شاعرانه ای برای گردنکش ها. نوشته استانلی الکین


علی اصغر راشدان


• من پوش گردنکشم، چیزی که ازش متنفرم، بچه های جدید و اواخواهرا، بچه های گنگ و زرنگه، بچه های ثروتمند و فقیره، بچه هائی که عینک میزنن، بامزه حرف میزنن، خودنمائی می کتن، پسرای پرسه زن و آدمای دانا و بچه هائی که مداد رد می کنن و گیاهارو آب میدن – فلجا، مخصوصافلجا. هیچکس دوست داشتنی رو دوست ندارم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۲ بهمن ۱٣۹۶ -  ۱۱ فوريه ۲۰۱٨


 
    من پوش گردنکشم، چیزی که ازش متنفرم، بچه های جدیدواواخواهرا، بچه های گنگ وزرنگه، بچه های ثروتمندوفقیره، بچه هائی که عینگ میزنن، بامزه حرف میزنن، خودنمائی می کتن، پسرای پرسه زن وآدمای داناوبچه هائی که مدادردمی کنن وگیاهاروآب میدن – فلجا، مخصوصافلجا. هیچکس دوست داشتنی رودوست ندارم.
   یه دفه داشتم این پسره ی موقرمزوفشارمیدادم( من یه فشاردهنده م، نه ضربه زننده، نه کمربندزننده، یه مهاجم خشونت حاشیه ای، اززورواقعی متنفرم )، مادرش سرشوازپنجره بیرون آوردویه چیزی رودادزدکه هیچوفت فراموش نکرده م، اون دادزد:
« فشاربده، پوش، فشاربده!اذیتش کن، واسه این که دوست داری موهای قرمزاونوداشته باشی! »
   درسته، دوست داشتم موهای قرمزاونومیداشتم. دوست داشتم قدبلندیاچاق یاترکه ای بودم. دوست دارم چشمای متفاوت، دستای متفاوت ویه مادرتوسوپرمارکت داشتم. دوست دارم یه مردبودم، یه پسرکوچیک یایه دخترتوگروه کربودم. من غبطه خورم، یه سیاه ازقلب بوستون توتنه ی دنیا. به شکلی پایان ناپذیرغبطه میخورم ونمونه م. (میدونی چی گریه مودرمیاره؟ شرح دادن ناوابستگی. « تموم آدمابرابرآفریده شدن.» ، این یه کلمه خوشگله. )
اگه توهم مثل من یه گردنکشی، کله تو به کاربنداز. خشن بودن کافی نیست. تواونارومی میزنی، اونام پلیس خبرمی کنن. بعدش کجائی؟ من حتی به شکل معمولیم، قوی نیستم. ( عادت دارم قوی باشم. عادت دارم تمرین کنم، روقضایاکارکنم، قدرت پچیده ت میکنه ودرحالی که اغلب مزیت به حساب نمیاد – توضیحات جودوروبخون. ازاون گذشته، گردن کردنکشی روهمرفته قلدری نیست – اوناورزشکاران، زدن دیگرون واسه شون یه ورزشه.)، چیزی که من ازنظراندازه وقدرت کم دارم، باپرجراتی تلافی می کنم. من خیلی بیباکم. این که میگن گردنکشاتوکله شون چیزی ندارن، یه دروغه. اگه تویه آدم کوتافکری، ازاین کاروکاسبی بزن بیرون.
   من توشکنجه دادن بهترینم. یه بچه یه اسباب بازی داره، بهش میگم «بگذارپوش نگاش کنه»، اون مشکوکه، منومی شناسه، میگه « بروپی کارت، پوش. »، مامانش ازنزدیک شدن به پوش مشکوک، بهش اخطارکرده. میگم « بده من، بده ببینمش. »
« نه، پوش. نمیتونم. مادرم گفت نمیتونم این کاروبکنم. »
    دستهاموبلندوازهم بازمی کنم. من یه پرنده م – آهسته، پرزور، آسون وآزاد. بامشخصات یه آدم پخته، سرموتکون میدم. من پرنده طوفانم. میگم:
« تومدرسه ای که میرم، یه معلم دارم که شعبده بازی یادم میده. آرنولدسالامانسی، پیکاناتوبده پوش. یکی بهش بده، دوتاپست میده. پوش خدای این دروهمسایه ست. »
بچه نامطمئن میگه « بروپی کارت، پوش. »
پوش دوباره باخودش میگه « اوکی، اوکی. من ناپدیدمیشم. اول انگشتا.»، انگشتام کف دستم گلوله میشه. « بعدساعدام. »، اوناطرف بالای بازوهام تامیشن. « حالابازوهام.»، تویه چشم هم زدن، روپشتم می چسبن ، مثل یه کوله پشتی کوچیک، بین لبه ی شونه هام جاگیرمیشن. (حالادومفصل گوشتیم. )، میگم « حالاسرم. »
   بچه وحشتزده میگه « نه، پوش ». من می لزرم وهمه چی میادسرجاش. مثل یه عروسک لرزون، ازساقه ش تکون میخوره وسرجای خودش جامیافته. « پیکان، پیکان، دوتابه جای یکی.»، یه پیکان میده دستم. « مزاحمت، مزاحمت، مزاحمت! »، پیکان رومی شکونم وتکه هاروپسش میدم.
