است .بهمین خاطر با رویی گشاده برای آن ها دست تکان بدهد و سلام آنها را با تکان سر پاسخ بگوید. یکی دو بار هم که برای صغرا خانم زنش این احساسش را تعریف کرده بود صغرا خانم نه گذاشته بود و نه بر داشته بود و گفته بود :«از تو بعید نیست در عالم هور وقلیا طی العرض کرده باشی.»
قطار سه سوت محکم کشید وبعد از چند تکان ایستاد و مش حسن نفس راحتی کشید . مسافران به شتاب از پله های قطار پائین آمدند و راهی بوفه و آبخوری شدند و در یک چشم بهم زدن فضای مرده و بی روح ایستگاه پراز زندگی و هیاهو شد، چیزی در رگ های مش حسن به جنبش در آمد .مش حسن احساس می کرد در این شادی و سرور مسافران نقشی و سهمی دارد . این احساس از همان سال های نخست کار به سراغش آمده بود اما صغرا خانم مادر بچه هابا این احساس بیگانه بود و همیشه می گفت:«خدا بدور این چه حرف هائیه که می زنی مش حسن .اگر راننده قطار بودی می خواستی چکار کنی .»اما این احساس در او بود و بدش که نمی آمد خوشش هم می آمد.مش حسن در تمامی این سال ها عاشق این یک ربعی بود که قطار می ایستاد و مسافرانش را در ایستگاه پیاده می کرد .اما همیشه تا می آمد سیر دل جنب و جوش مسافران را تماشا کند قطار سه سوت پشت سر هم می کشید مسافران با عجله سوار می شدند و قطار با یکی دو تکان به راه می افتاد و ایستگاه را ترک می کرد .
مش حسن محو تماشای آمد وشد مسافران بود که قطار سه سوت پیاپی کشید.مسافران با شتاب از پله های قطار بالا رفتند و در های قطار بسته شد و قطار سوت خداحافظی اش را کشید و رفت . ومثل همیشه غمی بروی سینه مش حسن سنگینی کرد .ومش حسن با خود گفت :«چه بهتر که صغرا خانم این جا نیست و الا می گفت :خدا شانس بده مش حسن برای مسافران قطار دلش تنگ می شود اما برای زن وبچه اش هیهات هیهات .»
ومثل همیشه خواب سنگینی سراغش آمد و چشم چشم کرد سایه ای بیابد که زیاد توی چشم نباشد و تا آمدن قطار بعدی یک چرتی بزند .اما هنوز چشمش گرم نشده بود که مش عباس نگهبان ایستگاه نفس زنان آمد که مش حسن جلدی بیا همه در دفتر رئیس ایستگاه جمع شده اند از مرکز بازرس آمده است .
اتاق رئیس خط بزرگ و پرو پیمانه بودبا عکس اعلیحضرت بر پیشانی اتاق و سمت چپ اش عکس فرح همسر شاه قاب شده در قابی وزین و منبت کاری شده و پشت میزآقای برخوردار رئیس خط یک غریبه نشسته بود که از کت و شلوارسورمه ای و کراوات زرشکی اش مش حسن فهمید بازرسی که از مرکز آمده است باید همین باشد. خوب که نگاهش کرد بنظرش رسید نگاه سرد و بیروحی دارد شاید هم نداشت اما با آن سبیل خطی بالای لبش و آن عینک ته استکانی اش این طوری بنظر مش حسن می آمد.آقای برخوردار هم دست به سینه کنار آقای بازرس ایستاده بود . و در حال رتق و فتق امور بود .
همه که آمدند آاقای بازرس نگاهی به آقای برخوردار کرد و آقای برخوردار ضمن خوشامد گویی از آقای بازرس خواست که دستورات مرکز را بهمه ابلاغ کند . مش حسن درست و حسابی نفهمید این آقای کراواتی با آن عینک ته استکانی و آن سبیل خطی اش که از مرکز آمده است چه می گوید ومنظورش از جوان گرایی و سپردن امور دست جوان ها چیست .و و قتی هم اسکناس های یک تومانی ودو تومانی را روی میز کوه کردند آنقدر که مش حسن به تمامی عمری که از خدا گرفته بود به چشمش ندیده بود و آقای بازرس گفت :«مختارید بین بازنشستگی و باز خریدی یکی را انتخاب کنید»باز هم نفهمید منظورآقای بازرس چیست .
فقط می دید که سوزنبان ها و نگهبان ها و کارگران ایستگاه یکی یکی می روند یک کاغذی را انگشت می زنند و دستما ل هایشان را پر از اسکناس های تا نشده یکی تومنی و دوتومنی می کنند و می روند .
ووقتی هم همه رفتند و او ماند و آقای بازرسی که از مرکز آمده بود تا ابلاغ کند سیاست شاهنشاه آریامهر بر جوان گرایی و سپردن کار ها بدست جوان هاست . از جایش جم نخورد و همین طور بُراق به آن ها نگاه کرد تا آقای بر خوردار رئیس راه آهن که بچه محل او هم بود اورا صدا زد و گفت :«مش حسن خوابی ،می خواهی بازنشسته شوی و حقوق ماهیانه بگیری یا این همه پول را بر داری و خودت را باز خرید کنی .و به زخم کاری بزنی ؟.»ومش حسن پرسید :«بچه زخمی؟» و آقای برخوردار گفت :یک بقالی باز کنی .و بشوی رئیس خودت» ومش حسن گفت :«اگه من از فردا بشوم رئیس خودم پس شما از فردا رئیس که هستید» و آقای برخورداری گفت :«مش حسن تو از فردا دیگر سوزنبان نیستی ،مرخصی و دیگر لازم نیست به راه آهن بیایی .جناب بازرس که فرمودند قرار است به فرموده شاهنشاه آریامهر جوانگرایی در راه آهن لحاظ بشود» و مش حسن گفت:«جوان چه به سوزنبانی . مگر مسخره بازی است که جان هزار نفر آدم را بدهی دست یک بچه . جوان چه می فهمد خط خوشحال است ،غمگین است ، حرفی برای گفتن دارد ،ندارد و هزار و یک حکایت دیگر»
و آقای برخوردار آمد و دست مش حسن را گرفت وانگشت اشاره اش را در جوهر زد وپائین ورقه ای که بقیه انگشت زده بودند فشار داد د و بعد دستمالش را گرفت پراز اسکناس های یک تومانی و دو تومانی   کرد و او را تا دم اتاق برد وگفت :«مش حسن خدا بهمراهت».
مش حسن پشت در اتاق پر وپیمانه آقای برخوردار کمی نشست .احساس خوشی نداشت بنظرش رسید پا هایش را در قالبی از سیمان فرو کرده اند و به فرمانش نیست . بعد سرگیجه بدی به سراغش آمد . تمامی ایستگاه و واگن های اسقاطی خط های متروکه دور سرش می چرخیدند.کمی بعد عرق سردی مثل شمدی تمامی بدنش را پوشاند .مش حسن با خود گفت:« کاش ننه علی بود و کمی آب طلا به من می داد تا هولم بنشیند».وسعی کرد خودش را جمع جور کندو به خودش گفت؛«باید یک جوری خودم را به خانه برسانم» و فکر کرد از راه آهن تا سرویراب چه را دور و درازی است .
دست به دیوار گرفت و بلند شد و به سختی خودش را به سوزن ایستگاه رساند . دلش می خواست چیزی بگوید اما نگفت. کلاه خط بانی و چراغ دستی اش را همان جا گذاشت و از در بزرگ راه آهن خارج شد .