شیلا کوهلر
مردجادوگر


علی اصغر راشدان


• ساندرا حرفهای خواهرش را در باره شوهر جراح قلبش گوش که میدهد دختر بزرگش «اس.پی» را رو زانوش محکم نگاه میدارد. «اس. پی یه نخودفرنگی شیرین، یا کلوچه شیرین میوه یا ممکنه یه چیزکامل باشه»
ساندرا نمیتواند چیز دیگری به خاطر آورد که درباره دخترش بگوید. انگشتهاش را توی گیسهای قشنگ قهوه ایش که میخیزاند، دختر کمی تو آغوشش میلولد و خود را رو به جلو تکیه میدهد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۵ اسفند ۱٣۹۶ -  ۱۶ مارس ۲۰۱٨


 
 
SHEILA KOHLER
Magic man
شیلا کوهلر
مردجادوگر
ترجمه علی اصغرراشدان

   

    ساندراحرفهای خواهرش رادرباره شوهرجراح قلبش گوش که میدهد دختربزرگش«اس.پی» را روزانوش محکم نگاه میدارد.
«اس.پی یه نخودفرنگی شیرین،یاکلوچه شیرین میوه یاممکنه یه چیزکامل باشه»
      ساندرا نمیتواند چیزدیگری به خاطرآوردکه درباره دخترش بگوید. انگشتهاش راتوی گیسهای قشنگ قهوه ایش که میخیزاند، دخترکمی توآغوشش میلولدو خودراروبه جلو تکیه میدهد.
   « منشیش ستایشش میکنه، پرستاراش ستایشش میکنن، مریضاش ستایشش میکنن. اون تومراقبتای بعدازعمل فوق العاده ست. »
    خواهرش حرف زدن درباره شوهربلوند خوش تیپش را ادامه میدهد. چشمهای درشت آبیش تواشک غرقه میشوند. ساندرادوکودک کوچکترش را روتحته سنگی که استخربزرگ آبی را دوره کرده، رو به روی هم نشسته اند رانگاه میکند. پاهای لخت شان جلوشان خم شده. بچه هاش تولباسهای شنای سفیدمشخص وکلاههای سفیدآفتابی بندداردورلبه وکشیده شده زیرچانه شان هستند. دستهاشان راملاقه میکنندوازتواستخرآب برمیدارندوتو سطل های آبیشان وروی ساقهاوپاهاشان میریزند. شست های کوچک پاهاشان راتکان میدهندوباصدای بلند میخندند.
اس.پی میگوید« اوناخیلی به آب نزدیکن. »
ساندرابهش میخنددوبه خواهرش میگوید« چی زیگیل ترسناکی!»، خودرابه پشتی صندلیش تکیه میدهد.
اس.پی به خاله ش میگوید من زیگیل نیستم.اونام هنوز نمیتونن شناکنن.»
«شوخی میکنم!توبهترینم هستی!فرشته م!اس.پی من!که میدونه چی جوری شناکنه!»
    ساندرااینهاراتوگوشش زمزمه میکندومحکم به خودمیفشاردش وگوشش راملایم گازمیگیرد. کودک رودامنش خودراکنارمیکشد.
ساندرامیگوید« عزیزم آروم بشین. »
    ساندراصحنه را ارزیابی که میکندسرش میلرزد، چشمهای گیجش راازپرتو خیره کنندمحفوظ میدارد. به پهنه وسیع باغ تهی، خوشه های کاج، پیچهای اناری و نخل های مجلل، بستربرلیان کوکب، لادن و استرلیتزیا، تالاب ماهی فاصله دور وچمنهای سبزی که جلوی روش پیچ میخورد، خیره میشود. هیچکدامشان کاملا واقعی به نظزنمیرسند. روشنائی خیلی درخشنده، سایه ها خیلی تیره، آسمان خیلی آبی است. حتی گیسهای بلوندفرفری و چشمهای آبی غرق تواشک خواهرش کاملاواقعی به نظرنمیرسند.
    دراین ساعت مرده بعدازظهر، مردم کمی توهتل دیده میشوند. سارامی اندیشد: احتمالامسافرهاتو گرمای روزتواطاقهاشان استراحت میکنند. یاشایدهمه رفته اندپائین کنارساحل تفریح کنند. خدمه بایونیفرمهای سفیدشان بی توجه دراطراف ایستاده اند، دستهاشان را مرده وارآویخته وآهسته باهم حرف می زنند.
   کمی خودرا مریض حس میکند. گیجی عجیبی داردوحس میکند نمیداندبا بچه هاش آنجا چه کاردارد؟چراتو تعطیلات کریسمس بدون شوهرش دست به این پرواز طولانی دشواربه آفریقای جنوبی زده است؟ چرابه جائی که کودکیهاش راگذرانده برگشته؟ به شب تقریبابدون خواب اطاق هتل می اندیشد. دخترکوچک بارهابیداروازدردفریادکشیده. جاسمین اغلب گوش درد دارد.
    سارادختربزرگش راکه روزانوش میلولد، درآغوش میفشارد، نگاهش رارو کوچکترین دخترکه میشودگفت دوست داشتنی ترین ونازترینش است، متمرکز می کند. دخترکوچولوی موبورش تنهاسه سال دارد، سطل کوچک سبزش رامثل کیف دستی روبازوش انداخته وطورخطرناکی رولبه استخرتلو تلومیخورد. « مواظب باش، جاز!توآب نیفتی!»، بچه ش را صداکه میکند، خواهرش ساعتش را نگاه میکند. میگوید بایدبرودخانه، شوهرش دوست داردبعدازظهرزودبه خانه برگردد.
