کجامیری، کجابودی؟
جویس کارول اوتس


علی اصغر راشدان


• اسمش کانی و پانزده ساله بود. عادت به خندیدن عصبی سریع و چرخاندن گردن و خیره شدن تو آینه یا وارسی چهره ی دیگران داشت تا مطمئن شود صورت خودش بی نقص است. مادرش که متوجه همه چیز بود و همه چیز را میدانست و دلیل بیشتری نداشت که دیگر چهره ی خود را تماشا کند، همیشه کانی را به خاطر این عادتش، سرزنش می کرد و می گفت: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۹ شهريور ۱٣۹۷ -  ٣۱ اوت ۲۰۱٨


 Joyce Carol Oates
Where Are You Going
Where Have You Been?
جویس کارول اوتس
کجامیری، کجابودی؟
ترجمه علی اصغرراشدان


(خانم نویسنده آمریکائی، متولد۱۶جوئن ۱۹٣٨، بیش از۴۰رمان نوشته است. )


( برای باب دیلان )



    اسمش کانی وپانزده ساله بود. عادت به خندیدن عصبی سریع وچرخاندن گردن وخیره شدن توآینه یاوارسی چهره ی دیگران داشت تامطمئن شودصورت خودش بی نقص است. مادرش که متوجه همه چیزبودوهمه چیزرامیدانست ودلیل بیشتری نداشت که دیگرچهره ی خودراتماشاکند، همیشه کانی رابه خاطراین عادتش، سرزنش می کردومی گفت :
« دست اززل زدن به خودت وردار، خیالی میکنی کی هستی؟ فکرمیکنی خیلی خوشگلی؟ »
کانی به این گله های قدیمی خانوادگی، ابروبالامی انداخت وبادیدگاه سایه روشن خودکه انگاردرآن لحظه خودش بود، روصورت مادرش خیره می شد. می دانست خوشگل است واین قضیه براش همه چیزبود. مادرش هم روزگاری خوشگل بوده، اگر می شدآن عکس های فوری کهنه ی توی آلبوم راباورداشت، حالاحالت نگاهش ازبین رفته بود، رواین حساب همیشه کانی رادنبال میکرد.
« واسه چی مثل خواهرت اطاقتونمیزنمی کنی، همونجورکه گیساتوآلاگارسون میکنی؟ - اون اسپری مو، چی بوی گندی میده! نمی بینی خواهرت، ازاون فکسنیه استفاده میکنه؟ »
خواهرش جون، بیست وچهارساله بودوهنوزتوخانه زندگی می کرد. جون تومدرسه کانی منشی بود، قضیه چندان هم بدنبود – باهم تویک ساختمان بودند. جون آنقدرپت وپهن وخپله ونیرومندبودکه کانی مجبوربودهمیشه صدای ستایش ازاورا اززبان مادروخاله هاش بشنود. جون این کارراکرد، جون آن کارراکرد. جون پولش راپس اندازودرنظافت خانه وآشپزی کمک میکرد. کانی نمیتوانست این کارهارابکند، سرش پربودازآشغالهای روءیاهای روزانه. پدرشان بیشتروقت هابیرون سرکاربود، به خانه که می آمد، شام میخواست، سرشام روزنامه میخواندوبعدازشام میرفت تورختخواب. درحرف زدن باآنها، خیلی به خودزحمت نمیداد. درفاصله ای که سرپدر روبه پائین خم بود، مادرکانی آنقدرباهاش نوک نوک میکردکه کانی آرزوی مرگ مادروخودش رامیکردتاهمه چیزپایان یابد. پیش دوست هاش شکایت می کرد:
« گاهی وقتاباهام کاری میکنه که میخوام بالابیارم. »
    صدائی بلند، بی نفس وخوشایندداشت، هرچه می گفت، چه صمیمی، چه غیرصمیمی، کمی طنین زوزگوئی بهش میداد.
   یک مقوله خوب وجودداشت، جون بادوست دخترهاش جاهای زیادمیرفت، دخترهائی که مثل خودش خپله ومحکم بودند، رواین حساب، کانی که میخواست همان کاررابکند، مادرش اعتراض نمیکرد.
پدربهترین دوست کانی، سه دخترراباماشین بردشهرکه سه مایل باخانه شان فاصله داشت. تومیدان فروشگاههاپیاده شان کرد. دخترهامی توانستندتو فروشگاههاگردش کنندیابروندسینما. پدردوستش ساعت یازده برمی گشت که برشان گرداند، هیچوقت درباره کارهاشان، به خودزحمت پرس وجونمی داد.
   آنهابایدچشم اندازهای آشنائی می بودند، باشلوارهای شورت مانندوکفش های دمپائی مانندمسطح بالرینهاوالنگوهای قشنگ جرینگ جرینگ کننده دورمچ های ظریفشان، همیشه تومیدان فروشگاههاوتوپیاده رولخ لخ میکردند. اگرازیکی ازرهگذر هاخوششان میامدوتوجهشان راجلب می کرد، به همدیگرتکیه میکردندکه پچپچه کنندو مرموزانه بخندند. کانی گیسهای بلندبلوندتیره داشت ونگاه همه راجذب خودمیکرد، بخشیش راروسرش جمع وقلنبه کرده وبقیه راگذاشته بودروپشتش افشانده شوند. یک پلیوربلوزکشباف پوشیده بودکه وقتی توخانه بود، یک جوربه نظرمیرسیدوبیرون ودورازخانه، جوردیگر. هرچیزی درباره کانی دوطرف داشت، یکی برای خانه، یکی برای هرجای دیگرکه خانه نبود. راه رفتنش، که میتوانست کودکانه وفریبا، یاآنقدرملایم باشدکه هرکس رابه این فکربیندازدکه توسرش موزیک گوش میکند. دهنش بیشتروقتهاخندان وپریده رنگ، امااین سرشبی براق وصورتی بود. خنده ش که توخانه بدبینانه وکشیده بود « ها، ها، خیلی مسخره... »، هرجای دیگر، شبیه جرینگ جرینگ افسونگرالنگوهاش، رساواستواروعصبی بود.
   گاهی میرفتندخریدیاسینما، گاهی درطول وعرض بزرگراه قدم میزدندوناگهان وسط جاده شلوغ می پریدندکه بروند یک رستوران – درایوینگ که بچه های بزرگتر توش لمیده بودند. رستوران شکل یک بطری بزرگ اماقوزکرده ترازیک بطری واقعی بود. سربطری شکل پسری چرخان خندان ویک همبرگرراتو فضابالا گرفته بود. آنهاشب اواسط تابستان، نفس توسینه حبس کرده وباجرات، روعرض جاده دویدند، همزمان، یک نفرسرش راازپنجره ماشین بیرون آوردودعوتشان کرد. دعوت کننده، پسری دبیرستانی بودوخوششان نیامد. ازنادیده گرفتنش، احساس خوبی داشتند. بین ماشینهای پارک شده ودرحال گشت زنی، مارپیچ، راهشان راطرف لامپهای درخشان دنبال کردندوتورستوران هجوم بردند. انگارواردمکانی مقدس شدندکه توشب قدبرافراشته بودتاآنچه ندارندرابه آنهابدهدوبه خاطرش، نیایش کنند، رنگ رخ باخته وحالتی منتظرداشتند.