   مطمئناچشم بندی درکارنیست. اگه بود، من یادمی گرفتم. کلماتشو کشف می کردم. برگردوندن آهسته وفشارای عجیب، توقف جریان خون، بوته هاروبکن، مثل یه راهب، آتش رومهارکن. من دنبال سرودای اصلیم، بعدچیزاروعوض می کنم. پوش این کارومیکنه!
    فقط ترفندومغلطه وجودداره. تردستی دهن، گردنکشی شاعرانه. فرمولشو میدونی:می پرسی « هیچوقت دیدی یه کبریت دودفه آتیش بگیره؟ »، ضربه رومیزنی، گوشتش به کندی میسوزه وخاموش میشه.
« بازی گشتاپو؟ »
« توچیجوری بازی میکنی؟ »
« اسمت چیه؟ »
« مورتون. »
میزنم توگوشش « تودروغ میگی. »
« آدم وحواومنوسفت نیشگون بگیر، رفتن کناردریاواسه شناکردن. آدم وحواپریدن تودریا. کی جامونده بود؟»
« منوسفت نیشگون بگیر. »
من سفت نیشگونش میگیرم. تجنیس بدنی معما. پوش تنبیه کننده، حل کننده معما.
   بایدچشم بندیای بیشتری توکیسه چشم بندباشه. من نمیدونم اوناچی هستن. گاهی وقتافکرمی کنم من تنهاکسیم که بچه هاروتویه اطاق، مدرسه، روزمین بازی وتودروهمسایه می شناسم. حسی پیدامی کنم که بایدداخل شم، هیچکس منونمی شناسه. میدونی چی دوست دارم؟ وایستادن توشلوغیا. بااوناتوفرودگاه منتظریه هواپیماشدن. یکی می پرسه ساعت چنده. من نفراولیم که جواب میدم. یاتوپارک بازی فوتبال، فروشنده که میاد. اون هات داگ ردمیکنه ته صف دراز. دلارکه میره بالاوپول خردبرمیگرده، منم میخوام دستمو بگذارم روش. من مبتکرم، صبورم.
یه بچه تویه ترن هوائی، میره مرکزشهر. لباسای کوچیک شوپوشیده، کفشاش برق میزنه، یه کلاسرش گذاشته. اون یه بچه ست که میره دفتربرنامه های مسافرت وتوریستای خارجی که بروشور، نقشه وعسکای کوههارو واسه یک واحدمدرسه بگیره – یه بچه که دنبال اعتباراضافی می گرده. تعقیبش می کنم. ازمرکزاطلاعات توریستی ایتالیابیرون میاد. زیربغلش پره. میرم کنارپنجره. دوبلوک دنبالش میرم، جلوی یه جدول که وامیسته، باشدت بهش تنه میزنم. اون یه تصادفه. تموم جزوه های چاپی اززیربغلش میریزه پائین، خودموبه گیجی میزنم، روکاغذای فلورانس راه میرم. پاشنه های کفش موباریوراپاک می کنم. ازوزوبالامیرم، رم شوغارت میکنم وروجزیره کاپری میرقصم.
   موزه صنعتی واسه پیداکردن بچه هاجای خوبیه. یه جوربچه ۵-۶ساله وبرادریه پسر۱۲- ۱۱ساله روتوروازگله جدامی کنم، می گم« بدو. »، می کشونمش توامتدادراهروای بالای راه پله هاو توسالوناوروسطح یه اشکوب. نفس بریده، یه دقیقه مکث می کنم.
می گم « من یه مقدارآدامس دارم، یه تیکه میخوای؟ »
   سرشوتکون میده، یه تیکه بهش میدم. باسرعت می کشونمش تویه سالن اجتماعات ورهاش می کنم. اون ساعتای زیادی گم میشه.
    توسینمامیرم کناریه بچه، بهش میگم« توبرادرموزدی، بعدازفیلم، بیرون منتظرتم.»
یه بازی روبه هم میزنم، توپوبالای سرم میگیرم« اینومیخواین؟ ازم بگیرین. »
میرم توسلمونی. یه بچه تونوبت منتظره، بهش میگم « نفربعدی منم. حالیته؟ »
    یه روزیوجین کرافت زنگ خونه مومیزنه. یوجین ازم میترسه، رواین حساب بهم کمک می کنه. اون پونزده ساله ست، غده های بزاقیش یه ایراداتی داره ویه ریزتف میکنه. چونه ش همیشه خشکه زده وترک داره. بهش میگم « تومیباس خیلی آب فروبدی، واسه این که آب زیادی ازدست میدی.»