ساندرا میگوید « حالانرو، بمون یه فنجون چای بنوش. »
حس میکندچیزی دیگرهست که خواهرش میخواهدبهش بگوید، گرچه نمیداندچیست.
    خواهرش میگوید « واسه چای وقت ندارم. »، اما پابه پامیکند. هواداغ است، خورشیدتوچشمهای اس.پی میتابد. مادرش تولباس شنای دوتکه ش است. اس.پی هم. شکم برجسته مادرش را روپشت خودحس میکند. اس.پی هشت ساله است ومیداندخیلی بزرگترازآن است که روزانوی مادرش باشد. سعی میکندبین خودش وتن نرم مادرش فاصله ایجادکند، مادرش به خودمی فشاردوتوگوشش زمزمه میکند
اس.پی میداندمادرش ازچیزی دررنجی جدی است. ازطرز به خودش فشردن اومی فهمد. ازطنین صدای سرخوشش می شنود. ازنحوه ساختن جوک درباره چیزهائی که واقعامضحک نیستندوازطرزحرف زدنش درزمان اندوهگین بودنش، می فهمد.
    اس.پی شدیدادوست دارداضاع مادرش راراست ریست کند، گرچه کاملا مطمئن نیست چه چیزی نیازبه درست شدن دارد. میداندمادرش زندگیش را به دست میاورد. شوهربلندقدش باسبیل کوچک زبرش که موقع بوسیدن بچه ها، صورتشان رامیخراشد، سه کودکش براش زیادند. مادرش تو اطاقش ناپدیدمیشود، انگارازهمه چیزبه جزیره ش پناهنده میشودواس.پی راتنها میگذارد.
اس.پی دوست داردمادرش راتوجزیره ش تنها بگذارد. معتقداست دختربزرگتروسریع وفرزوباهوش است. پلی است بین جزیره مادرش وسرزمین اصلی دنیای واقعی.
      هواخیلی داغ است واس.پی دوست نداردسفت تو آغوش گرفته شود. دوست هم ندارداس.پی صداش کنند. دوست داردفرشته یاچیزی کمتر نامیده شود. میداند پرفکت یافرشته نیست، این قضیه وادارش میکندسخت تربکوشدتاچیزی باشد که مادرش فکرمیکندهست. وانمودمیکندچیزی باشدکه مادرش ازش میخواهدباشد، که خیلی مشکل است.
       مادرش حرف زدنش را باخاله ش درباره او ادامه میدهدوگیسهاش را میمالد« اون واسه خواهرای کوچکش مثل یه فرفره ست. »
میپرسد«چیجوری امروز صبح تونستی اونارو واسم ساکت نگاهشون داری؟»
      مادرش اس.پی را پیش ازطلوع بیدارکرده بود. دخترکوچک راکه خیلی زودبیدارشده بود،به طرف وتوتختخواب خودکشیده بود، کمی بعدآلیس هم آمده بودبالا.
به مادرش میگوید « واسه شون یه داستان ترسناک تعریف کردم، یه داستان که میتونه زودخوابت کنه. »
مادرش میگوید« تواین کارو کردی؟ خوش به حالت! »
خاله ش می پرسد« داستان درباره چی بود، عزیزم؟ »
می گوید« درباره مردجادوگر. اسمش پراپیه. اون هرکاری بخوادمیتونه بکنه. »
اس.پی دستهاش راتوهوای درخشنده دایره وارموج میدهد« دایره های جادوئی »، اس.پی میتواندستاره هارا ببیندوبه مادروخاله ش جادوگریهائی رانشان دهدکه مردجادوگرمیتواندانجام دهد. میگوید« اون میتونه آدموبه یه وزغ تبدیل کنه، اگه بخواد. »، اس.پی تصورمیکندمردجادوگرهرآن ممکن است همینجاوتوهمین کشورعجیب که کمی مثل افسانه به نظر میرسد، ظاهر شود. حتی اسم هتلی که توش زندگی میکنند، مثل اسم یک افسانه به نطر میرسد.« هتل سان ساید»
« خب، اون میباس داستان خیلی خوبی باشه. تویه دخترخیلی خیلی خوبی هستی.»
مادرش میگوید« اگه اونو نمیداشتم، نمیدونم بایدچی کارمیکردم. نخودفرنگی شیرینم.»
مادرش به خاله ش میگوید« یه بوس ازروصورتش وردار. »
اس.پی تصورمیکند مادرش بدون اوچه کارخواهدکرد. میداندپدرش صبح ها بایدتوبیدارکردن شان به مادرش کمک کند، اورا مطمئن کندآلیس پنج ساله را باخودداردوآماده رفتن به مدرسه هستند. مادرش همیشه به بچه هامیگوید پدرشان تو بروکسل کاسبی کتاب دارد، که آنهمه اوراازآنهادورنگاه میداردونگاه کردنش رابه آنها فاصله میاندازد. پدرش ماشین چمن زنی راروعلفهاکه می گرداندانگارآنجانیست. اس.پی مدتهاپیش فهمیده جائی که پدرش میرود بروکسل نیست، امانمیداندکجاست. پدرش یک مردباریک فرانسویست که باسردرگمی می آیدوناپدید میشود. به نظراس.پی وظیفه پدری وشوهری براش خیلی شاق است.
      توتعطیلی های هفته وجشن ها، اس.پی است که بیرون وتوباغچه خواهرهاش راشستشو میدهد، باداستانهاش ساکت نگاهشان میدارد، کاری که امروزهم میکند، میرودبیرون مکان سبزدل چسب وزیردرختها می نشیند. ازمادرمی پرسدچراهمیشه اینجاوزیرروشنای خورشیدونزدیک مادربزرگ وخاله ش زندگی نمی کنند. مادرش میگویدپدرش نمیخواهدتوکشوری که مادر اس.پی متولدشده زندگی کند، فکرنمی کندجای خوبی برای پرورش بچه هاباشد.