کنارپیشخوان نشستند، مچ پاهاشان راروهم انداختند، شانه های ظریف شان ازهیجان می لرزید، به موزیکی که همه چیزراخوشایندمیکرد، گوش سپردند. مثل موزیک بخش سرویس کلیسا، موزیک همیشه درپس زمینه بود، چیزی بودبرای عمق بخشیدن به فکر.
   پسری به نام ادی، جلورفت که بادخترها حرف بزند. روچارپایه ش، روبه عقب نشست، به شکل نیمدایره، پرسروصدابه اطراف چرخید، دوباره متوقف شدوبه عقب برگشت. کمی بعدازکانی پرسید:
« دوست داری یه چیزی بخوری؟ »
کانی گفت « آره، دوست دارم. »
   کانی توراه بیرون رفتن، بازوی دوستش رافشارداد- دوستش بانگاهی پرجرات وخنده، سرش رابالابرد. کانی نجیبانه گفت:
« ساعت یازده می بینمت. ازاینجورترک کردنت منتفرم. »
ادی گفت « مدت زیادی تنهانمی مونه. »
باهم بیرون وطرف ماشین ادی رفتند. توراه جزپرسه زدن نگاهش ازشیشه جلوروصورت افراداطراف، هیچ کاری ازکانی ساخته نبود. صورت کانی ازشادی می درخشیدکه باادی یا این مکان هیچ کاری نکرده بود، احتمالادلیلش هیجانزدگی ازموزیک بود. شانه هاش رابالاانداخت وباسرخوشی خالص زنده بودن، نفسش راتوسینه حبس کرد، تنهادراین لحظه به صورتی درفاصله چندگامی خودخیره شد. پسری بودباموهای ژولیده ی سیاه، تویک ابوقراضه ی پرتکان طلائی رنگ شده. پسربه کانی خیره ولبهاش به لبخندی بازشد، کانی نگاهش راروپسرلغزاندو طرف بیرون برگرداند، امانتوانست برنگرددوبه پسرخیره نشود، پسرهنوزکانی رانگاه می کرد، انگشتش راتکان دادوخندیدوگفت:
« میخوام مال من باشی، خوشگله! »
   بدون این که ادی متوجه شود، کانی دوباره طرف بیرون چرخید.
   کانی سه ساعت باادی گذراند، تورستوران همبرگرخوردندوتوفنجانهای براق که همیشه کوک راشیرین ترمیکرد، کوک نوشیدند. ته یک کوچه، یک یاردیادرهمین حدود، دورتر، پنج دقیقه مانده به یازده، ادی کانی راتنهاگذاشت. تومیدان تنهاسینما هنوزباز بود. دوست دخترش باپسری مشغول حرف زدن بود. کانی نزدیک شد، دو دخترباهم خندیدند، کانی گفت:
« فیلم چطوربود؟ »
دخترگفت « خودت بایدبدونی. »
آنهاسرخوش وچرتی، باماشین پدردخترراه افتادند. جزنگاه کردن به عقب وتاریکی ومیدان، بافروشگاههای تاریک وپارکینگهای زیادخالی ولامپهای چشمک زن درحال خاموش شدن وحالابه شکل ارواح درآمده شان، کاردیگری ازشان ساخته نبود. دردرایوینگ رستوران، ماشینهابه طورخستگی ناپذیر، هنوزپرسه میزدند. کانی ازآن فاصله نمیتوانست صدای موزیک رابشنود.
جون صبح بعدپرسید « فیلم چطوربود؟ »
کانی گفت « ای، بدک نبود. »
کانی ودوست دخترش وگاهی یک دختردیگر، هفته ای چندبارمیرفتندبیرون. کانی باقیمانده زمان رااطراف خانه میگذراند – تعطیلات تابستانی بود – راه وفکرمادرش رادنبال ودرباره پسرهائی که دیدارمی کرد، روءیامی بافت. تمام پسرهای پشت سرگذاشته شده، جذب یک چهره می شدندکه حتی یک چهره نبود، یک ایده ویک احساس بود، مخلوط باضربان فوری پایدارموزیک وشب نمناک ماه جولای. مادرکانی کشیدن خودرادرروشنای روزادامه میدادوکاری براش پیدامیکردکه انجام دهدیاناگهان می گفت:
« این دختره ی ننر چه صیغه ئیه دیگه؟ »
کانی عصبی می گفت « آه، اون، دراگیه. »
کانی همیشه بین خودواین سنخ دخترهاخطوط روشن ضخیمی می کشید، مادرش به اندازه کافی ساده ومهربان بودکه این قضیه راباورداشته باشد. کانی فکرمی کردمادرش خیلی ساده است، فکرمی کردانقدراحمق پنداشتنش، ممکن است بیرحمانه باشد. مادرش بادمپائیهای کهنه اطاق خواب، اطراف خانه لخ لخ وتوتلفن، پیش یک خواهر، ازخواهردیگرگله میکرد، بعدخواهردیگرتلفن میزدودرباره خواهرسوم گله میکرد. اگرنامی ازجون برده می شد، طنین صدای مادرش تائیدکننده بود، اگراسم کانی به میان میامد، تائیدکننده نبود. این عدم تائید، به معنی دوست نداشتن کانی نبود. کانی دقیقافکرمی کردمادرش اورابه جون ترجیح میدهد، چراکه خوشگل تربود، اماهردونفرشان تظاهربه ناراحت بودن راادامه میدادند. احساسی که آنهاطرفش کشیده می شدندوروی چیزی تلاش میکردندکه ارزش اندکی به هرکدامشان بدهد. گاهی روی قهوه باهم دوست بودند، گاهی کاربالامیگرفت ومقداری ناراحتی ناگهانی شبیه وزوزحشره ای دورسرشان می چرخیدوچهره شان باتحقیرتوهم می شد.