اون چونه شوباکلینکس پاک می کنه ومیگه « پوش، پوش؟ یه بچه هست...»
« بهتره یه لیوان آب فروبدی، یوجین. »
« نه، پوش، مسخره نکن، اون یه بچه جدیده – تازه اومده. توبایداون بچه روببینی. »
« یوجین، یه کم آب فروبده. توداری می خشکی. هیچوقت به این بدی ندیدمت. همه ی کویرا داخلته انگار، یوجین.
« خیلی خب، پوش، امابعدتوبایدببینی...»
« ببلع، یوجین، بهتره ببلعی. »، باسختی می بلعه.
« پوش، اون یه بچه ویه نصفه ست، صبرکن، می بینی. »
« من واسه تو خیلی نگرانم، یوجین. توداری ازتشنگی میمیری، یوجین. بامن بیاتوآشپزخونه. »
   تودرگاهی فشارش میدم. اون خیلی هیجانزده ست. هیچوقت اونهمه هیجانزده ندیده مش. ازروشونه ش باهام حرف میزنه، ازدهنش سیل راه میافته، دندوناش مثل سنگ ریزه های ته ظرف ماهیه.
« اون یه کت اسپرت پوشیده بایه تیکه روقلبش، مثل یه شاه. پوش، شوخی نمی کنم. »
« مواظب فرش باش، یوجین. »
شیرآب نیمه داغ ظرفشوئی روبازمی کنم« کلینکستوخیس وچونه توپاک کن، یوجین. »
خودشوپاک میکنه ودستمالوتوجیبش میگذاره. تموم جیبای یوجین ورقلمبیده ست، باجیبای ورم کرده ش، شبیه قاچاقچیای دست پاچلفتی به نظرمیرسه.
« پاک کن، یوجین. ببلع، داری غرق میشی. »
« اون یه لکنت تماشائی داره، ازخنده میمیری.»
هیجانزده ست، مثل یه غدا، یک غده تودهنش، فرومیبره. »
« یه کم اب بنوش، پوجین. »
« نه، پوش. تشنه م نیست، راست میگم. »
« چرت نگو، بچه. واسه اینه که دهنت خیلی خیسه. توش، اونجاکه بهش میخوره، ازخشکی میمیری. این قضیه یه دلیلی داره. یک کم آب بنوش. »
« اون موهاشویه جوردیونه کننده کوتاکرده. »
من دستورمیدم « بنوش.»، باشدت تکونش میدم « بنوش! »
« پوش، لیوان ندارم. لااقل یه لیوان بده. »
« من نمیتونم این کاروبکنم، یوجین. تویه مریضی وحشتناک گرفتی. چیجوری میتونم اجازه بدم بالیوانای ماآب بنوشی؟ زیرشیرخم شوودهنتوبازکن. »
اون میدونه که بایداین کاروبکنه، تااین کارو نکنه، حرفاشوگوش نمیدم. توسینک دولامیشه.
شکایت میکنه « پوش، این داغه! »، آب توبینی وروعینکش می پاشه، یه لحظه چشماش بزرگ میشه.
« یوجین، تواونولمس کردی، مواظب باش، لطفا. خیلی نزدیک شیرآبی، سرتوبیشترتوسینک فروکن.» « داغه، پوش! »
« آب گرم بهتربتخیرمیشه. واسه دردی که داری، بهتره مایعاتو، پیش ازقاتی بزاقت شدن، بخارکنی. »
اون دوباره ازشیرآب می نوشه. بعدازمدتی می پرسم« فکرمی کنی کافیه؟ »
نفس بریده می گه «این کارومی کنم، پوش، واقعااین کارومی کنم.»
جدی می گم « یوجین، فکرمی کنم توبهتره یه کم خوراک بخوری. »
« یه کم خوراک، پوش؟ »
« درسته. بعدش، هروقت آب لازم داشته باشی، همیشه اونوداری. مثل یکی ازاون پسرای پیشآهنگ مدل شو. یه جورصلیب بادوتابندپارچه ای.»
« توازپسرای پیشآهنگ متنفری که، پوش؟ »
« اونابلدن خوب بخورن وبپوشن، یوجین. دوست ندارم توروهیچوقت بدون اون ببینم. همین امروزاونوبخر. »
« باشه، پوش. »
« قول بده. »
« باشه، پوش. »
« باصدای بلن بگو. »
اون به همون شکلی که من دوست دارم بشنوم ، قول میده، میگم:
« خب، بعد، بگذاربریم اون بچه ی تازه توببینیم...»