اس.پی می پرسد« توفکرمیکنی درست میگه؟ »
مادرش ازخاله ش می پرسدواومیگوید« من فکرمیکنم درست میگه. اینجاکشور وحشتناکیه!اینهمه عصبانیت توصداها، بچه هارا متعجب میکنه.»
    خاله ش خودراجلوتکیه میدهدوچیزی توگوش مادرش پچپچه میکندکه اس.پی نمی شنود. مادرش خشمگین نگاه میکندوچیزی درجوابش پچپچه می کند.
خاله میگوید« به خاطرمن میای؟ »
مادرش میگوید« این کارسرآخرچی دردی رو دوامیکنه؟ »
خاله میگویدکه بایدبرودوبعدازغروب به دیدنشان می آیدوبلندمیشود. لباس کرم رنگ ضدآفتاب پوشیده. بای بای که میکند، آستینهاش مثل بالهائی پرباد میشود. اس.پی متوجه یک کبودی گلگون روبازوی نرم وگوشتالودش میشود.
    خورشیدتوآب میدرخشد. نسیمی ملایم برگهاراازهم فاصله میدهد. اس.پی خیلی دوست داردبپردپائین وتوچمنهای نرم جست خیزویکی هم سن خودش پیداوباهاش بازی کند، یه پسربچه باشد، بهتراست. ازدخترها خسته به نظرمیرسد. میداندمادرش به آرام بودن اوروزانووکنارش احتیاج داد.
اس.پی دوست داردباغ بزرگ راباتمام آفتاب وسایه هاش کاوش کند. سایه ای راتو دوردست تودرختها نگاه میکند. یکی را می بیندبین درختها حرکت میکند، تصورمیکندمیتواندیک پسرکوچک باشدوباهاش بازی کند. رو زانوی نرم وراحت بخش مادرش لول میخورد. باسنش رابالباس شنای نوی صورتی دوتکه ش که درجای پستانهاش دوغچه کوچک رزداردواحتمالاروزی رشدمی کنند،فاصله میدهد.
    توذهنش جرقه میزندبه بهانه ای چنددقیقه فرارکند،می گوید:
«بایدچنددقیقه برم...»
مادرش میگذاردازرودامنش برودپائین. می پرسید« میتونی راهتو پیداکنی؟ »
حمامهاومستراحهاکنارساحل وتوکلبه های تعویض لباس سقف کاهگلی بین درختهای دورازاستخترهستند.
اس.پی پیشگویانه میگوید« البته که میتونم »
مادرش روپشتی نیمکت پلاستیکی باآرامش درازمی شودوفکرمی کندبچه میتواندراهرش راازتولابیرنت هم پیداکند. به دختربزرگش که دارای چنان حس کامل جهت یابی است ومیتواند همه تابلوهارابه خوبی بخواند، مغرورانه لبخندمیزند. توماشین که هستند، تنهااوجهت یابی میکندوبه مادرش میگوید کجاباید بچرخدیادوربزند. مادرحس میکندبچه حس جهت یابی بهتری ازخودش دارد. اس.پی راکه شلنگ اندازطرف ساحل وکلبه های تعویض لباس میرود، نگاه میکندوباصدای بلنددادمیزند « زودبرگرد،اس.پی! »، چشمهاش راتنها لحظه ای می بندد، دخترهای کوچکش توآفتاب تابان تواستخرند.
   درخودمی اندیشدچطورممکن شدوتوانستندازآن طرف زمین اینجاگم شوند. هنوزبه خودوخواهرکوچکش که دودخترخجالتی وتولباسهای روشن مدرسه بودند، می اندیشد. میتوانی به روشنی باتونیک های سبزبابندهائی ولخت، پیرهنهای آستین کوتاه بابالای بندی، جورابهای بلندسبزوکلاهای پانامائی که روگیسهای کمی فرفری پشت سرشان میگذاشتند. بادستهای دورزانو هاشان، می نشستندوکتابهاشان رامیخواندند. زیردرختهای قدیمی کاج مدرسه مرزی پشت هاشان رابه هم تکیه میدادندواشعاربلیک یاکیتز یاوردزورث رامی خواندندوپرتوهای لابه لای برگهارانگاه میکردندوتوذهن شان روءیای شاعرشدن میپروراندند.
    دخترباریک اندام، باباسن کوچک ودراز، پلکهای تیره وچشمهای آبی بزرگش راکه باکوچکترین بهانه ویادآوری هرجوررنج وتاسف، غرقه اشک میشدوسایه می انداخت، تاهنوزازاین زن باهیکل سنگین وزن کنونیش، به خود نزدیکتر می بیند. دخترتاهنوزخیلی بیشتراززن اکنونیست. مطمئنابا روءیاهاش درباره علوم، انفجارچراغ نفت سوزوگریه کنارخرگوشی مرده که احتمالاشکمش راپاره میکردند. چندان دلبستگی به جغرافیانداشت.
« سریلانکاکجابود؟»
به انشای انگلیسی خیره می شد. خانم واکرمی گفت« عجب تصوراتی! »
وتاریخ، به بعضی دلایل توضیحات و نکات برجسته ورنج آورش برذهن تاثیرپذیرش، هنوزبه خاطرمیاورد. زندگی ریچاردسوم، پترکبیر(برای نشان دادن قدرت بعضی دستگاههای شکنجه ازدهقانی بی گناه استفاده میکرد)، کاترین روسیه، لوئی شانردهم وملکه بدبختش(درخواست ازجماعت وقتی به زنای محصنه باپسرمحبوب خودمحکوم شد)،افسانه های خشن، ضرب وشتم وکشتار.