   یک یکشنبه، کانی ساعت یازده بلندشد – هچکدامشان مزاحمت کلیسا نداشتند.گیس هاش راشست، میتوانست تمام روززیرپرتوخورشیدخشکشان کند. پدرومادروخواهرش میرفتندمهمانی کباب خوری توخانه یکی ازخاله ها. کانی گفت « نمیام. »، مهمانی رادوست نداشت، مادرش راخیره نگاه کردکه بفهمددرباره مهمانی شان چه فکرمیکند. مادرش باتندخوئی گفت:
« پس تنهاتوخونه بمون. »
   کانی بیرون، رویک صندلی کنارچمن نشست وسوارماشین شدن ورفتن شان راتماشاکرد. پدرساکت وطاسش، چرخیدوخودرامچاله کرد، میخواست دنده عقب، ماشین رابیرون براند. مادرش بانگاه عصبانی وهنوزملایم نشده، ازشیشه جلو نگاهش کرد، جون، پیردختربیچاره، روصندلی عقب نشست. سراپالباس مرتب پوشیده بود، انگارنمیدانست مهمانی کباب دنده پزان توفضای باز، باجست وخیزوجیغ جیغ بچه هاووزوزحشرات، چیست.
کانی، باچشم های خیره به خورشید، نشست. گرم وچرتی شدودرباره خودکه انگارنوعی ازعشق ودلنوازی عشق بود، روءیابافت، ذهنش طرف فکرکردن درباره پسری که شب قبل راباهاش گذرانده بود، لغزیدوباخودگفت:
« چه پسرنایسی بود، چیقدرهمیشه شیرین زبونی میکرد، فکرکنم شبیه هیچکدوم ازاونائی که جون میگه، نبود، خیلی خوشمزه ونجیب بود، شبیه اونائی بودکه توفیلماوترانه هاقول میدن...»
   چشم هاش راکه بازکرد، به سختی فهمیدکجاست، حیاط پشتی به علفهاویک ردیف درختهای پرچین مانند، منتهی می شد، آسمان پشت درختها، کاملاآبی وساکت بود. خانه مزرعه پنبه نسوزحالاسه ساله بودوکانی رامبهوت میکرد – خانه کوچک به نظرمیرسید. انگاربیدارشود، سرش راتکان داد.
    خیلی گرم بود. داخل خانه شد، رادیوراروشن کردکه سکوت رابیرون براند. باپاهای لخت رولبه تختش نشست ویک ساعت ونیم برنامه ای به نام « ایکس. وای. زد. یکشنبه » جامبوری راگوش کرد، صفحه بعدازصفحه ی دیگر، تقریباآهنگ های جیغ جیغی بود. کانی ضمن گوش کردن، خودش هم ترانه راهمراه آهنگها می خواند، درهم آمیخته هائی توام باضجه های « بابی کینگ »:
« یه نگااینور، شما، دخترا، به پسرناپلئون وچارلی بندازین، ازشمامیخوادبه این اهنگی که اوج میگیره، واقعایه توجه نزدیک داشته باشین! »
کانی شخصاتوجه نزدیک داشت، توبرقی ازضربه های آرام لذت غوطه وربودکه انگارازخودموزیک برمیخواست وباملایمت دراطراف اطاق کوچک بدون هوا، می نشست، باهربالاآمدن وپائین رفتن سینه ی نجیبش، نفس می کشیدوبیرون میداد.
   مدتی گذشت، صدای ماشینی راشنیدکه تومسیرپارکینگ، نزدیک می شد. بلافاصله شق رق نشست، ترسید، پدرش نمیتوانست به آن زودی برگشته باشد. درطول تمام مسیر، خش خش شن هاادامه یافت – راه پارکینگ طولانی بود. کانی طرف پنجره دوید. اتوموبیلی بودکه کانی نمی شناخت. یک ابوقراضه سقف بازوطلائی روشن، رنگ شده بودوکمی پرتوخورشیدرامنعکس میکرد. قلبش شروع کردبه تندزدن وانگشتهاش لای موهاش خزیدندوآنهاراوارسی کردند، زیرلب زمزمه کرد« مسیح، مسیح مقدس! »ومجسم کردچه شکلی به نظرمیرسد. ماشین پیش آمدونزدیک درفرعی ایستاد، به عنوان علامتی که کانی بایدمی دانست، چهارمرتبه آهسته بوق زد. کانی رفت توآشپزخانه وآهسته به درنزدیک شدودرتوری رابازکرد. انگشت پاهای لختش، پله هاراپائین خزیدند. توماشین دوپسربودند، راننده راشناخت. موهای ژولیده ی درهم ریخته داشت، شبیه کلاه گیس بود. دیوانه به نظرمیرسیدوبه کانی نیشخندمیزد. گفت:
« دیرکه نکردم، کردم؟ »
« من نمیدونم توکی هستی. »
کانی آرام وباملاحظه صبحت کردکه توجه وخرسندی نشان ندهد. پسرباصدائی تندویکنواخت وروشن حرف میزد. کانی پسردیگرراپشت سراو، نگاه ووقت کشی کرد. موهای قهوه ای بلوندداشت، باطره هائی ریخته روپیشانیش. خط ریشش نگاهی نفوذکننده وخجالتی بهش میداد، آنقدرازمرحله پرت بودکه زحمت نگاه کردن به کانی رابه خودنداد. هردونفرعینک آفتابی زده بودند. عینک راننده متالیک بودوهمه چیزرابه شکلی مینیاتوری منعکس میکرد.
« میخوای سوارشی بریم یه گشتی بزنیم؟ »
کانی لبخندزدوگذاشت موهاش رویک شانه ش رهاشوند. راننده گفت:
« ماشین منودوست نداری؟ تازه رنگ شده، هی. »
« چی ؟ »
« توخیلی بانمکی. »
کانی خودراناراحت وانمودوحشرات راازدردورکرد. پسرگفت:
« حرفموباورنداری، یاچی ؟ »
کانی باتندخوئی گفت « گوش کن، من حتی نمیدونم توکی هستی. »
« هی، الی یه رادیو گرفته، نگاکن. مال من شکست.»
دست دوستش رابالاگرفت ورادیوترانزیستوری کوچک رانشان داد. کانی شروع به گوش دادن موزیک کرد. همان برنامه ای بودکه توخانه گوش میکرد.
کانی گفت « بابی کینگ. »
« من همیشه اونوگوش میکنم، فکرمی کنم اون بزرگه. »
کانی باتردیدگفت « اون کینگ کبیره. »
« گوش کن، اون یه آدم بزرگه. اون میدونه تحرک یعنی چی. »
کانی کمی سرخ شد، عینک مانع می شدکه ببیندپسرچه چیزرانگاه می کند. کانی نمیتوانست تصمیم بگیردکه دوستش داردیایک ابله است وتوآستانه دروقت کشی کرد، پائین نمیامدوبرهم نمی گشت داخل. گفت:
« اونهمه وسیله رنگ شده چیه توماشینت؟ »
« نمیتونی بخونی ؟ »
   پسردرماشین راخیلی بااحتیاط بازکرد، انگارمیترسیددربیفتدپائین. باهمان احتیاط بیرون خزید، پاهاش راسفت روزمین استوارکرد. دنیای متالیک کوچک توی عینک، مثل سفت شدن ژلاتین، روبه پائین آرام گرفت ودروسطش، کانی به شکل براق سبزآبی پیداشد. پسرگفت:
« این، اینجااسم منه، واسه شروع بااون. »
« آرنولدفرند »، باحروف سیاه قیرمانندکنارش نوشته شده بود، باصورتی گردو درحال خندیدن، یک کدورابه خاطرکانی آوردکه عینک زده باشد.