منومی بره توحیاط مدرسه، میگه « وایستا، خودت می بینی. »، خودش میره جلو.
پشت سرش صدامیزنم « یوجین، بگذاریه چیزی روبدونم. مهم نیست این بچه ی تازه شبیه چیه، تاوقتی من وتوباهم دوستیم،هیچ چی عوض نمیشه. »
میگه « آه، پوش. »
« هیچ چی، یوجین. منظورم اینه. اززیرمن بیرون نرو. »
« حتما، پوش. من اینو میدونم. »
    یه عده بچه گوشه دورافتاده حیاط، روزمین نشسته وروفنس تکیه داده ن.چوگانا، دستکشاوتوپاروزمین اطرافشون پخش پلاست. (جائی که جوکای کثیف می گفتن. گاهی وقتا بچه های کوچیک گوشه می گرفتن وکارائی که باباهاشون باماماناشون می کردن روواسه هم تعریف میکردن، به اونجانزدیک می شدم.)
علیرغم این که خودیوجین کثیف به نظرمیرسه، میگه « اونجاست، می بینی؟ تواونومی بینی؟ »
میگم: «ساکت باش.»، اونووارسی می کنم، مثل قدرت یه شکارچی، یخزده ست، بهش خیره می شم. بهت میگم، اون شاهزاداه ست. بلندقد، حتی نشسته شم بلنده. پاهای درازش توشلوارگرون پسریه که روکشتیابوده وحالاانگارمالک یه اسبه. احتمالاکسیه که لاتین میدونه – اون چی نمیدونه؟- یه جورآدم ساخته شده، مثل یه بچه بایه مادرخوشگل ویه پدرخوش تیپ، تویه بازی که صبحانه شوازرومیزکناری ورداشته، حتی توچهارده، پونزده وشونزده سالگیم، نامه شوازتویه بشقاب نقره ای ورمیداشته. حتماتفریحاتیم داشته، تمبرها، ستاره ها، چیزای دوست داشتنی مرده. یه کت اسپرت پوشیده، قهوه ای مثل پشم، کلفت مثل پوست سنگین. دکمه هاش جوانه های چرمین. کفشاش انگاراززین کنده کاری اسب وقنداق تفنگ ساخته شده ن. لباساش یه وقتی توطبیعت رشدکرده ن. باخودم فکرمیکنم:
« احساسات تواون لباسامیباس شبیه چی باشه؟ »
صورت وپوست زلالشونگامی کنم وحدث میزنم استخوناش مثل چوب تراش خورده سفیده. چشماش آسموناروتوش داره. موهای بلوندش مثل یه خورشیدنقاشی شده، روسرش حلقه حلقه شده.
یوجین میگه « نگاش کن، اون یه دختره. بروسراغش، پوش. »
    واسه اوناحرف میزد، رفتم نزدیک ترکه صداشوبشنوم. صداشم زلال وزیبااماکمی خارجی بود – مثل گوشت فصل پائیز. منوکه دید، مکث کرد، خندیدودست تکون داد. اونای دیگه نگام نکردن. صدام کرد:
« سلام، اگه دوست داری، بیااینجا. درباره پلنگاچیزائی به پسرامی گفتم. »
گفتم « پلنگا. »
یوجین پچپچپه کرد«کبریت دوبارمیسوزه رو بهش بده، پوش. »
گفتم « پلنگا، درسته؟ تودرباره پلنگا چی میدونی؟ »، صدام بلندبود.
« کبریت دوبارمیسوزه، پوش. »
« نه به اندازه استادتوگجیاه. من واسه بچه ها تعریف می کردم توهندمردای سطح بالائی هستن – اوناتوگجیاه نامیده میشن. من یه وقتی توجلگه های جنوب دوره میدیدم، تقریبابایدمدرک استادیمومیگرفتم، چنینیای سرخ به جبهه شمال حمله کردن و....خب بگذارفقط بگم که مجبورشدم اونجاروترک کنم. بگذریم، این توگجیاه هاهمون اندازه باپلنگ دوستن که شماباسگا. منظورم این نیست که اونارومثل حیونای خونگی نگهداری می کنن، وابستگی شون عمیق ترازاونه. سگ شما، مثل فیل تون،یه حیون خدماتیه. »
ناغافل پرسیدم « توهیچوقت دیدی یه کبریت دودفه آتیش بگیره؟ »
« چراکه نه، تومیتونی این کاروبکنی؟ ازیه کبریت مخصوص استفاده می کنی؟ »
یوجین گفت « نه، اون یه کبریت معمولیه. اون ازیه کبریت معمولی استفاده می کنه. »
« فکرمی کنی بتونی بایکی ازکبریتای من، این کاروبکنی؟ »
   یه قوطی کبریت ازجیبش درآوردوتودستم گذاشت. پوشش قوطی کبریت عینهورنگ کتش ووسطش یه تیکه بود – بااشاره دستی به همون کتی که پوشیده بودوطرف قلبش.