       جز« منظومه باغ کودکان»برای بچه ها، دیگرخیلی شعرنمی خواند. مطمئناآن دخترلاغرپریده رنگ شانزده ساله تویونیفرم مدرسه باقلب نازکش، خیلی برترازاین زن چاق پوست صورتی تواواخرسی سالگیست که بالباس شنای آبی دوتکه وشکم برآمده ش خوابیده وبه آسمان آبی خیره شده.
   بابیحالی به پشت درازشده وباسردرگمی به آسمان آبی چشمک میزندو برمیگرددتابادخترمیانی حرف بزند. آلیس می آیدتاازکارهائی که دخترکوچک کرده یاچیزهائی که گفته شکایت کند، گریه میکندودستهاش راروهم میمالد. ازمادرش میخواهدبرودباآنهابازی کند. مادرپچپچه میکندکه مامی هنوزخواب آلودوخیلی خسته ست، تمام شب گذشته بابچه بیداربوده. می خنددوبه بچه می گویدحس سنگینی میکندومثل سنگ به زمین چسبیده است، نمیتواندتن سنگینش راازنیمکت پلاستیکی بیرون بکشد.
    بچه کناراستخربازیش راباخواهر کوچکش شروع که میکند، مادرمی اندیشدچطورتنش بزرگ وآنقدرسنگین شده، طوری که ازظاهرش، شکم بر آمده ش، بازوهای گردومفصلهای ورم آورده ش دیگرنمیتوان گفت وارد مرحله ی آبستنی دیگری میشودیادرحال بهبودی ازعوارض زایمان قبلیست؟ چطورآنهمه وزن اضافه کرده؟توبازیها همیشه خوب وشناگری سریع بوده، به خاطرسلامتی، حتی توتیم هاکی دروازه بان بوده!پرشهامت هجوم میبرده که جلوی توپهای شدیدرا سدکند، گرچه بیشتروقتهاباوحشت وچشمهای بسته.
    اس.پی باچشمهای بسته روعلفهاراه میرود، دستهاش راروبه جلودراز کرده. دوست داردوانمودکندنمی بیندوتوتاریکی راه میرود، چندقدم کورکورانه برمیدارد، پاش راتوعلفهای زبرحس می کند، بابیکینی تازه ش طرف ساحل وسایه درختها می رود. نسیم سردراروپوست برهنه ش حس میکندوصدای خش خش برگهای نخل بالای سرش رامی شنود. باسنش راکمی تکان میدهدودست هاش راازهم بازوحس میکندانگارمثل روءیاهاش تودرختها پروازمی کند. باکنترل کامل بالاوپائین خم می شود، انگارنفس می کشد وفوت می کند. ازگریختن اززیربارمادر، خاله وخواهرهاش که برای خودش توباغ باشد، سرخوش است. از زنده بودن تواین جای دوست داشتنی سرشارازلذت است.
   دسامبروتوفرانسه بادوباران است واین مکان هنوزعجیب گرم است. فرانسه مکان زندگی عادی آنهادرخانه ای درحومه پاریس است. روزکریسمس همه شان توباغچه مادربزرگش دورهم می نشینندوبوقلمون می خورند. ازگرمای شعله عرق می کنندوپودینگ کریسمس توروشنای بیش ازاندازه، به زحمت قابل دیدن است.
    صدای مادرش رامی شنودکه چیزی درباره خسته بودنش به آلیس میگوید، باچشمهای بازراه رفتنش راادامه میدهد.
    دراین لحظه است که اس.پی به واقعیت برگشته ومتوجه میشودچیزی که زیرسایه درخت قطورکاج دیده نه پسربچه ای کوچک، که مردی آنجا ایستاده. بلافاصله مطمئن نمی شودمردجادوگراست، اواصلاشبیه مردی باموهای سیاه، واحتمالا یک ستاره رو کلاهش، نیست که اس.پی توتصورش داشته. مردهمه چیزپوشیده، شورت سفیدوکفشهای بازی تنیس، انگارتنیس بازی می کرده، همان بازی پدرش توتابستانها. جورابهای بلند، کلاهم روسرش ندارد. عینک ضدآفتاب زده که چشمهاش رامی پوشاندوازدوطرف مثل ماسکی به عقب خم برمیدارد. ازسایه بیرون که میرود، موهای بلوندش توروشنای خورشیدمیدرخشد.اس.پی چشمک میزند. مردراتنهالحظه ای می بیندودوباره پشت تنه درختی ناپدیدمی شود.
   ساندرافکرمیکندچطورهردوشان به عوض شاعرشدن که درروءیاشان داشتند، زن خانه دار شدند، خاصه خودش که زن یک نویسنده سرشناس فرانسوی ویک ستاره روشنفکری شد، کسی که توسط مطبوعات فرانسه به عنوان جادوگرکلمات ستایش می شد، مردی روشن، باریک وپرانرژی که می آیدوباسرعت میرود، وتااین وقت مطمئن نیست کارهاش رادرک میکند، خاصه آخرین کتابش را، حتی یکشنبه هم بایداحتمالابخشهای مبهمی نوشته باشد. ساندراچطورزن مردی باآن موهای سیاه پرپشت، نیمرخی کامل، چانه نیرومند، چشمهای آبی هوشیارومردی ورزیده میشود. درورای همه اینهایک تنیس باز، گلف بازودونده، با عضلات سفت شکم وباسن های تراش خورده. یک مردسرمایه وآرزو که صبحهااغلب پیش ازطلوع درحال پرت کردن سنگ ریزه هاوغریدن پرشه سبزش توراه ماشین روخیلی پیش ازبیدارشدن او، رفته وآخرشب، بیشتروقتهاخیلی بعدازاین که دیگر تحمل پریدن بچه راروی کولش نداشته یانمیتوانسته درخواست آخرین داستان قبل ازخوابشان راعملی کندورفته توتختخوابش، شوهرش باسرعت برگشته وتو راه ماشین روپیداش شده.