« میخوام خودمومعرفی کنم: من آرنولدفرندهستم، اون اسم واقعی منه ومیخوام دوست توبشم، خوشگلم. اونم که توماشینه، الی اوسکاره. اون یه کم خجالتیه. »
الی رادیوترانزیستوریش راتاشانه ش بالابردوبالانسش کرد.
« حالا، این شماره هایه کدرمزیه، خوشگلم، »
دوست آرنولدخواندن اعدادراتوضیح داد:٣٣،۱۹،۱۷وابروهای خودراطرف کانی بالاانداخت که ببیندکانی درباره قضیه چه فکرمیکند. کانی خیلی درباره قضیه فکرنکرد. گلگیرطرف چپ عقب، مچاله شده بودواطرافش، باپسزمینه طلائی براق نوشته شده بود « این کاررایک زن راننده دیوانه کرده »، کانی بایدبه نوشته می خندید. آرنولدفرندازخنده کانی سرخوش بود، بالاوکانی رانگاه کرد.
« طرف دیگه کلی نوشته دیگه م هست، میخوای بیائی اوناروببینی؟»
« نه. »
« واسه چی نه؟ »
« واسه چی بایدنگاکنم؟ »
« نمیخوای ببینی توماشین چی هست؟ نمیخوای بری یه ماشین سواری؟ »
« نمیدونم. »
« واسه چی نه؟ »
« کارائی دارم که میباس بکنم. »
« مثلاچی کارائی؟ »
« یه کارائی . »
انگارکانی حرف مضحکی زد، پسرخندید. کف دستش رابه کپل خود کوبید. به شکلی عجیب ایستاده بود، انگارتعادلش راحفظ میکرد، پشتش رابه ماشین تکیه داده بود. بلندقدنبود، تنهایک اینچ یادرهمین حدود، ازکانی بلندتربود، اگرازپله هاپائین وکنارش میامد. کانی ازشیوه لباس پوشیدنش که شبیه شیوه همه آنهابود، خوشش آمد. شلوارجین چسبان رنگ باخته، فرورفته توچکمه های خراشیده شده، کمربندکمرش رادرهم فشرده ونشان میدادچقدرباریک است، پیرهن پلیورمانندسفیدکه کمی لغزنده بودوبازوهای کوچک عضلانی وشانه هاش رانمایان میکرد. به نظرمیرسیداحتمالاکارهای سختی میکند، بلندکردن وحمل اشیاء. حتی گردنش هم عضلانی به نظرمیرسید. چهره ش، به نوعی، صورتی آشنابود. فک، چانه وگونه ها، اندکی سیه چرده، یکی دوروزاصلاح نکرده بود. بینی درازو عقابی داشت. خرناسه میکرد، انگارکانی طعمه ای بودوپسرمیرفت که قورتش دهد. انگارهمه چیزیک شوخی بود.
پسر، هنوزدرحال خندیدن، گفت « کانی، راست نمی گی. امروز، روزیه که همه چیزوبگذاری کناروباهم بریم یه ماشین سواری، خودتم اینو میدونی. »
   باشیوه ای که راست وریست کردوخنده خودراادامه داد، نشان دادکه تمامش جعلی بوده.
کانی مشکوکانه پرسید « اسم منوازکجامیدونی؟ »
« اسمت کانیه. »
« ممکنه باشه، ممکنه نباشه. »
پسرانگشتش راتکان دادوگفت « میدونم، کانی من. »
کانی حالاپسررابهتربه خاطرآورد، تورستوران، ازفکراین که موقع گذشتن ازکنارش، چگونه نفسش راتوسینه حبس کرده بود، گونه هاش داغ شد. پسرراچطورنگاه کرده بودکه تصویرش توذهن اوماندگارشده واورابه خاطرآورده بود؟
پسرگفت « الی ومن فقط واسه توبیرون واینجااومدیم. الی میتونه روصندلی عقب بشینه. چطوره؟ »
« کجا ؟ »
« کجا، یعنی چی؟ »
« میخوایم کجابریم؟ »
آرنولدکانی رانگاه کرد. عینک آفتابیش رابرداشت وکانی دیدکه پوست دورچشمش چقدرپریده رنگ است. شبیه حفره هائی، نه توسایه، توروشنائی بودند. چشم هاش شبیه تکه های شیشه شکسته بودندکه به شکلی دلپذیرنوررامنعکس میکردند. آرنولدخندید. خنده ش به این معنی بودکه باماشین بروندجائی، مکانی که براش معنی جدیدی داشت.
« فقط یه ماشین سواری، کانی دوست داشتنی. »
کانی گفت « من هیچوقت نگفته م اسمم کانیه. »
آرنولدفرندگفت « میدونم اسمت چیه. من اسم وهمه چیزای دیگه ی تورومیدونم، خیلی چیزای دیگه. »
آرنولدهنوزتکان نخورده بود، پشتش راتکیه دادبه ابوقراضه وساکت ایستاد.
« من علاقه مخصوصی به تو، دختربه این خوشگلی دارم وهمه چیزودرباره ت کشف کرده م. مثلامیدونم پدرومادروخواهرت دارن میرن یه جائی ومیدونم کجاو چی مدتی پیداشون نمیشه. میدونم شب پیش باکی بودی واسم بهترین دوست دخترت بتیه، درسته؟ »
آرنولدباصدائی ساده وخوشایندحرف میزد، دقیقاانگارکلمات رابرای یک آهنگ دکلمه میکرد. خنده ش کانی رامطمئن کردکه همه چیزقشنگ است. الی توماشین صدای رادیورابلندکردوبه خودزحمت نداداطراف وآنهارانگاه کند.
   کانی گفت « همه ی این چیزاروچی جوری کشف کردی؟ »
آرنولدگفت « گوش کن، بیتی شولدوتونی فیچ وجیمی پتینگرونانسی پتینگروریموند استانلی وباب هوتر...»      