یه لحظه قوطی کبریتونگا داشتم، بهش پس دادم وگفتم« الان حس این کاروندارم. »
گفت « پس شایدیه وقت دیگه. »
یوجین پچپچه کرد« لکنت زبونش، لکنت تماشائی زبونش، پوش. »
گفتم « شایدیه وقت دیگه. »
من یه تقلیدکننده ی خوبم. میتونم حرف زدن توک زبونی، لکنت وگلوگرفتگی یه بچه ی مخصوص روتکرارکنم. دویاسه نفراونجابودن که باگرفتن آینه م جلوصداشون، ازخنده اشکشونودرآورده بودم. میتونم لنگیدن، کج راه رفتن، دخترونه ودست پاچلقتی دویدنشونوتقلید کنم. میتونم مثل اوناپرت کنم ومثل اونابگیرم. اطراف رانگاکردم، دوباره گفتم:
« شایدیه وقت دیگه. »، هیچکس بهم نگانمی کرد.
تازه واردگفت « خیلی متاسفم، مااسم همدیگه رو نمیدونیم. توکی هستی؟ »
گفتم « معذرت میخوام، توکی هستی؟ »
گیج به نظررسید. بعداندوهگین ومایوس به نظررسید. هیچکس هیچ چی نگفت.
یوجین پچپچه کرد« این که خوب به نظرنمیرسه. »
درست می گفت. من درمقابل اون، هیچ چی نبودم. فقط عیباونقصارومیتونستم تقلیدکنم. یه بچه نخودی خندید. شاهزاده یه انگشت شورولبش گذاشت وگفت «هیس! »
یوجین زیرزبونی گفت « اونونگاکن. اواخواهره. »
تازه اومده، دوباره شروع کردواسه اوناحرف زدن. من توچن قدمی چمباتمه زدم. ریگاروروندم تومشتام، یه ظرف تویه ساعت شنی، ازیکی تویکی دیگه.
اون ازجنگلاوکویراحرف زد. ازراههای تجاری باستانی وسفرای هیولاهای عجیب گفت. درباره گم شدن شهراویه دریابه اعماق،توضیح داد. یه داستان درباره ی یه پسربودکه گیردزداافتاده بود. یه زن توداستان – روشن نبودکه مادرپسراست – شکنجه شده بود. به این بخش داستان که رسید، چشمای گوینده یه لحظه ابری شدوبایدپیش ازادامه، مکث میکرد. بعدگفت پسرچجوری فرارکرد – بازرنگی عملی می شد – کمک پیداکر. قبیله نشینای کوهستان سوارفیلامیشن. فیلابه غاری که زن هنوزتوش زندونیه، حمله میکنن، غاربایدفرومیریخته وزن رومی کشته، یه گاوپیرهجوم میبره وباتنش اززن حفاظت میکنه. تن سنگین شوبرابرریزش صخره هاقرارمیده. فیل تویه حیون خدماتیه.
گذاشتم یه ریک روشستم ثابت بمونه وبایه قوس بالای سرش بپره. بعضی ازدیگرون که دیده بودن، بهم خیره شدن، پسرتازه اومده حرف زدنشوادامه داد. آروم آروم منحنی روپائین آوردم وگذاشتم تکه سنگ ازنزدیک سرش بگذره.
یوجین آهسته گفت « می بینی؟اون ترسیده. وانمودمیکنه متوجه نیست. »
قوس کم شدنشو ادامه داد. حرکت شن سریع ترومستقیم ترشد. حالاهیچکس حرفاشوگوش نمیداد، امااون حرف زدنشوادامه داد.
گفت « جادو، چیزی که حادثه جویادکترجادوگرش میگن. ادویه جاتی هست که تحریکاتو شدیدمیکنه. پودر«بوگدوی »واقعامیتونست رشدصخره هاروتحریک کنه. تجارآلمانی حاضربودن واسه به دست آوردن این فرمول، بجنگن. خب، شمامیتونین ببینین این قضیه واسه کشورای سطح پائین، معیش چی بود. اونابدون معادن تودسترس، هیچوقت نمیتونستن سیستم یه سدموندنی روبسازن. اماباپودربوگدوی...»
