جای خالی سلوچ
به بهانه رقص سر مستانه محمود دولت آبادی در کنسرت گروه لیان


محمود طوقی


• سلوچ به وجد آمد، ویرش گرفت بلند شود و بیاد ایام شباب دستی بیفشاند .اما هر چه در پستو های ذهنش گشت، رقصی از خود بیاد نیاورد. دف زن نزدیکتر آمد و شیدایی کرد. در دل و دست سلوچ چیزی به جنبش در آمد و حسرت کشان با خود گفت: دیر آمدی سوار. دیر. خیلی دیر. و دف زن چهره به چهره او بود و سر به لوندی می جنباند. و احساسی مرموز و ناشناخته در زیر پوست سلوچ حرکت می کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۷ -  ۱۹ می ۲۰۱٨


 مطرب مضراب را رها کرده بود بر پرده هاو خواننده به آوایی خوش در مایه دشتی می خواند . در هوا احساس خوشی شناور بود .سلوچ با خود گفت :آدمی فربه شود از راه گوش .و دستی به شکمش کشید که فراخ شده بود .
آب و هوای شهر به او ساخته بود و لایه لایه های گوشت مدام شکم و کمر اورا بزرگ و بزرگتر کرده بود .حالا وقتی در آینه بخود نگاه می کرد دیگر خودش را نمی شناخت .و از سلوچ تنور ساب زمینج تصویر گنگ و شکسته ای در ذهنش بود. و سلوچ باخود گفت : چه بهتر .
و آوای دف او را بخود آورد دخترکی رعنا که شیدایی می کرد و ناز و کرشمه سینه پر و پیمانه اش آوای دفش را دل نشین تر می کرد . سلوچ با خود گفت : ایکاش مرگان بود و می دید زن یعنی چه .و تصویری تیره و تار از مرگان از خاطر او گذشت . لاغر ،تکیده ،سیاه چرده با تن و بدنی که بیشتر بیک یابوی شکسته احوال می مانست وآنقدر لاغر و مردنی بود که می شد دنده هایش را که از هردو سوی پهلوهایش بیرون زده بود شمرد .
و دف زن به میانه میدان آمد و موی برافشاند و عطری خوش فضا را پر کرد .
سلوچ بوجد آمد، ویرش گرفت بلند شود و بیاد ایام شباب دستی بیفشاند .اما هر چه در پستو های ذهنش گشت . رقصی از خود بیاد نیاورد .دف زن نزدیکتر آمد و شیدایی کرد . در دل و دست سلوچ چیزی به جنبش در آمد و حسرت کشان با خود گفت : دیر آمدی سوار .دیر. خیلی دیر . و دف زن چهره به چهره او بود و سر به لوندی می جنباند . و احساسی مرموز وناشناخته در زیر پوست سلوچ حرکت می کرد .
دلش می خواست لبیک بگوید . اما کمی خجالت می کشید کدخدا نوروز و سالار هم آنجا بودندوبراق شده بودند به او و آن دختر رعنا که برای او شیدایی می کرد .
چقدر در زمینج از دست زور گویی های کدخدا نوروز و دندان خشکی های سالار حرص خورده بود .همیشه دندانش روی جگر هر دوی آن هابود و دنبال فرصتی بود که دق دل سالیانش را در بیاورد .حالا هم که او به شهر آمده بود و برای خودش کسی شده بود این دو دست بردار او نبودند . هرجا که رفته بود سایه به سایه او آمده بودند .خون در شاهرگ او بجوش آمده بود که احساس کرد جسمی نرم ولطیف در دستان او وول می خورد . دف زن از سن پائین آمده بود ودست در دست و شانه به شانه او را به بالای سن می برد .
سلوچ احساس غریبی داشت و دیگر نه کمرش درد می کرد و نه معده اش چنگ می زد .خدا لعنت کند این دکترنوری صفا را که در این مدت معده او را با دارو های جور واجور آش و لاش کرده بود .سلوچ اندیشید مرض او در همه این سال ها چه درزمینخ و چه در شهر چیز دیگری بوده است .این دکتر ها هم که بند نافشان را با پول بریده بودند .و سلوچ تا بخود آمد مطرب ها اور ا دوره کرده بودند و ریز و تند می زدند . دست سلوچ هنوز در دستان گرم و دلنشین دف زن بود .وناغافل یاد آخرین روزهایش در زمینج افتاد . روز هایی که او گیج و منگ شده بود.و با کسی حرفی نمی زد.سلوچ با خودگفت:«وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشدلب ها به چه معنا یی می توانند گشوده شوند».و دف زن شیدایی کرد و دست در دست او پاهایش را به حرکتی ریتمیک به گردش در آورد .سلوچ احساس کرد در خلسه ای جادویی دارد سبک و سبک تر می شود .احساس خوشی داشت . از آن احساس هایی که تا در زمینج بود تجربه ای از آن نداشت . چه خوب شد از آن سرزمین نفرین شده خودش را بنه کن کرده بود تاکی باید برای مردم نمک نشناس آنجا گل را به رس برساند و تنور صدتا یک شاهی درست کند . کو یک فقره آدم که اندازه کف دستی منظور داشته باشد اون از کدخدایش و اون هم از سالارش .فقط تا سر گاوشان به خمره بود با سلوچ کار داشتند؛«سلوچ تنور مال.سلوچ مقنی. سلوچ لاروب سلوچ رویگر.سلوچ تاق زن.سلوچ پشته کش . سلوچ نجار سلوج نعلبند.» تا این که یک روز صبح زود بخودش گفت :سلوچ دل بکن از این آبادی و زمین بی خیر و برکت .تا کی حمالی این و آن را می خواهی بکنی .گور پدر همه این مردم. راهی شهر شو و مثل بقیه خودت را بالا بکش . روزگار را چه دیدی .شاید همای بخت آمد وروی شانه هایت نشست . سرو سامان که گرفتی بر می گردی و دست مرگان و عباس و هاجر و ابراو را می گیری و می بری پیش خودت . همینطور هم شد. همان روزهای اول توی یک کارخانه صادرات روده کار پیدا کرد و چشم بهم نزده برای خودش کسی شد . کار کثیفی بود اما پول خوبی داشت .و عطر هوسناک دف زن که حالا نفس به نفس او بود و می رقصید سلوچ را از فکر و خیال بیرون آورد.سلوچ چرخی زد و از کف زدن های بی وقفه آدم ها بوجد آمد و سعی کرد حرکت دست ها و پاهایش را برمتن ساز و تنبک هماهنگ کند . سلوچ با خود گفت:«چقدر چیز های عجیب و باور نکردنی در این دنیا پیدا می شود»و بعد بخود نگاه کرد تا ببیند از سلوچ چه ماند ه است ؛و دید خودرا بد جوری دور انداخته است.وخودرا نشناخت. ودلش برای خودش تنگ شد .ودید جای سلوچ خالی است.و از خودش پرسید:راستی سلوچ کجا رفته است ؟هاجر چی ؟عباس و ابراو و مرگان دارند چه می کنند؟تکلیف چاه های خشک زمینج چه شد؟آیا زمین های خشک و تف کرده آن حوالی هنوز دارند خواب باران می بینند.
«وشب هم چنان می شکست
وشب هم چنان بر کشاله خون می شکست»