« توتموم این بچه هارومی شناسی؟ »
« من هرکسی رومی شناسم. »
« نگاکن، داری منودست میندازی. تومال این طرفانیستی. »
« حتما. »
« چیجوری ماهیچوقت توروندیدیم؟ »
آرنولدگفت « توقبلاحتمامنودیدی. »
آرنولدپائین وچکمه هاش رانگاه کرد، انگارمردم آزاری کوچک بود، گفت:
« توقبلاحتمامنودیدی، فقط منوبه خاطرنمیاری. »
کانی گفت « حدس میزنم به خاطرمیارمت، »
« آره؟ »
بالاوروشنائی رانگاه کرد، خوشحال شد. باموزیک رادیوی الی، شروع به خاطرنشان کردن زمان کردومشتهاش راآهسته به هم کوبید. کانی نگاهش راازخنده ی او طرف ماشین برگرداندکه آنقدربراق رنگ شده بودوچشمهاش ازنگاه کردن بهش ناراحت شد. اسم آرنولدکه بالای گلگیرجلونوشته شده وعبارتی دوستانه بودرانگاه کرد – مردبشقاب پرنده. عبارتی بودکه بچه هاسال قبل به کارمی بردند، امانه آن سال. کانی مدتی نگاهش کرد، انگارکلمات براش معنی خاصی داشتندکه درحال حاضرنمیدانست. آرنولدفرندپرسید:
« درباره ش چی فکرمیکنی؟ هه؟ توماشین که هستی، ازپخش شدن موهات به اطراف نمیترسی، مگه نه؟ »
« نه. »
« فکرمیکنی ممکنه نتونم خوب رانندگی کنم؟ »
« من چیجوری بدونم؟ »
آرنولدگفت « تودختری هستی که برخوردباهات سخته، اینجورنیست؟ نمیدونی من دوستت هستم؟ نزدیک که شدی، ندیدی من امضاموتوهواگذاشتم؟ »
« چی امضائی؟ »
« امضای من. »
ویک ایکس توهواپرت کردوطرف کانی متمایل شد. حول حوش ده قدم باهم فاصله داشتند. دستهاش روپهلوهاش پائین هم که افتادند، ایکس هنوزتوهوا، تقریباپیدا بود. کانی گذاشت که درتوری بسته شودودرداخل وپشتش، کاملاساکت،ایستاد وبه موزیک رادیوی خودش گوش داد، پسرهاباهم قاطی شدند. کانی به آرنولدفرند که یک دستش رابابی خیالی رودستگیره درگذاشته وشق رق وراحت ایستاده بود، خیره شد. انگارخودرابه آن شیوه راست نگاه میداشت وتشویش تحرک دوباره نداشت. کانی چیزی که بیشترازهمه دراوبه خاطرمیاورد، شلوارجین چسبانی بودکه کپلهاوباسنش رانشان میدادوچکمه های چرمی چرب وپیرهن تنگ وحتی خنده لغزنده دوستانه ش بود، خنده خوابالودوروءیائی که تمام پسرهادرموردایده هائی که نمیخواستندبه صورت کلمات بیان کنند، به کارمی گرفتند. کانی همه ی آنهاونیزشیوه ترانه خوانی وشگردحرف زدن همراه بااندکی تمسخروشوخی اماجدی وکمی مالیخولیائش راشناخت. نوع مشت برهم کوبیدنش، درهماهنگی باموزیک دائمی پشت سرش راهم تشخیص داد. تمام این مقولات باهم قابل جمع نبودند. ناگهان گفت:
« هی، توچن سالته؟ »
خنده ی آرنولدپژمرد. کانی توانست ببیندکه آرنولددیگرکودک نیست، خیلی مسن تربود – سی ساله، احتمالابییشتر. ازاین آگاهی، قلبش شروع کردبه تندزدن.
« این سئوال دیوونگیه، مگه نمی بینی، من هم سن خودتم. »
« تومثل یه جهنمی. »
« یاممکنه چن سال بیشتر، من هیجده ساله م . »
کانی، مشکوک، گفت « هیجده ساله؟ »
آرنولدنیشخندزدکه کانی رامطمئن کند، چین هائی درگوشه های دهنش پیداشد. دندانهاش بزرگ وسفیدبودند. خنده ی وسیعش، چشمهاش رالغزاند، کانی دیدکه مژه هاش چقدرکلفت بودند، کلفت وسیاه، انگاربایک ماده سیاه قیرمانند، رنگ شده بودند. آرنولدانگارناگهان مایوس شدوازروشانه هاش، الی رانگاه کردوگفت:
«اون،دیوونه ست،یه جیغ ودادکننده نیست؟اون یه دیوونه ست،یه کاراکترواقعی.»
الی ساکت بودوموزیک گوش میکرد. عینگ آفتابیش، نمی گفت درباره چه فکرمی کند. پیرهن نارنجی شفافی پوشیده بود، نصف دکمه هاش بازوسینه رنگ پریده مایل به آبی، شبیه سینه عضلانی آرنلودش، نمایان بود. یقه پیرهنش، دورتادور، برگشته بودبالا، لبه های یقه ش زیرچانه ش بود، انگارمحافظتش میکرد. رادیوترانزیستوری رابالاگرفته وروگوشش فشارمیداد. زیرتابش خورشیدنشسته وانگارچرت میزد.
کانی گفت « اون یه جورعجیبیه. »
آرنولدفرنددادزد « هی، این خانوم میگه تویه جورعجیبی هستی! یه جورعجیب! »
روماشین کوبیدکه توجه الی راجلب کند. الی برای اولین باربرگشت، کانی یکه خوردودیداوهم بچه نیست – صورتی کاملابی مووگونه های اندکی گلگون داشت، انگاررگهاش بیش اندازه طرف سطح پوست ورم آورده بودند، چهره ش بچه ای چهل ساله می نمود. ازاین چشم انداز، یک حس گیجی درکانی اوج گرفت وبه الی خیره ماند، انگارمنتظرچیزی بودکه شوک آن لحظه رادگرگون کندووضع رادوباره به حالت عادی درآورد. لبهای الی شکل دادن کلمات راادامه داد، باکلماتی که درگوشش منفجرمی شد، من من می کرد.
کانی آهسته گفت « بهتره شمادوتابرین بیرون. »
آرنولددادزد « چی؟ چی پیش اومده؟ مابیرون اومدیم اینجاکه توروورداریم وبریم یه ماشین سواری. امروزیه شنبه ست. »
حالاصدای مردگوینده رادیوراداشت، کانی فکرکرد
«کاملاهمون صداست. »
آرنولدگفت « نمیدونی تموم امروزیه شنبه ست؟ دخترخوشگل، مهم نیست دیشب باکی بودی، امروزباآرنولدفرندهستی، اینوفراموش نکن!ممکنه بهترباشه پاتوازاینجابیرون بگذاری. »
این حرفهای آخر، باصدائی متفاوت وکمی رساترگفته شد، سرآخرانگارگرمابه درونش رسوخ کرد.
« نه. یه کارائی دارم که بایدبکنم. »
« هی. »
« بهتره شمادوتاازاینجابرین. »
« تاتوبامانیائی، ماازاینجانمیریم. »
« من شبیه جهنمم. »
آرنولدگفت « کانی، بامن مثل احمقارفتارنکن. منظورم اینه، میخوام بگم، احمق نباش.»