اون دستشودرازکرد، ریگی روکه پرت کرده بودم، مثل یه توپ پینگ پونگ وتصادفی گرفت. حرفشودنبال کرد:
« اونامیتونستن یه سنگ ریزه روبه یه سنگ ابزارتبدیل کنن، ابزاروبه کاربگیرن وسنگارورشدبدن، سنگائی که صخره می شدن. مثلااین تکه سنگ ریزه های کوچیک، میتونستن تبدیل به کوه بشن. »
مثل من، شست شوکف دست فرووریگوروناخنش میزون وپرت کرد، ریگ مث یه موشک ازروناخنش بالارفت وبه شکلی ناممکن، قوس بالابلندی گرفت وناپدیدشد. حرفشوپی گرفت:
« هیچوقت مشخص نشد پودربوگدوی چی کارای زیادی کرده بود. »
   بلندشدم، یوجین سعی کردمنودنبال کنه، گفت« گوش کن، تومیتونی اونوبه دست بیاری. »
بهش گفتم « توببلع، ببلع، خوکچه! »

    من زندگی آسیب پذیرخودمودنبال کرده بودم: پوش درجستجوی شکاف، فروشنده دوره گرد، تو سمنتای ترک خورده خصوصیات آدما، یه سازنده آوار. چی آسیب پذیرنیست؟ کی اینجور نیست؟ یه چیزغیرقابل گفتن، امااونومیگم، چیزی که تفکرناپذیره، من بهش فکرمی کنم. من وشیطون، سرآخر، ماکارای کثیف خدارومی کنیم.
   اونوترک کردم، کناردوازه یه باربرگشتم، پسراهنوزدورش بودن، یوجین بی مصرف بهش نزدیک ترشده بود، یاروواسه ش پشت فنس جابازکرده بود، رفتم خونه.
    دویدم طرف فرانک، یه پسرخپله. آماده شده بودازخیابون بگذره، دیده بودمش، رفت که بایه حرکت شلخته خودشوازدسترسم دورکنه. میتونستم بهش بگم: گرچه میتونم بگیرمش، امابی خیال رفتم تویه جوربی نزاکتی بی تفاوتی که یه وقتی خوش داشتمش. ازش که گذشتم، انگارسرگشته وکمی صدمه دیده بود، قضیه یه کم عجیب به نظرم رسید – مقصر، حتمامقصره. چراکه نه؟ گذشت کننده های خسته ازبخشیدن شون. هیچوقت هیچ چی نمیتونه بخشیده بشه، من هیچ چی رونمی بخشم. اوناروهدف قرارمیدم. خپله ها، گنگا، ژولیده هاودلقکا، چلاقا، هیکل درستاوناقصا، احمقاوبچه های بادهن پرخمیرذرت وتموم آدمائی که مغزوقلب شون بسته شده وتموم بازنده ها، کی بهشون اهمیت میده؟ فرانک، پسرخپله، میدونست وخجالت زده ازکنارم گذشت. منوکه دید، هیکل پهن وخپله وشق رقش به شکلی مضحک حالت جنگی گرفت، نزدیک که شد، شل ووارفته بود، تقریبایه باردیگه م تسلیم بخشیدن شده بود. کی اهمیت میده؟
    خیابوناپره ازخطاکارا. بگذارتوحال خودشون باشن. یه نمونه بود، یه نمونه شل ول. واسه چی میتونست اینجاباشه، واسه چی اومده بود، چی میخواست؟ غیرممکن بودکه این قهرمان ازهندوهرجای دیگه، خونه شواینجاساخته باشه. که اون مثل فرانک، پسرخپله ویوجین یامثل من، اینجاتویه آپارتمان زندگی کنه. که توزندگی ماشریک باشه.
    بعدازظهردنبال یوجین گشتم. اون توپارک، رویه درخت ویه کتاب رودامنش بود، روتنه کلفت درخت تکیه داده بود.
صداش کردم « یوجین! »
« پوش، اونابستن، امروزیه شنبه ست، پوش.ردکونابستن. دنبال سالن نهارخوری گشتم. دکونابستن. »
« اون کجاست؟ »
« کی، پوش؟ توچی میخوای، پوش؟ »
« اون، دوستت. شاهزاده. کجاست؟ بهم بگو، یوجین، ازدرخت پائینت می کشم. آتیشت میزنم. قسم میخورم. اون کجاست؟ »
« نه، پوش. من درباره اون آدم اشتباه می کردم. اون نایسه. اون واقعانایسه. پوش، اون درباره دکتری باهام حرف زدکه میتونه کمکم کنه. ولش کن به حال خودش، پوش. »
« کجاست، یوجین؟ کجا؟ تاسه میشمرم. »، یوجین شونه بالاانداخت، ازدرخت اومدپائین.
    اسمی روکه یوجین داده بود، پیداکردم، یه اسم خارجی – روزنگ بیرون هال. زنگ وزوزکرد، دروفشاردادم وبازکردم. داخل وایستادم وپله های فرش شده ونرده های زاویه دارونگاکردم.
« خانومه پیروترسیده به نظررسید« چی شده؟ »
صداکردم « بچه ی تازه، بچه ی جدید. »
صدای خانومه روشفتم « این باتوکارداره. »
« بله؟ »، صداش یه جوری تقلیدنشدنی بود. پله های طبقه اولوبالارفتم، خودموعقب ورودیوارتکیه دادم، میله نرده های جعبه ای بالارونگاکردم. مثل وایستادن تویه لوله بود.