    متعجب کننده ترین وغیرقابل باورترازهمه این است که اوبه خاطرخدا مادرسه بچه است، همه هم زیرنه سال! یک دسته دختر!اس.پی،آلیس، ودخترکوچک که اسم مادرش جاسمین راروش گذاشتند. تمامشان هم خوشگلند! خوشگل!خوشگل!گرچه هیچکدامشان به خوشگلی دخترکوچکه نیستند. این فکرهاراکه میکند، دخترکوچک راکه روی سرخواهرش آب می پاشد، نگاه میکند. دخترکوچکش، باچشمهای بزرگ آبی ولپهای قلنبه خوردنیش، هاله طلائی گیسهای فرفریش انگار فرشته فراانگلیکوست. (فراانگلیکونقاش قرن چهارده/پانزده ایتالیائی). بچه ای که اغلب فکرمی کندکودکی مقدس است. بچه ای که بهش گفته میخواهدبرودبالای بوته گل آفتابگردان و مسیح کوچولوراازآسمان بگیرد.
    همانطورکه ازمردجادوگرانتظارداشته، انگاراورامی شناسد، قدم میزندوبه طرفش می آید، میدانددخترهمه چیزرادرباره او میداند. مرداشاره می کندو می خنددوکاکل موی بلوندش راروبه عقب تلنگرمیزند. دندانهاش کوچک وکمی زردند. به طورعجیبی آشنابه نظرمیرسد، انگارقبلاتوداستانهاهم را دیده اند. دخترباخجالت وتصوراین که اوچه خواهدگفت، نزدیک میشودومی گوید« پراپی؟معذرت میخوام؟ »
مردپائین ودختررامی نگرد، کمی سردرگم به نظرمیرسد.
دخترمی گوید« اسمت پراپی نیست؟ »
مردآهسته می خندد، خنده ای خوشایند، سرش راتکان میدهدومی گوید:
« چی جوری حدس زدی؟ »
    انگارازمعلومات دخترخوشش می آید. دخترباادب دستش رادرازمیکند. مرد همانطورکه دستش رابااشتیاق تکان میدهد،میگوید«وتواس.پی هستی. »
مرددختررا می شناسدوهمه چیزرادرباره ش میداند.
   وقتی رابه خاطرمی آوردکه کاملاکوچک بود، پیش ازبه دنیاآمدن خواهرش. یااحتمالاتصویرلحظه ی باپدربودنش رامی بیند، پدرش برخلاف همیشه کلاهی پانامائی روسرش داردوروعلفهاکنارش زانوزده، مادرش بالباس گل منگلیش، پشت سرزانوزده. به یادمیاوردپدرش درآن لحظه گفت« تو شخصیت خاص من هستی،اس.پی من.»، متوجه میشودبه این دلیل اس.پی اش مینامندواوشخصیت خاصی است. دست مردجادوگرراتکان که میدهد، این افکارازذهنش میگذرد. خواندنش توکلاس بهترین است،تنهاکسی است که مردکوچک لوله پاک کن به آخرنربان میرساندش.
    مردجادوگربانوعی صدای ملایم می پرسد« دوست داری بامن بیائی وباپسرکوچکم بازی کنی؟ »
    اس.پی لحظه ای تردیدمی کند، به یادمیاوردمادرش گفته هیچوقت، هیچوقت بامردغریبه نروی، مردجادوگربراش غریبه نیست. ازاینهاگذشته، مرد فکری داردکه میدانداوبه چه چیزهائی علاقمنداست. مردجادوگرهمه چیز هائی که هرکس فکرمی کندوآرزوداردرامیداندوکاری می کندبه واقعیت بدل شود، اگربخواهد. چیزی نمی گوید، بالاواورانگاه می کند. تودرختهاوپائین ساحل وپشت چمنهاست. هنوزمادرش رامی بیند، دوروکوچک به نظرمیرسد وکناراستخررونیمکت پلاستیکی درازکشیده. دوباره مردجادوگررا می نگرد. عینکش رابرمیدارد، میتواندببیندچشمهائی آبی داردکه مثل جواهر می درخشند. بینی ئی کشیده ولبهائی نازک دارد.
    مردمی گوید« پسرمن هیچ کسونداره تاباهاش بازی کنه وخیلی تنهاست. توبادوتاخواهرت خوشبختی. »
اس.پی سرش راتکان میدهدوبرای اوقات تنهائی پسرکوچک احساس تاسف میکند. درست است، اودوخواهرش راداردکه باهاشان بازی کند. اوقاتی مثل الانهم هست که ازخلاص بودن ازشرشان خوشحال است.
بااحتیاط می پرسد«پسرکوچکت کجاست؟ »
مرددستش راطرف اطاقهای تعویض لباس تکان میدهد. اطاقهای دوش گرفتن ودستشوئی هم آنجاست، دخترهم درهرصورت عازم آنجاست.
   مادربه گفتگوئی که بامادرش داشته می اندیشد، به مادرش که درلحظه نا امیدی روزکریسمس به یادش میاورد. مادردلیلی نمی بیندکه دخترش شوهرش راول نکندونروددنبال کارش. چرانگهداری بچه هاراکناراوادامه می دهد؟ مادرش چیزهاراباشیوه ای کاملاعادی می گوید.
«به نظرم اینجاچیزی که مهم نیست تنهاپوله، توتنهابه این قضیه فکرمیکنی! حروم زاده رو بالگدبندازش بیرون!لباسای موردعلاقه شو ازپنجره پرت کن بیرون!اون سرآخرچی دردی ازت دوامیکنه؟توجوون وخوشگل و....»
