ملوک سیاه


محمود طوقی


• یک سالی گذشته بود از آن روزها که او را ملوک سیاه صدا می کردند . آن روزها او در قلعه زندگی می کرد، یکی دو خانه بالاتر از خانه لطف الله عرق فروش با دختری بنام فاطی شیراز ی هم کار و هم خانه بود. کلید دار خانه شان هم نصرت کون کمانچه بود. پیر زنی که روزی روزگاری در قلعه برای خودش کسی بود و هزار کشته و مرده داشت . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹۷ -  ۱٨ اکتبر ۲۰۱٨


 
 از موقعی که زن آقای امامی محضر دار خیابان منق آباد شده بود دیگر کسی اورا ملوک سیاه صدا نمی کرد .همه اورا ملوک خانم صدا می کردند . اما خودش بیشتر دو ست داشت او را خانم آقای امامی صدا کنند.
یک سالی گذشته بوداز آن روزها که او را ملوک سیاه صدا می کردند . آن رو زها او در قلعه زندگی می کرد ،یکی دو خانه بالاتر از خانه لطف الله عرق فروش با دختری بنام فاطی شیراز ی هم کار وهم خانه بود .کلید دار خانه شان هم نصرت کون کمانچه بود . پیر زنی که روزی روزگاری در قلعه برای خودش کسی بود و هزار کشته و مرده داشت .
سن زیادی نداشت اما واسه زنی که توی قلعه کار می کرد سی سال سن زیادی بود .واسه همین هر روز می رفت توی آینه و خط های صورتش را می شمارد می خواست ببیند زیاد شده اند یا نه .
سیاه نبود سبزه و نمکین بود وچشم های درشت و مژه های بلندش صورت پر و تپلش را زیباتر می کرد . شاید بهمین خاطر بود که آقای امامی محضر دار موجه خیابان منق آباد پا گیر او شده بود و نمی توانست از او دل بکند .
ملوک سیاه هم برای آقای امامی سنگ تمام می گذاشت . از شیر مرغ و جان آدمیزاد را آماده می کرد تا سرو کله آقای امامی آفتابی شود آن موقع پیراهن پرلونش را می پوشید و موهای چین چینش را روی شانه هایش می ریخت تا قند توی دل آقای امامی آب شود .
همه چیز از میهمانی خانه پری آستانه ای آغاز شد .
جواد کاوه راننده اتوبوس اراک -تهران و رفیق شخصی پری خانم ولیمه داده بود و پری خانم به او گفته بود «جمعه شب دستی به سرو رویت بکش و آن دامن تی تیش مامانیتو تنت کن خدا رو چی دیدی شاید مهرت بدل یکی از این دم کلفت ها افتاد و تو هم رفتی سر زندگی ات .»
بلاخره شب جمعه رسید و همانطور که پری خانم گفته بود فاطی کاشی آرایشگر خیابان ملک دستی به سر و رویش کشید و دامن کوتاهش را پوشید وروانه خانه پری خانم شد .ووقتی هم وارد حیاط بزرگ و درندشت پری خانم شد از آن همه آدم که جوادکاوه رفیق شخصی پری خانم دعوت گرفته بود وحشت کرد و برای اولین بار احساس شرم عجیبی به سراغش آمد .
دور تا دور حوض پرآب را صندلی گذاشته بودندو در زیر درخت توت بزرگ گروه مطرب هانشسته بودند و پری خانم مشغول پذیرایی از میهمانان بودو دختر ها هم همه آمده بودندو هر کدام در کنار دوست و آشنایی مشغول خوردن میوه و شیرینی بودند.
آن روز با چادر پرلون سفید خال خالیش حسابی خوشگل شده بود وپری خانم به او گفته بود «ملوک چشمم کف پات خیلی خوشگل شدی» و هنوز ننشسته بود که پری خانم چادر از سرش کشید و آوردش وسط حیاط و از میهمانان خواست تا به افتخار او کف مرتبی بزنند و از او خواست آهنگ «عمو سبزی فروش» از مهوش را بخواند که آن روزها ورد زبان همه بود.
