صحنه


علی اصغر راشدان


• زیر پل پر طو ل و عرض بزرگراه با بیست سی ستون بتنی کت و کلفت به بلندای حول و حوش ده متر، گله به گله حدود ده کلبه توسری خورده و زهوار در رفته با اشکال گوناگون و مصالح متفاوت عرض اندام میکنند. بین دو تا از ستونها کلبه ای ساخته شده از خشت و آجر، سقفش از حلب و تخته و چوب است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ شهريور ۱٣۹۷ -  ۱۱ سپتامبر ۲۰۱٨


 
    زیرپل پرطو ل وعرض بزرگراه بابیست سی ستون بتنی کت وکلفت به بلندای حول وحوش ده متر، گله به گله حدودده کلبه توسری خورده وزهواردررفته بااشکال گوناگون ومصالح متفاوت عرض اندام میکنند. بین دوتاازستونهاکلبه ای ساخته شده ازخشت وآجر، سقفش ازحلب وتخته وچوب است، روی همه این هابزرنتی کشیده شده تا ازنفوذبادوبرف وباران جلوگیری کند. فضاراابرهای یائسه خشک وبادهای پرگردوخاک پائیزی درخودگرفته.
    ساعات سرشب ووقت شام است. توکلبه همه چیززارمیزند. کناروگوشه کلبه راخرت پرت درخودگرفته. مقداری ظرف وقابلمه ولوازم مختصرآشپزی تروتمیز کنار اجاق گازی تخت زمین چیده شده. کپسول گاز، تلوزیونی کوچک ویک رختخواب پیچ ومقداری وسائل مختصرزندگی، تمام دارائی کلبه است.
    یک کهنه ی چهارخانه ی مایل به خاکی رنگ، ته کلبه وکناررختخواب پیچ پهن است. روی کهنه مقداری تکه نان ازهمه نوعش ریخته شده. سه تکه پنیرحول حوش ۲۵۰گرم تویک شیشه مربای دربسته وسط نانهاگذاشته شده. مردی سیاه سوخته ومچاله شده ی دوربرسی ساله، باسگرمه های توهم، مثل عزادارها کنارسفره ورختخواب پیچ نشسته. پسربچه ای پنج شش ساله باموهای بلندپوشیده توخاک وخل وصورتی خاکستری، کنارمردولوشده، یک ریزوول میخوردوبینیش را باآستینش پاک میکند. زنی بیست وپنج شش ساله، باصورتی توغم نشسته وگیسهائی شبق گون وبروروئی دل انگیز، کنار دیگرمردنشسته
زن ومردپرمعنی هم رانگاه میکنند
واسه چی نمیگی پس؟ » » مرد
زن « خودت واسه چی نمیگی؟ »
مرد « خیلی خب، خودم میگم: بیائین جلو، شام مختصره وتعریف تعارف نداره »   
قیافه پسربچه توهم میرود. لب ولوچو ورمی چیند. فش فش میکند. چشمهاش رامی مالدوبینیش رابالامیکشد، من من میکند:
پسربچه « نون خشک وخالی نمیخورم، گلومومی خراشه. نون پنیرمیخوام
مرد « نون خالی کجابود، مرتیکه دوغ! پس اون پنیرچیه وسط سفره؟ » پسربچه « پنیرتوشیشه ی دربسته روچی جوری بخورم؟ » »
مرد « آدمیزادبایس نگاه به دست ننه باباش کنه، هرجورمانون وپنیرخوردیم، تو هم همون کارو بکن. »
پسربچه « خیلی خب، قبوله. بخورین ببینم چی جوری میخورین. »   
مرد« خیلی خب زن، بخیزکنارسفر، بخورتاسازده ت نون پنیرخوردنو یادبگیره
زن « آخه تنهائی که ازگلوم پائین نمیره. »   
مرد « باشه. بخیزجلوشازده، همه باهم شروع میکنیم. خوب نگاکن، نونمو می کشم روشیشه ومیگذارم تودهم. آها، عجب پنیرلیقوان خوشمره ایه. »   
پسربچه « چی جوری ازپشت شیشه مزه پنیرو فهمیدی؟ الکی به به میکنه! »
مرد« مرتیکه دوغ، روحرف بزرگترش حرف میاره!این حرفت ازکفرابلیس بدتره!ازآتش جهنم نمیترسی تویه وجبی؟ یعنی من دروغ میگم؟ خانوم، شازده روحرف من حرف میاره. واسه حرف تو که تره خردمیکنه، بخیزجلوچن لقمه ازاین نون پنیرخالص لیقوان بخوروبهش بگوچیقدرخوشمزه ست. هرچی مادرت بگه قبول داری؟ حرف روحرفش نمیاری؟ مرده وقولش!بزنی زیرش، باز شب شیطون میاد سراغت وزیرت   سیل راه میندازه! »   
پسربچه « باشه، مامانم مثل توسربه هواوچاخان نیست. هرچی بگه قبوله، نامردم اگه بزنم زیرقولم. »   
زن « قربون شازده مم میرم. قول میدم راست راستشو بگم. اینها، این لقمه کله کلاغی رومی بینی؟خوب میمالمش روشیشه ی پنیرومی لمبونمش...به به!بابات راست میگه!مزه ی پنیرتازه لیقوان میده! عجب چسبیدلقمهه! کیف کردم از خوشمزگی! بخیزجلوپسرم. امتحانش خرج نداره که!بخورببین چه معرکه ایه! »
پسربچه « حالاکه تومیگی باشه، میخورم، ببینم راست میگین. آها، اینم یه لقمه گنده، روتموم قدشیشه پنیرمیکشم ومیخورم...مامان، پس واسه چی گریه میکنی؟ راست میگی، این پنیره انگار باهمه پنیرای دیگه فرق داره. خیلی خوشمزه ست. بااین پنیرخوشمزه حسابی شیکمی ازعزادرمیارم. یادت باشه صبحم که ازخواب بیدارشدم، همین شیشه پر پنیروهمین جور بگذاری وسط نونای سفره. من دیگه همیشه ازهمین نون پنیر می خورم. »