حرف مادرش را قطع می کند.
« سه تابچه دارم!ازاون گذشته مادر، عاشقشم، میدونم اونم عاشق منه. اون اونقدرمیگه ازاین وضع میترسه واحساس گناه میکنه که دختره م، اون تنها نوزده سال داره، احساس گناه میکنه. اون میگه احساس گناه بهش صدمه میزنه ومیره که واسه آخرین باردختره روببینه وباهاش خداحافظی کنه. بعدش برمیگرده پیش من وبچه ها.»
   مادرباچیزی شبیه دلسوزی تونگاهش، نگاهش می کندومیگوید:
« توتعطیلات کریسمس! توتعطیلات کریسمس رفته اون دختره رو ببینه؟ »
« واسه اون مهم نیست!کریسمس واسه اون جالب نیست. »
اینهاراباغرور میگویدکه دقیقاشوهرش چه وچگونه وقتی همان حالت احساسی را داشته، بهش گفته بوده. ساندراعین گفته شوهرش رااضافه میکند« من واقعاباوردارم اون عاشق منه. »
مادرش بیحوصله میگوید« نمی فهمم چطورمیتونی اونوعشق بنامی!چطور میتونی به کسی که عاشقشی صدمه بزنی! »
« اون نمیخوادبه من صدمه بزنه. تو اتفاق پیش اومده، ازاون کاری ساخته نیست. اون فقط به طورغیرقابل مقاومتی گرفتارعشق دختره شده. »
مادرش باتمسخر میپرسد« جادوگرانه؟باتکون دادن یه گرز؟ »
« اون یه مردخارق العاده است. نویسنده خوب فوق العاده ایه. اون درباره خیلی چیزاخیلی چیز بهم آموخته!به دلیل بودنش، خیلی کتابارو خونده م: کامو، بالزاک، فلوبر، تموم نویسنده های فوق العاده فرانسوی رو. من کناراون دنیارو باشیوه ای کاملا متفاوت می بینم. اون فوق العاده جذابه، فوق العاده هوشمنده، یه گوش کننده خیلی خوب وفوق العاده خوشمزه ست! »
« وقتی میرسه که باید جلوضررهاتو بگیری. اگه ازیه اتوبوس جاموندی بپر توبعدی، من همیشه اینو میگم. »
مادرش اینهارابابیحوصلگی می گوید، بلندمیشودویک جین ویک تونیک برای خودش میریزد.
    « بیا، می برمت پیش اون. »
مردجادوگرباصدای بلندی که تمام مردم این کشورحرف میزنند،این را میگوید. انگارکاملابراش روشن است که مردجادوگررا دراین مکان فوق العاده ی آفتابی بیگانه ودرعین حال آشناباتمام گلهای براق وآسمان آبی درخشان وخورشیدش می بیند. خورشیداوراکمی به گیجی وامیداردوسرش گیج میرود ومیگذاردمردجادوگردستش را بگیرد. اورابین درختهادنبال میکندوطرف کلبه های تعویض لباس میرود. باخودمی اندیشدچراپسرمردتنهاتو کلبه های سقف کاهگلی تعویض لباس مانده وباخودش نیست.
    ساندرابااین فکرهاتصمیم میگیردچیزی بنوشد. گارسون نزدیک ایستاده راصدامیکند. گارسون بایونیفرم سفیدرسمی روچمن راه که میرود، لباسش خش خش میکند، نزدیک میشود. ساندرامیگویددوست داردیک فنجان چای بنوشدوچیزی سردبرای نوشیدن دخترهای کوچک ومقداری کیک وساندویچ وچای بیارود.
    ازدخترها که سرشان رابالاگرفته ونگاهش می کنند، می پرسد « اس.پی که برگرده میتونیم یه جشن کوچک چای راه بندازیم؟»، دخترها سرشان رابا اشتیاق تکان میدهند. چه برنامه نایسی! پرهیزش برودبه جهنم!مطمئناالان وقت چای است؟ساعتش رانگاه میکندوفکرمیکنداس.پی کجاست؟
گارسون میپرسد« چای برای سه نفر؟»
ساندرامیگوید« نه، واسه چارنفر. منتظردختربزرگم هستم. »
ازگارسون می پرسد« اتفاقی دخترکوچکموندیدی؟ هشت ساله، پابرهنه وبا بیکینی صورتیست. مدتی پیش رفته واسه اطاقای دوش گیری وتوالت. تاحالا بایدحتمااینجا می بود؟ »
   گارسون آفریقائی سرش راباناراحتی تکان میدهدومیگویداورا ندیده. اخطار می کند«خیلی « اسکلم» این دوراطرافن مادام. اسم محلی رابرای مردهای بدبه کارمیبرد.
مادرمیگوید« مطمئنانه تواین محل دوست داشتنی، این هتل قشنگ؟ »
ناراحت شده دستهاش راتوهوابلندمیکند، بالاوگارسون راکه سرش راتکان میدهدوزبانش رابه علامت شک به حرفهای اوبه صدادرمیاورد،نگاه میکند. ساندرابه حرفهای گزنده خواهرش درباره این کشوروشوهرجراحش فکر میکند. فکر میکندچرابرگشتن اس.پی اینهمه طولانی شده. ازاینها گذشته، ممکن است گم شده باشد؟ تصمیم میگیردتوصیه گارسون راعملی کند. ازگارسون نایس می پرسدمیتواندچنددقیقه بچه کوچکش وآلیس رانگاه کندتا بروددنبال دختر بزرگش.
گارسون میگوید « اصلااشکالی نداردمادام.»، روی علفهای نزدیک بچه کوچک می نشیند.