« بله؟ »
ازپائین پله هاکه وایستاده بودم، تونستم فقط یه چکمه ببینم، اون چکمه پاش می کرد.
« بله؟ قضیه چیه، لطفا؟ »
غریدم « تو، ازآینه وشکل مدل ساخته شدی، منم، پوش گردنکش که اینجاوایستاده! »
صدای قدمای ملایم وتندشوشنفتم که پله هارومیامدپائین – فنری واسفنجی اضطراری. جرینک جرینگ میکرد، حرومزاده. اون سکه داره – میتونم اوناروببینم: طلائی وگردناکامل، رشدیافته، الهه های عظیم الجثه. سراشون به نرمی انگشت. بازوهاشون ازبین رفته – کلیدای جعبه های عجیب ودرای کلفت. چکمه هاشودیدم. خودموعقب کشیدم.
گفتم « آوردمت پائین؟ »
« لطفاساکت، اینجایه زن مریض هست ویه پسرکه بایدمطالعه کنه. یه مردبااستخونای ناجور، یه پیرمردم احیتاج به خوابیدن داره. »
گفتم « اونابه خواسته شون میرسن. »
گفت « مامیریم بیرون. »
« نه. تواینجازندگی میکنی؟ چه کارمی کنی؟ میخوای تومدرسه ماباشی؟ کجاواقعیتو میگی؟ »
هیس! لطفا. توخیلی هیجانزده ای. »
گفتم « اسمتوبهم بگو. »
   فکرکردم: اسمش متیونه مبارزه من باشه. پیاده روهای تازه روخراش داده، رودیواراروگج کاری کرده، روکاغذنوشته وتوخیابون پرت شده. خیلی رشته های دیگه روپشت سرگذاشته وخودشوبه شهرت رسونده. بایددروش انداخت، بایدشکافتش وازروش ردشد. بایدلکه داروپامحوش کرد – بچه ی جادوگرمن.
« اسمتو بهم بگو. »
باصدای ملایم گفت « جان. »
« چی ؟ »
« اسمم جانه. »
« جان چی؟ دنباله شو ادادمه بده. من پوش گردنکشم. »
گفت « جان ویلیامز. »
« جان ویلیامز؟ جان ویلیامز؟ فقط همین؟ فقط جان ویلیامز؟ »
خندید.
« اون که روزنگه کیه؟ اسم روصندوق پست؟ »
گفت « اون خانوم به من احتیاج داره »
« اون اسموازاونجابکن. »
گفت « من بهش کمک می کنم. »
« تودیگه اون کارونکن. »
« یه مردهست که دردداره. یه زن که پیره. یه شوهرکه ترسیده. یه همسرکه افسرده ست. »
گفتم « توزورگوئی، جان ویلیامزیه حیون خدماتیه. » وتوراهرودادزدم.
برگشت وشروع کردازپله هابالارفتن. برجستگی پشت پاهاش توجلدچرمیش شکوفه کرد.
واسه ش پچپچه کردم « معشوقه! »
روکف بالاکه رسید، طرفم برگشت، سرشوبااندوه تکون داد.
گفتم « می بینیم. »
گفت « چی رومی بینیم، ماچی رومی بینیم؟ »
    اون شب اسمشو رودیوارکنارورزشگاه باحروف فوق العاده درشت نقاشی کردم. صبح هنوزهمونجابود. امااون چیزموردنظرم نبود. هیچ چیزافسونگرانه توحروف عظیم نبود، نه فریادونه نفرت. من هیچوقت بایه گروه مسافرت نکرده م، توتکه پاره کردن من هیچ همراهی نبوده، امااین چیزرودیوارانگارکارخرابکارابود، یه تولیدسطح پائین گردنکشا. بهش نگاکه میکردی، ازدرست تلفظ کردن اونامتعجب می شدی. یه جورشگفت آوری اجازه یافته بودهمونجابمونه. هرروزیه چیزجالب بیشترتواسم غول آسابود. چیزی ازمهمون نوازی اضافی، خوشامدگوئی افراطی. جان ویلیامزباید یه قهرفوتبال بوده باشه.یایه کسی پشت سرگروگانگیرا. سرآخرمجبورشدم ازسرخودم بازش کنم. یه چیزی عوض شده بود.