سرش راتکان داد. به شکلی باورنکردنی، خندید. عینک آفتابیش رابااحتیاط، بالای پیشانیش گذاشت، انگارواقعاکلاه گیس روسرش داشت، دسته های عینک راپائین وپشت گوشهاش برد. کانی بهش خیره شد، موج دیگری ازگیجی وترس دردرونش اوج گرفت. آرنولدلحظه ای تمرکزنداشت وانگارلکه ای بودآنجا، مقابل ماشین طلائی رنگش ایستاده. به نظرکانی، آرنولدراه پارکینگ رادرست آمده بود، اماازناکجاآمده وقبل ازآن هم متعلق به ناکجابوده. همه چیزدرباره او، حتی درباره موزیکی که آنهمه آشنابود، براش نیمه واقعی بود.
« اگه پدرم بیادوشماروببینه...»
« اون نمیاد. اون تویه پارتی کباب پزیه. »
« اینوازکجامیدونی؟ »
باحالتی مبهم گفت « خاله تیلی. الان اونجان. اهه، اونادورهم نشستن ودارن مینوشن. »
   چشمهاش راتنگ کرد، انگاربه سراسرراه طرف شهرومنتهی به حیاط پشتی خاله تیلی خیره شده بود. بعدانگارچشم اندازش واضح شدوپرانرژی سرش راتکان دادوگفت:

« آره، دورهم نشستن. خواهرت یه لباس آبی پوشیده، درسته؟ وکفشای پاشنه بلن، فاحشه غمگین بیچاره – هیچ چیش شبیه توی دوست داشتنی نیست. مادرت توکاربلال، به یه نفرخپله کمک میکنه، اونادارن بلال تمیزوخردمیکنن...»
کانی دادزد « کدوم زن چاق؟ »
آرنولدباخنده گفت « ازکجابدونم کدوم زن چاق؟ من تموم زنای چاق لعنتی دنیارونمی شناسم که. »
کانی گفت « آه، اون خانوم هورنزبایه...کی اونودعوت کرد؟ »
سرخودرااندکی سبک حس کرد. تندتندنفس می کشید.
آرنولدخوابالودبه کانی خندیدوگفت « اون خیلی چاقه. من چاقیشودوست ندارم. من اونائی رودوست دارم که شبیه توهستن، خوشگله. »
آنهاازمیان درتوری، مدتی به هم خیره شدند. آرنولدملایم گفت:
« حالا، کاری که تومیکنی، اینه: آماده میشی ازاون دربیائی بیرون. آماده میشی روصندلی جلو، کنارمن بشینی، الی میره ومیشینه روصندلی عقب، الی بره جهنم، درسته؟ امروز، روزالی نیست. توامروزمنی، من عاشقتم، خوشگله. »
« چی؟ تودیوونه ئی...»
آرنولدگفت « آره، من عاشقتم. تونمیدونی معنیش چیه، امابعدمی فهمی. من اونم میدونم. من همه چی رودرباره تومیدونم. نگاکن، این بهترینه، تونمیتونی هیچ کس بهتروباادب ترازمن پیداکنی. من همیشه روحرفم هستم. بهت میگم چیجوریم، من همیشه اولش نایسم، دفه اول. اونقده سفت نگاهت میدارم که نمیتونی فکردر رفتن یاواداربه یه کاردیگه م کنی، واسه این که من می فهمم تونمیتونی. من میام رواونجاکه واسه ت اونهمه رازآمیزه وتوتسلیم وعاشق من میشی...»
کانی گفت « خفه شو! تودیوونه ای! »
   خودراازدرتوری عقب کشید، انگارچیزی وحشتناک، چیزی که براش معنی نداشت، شنید، دستهاش رابالابردوروگوشهاش گذاشت. پچپچه کرد:
« آدمااونجورحرف نمیزنن، تودیوونه هستی. »
   حالاانگارقلبش بزرگترازآن بودکه توسینه ش جابگیردوطپش تندش، سراپاش راتوعرق نشاند. بیرون آرنولدمکث کرده رانگاه کرد. آرنولدیک قدم طرف ایوان تلوتلو خورد. تقریبامی افتاد، امامثل یک مردمست هوشیار، سعی کردتعادل خودراحفظ کند. باچکمه های بلندش، تلوتلوخوردویکی ازمیله های ایوان راچسبید. گفت:
« خوشگله، هنوزداری گوش میدی؟ »
« ازاینجابروبیرون توجهنم! »
« نایس باش، خوشگله، گوش کن. »
« میرم به پلیس تلفن کنم...»
آرنولددوباره تلوتلوخوردوازکناردهنش یک تف سریع به عنوان فحش، بیرون پرید، چیزی که برای کانی معنی وارزش شنیدن نداشت. اماکلمه « مسیح! » هم صدای زورگوئی میداد. آرنولددوباره شروع کردبه خندیدن. کانی خنده دوباره ش رازشت دید، انگارازپشت ماسکی می خندید. کانی وحشتزده فکرکرد تمام چهره ش یک ماسک است، تاگلوش پائین دویدوبازبالاپرید، انگارروصورتش میکاپ گچ داشت، اماگلوش رافراموش کرده بود.
« خوشگلم، گوش کن، هرچی هست، اینجاست. من همیشه واقعیتومیگم: دنبالت تواون خونه نمیام، اینوبهت قول میدم. »
« توبهتره نیائی! دارم میرم به پلیس تلفن کنم، اگه تو...اگه تواینجارو...»
آرنولدوسط حرف کانی، گفت « خوشگلم، خوشگله، من داخل نمی شم، اماتومیائی بیرون واینجا. میدونی چرا؟ »
کانی نفس نفس میزد. انگارآشپزخانه جائی بودکه قبلاهیچوقت ندیده بود، اطاقی که توش دویده، اماچندان خوب نبود، کمک حالش نبود. پنجره آشپزخانه، بعدازسه سال، هیچوقت پرده نداشته. ظرفهاتوظرفشوئی بودندکه بشورد.
« شایداگه دستتورومیزبکشی، احتمالاچیزچسبناکی اونجاحس کنی. »
« گوش میدی عزیزم؟هی؟ »
« میرم به پلیس تلفن کنم...»
« به محظ این که تلفنو لمس کنی، دیگه لازم نمیدونم به قولم عمل کنم ومیتونم بیام تو. توکه اینونمیخوای؟ »
   کانی جلودویدوسعی کرددرراقفل کند. انگشتهاش میلرزیدند. آرنولدحالارودرروش حرف میزد، موءدبانه گفت:
«واسه چی اونوقفل میکنی؟ اون فقط یه درتوریه. اون هیچ چی نیست. »
یکی ازچکمه هاش وضع عجیبی داشت، انگارپاتوش نبود، طرف چپ بیرون زدوگوشه ش خم برداشت.
