علی اشرف درویشیان
آذر، ماه نرگس


• پس حتماً من همان لحظه پیر شده بودم. چمدان را که برداشتم پشتم خمـیـد و زانو هایم بی حس شد و لرزید. مگر من و نرگس چندسال اختلاف سنی داشـتـیـم؟ همه اش هیجده سال. از من هیجده سال کوچکتر بود و من در آن زمان که چمـدان در دستم بود سی وهشت ساله بودم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٣ شهريور ۱٣۹۷ -  ۴ سپتامبر ۲۰۱٨


    پشت شیشه ی گل فروشی می ایستد، آذر ماه است اما، هنوز خبری از نـرگس نیست. نگاهش با اشتیاق روی گل ها میدود. نه نرگس نیامده است.
      "تقصیر خودم بود عادتش داده بودم به گل نرگس".
    "نه. تقصیر من بود که می گفتم ..."
    " که می گفتی چه؟"
    " که می گفتم سال به دوازده ماه، در انتظار آخر پاییزم که نرگس بیاید."
    " و من از آن به بعد هر سال برایت گل نرگس می خریدم. گلی مثل خودت، هـم نام خودت."
    پیر مرد باور نمی کند که نرگس هنوز نیامده. می رود توی گل فروشی:
    " آقا نرگس نیامده؟"
    گل فروش پیرمرد را می شناسد. به اسم و رسم، نه. فقط به عنوان یک مشتـری ده ساله. ده سال است که درست آخر پاییز به مغازه اش آمده و تا آخر زمستـان هـر هفته دوشنبه ها قبل از ساعت ۹ صبح دو دسته گل نرگس خریده و رفته.
    " آقا نرگس آمده؟"
    " بله آقا همین الان برایم آوردند. نوبرانه است و کمی هم گران."
    " عیبی ندارد هر جور شده باید گل نرگس تهیه کنم."
    گل ها را می گیرد و با تمام وجود می بوید. راه می افتد. در همان مسیر ده ساله، همان مسیری که هزاران بار در تنهایی هایش، در ذهنش مرور کرده. حالا ده سال از آن روز دوشنبه گذشته است. روزی که ساعت ۹ صبح به او تلفن زدند که: بیا چمدان نرگس را تحویل بگیر.
    با شنیدن خبر ناگهان روی خود خم شد و در خلایی بی انتها فرو رفت. چیزی در سینه اش مثل کبوتری زخمی پرپر زد. لحظه ای بی هوش و حواس افتاد و بعد آهسته از جا برخاست: "باید بروم و یادگاری های نرگس را بگیرم."
    در چمدان را که باز کرد پرتو سرخی از آن بیرون زد. خون. فکر کرد که نکند از چمدان سیلابی خونین راه بیفتد و همه جا را بپوشاند. فوراً درش را بست.
    مأُمور گفت: "چمدان را ببر خانه و آنجا بازش کن پیرمرد. اینجا قدغن است."
    بدون نگاه کردن به ماُمور گفت: "خودش را ... می خواهم ... ببینم."
    " خودش دیگر به درد دیدن نمی خورد. این جورچیزها که دیدن نـدارد. زودتـر از اینجا دور شو! بدون سروصدا. بدون شیون و زاری. یالا پیرمرد."
    ده سال پیش موهایم سفید نبود؛ اما وقتی چمدان را بر می داشتم ماُمـور دوبـاره گفت: "پیرمرد برو و پشت سرت را هم نگاه نکن."
    پس حتماً من همان لحظه پیر شده بودم. چمدان را که برداشتم پشتم خمـیـد و زانو هایم بی حس شد و لرزید. مگر من و نرگس چندسال اختلاف سنی داشـتـیـم؟ همه اش هیجده سال. از من هیجده سال کوچکتر بود و من در آن زمان که چـمـدان در دستم بود سی وهشت ساله بودم.
    چمدان سنگینی نبود؛ اما می ترسیدم که خون از درزهایش سرازیر بشود و بریـزد توی خیابان و راهش را بگیرد و برود و خودش را به مزار مادرش برساند و خـبـرش کند و بگوید:
    " مادر آخرش آمدم پیشت. دیگر تنها نیستی مادر."
    صدای پاهایی از پشت سرم شنیدم. مرد و زنی با چمدان. چمدان در دست مـرد بود. زن می گریست.
    مرد به من رسید و پرسید:
    " هیچ کس را نداشت؟ مادری، خواهری نداشت که برایش گریه کند؟"
    گفتم: نه. نرگس من بی کس بود. یعنی بی کس بودیم. فقط من و او. فقط او را داشتم توی این دنیا. عاشقش بودم .تا به حال شنیده ای که پدری عاشـق دختر خودش باشد؟"
    " سایه به سایه ام می آمدند. با چمدانشان. زن گفت: "توی چمدان وسایل پسرمـان است. امروز به ما دادند."
    به چمدان که نگاه کردم، دیدم بگویی نگویی خون زلال و جوانی از آن نشت کرده.
    گفتم: "زودتر ببرید خانه. ممکن است خیابان را پر کند."
    مرد به چمدان من اشاره کرد:
    " مادرش کجاست؟ در اینجور وقت ها مادرها باید باشند برای شیون"
    گفتم: "گفتم که بی کس هستیم."
    دیدم می خواهد چیزهای بیشتری از من بپرسد. مثل اینکه درد خودشان کم بـود که می خواستند درد دیگری را هم با خود به خانه ببرند.
    به پارکی رسیدیم. نشستیم زیر یک درخت سرو که سر کشیده بود به آسـمـان. چمدان ها را پهلوی هم، کنار تنه ی درخت گذاشتیم و نشستیم روی صندلی.