کریم مطرب آرشه را رها کرده بود روی سیم ها و احمد آقا کور با دنبکش ریز و تند محشری بپا کرده بود .
و ناغافل ویرش گرفته بود کلاهی مخملی بسرش بگذارد و بین جمعیت چشم چشم کرده بود و مرد میانسال موجهی را دیده بود که کلاهی شاپو بسر دارد و یک راست رفته بود سراغ آن مرد و کلاهش را که به کت و شلوار سورمه ای راه راهش می آمد بر داشته بود و گفته بود« با اجازه» وآمده بودوسط حیاط و خوانده بود :
اون وقت که از هند اومدم
با ماشین بنز اومدم
اینقدی بودم
اونقدی شدم
تو منو دیده بودی
و تمامی حیاط یک صدا گفته بودند:
بله بله دیده بودم
و باز خواند ه بود:
تو منو پسندیده بودی
وهمه یک صدا گفته بودند:
بله بله پسندیده بودم
و باز ناغافل چشمش افتاده بود به آن مرد میانسال با آن لباس سورمه ای راه راهش و دیده بود که مات و متحیر اوست و جوری عجیب او را نگاه می کند و از این فرم نگاه کردنش خوشش آمده بود .
ملوک تنها یادش می امد که با لباس نازک و دامن کوتاه و مو های فرشده اش زیباتر شده بود و همینطور خوانده بودو رقصیده بود تا وقت شام و در آخر کلاه را برده بود و بر سر مرد موجه میان سال صورت استخوانی گذاشته بود و گفته بود :«عفو بفرمائید» .و او هم گفته بودصاحب اختیارید».
وروز بعد، اذان ظهر را که داده بودند در پاشنه دراتاقش همان مرد موجه میانه سال صورت استخوانی را با کت وشلوار سورمه ای را ه راه و همان کلاه شاپو دیده بود که با نان سنگک و کباب و ریحان آمده بود و اذن ورود می خواست وملوک از این لفظ قلم زدنش خنده اش گرفته بود وگفته بود :«بفرمائید منزل خودتان است »و آمده بود و نشسته بود تا کباب و ریحان و نان سنگک را با هم بخورند و بعد از نهار رفته بود بی آن که چیزی بخواهد . وروز ها و هفته های بعد هم همینطور آمده بود و با خودش چیز هایی آورده بود و به قاعده حرف زده بود و گفته بود که« فکر بد نکنید من فقط محض گل روی شما می آیم چیز دیگری در خواست ندارم .»ودر همین آمد و رفت ها بود که ملوک فهمیده بود نامش حسن امامی است و در خیابان منق آباد محضر دارد .
ودلخوش بود به این آمدن رفتن های بقاعده و منتظر بود تا روزی آقای امامی حرف آخر را بزند و راه بیفتند بروند زیارت حضرت و آب توبه سرش بریزد و مثل همه آدم ها یک کاشانه ای برای خودش درست کند . و لحظه شماری کند تا ببیند آقای امامی کی با نان سنگک و کباب و ریحان می آید .
بلاخره آن روز رسید و آقای امامی به او گفت چادرش را بیندازد سرش و راه بیفتد و او هم مثل یک بره دست آموز دنبال آقای امامی راه افتاده بودو رفته بود و قفل بی بی معصومه را گرفته بود و سیر دل از خوشحالی گریه کرده بود و دست روی کلام خدا گذاشته بود که اگر بند از بندش جدا کنند به آقای امامی خیانت نکند و دیگر به قلعه باز نگردد.
از زیارت هم که بر گشت دیگر قلعه نرفت و یک راست رفت خانه رجب آمپول زن و یک اتاق چهار در پنچ اجاره کرد و از همان روز شد ملوک خانم .