« منظورم اینه هرکسی میتونه یه درتوری، شیشه، چوب وآهن یاهرچیزدیگه رو، اگه لازم باشه، بشکنه. روهمرفته، هرکسی، مخصوصاآرنولدفرند. اگه محل آتیش بگیره، عزیزم، توبایدبپری بیرون توبغل من. درست وسط دستای من وبگذاری خونه سالم بمونه – همونطورکه میدونی من عاشقتم، تواین دوراطراف احمق بودنو بگذار کنار. »
بخشی ازاین کلمات، باآهنگی کمی ریتمیک بیان شدندوکانی به نوعی آن راتشخیص داد – انعکاس آهنگی ازسال گذشته، درباره یک دختردرحال پریدن میان دستهای دوست پسرش وبازگشت دوباره ش به خانه....
کانی پابرهنه رولینیوم کف ایستادوبه اوخیره ماند، پچپچه کرد:
« توچی میخوای؟ »
آرنولدگفت « من تورومیخوام. »
« چی ؟ »
« اون شب ترودیده م وفکرکرده م، این همونه، بله آقا. من دیگه هیچوقت احتیاج ندارم دنبال کس دیگه ای باشم. »
کانی باترشروئی وصدائی تندحرف زد، برای آرنولد، به سختی قابل شنیدن بود:   
« پدرم داره برمیگرده، اون میادمنوببره، من اول بایدموهاموبشورم...»
« نه، پدرت نمیاد. آره، توبایدموهاتوبشوری وتواوناروواسه من شستی. موهات نایسه ومیدرخشه وتمومش واسه منه. من ازت ممنونم، دوست داشتی. »
آرنولداین حرفهاراباتعظیم تمسخرآمیز گفت ودوباره تقریباتعادل خودراازدست داد. بایدخم می شدوچکمه ش رادرست میکرد. ظاهراپاش کاملاپائین نمیرفت، چکمه هاانگارباچیزی پرشده بودندکه بلندترنشان داده شود. کانی به بیرون واووپشت سرش، توماشین به الی خیره شد. الی انگارطرف راست کانی، خلاء رانگاه میکرد. الی کلمات رایکی پس ازدیگری، ازتوهوابیرون می کشیدوانگارآنهاراکشف میکرد. گفت:
« میخوای سیم تلفنوبکشم بیرون؟ »
آرنولدگفت « دهنتوببن، اونوبسته نگاهدار، این کارابه تومربوط نیست. »
   دراثرخم شدن یاناراحتی ازاین که کانی چکمه هاش رادیده، صورتش قرمزشده بود.
کانی گفت « چی...توداری چی کارمیکنی؟ توچی میخوای؟ اگه به پلیس تلفن کنم، اوناتورومیگیرن، اوناتورومیندازن زندون...»
آرنولدگفت « قولی که بهت دادم واسه بلااستفاده موندن نبود، دست به تلفن بزنی، منم میزنم زیرقولم. »
دوباره وضعیت شق رق خودراازسرگرفت، سعی کردشانه هاش رابه عقب فشاردهد. رفتارش مثل یک قهرمان توی فیلم بود، چیزمهمی راتوضیح میداد. اماخیلی بلندحرف میزد، انگاباکسی پشت سرکانی حرف میزد.
« من برنامه ندارم بیام تواون خونه که مال من نیست، مگه این که واسه بیرون اومدن توکنارمن. کاری که توبایدبکنی. نمیدونی من کی هستم؟ »
کانی زمزمه کرد « تویه دیوونه هستی. »
ازکناردردورشد، اما نمیخواست برودتویک قسمت دیکرخانه، انگاراین کار، به آرنولداجازه داخل شدن رامیداد.
« توچی می...تودیوونه ئی...»
« هه؟توداری چی میگی، خوشگلم؟ »
چشم های کانی روهمه جای آشپزخانه دوخته شد. نتوانست به یادآوردآنجاچه بود، آن اطاق.
« هرچی هست، همینه، خوشگلم. توبیابیرون، سوارمی شیم ومیریم بیرون که رانندگی وگردش نایسی داشته باشیم. اگه بیرون نیائی، منتظرمیمونیم تاخونواده ت بیان خونه، اونوقت می بینی چی اتفاقی میفته. »
الی گفت « میخوای سیم تلفنوبکشم بیرون؟ »
رادیوراازگوشش دورکردوشکلک درآورد، انگاربدون رادیو، هوابراش خیلی سنگین بود.
آرنولدبه تندی وصدائی خالی ازمعنی گفت « بهت گفتم خفه شو، الی. توکری، یه سمعک بگیر، باشه؟ خودتودرست کن. این دخترکوچولوگرفتاری نداره ومیخوادواسه من نایس باشه. روی این حساب، به خودت برس، الی. امروز، روزتونیست، باشه؟ توکارم دخالت نکن، تکون نخور، حمله نکن، سگ دنبال پرنده دویدن نباش، منومحاکمه نکن. »
انگاردنبال تمام اطلاعاتی که فراگرفته بود، میدوید، امادیگرمطمئن نبودکدام یک ازآنهابهترین است، رواین حساب، چشمهاش رامی بست ودنبال تازه ترهای دیگرمیدوید.
« زیرپرچین من نخیز، توراخ سمبه من سرک نکش، چسب منوبونکش، بستنی چوبی منو بلیس وانگشتای چرب چیلی توروخودت نگاهدار! »
چشمهای خودراسایه کردوطرف کانی که عقب وپشت میزآشپزخانه بود، سرک کشید.
« بهش اهمیت نده، خوشگله، اون فقط یه خزنده ست. اون یه کودنه. باشه؟ دوست دارم اینوبگم: من یه پسریم واسه تو. خوشگلم، مثل یه خانوم بیابیرون ودستتوبده من، هیچکس دیگه صدمه نمی بینه. منظورم پدرپیرنایسه کله طاس ومادروخواهرته، باکفشای پاشنه بلندش. گوش کن، واسه چی اوناروقاطی این ماجرامیکنی؟ »
کانی زیرلب پچپچه کرد « منوتنهابگذار. »
« هی، تواون پیرزن پائین جاده رومی شناسی، پیرزن باجوجه هاودم ودستگاهش، اونومی شناسی؟ »
« اون مرده ! »
آرنولدفرندگفت « مرده؟ چی؟ تواونومی شناسی؟ »
« اون مرده...»
« تواونودوست نداری؟ »
« اون مرده...اون...اون دیگه اینجانیست...»