   مردجادوگردستش راتودست داردوطرف یکی ازکلبه های تعویض لباس هدایتش میکند، طرف کلبه ای مردانه. به دختربچه میگویدلحظه ای منتظر بماندوبه دلایلی خودش اول داخلی میشود، تااحتمالابه پسرکوچکش بگوید دخترداردمی آید. دختردقیقه ای منتظرمیماند، مردازش میخواهددنبالش برود. دخترحالاتردیدمی کند، مردخنده ای رازآمیزوجادوئی تحویل دخترمیدهدو ابروهاش رابالامی اندازدوچسمهای درخشان آبیش را برق می اندازد، انگارچیزهای خوب زیادی راپیش رونوید میدهد. دخترداخل میشودودر جستجوی پسرکوچک که تصورمیکندمثل مردجادوگرموهاش بلوندوچشمهاش آبی است، اطراف را نگاه می کند.
       مردجادوگرمیگوید« میتونی ببینیش؟ »، انگاریک بازی یا تمرین توافسانه پریان است که پیش ازبرنده شدن، بایدچیزی کامل شود. دختررووزیر نیمکتهای چوبی، دیوارهای سفیدشده وسرآخرحتی بالاوردیف پرتوهای سقفهای کاهگلی که پسرکوچولوبایدبه آنجاپروازه کرده باشدرا باملاحظه نگاه میکند. احتمالااوهم پسرجادوگراست. آنجاپسرکوچولوئی نیست، یادخترنمیتواند ببیندش. تنهاسکوت مسلط، پرتوخورشید بعدازظهر، بوی دم کرده و مرطوب اطاقهای تعویض لباس ومردجادوگرکه روبه روش وایستاده ونیشخندمیزند.
    مادرسلانه سلانه به ساحل میرسد، توگرماعرق کرده است، اطراف را نگاه میکند « کجای روزمینی اس.پی؟»، مادرمیتوانداشکهای جاری را توچشمهاش حس کند، چه اتفاقی برای بچه ش افتاده؟ خیلی امیدواربوده دختربه خانه برگرددوپیش مادروخواهرهاش وتوناامیدیهاش کمک حالش باشد. اما میتواند ببیندسرآخر هیچ چیزعوض نشده. اطراف باغ قشنگ را وارسی میکندوبه یادمیاوردجائیست که خودش وخواهرش توبچگی بافراغ بال توش بازی میکردند. حس هائی دیگر رانیزبه خاطرمیاورد. متوجه میشودچقدر غمگنانه وتراژیک همه چیزرا باخته است. حسی ازامکانات بیکران، باور سرگیجه آوربه نیروی شخص خودش.
   نگاهش رابه زیبائیهای بالامیگیرد، برگهای سرخس ماننددرختهای پیچ اناری، وحشتناک احساس تنهائی میکند. تمام این سفربه اینجابدون شوهرش اشتباه بوده است. خیلی ساده، ساندراشوهرش راآزادگذاشته که بادوست دخترش باشد. این افکارتو ذهنش است وحالااس.پی هم به طوررازآمیزی ناپدیده شده.
      دخترمی پرسد« پسرکوچیکت کجاست؟ »
مردجادوگرشانه هاودستهاش رابالامی اندازدوباتعجب چشمهاش را گشادمی کند.
«کجای روزمین گم شده؟پسره شیطون!خب،بگذاراینجارو نگاکنیم. »
اینهارامیگوید، دست دختررا می گیردوطرف یکی ازغرقه های حمام میبردش.
دخترمی گوید« این که حموم مرداست، من دوست ندارم اون تو برم. »
خودرا عقب می کشد.
« اون میباس اون توقایم شده باشه. اون قایم موشک بازی میکنه و ازت میخوادپیداش کنی. فکرمیکنی میتونی پیداش کنی؟ »
    مردجادوگراینهارا پچپچه می کندودوباره باخنده جادوئیش میخنددوادا درمیاورد. دخترباپراپی داخل غرقه میشود، پسرکوچولوآنجانیست. میتواند یک پسرنامرئی باشد؟بالاوچهره مردجادوگررا نگاه که میکند، میتواندببیندقضایا چیزدیگریست. مردجادوگرتغییرچهره داده است. جوری دیگروباحالتی ازنتظار نگاهش میکند. میتواندببیندمردبراش داستان تعریف میکرده، مثل داستانهائی که مادرش درباره رفتن پدرش به بروکسل تعریف میکند. اسمش اصلاپراپی نیست، پسرکوچولوئی وجودندارد. همزمان متوجه میشودتوزندگی واقعی مثل افسانه ها، داستانهاهمیشه پایان خوشی ندارند. گفته خود راباقلبی شکسته به مادرش به خاطرمیاورد:
« منظورت اینه که مثل قصه هاهمیشه پایان خوشی وجودنداره؟ »
   قلبش باشدت می تپد، حس میکندسمنت تیره کف زیرپاهای لختش میلرزد. لبهای خودرا میگزد، سعی میکندگریه نکند، درغرقه را که مردقفل نکرده نگاه میکند، درعوض خودش می ایستدوپشتش را بهش تکیه میدهدو دستهاش راجمع میکندکه نیرومندوآفتاب سوخته اند. پیرهن سفیدآستین کوتاهی پوشیده، جائی که خطوط آفتاب سوختگی پایان میگیرندوآستینها شروع وخطوط سفیدمیشوندرامیتواندببیند. یک خودکارزردتوجیبش دارد، عینک دودی روچشمش است وزیرچشمی بیرون را می پاید. دخترپائین وجوراب های بلندسفیدازبالا برگشته وبعدپشت چهره ش رامی نگرد.