وکم کم به فکر افتاده بود که از آقای امامی بچه ای داشته باشد تا در روزگار پیری عصای دستش باشد . اما آقای امامی گفته بود:« گره ای ته سوزنت بده تا ببینیم کار دنیا بر کدام مدار می چرخد« واو گفته بود «تا کنون که برای من بر مدار نامردی چرخیده است» و آقای امامی گفته بود:« تا من در کنار توأم غصه هیچ چیز را نخور .» و او گفته بود:خدا سایه شما را بر سر من هزار ساله کند» و صبر کرده بود .
وبعد خودش را مشغول آموزش آشپزی کرده بود تا لا اقل هفته یک روز که آقای امامی می آمد غذایی درست کند که باب دل او باشد .
یکی دو بار هم ویرش گرفته بود راه بیفتد برود بروجرد و ببیند نامادریش که باعث شد او در پانزده سالگی از خانه فرار کند چه می کند و به او بگوید :«دیدی آخرش من سیاه بخت نشدم و رو سیاهی برای ذغال ماند .»
و دلش برای پدرش هم تنگ شده بود .و فکر کرده بود از آن جا هم برود جلوی ثبت واحوال بروجرد و به پدرش بگوید ؛ گله مند کتک هایی که به او زده است نیست وهمه را از چشم نامادریش می بیند که مدام بد او را می گفت.»
و یادش آمده بود که بد گویی های نا مادریش بود که طاقت او را طاق کرد و مجبور شد با مرد زن دار همسایه دیوار به دیوارشان فرار کند و تا چشم باز کند خودش را در کوپل اهواز ببیند و دیگر روی برگشتن به خانه را نداشته باشد .وباز هم گول یک شارلاتان دیگر را بخورد و تا بفهمد کجای داستان است پول وپله ای را که پسنداز کرده بود عاشق قلابی بر دارد و فرار کند و او را در اراک بی کس و تنها جا بگذارد تا او مجبور شود به قلعه پناه ببرد و یکی از دختر های سُلی خانم بشود .
اما خدا خودش مبین برحق بود ومی دانست که ته دلش اوراضی به این زندگی نبود . وهمیشه هم خدا خدا می کرد تا فرجی بشود و یک آدم پیدا بشود دست او رابگیرد و از این لجنزارزندگی بیرون بکشد .و خداصدای او را شنیده بود و آقای امامی را برای نجات او فرستاده بود .
و نفهمید چه شد که دوباره قاپش کج نشست و مهرش در دل آقای امامی کم و کمترو کم رنگ تر شد .
آقای امامی کمتر سر می زد مثل روز های اول دیگر قربان وصدقه اش نمی رفت .می آمد یک نوک پا می نشست کمی پول می داد و می رفت . هر وقت هم که به او می گفت« غذا آماده است بخور و برو » یا می گفت خورده ام،سیرم و یا می گفت کار دارم.
اینجا بود که ترس سراغش آمد . اگر آقای امامی از او سیر شده بود تکلیف او چه بود .
پس بفکر چاره افتاد تا کاری دست و پا کند . اما کی به ملوک سیاه کار می داد . و کم کم هول برش داشت که اگر اقای امامی ولش کند چه خاکی توی سرش بریزد.
بلاخره آن روزی که نباید می آمد آمد و آقای امامی آمد و بدون اینکه وارد اتاق بشود کمی پول مچاله شده وسط اتاق ریخت و گفت:زندگیش در حال از هم پاشیده شدن است . زنش همه چیز را فهمیده است و او دیگر نمی تواند به او سر بزند .و رفت.
برای او همه چیز به پایان خودش رسیده بود و یاد قسمی افتاد که آن روز در برابر قبر بی بی معصومه خورده بود .
پیت بیست لیتری نفت را برداشت و رفت وسط کوچه نشست و فریاد زد:« امان از بی کسی. » وپیت نفت را روی سر خودش خالی کرد و کبریت را کشید .