« تواونودوست نداری، منظورم اینه که تویه چیزی علیه اون داری؟ چیزی مثل کینه یایه چیزی؟ »
انگارازنوعی بی ادبی آگاه وصداش عمیق شد. عینک آفتابی بالای پیشانیش رالمس کردکه مطمئن شودهنوزآنجاست:
« حالا، یه دخترنایس باش. »
« میخوای چیکارکنی؟ »
آرنولدفرندگفت « فقط دوتاچیز، یاممکنه سه تا، اماقول میدم زیادطول نمیکشه وتومنومثل آدمائی که بهشون نزدیکی، دوست میداری. اینجا بودن واسه توتموم شده دیگه، رواین حساب، بیابیرون. تودوست نداری افرادخونواده ت صدمه ببینن، مگه نه؟ »
کانی برگشت وبه صندلی یاچیزدیگربرخوردوپاش صدمه دید، امادویدتواطاق پشتی وتلفن رابرداشت. چیزی توگوشش غرید، یک غرش کوچک، ازترس آنقدرناتوان بودکه نتوانست جزگوش دادن به وزوز، هیچ کاری بکند. تلفن کثیف بودوخیلی سنگین وانگشتهاش رفت پائین طرف شماره گیر، اماخیلی بیجان ترازلمس کردن شماره گیربودند. توگوشی شروع به دادزدن کرد، توگوشی غرغرکننده. فریادکشید، برای مادرش فریادکشید. حس کردنفسش خس خس میکندوتوریه ش عقب وجلومیرود، انگارچیزی بودکه آرنولدفرندبیرحمانه باهاش اورامیکوبیدومیکوبید. یک شیون پرصدای اندوهباردراطرافش اوج گرفت ودرداخلش به بندکشیده شد، به همان شکل که توخانه گرفتارشده بود.
   بعدازمدتی دوباره توانست بشنود. باپشت خیس تکیه داده به دیوار، روزمین نشسته بود.
آرنولدفرندازآستانه درگفت « اون یه دخترخوبه. تلفنوبگذارسرجاش. »
کانی تلفن راباپاش پرت وازخوددورکرد.
« نه، خوشگلم. تلفنووردار. بگذارش درست سرجای خودش. »
کانی گوشی رابرداشت وگذاشت سرجاش. بوق تلفن قطع شد.
« اون یه دخترخوبه. حالا، بیابیرون. »
کانی ازوحشت ازخودتهی شده بود، اماحالاتهی شدگی چه بود. فریادزدن، ترس را ازاوبیرون رانده بود. نشست، یک پازیرش خم شدومغزدرعمق وجودش، چیزی شبیه یک پرتوبودکه رفتن راادامه میدادونمی گذاشت استراحت کند. فکرکرد:
« من دیگه مادرمونمی بینم، روتختخوابم نمیخوابم دیگه...»
تمام بلوزسبزبراقش خیس بود. آرنولدفرندباصدای بلندمهربانی که شبیه صدای روصحنه بود، گفت:
« جائی که ازاونجااومدی، دیگه اونجانیست، جائیم که توذهنت برنامه داری بری،منتفی شده. اینجام که الان هستی – توخونه ی ددیت – غیریه جعبه مقوائی، هیچ چی نیست ومن میتونم هردقیقه باتیپابریزمش روهم. خودت اینو میدونی وهمیشه میدونستی. حرفامو میشنوی؟ »
کانی فکرکرد « من بایدفکرکنم. مجبورم بدونم بایدچی کارکنم. »
آرنولدفرندگفت« مامیریم بیرون طرف یه مزرعه نایس، میریم بیرون تویه روستاکه بوی خیلی نایسی داره وآفتابیه. من دستامو، تنگ دورتومی پیچم، اونجوری دیگه لازم نیست سعی کنی فرارکنی، من نشونت میدم که عشق چی شکلیه وچی میکنه. این خونه بره جهنم! این برنامه کاملادرست به نظرمیرسه. »
نوک انگشتهاش راپائین درتوری راند، صداش، مثل روزپیش، کانی رانلرزاند.
« حالا، دستتوبگذارروقلبت، خوشگلم. اونوحس میکنی؟ اونم احساس قدرت میکنه، امامابهترمیدونیم. بامن نایس باش، تامیتونی مهربون باش، واسه این که غیزمهربودن وخوشگل بودن وتسلیم شدن وقبل ازبرگشتن آدمای خونواده ت، بیرون رفتن، راه دیگه ئی واسه یه دختری مثل تواونجا هست؟ »
کانی ضربان قلب خودراحس کرد. انگاردستش آن راگرفته بود. برای اولین بارتو       زندگیش، فکرکردکه هیچ چیزش، متعلق به خودش نبوده، جزچیزی تپنده وزنده دردرون این اندام که آنهم واقعامتلق به اونبود.
آرنولدفرندادامه داد « توکه نمیخوای اوناصدمه ببینن. حالابلن شو، خوشگلم. باتموم وجودخودت بلن شو. »
کانی سرپاایستاد.
آرنولدفرندگفت « حالابرگرداین طرف. این درسته. بیااین ورطرف من. الی اونوبندازدور، بهت نگفتم؟ خنگه. خنگ خزنده! »
   حرفهاش توام باعصبانیت نبود، بخشیش ناراحت کننده بود، مهربانی ناراحت کننده بود.
« حالا، ازتوآشپزخونه بیابیرون پیش من، خوشلگم، سعی کن بخندی ویه خنده ببینیم، توشجاع هستی، دخترشیرین کوچک. اوناالان دارن ذرت وهات داگ روآتیش بیرون کباب شده میخورن. اونایه چیزودرباره تونمیدونن وهیچوقت ندونستن، خوشگلم. توازاونابهتری، واسه این که هیچکدوم ازاونااین کاروواسه تونمی کرد. »
کانی لینولیوم رازیرپاش حس کرد، سردبود. موهاش رابرس کشیدوازروچشمهاش عقب زد. آرنولدفرند، آزمایشی، تغییروضع دادودستهاش رابرای کانی ازهم بازکرد، ساعدهاش طرف یکدیگراشاره میکردندومچهاش فلج بودندکه نشان دهنداین یک درآغوش گرفتن ناراحت کننده وکمی مضحک است، نمیخواست کانی رابه خودآورد.
کانی دستش رارودرتوری گذاشت وبیرون داد. درحال آهسته بازکردن در، خودراتماشاکرد. انگارعقب ودرجای دیگروآستانه ی درباامنیتی بود، اندام وسری باموهای بلندراکه طرف بیرون وپرتوخورشیدوجائی که آرنولدمنتظربود، حرکت وخودراتماشاکرد.
آرنولدباصدائی نیمه آهنگ وارگفت « دخترکوچک چشم آبی عزیزمن. »
هیچ کاری نداشت که باچشم های قهوه ای کانی بکند. کانی همزمان تحت تاثیرپرتووسیع خورشیدزمین پشت سرآرنولدوهمه ی اطرافش قرارگرفت – چقدرزمین زیادکه قبلاهرگزندیده ونشناخته بودومیدانست، برای همیشه، به سویش میرود...