*
مرد« حقه مون گرفت. طفلک انگاراینم یه چیزائی حالیشه. خوردوبی نق نق خوابید. گریه نکن زن، خودم ازاین اوضاع سگی، بیست چارساعته مثل کاردخورده هام. نه خواب دارم نه خوراک، خودت که شاهدی، شرمندگی جلوی زن وبچه،         کمرکوهو میشکونه، آدم جای خودداره. اشکاتوپاک کن. تو قلبم نیشترنزن.
زن « امروزم لابدمثل هرروزبیکاری کشیدی ودست خالی برگشتی؟ »
مرد « اگه کاری گیرآورده بودم وچیزی دستگیرم شده بود، دست خالی بر نمی گشتم که. مایه تیله اگه داشته باشم، کی بیترازتووبچه م. من که جای خوددارم، این روزا، اونائیم که شمشیرشون به ابرمیخوره، زن وبچه هاشون سر بی شوم       روزمین میگذارن. کجای کاری عیال، روزگاریه که ایمان فلک رفته به باد. »   
زن « میگی چی خاکی روسرمون بریزیم؟ »
« شیکم صاب مرده پنجره نداره که، باهمین یه لقمه نون خشکم میشه پرش کرد. تاببینیم اوضاعمون چی جوری میشه. همینجورکه نمیتونه بمونه. کم مونده مردم مثل دوره جنگ، برن سراغ گوشت خروسگ وگربه...»
زن « امشب بااین حقه گولش زدیم، بعدش چی؟ خدامرگم بده وراحت شم. خودمون میتونیم طاقت بیاریم، این طفلک چی گناهی کرده؟ توسرووضع وچشمای پرازگشنگیش نگاکه میکنم، جیگرم آتیش میگیره. »
مرد « توازخونه هائی که واسه شستشوونظافت میری، چی گیرآوردی؟ نکنه میخ   توهم به سنگ خورده؟ »
زن« ای بابا، منوبا این سرووصع توخونه برج سازا راه نمیدن که، این پائینیای یه کم ازخودمون بیترم، مثل خودمون هشتشون گرونهشونه. توتهیه نون خودشدنم موندن، کارگرونظافچی میخوان چی کار. خودمون که کاروخونه ی درست وحسابی داشتیم وهمه شوازدست دادیم وکپرنشین زیرپل شدیم، اونام یواش یواش مثل   مامی شن، همه توفقربرابرشدیم. »
مرد« پس میگی چه کارکنیم؟ باهمون زناکه واسه شون کارمیکردی وبا هاشون دردل میکنی، حرف میزدی ودردتو میگفتی، می پرسیدی اونا چی جوری زندگی شونو اداره میکنن که مثل ماکپرنشین زیرپل نشدن. مگه وصع مام اولا مثل همونانبود؟ می پرسیدی اوناوشوهراشون چی کارمیکنن وچی جوری هزینه زندگی شونو درمیارن، مام همون کارو بکنیم. اینهمه با هم پرحرفی میکنین، تاحالااینو نپرسیدی ونخواستی کمک وراهنمائیت کنن؟ آدمیزادبانفس آدمیزاد زنده ست، میتونن خیلی راههاجلو هم بگذارن وکمک حال هم باشن. اینجوری که نمیشه ادامه داد. چارروزدیگه رمستون سیاویخبندون میشه وزیراین پل سقط میشیم.»
زن « چرا، باخیلی هاشون حرف زدم، ازشون راهنمائی وکمک خواستم.گفتم خودم برم به جهنم، بچه نازنینم جلوچشمم خرده خرده تلف میشه و طاقتم تموم شده.»
مرد « خب، چی راهی جلوت گذاشتن؟ خودشون چی جوری این دقمصه ی لعنتی رو پشت سرشون میگذارن؟ اینارونپرسیدی؟ بهت چیزی نگفتن؟ من گردن شیکسته م، هردری روزدم، بسته بود. اونائی که ازسیبیلشون خون می چکه، وضعون ازمن صدپله بدتره. میگی چی خاکی روسرم بریزم. اگه به خاطرتوو این طفل معصوم نبود، تاحالاخودکشی وخودمو راحت کرده بودم. مرگ یه مرتبه وشیون یه مرتبه. »
زن « میدونی، چندتاشون که خیلی باهم خودمونی شدیم، راهنمائیم کردن. خودشونم ازهمون راه زندگی هاشونو اداره میکنن. بهم گفتن مادوستای زیادی داریم. باخونه های تیمی اینجوری زیادی آشنائیم وتوش رفت وآمد داریم وکارمی کنیم. بهم گفتن تو هنوزجوونی وبروروی خوبی داری وخیلی ازخرپولا واسه زنائی مثل توغش میکنن. اون بالابالاهای شهره، هیچکی بونمیبره ونمی شناسدمون. بیا، دستی روسروصورتت میکشیم ومی بریمت اونجا. چن شب که بری تموم گرفتاریات رقع ورجوع میشه. بچه تم جلو چشمت پرپرنمیشه....»