    گفتم: مادرش سر زا مُرد. خون ریزی داشت. خون می خواست و خون نبـود. تـا برایش پیدا کنم مرده بود. نرگس ماند و من. خودم بزرگش کردم. در بغل خودم. بـا شیشه ی شیر. همه جا با من بود. هنگام بحث با رفیقانم، روی زانویم می نشسـت و گوشش مثل یک میکروفن، آنچه را می گفتم می قاپید. گاهی با لحن کودکانـه اش اعتراض میکرد: "آه، بابا جون دیگر خسته شدم. کم حرف بزن."
    موهایش را خرگوشی کرده بودم. بزرگتر که شد، موهایش را از ته میـزدم. چـون مجبور بودم با خودم ببرمش حمام. حمام عمومی .کسی نمی دانست که دختر اسـت. لاغر بود و نازک. مجبور بود که همه جا با من باشد و ناچار بود که همه ی حرف ها و بحث های مرا با دوستانم بشنود. به کتاب علاقمند شد و زمانی فرا رسید که دزدکـی به دور از چشم من کتاب های مورد علاقه اش را زیر پیراهن پنهان می کرد و به خانـه می آورد.
    من با آن راه و رسم مبارزه موافق نبودم. خب همیشه اینجور بوده، انسان وقـتـی سنش بالا می رود، پدیده های جدیدی را رد می کند یا به سختی می پذیرد. جوانی هـا و شر و شورهای خود را فراموش می کند. کتابها، آهنگ ها و اندیشه های نو به نظرش عجیب و نامفهوم می آید. درست همانطور که کتابها، اندیشه ها و آهنـگ های مورد علاقه ی دوران جوانی خودش برای پدر عجیب و نامفهوم بوده.
    مرد پرسید: به ملاقاتش رفته بودی؟"
    رفته بودم. دوبار. پس از بردنش دوبار به ملاقاتش رفتم. موهایش را خرگوشی کرده بود و با نخ پوسیده ای مثل نخ زیلو، بسته بود. نشانم داد. دزدکی. مـی دانسـت. دوست دارم . شاید می خواست مرا به یاد کودکی هایش بیندازد. خیلی امیدوار بود کـه آزاد بشود. از من مداد رنگی خواست:
    "نقاشی می کنم پدر"
    جلسه ی بعد یک جعبه ی مداد رنگی و یک دسته گل نرگس برایش بردم. گل ها را که دید گفت: بیرون پاییز است پدر؟"
    " زمستان است عزیزم. یک زمستان تاریخی."
    خندید و گفت: "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد."
    بعد حرفش را عوض کرد: "می خواهم گل برایت بکشم. گلی که دوست داری."
    بار دوم که دیدمش، باز آهسته موهای خرگوشی اش را نشانم داد و گفت: تابلو را تمام کرده ام. فکر می کنم آزاد بشوم و با خودم بیارمش. دو تا گل سرخ کشیـده ام و یک دسته گل نرگس کنارش. خیلی خوشت خواهد آمد. می دانم."
    امیدوار بود که آزاد بشود. داشت از برنامه ها، امیدها و آرزوهایش بـرای آینده می گفت که وقت ملاقات تمام شد.
    بلند شدیم و رفتیم به سوی چمدان ها. خواستم چمدان را بلند کنم اما نتوانستـم. مثل آنکه به زمین چسبیده بود. آن مرد هم موقع برداشتن چمدان مکث کرد و گفت: عجب! چمدان ها به زمین چسبیده اند!"
    آه !ببین! ریشه ها! یعنی به همین زودی ریشه های سرو توی جان چـمـدان هـا دویده؟ یعنی درخت این همه تشنه بوده؟!"
    مرد گفت: "ما سال هاست که اینجا نشسته ایم و حرف می زنیم. دنیا چه زود مـی گذرد."
    گفتم: "لابد"
    چمدان ها را از ریشه ها جدا کردیم و راه افتادیم. زن موقع خداحافظی گفت: کاش مادر یا خواهری داشت که برایش اشک می ریخت."
    به خانه که می رسد، چمدان را می گذارد کف اتاق. آهسته و با احتیاط درش را باز می کند. قبل از هر چیز، تابلو نقاشی را می بیند. با دو گل سرخ که تمام تابلو را پـرکرده است. کنار تابلو یک دسته گل نرگس خشکیده و دو تکه نخ زیلوی پـوسـیـده افتاده است. پیرمرد تابلو را بر می دارد. ناگهان دریایی از گل سرخ از تابلو سرازیر می شود و اتاق را پر می کند. پیرمرد سر می گذارد روی امواج گل ها و از خستگی خوابش می برد.
    آخر پاییز است. آذر ماه. پیرمرد دو دسته گل نرگس خریده. برگ های رنگ باخته و نیمه جان درخت ها، سرتاسر پیاده رو را پوشانده است. در گوشه وکنار، از کپه هـای برگ های خشک، دود کم رنگ و سرگردانی به هوا می رود.
    پیرمرد کنار نرده ی خاکستری خانه می ایستد. زنگ را فشار می دهد. از بـالا، از روی پله ها زنی در را باز می کند و با دیدن پیرمرد می گوید: "آه ! پاییز آمده؟ چه زود!
    و با بی حوصلگی می گوید: "این سال دهم است که دارم به شما می گویم آنهـا از اینجا رفته اند. ده سال پیش برای دخترش نرگس اتفاقی افتاد و او هم از ایـنـجـا اسباب کشید و رفت."
    زن می رود تو در را می بندد.
    پیر مرد گل های نرگس را می گذارد کنار نرده ها. مثل هر سال و مثل هـر سـال برای فرار از باد پاییزی، صورتش را توی یقه ی پالتوش فرو می برد و با پشتی خمیـده دور می شود.

آدینه شماره   ۹۹ – ۱۰۰