   مردحالاعجیب به شیوه ای خانوادگی نگاهش میکند. دختربرای اولین بار درک میکندکه مرداصلانمیتواندهیچ جادوئی بکند، این اوست که بایدبراش جادوگری کند، همان کارهائی که مادرش میکند. این مرداست که نیازبه کمک او دارد.
   مردبااحترام میگوید« تودخترکوچک خیلی خوشگلی هستی. چشمهای قهوه ای فوق العاده قشنگ وگسیهای قهوه ای زیبائی داری. من اون لباس شنای صورتی رودوست ندارم. اصلادوستش ندارم. میشه خواهش کنم به خاطرمن اونودرش بیاری، لطفا؟یادوست داری تو درآوردنش کمکت کنم؟ »
فکرمیکندمادرش راصداکند، متوجه میشودهیچ وقت صداش را نمی شنود. اطاق دوش گرفتن خالی وساکت است. هیچ کس آن نزدیکی نیست. به سکوت بعدازظهرگوش میدهد. سعی میکندگریه نکند. دستهاش میلرزدوبا نفسش کلی هواقورت میدهد.
   مردباکمی بیحوصلگی میگوید« من منتظرم. »
دختر پشتش راجستجووشروع به بازکردن بالای پوشش دوتکه میکند، بالابا رزهای کوچکی که روزی به جاشان پستانهائی خواهندروئید. مردنگاه کردن به دختررا ادامه میدهد، حالاچشمهاش برق میزنندونیشخندمیزند.
مردمیگوید« خوبه، ادامه بده. »
دخترمیگذاردقسمت بالائی آهسته رو سمنت کف بیفتد. بعدبخش پائینیش را پائین میکشدوسرمیخوردروپاوساقهاش.
       چراشوهرش اینجاهمراهش نیست؟مادرعصبی فکرمیکندومشتهاش را توهم میفشارد. دوست دارداورا بکوبد، همانطورکه شوهرخواهرش بارها اوراوقتی چیزی گفته وناراحتش کرده کوبیده. ساندراناگهان وبرای اولین بارازشوهرش خشمگین است. به اومی اندیشدکه کلاه لبه پهن سرش میگذاردتاسر کچلش را بپوشاندوبانیشخندی خودستایانه پوزخندمیزند. عکس بزرگی ازاو داردکه تواطاق پذیرائی پشت پیانوپوزخند میزند.
سالهابعدآن لحظه خشم نسبت به مردی که روزی شوهرش بود رابه خاطر خواهدآوردودوباره خشمگین خواهدشد، امانه به اندازه خشمی که الان درخودش حس میکند.
      ساندراتواطاق تعویض لباس زنانه میرودواسم دخترش راصدامیکند، بعدبه ناحیه توالتها میرود. تمام غرفه هاخالیست، درهای صورتی بازندوخمیازه می کشند. دراین ساعت روزاینجا هیچکس نیست. تمام چیزی که می تواند بشنودصدای چکه آب است. هنوزبه درهمان نزدیکی بودن بچه امیدوار است. توخلاءصدامیکند« اس.پی،عزیزم؟کجای روی زمینی تو؟ »، جوابی نیست، تنهاانعکاس صدای خودش است. میتواندبچه ای که به آن خوبی میخواند اشتباه کرده وبه اطاقهای تعویض مردانه رفته باشد؟ تصورمیکندصدای قلبش توگوشهاش منعکس میشود.
    اس.پی لخت جلوی مردایستاده وساکت گریه میکند. قطره های اشک رو صورتش راه برمیدارند، مردحالاخیلی جدی نگاه میکند،انگاربه چیزدیگری می اندیشد، انگارحواسش پرت است، مثل نگاه پدرش موقع زدن چمن.               مردشلوارکوتاه تنیسش رابازمیکندوباآن قسمت پائینش کارعجیبی میکند. دستهاش راجلووعقب تکان میدهد. دخترنمیخواهدبه آن قضیه نگاه کند، وامیداردش شدیدااحساس مریضی کند. میترسدرو کف استفراغ کند. نگاه خیره ش رارودروی رخنه نورپشت سرمردادامه میدهد، فکرمیکند همانطور که مردسخت مشغول کاریست که در حال انجامش است، چطور میتواندازلای پاهاش بیرون بخزد. ازمیان اشکهاش توچهره سرخ وعرق کرده مردخیره میشو، زورمیزندکاری رابکندکه انگاربراش سخت است.
صدای مادرش را میشنودکه صداش میکند، به شیوه ای ناامیدشیون می کند:
« نخودی شیرینم!کلوچه میوه ایم!فرشته!کجائی تو!عزیزترین دخترم! »
اسامی عجیب سوگوارانه توغرفه منعکس میشود. بلندوبلندترنزدیک میشود. بااینهمه دخترهوشیارمیداندنمی آیدونجاتش نخواهدداد، درقفل نشده راباز نخواهدکردواوراایستاده درآنجاپیدانخواهدکرد.
    مردصدارامیشنود، کاری را که قبلاانجام میداده متوقف میکند. دستهاش رابانوعی چیزهای سفیدباسرعت دورگردن دخترمی اندازدوپچپچه می کند:
« بایدساکت باشی، خیلی ساکت، بچه،می فهمی؟ »
   سالهابعدکه خواهرش مرده، بارانندگی شوهرش توجاده کشته شده، دخترش تمامی داستان رادرباره مردی باشورت سفیدواین که چطور دستهاش رادورگردنش حلقه کردوبهش گفت ساکت باش، چگونه ازش دست برداشت وگذاشت گریه کنان تو چمن هابگریزدرابراش تعریف میکند. باغ آن روزرامی بیندواشکهاتوچشمهای آبی درشت خواهرش میدرخشندو فریادهای طلب کمک بی جوابش رابه خاطرمی آورد.....