   یوجین خوراک خوردنشوادامه نمیداددیگه. پسرا، بهشون که میرسیدم، گفتگوکردنشونوقطع نمی کردن. یه بعدازظهریه دختربهم چشمک زد.(پوش هیچوقت بادختراکارنداشته. اونافرمونبری یه بخش ازطبیعت شونه. اونازمینین. منوبه اشتباه ننداز، لطفا. یه راهی هست که اوناتوش به عنوان چشم انداز، مثل گلای تویه مزاسم سوگواری، انجام وظیفه می کنن. اوناسرزندگی عجیبی دارن. اوناسازمان دهنده ی تجمع مردم عادی ورقصان. اوناکتاب سال درمیارن. اوناخانومای خون گرمین، من نمیتونم به اونازوربگم.)
    جان ویلیامزتومدرسه بود، اماجزواسه نگاهای تندتوراهرو، هیچوقت ندیدمش. معلماچیزائی روکه اون توکلاسای دیگه واسه شون گفته بود، تکرارمیکردن. اوناازروکاغذای ویلیامزمی خوندن. توورزشگاه، مربی نمایشنامه هائی که اون ساخته بودروتشریح میکردوعکسائی که اون گرفته بودرواونجامیگذاشت. همه درباره اون حرف میزدن ویه علامت عشق بهش رجوع میدادن. اگه گفته می شدکه به یکی ازاوناخندیده، دخترمعرفی شده سرخ یاگرفتارحالت بدتری می شد، یه جوراسرارآمیزی به نظرمیرسید. (بعدتونسته بودم دختره روتنبیه کنم، بعدمیتونستم.)، آروم آروم توتموم دفترای یادداشت وحاشیه پیش نویسای اونا، اسمش شروع کردبه ظاهرشدن.(کاری که رودیوارکرده بودم روبه خاطرم که میاورد، ناراحت می شدم.)، کتابای بزرگ نقاشی بادقت واستادانه با« جی. اس » و« وی.اس» تزئین شده ن، تووردی دوران باستان حضوریافت وآفسانه هاروآذین کرد. این جریان گلدوزی ناخودآگاه عشق بود، صیقل امیدواری ابلهانه. حتی مدیریتم از وضع جان ویلیامزآگاه بود. توگردهم آئی اصلی، جان ویلیامز روآدمی نامیدکه تموم رکوردای موجودمدرسه درزمینه اداره موسسات خیره روپشت سرگذاشته. خانوم مدیرگفت:
« من قبل ازجان ویلیامز، هیچوقت شهروندی به این خوبی ندیده م. »
زندگی کردن باگردنکش یه چیزه، زندگی کردن بایه قهرمان یه چیزدیگه. نفرت همه رومن می فهمم، عشق هیچکس رونمی فهمم، گله وشکایت همه رودرک می کنم، شادی هیچکس رونمی فهمم. میمرو دیدم. میمرسالای زیادپیش فارغ التحصیل شده بود. میمرابله رودیدم. گفتم:
« میمر، توتوکلاس جان ویلیامزی؟ »
« اون خیلی باهوشه. »
« آره، امااین قضیه منصفانه ست؟ توسخت ترکارمیکنی. من مطالعه کردن تورودیده م. ساعتامطاله میکنی. هیچ چی ازش درنمیاد. اون باهوش به دنیااومده. تومیتونستی یه کم ازاونچی اون تمومشو دراختیاره داره روداشته باشی. این قضیه منصفانه نیست. »
میمرمیگه « اون خیلی باهوشه، فوق العاده ست. »
اسلودلنگه. اون یه کفش پاشنه بلن پاش میکنه که تعادلشوبرقرارکنه. میگم:
« اهه، اسلود، من دویدن جان ویلیامزرودیده م. »
اسلود میگه « اون اسباروتوپارک زده. کارخیلی قشنگیه. »
« ویلیامزخوش تیپه، مگه نه، کلاب؟ »
کلاب مثل مسمومای رادیواکتیوبه نظرمیرسه. اون اکنه ی شدیدداره. زیرمرض اکنه ش بیریخته.
کلاب میگه « اون دختراروتورمیکنه. »
    باخودم میگم « اون همه چیزروتصاحب میکنه، من توحسادت خودم تنهام. سرگردون دریای شهوت خودمم. انگارمن پیامبرکراواحمقا بوده م. میخوام فریادبزنم، خنگای ساکن. چی خوب خنده ی اون توشماتاثیرمیکنه، خوش قلبیش چی فایده داره؟
    روزدیگه یه کاراحمقانه کردم. رفتم توکافه تریا، یه پسروپرت کردم بیرون وجاشو توصف گرفتم. احمقانه بود، تقریباترس تمومشون ازبین رفته بود، حس کردم میباس یه ضرب شست نشون بدم. پسره فقط نیشخندزدوگذاشت ردشم. بعدیکی اسمموصداکرد. خودش بود. طرف صورتش برگشتم، گفت:
« پوش، تونقره توفرامو کردی.»
داددست دخترجلوش، دختره داددست پسرجلوش، سرآخرتوته صف بهم رسید. من طرح می کشم وتله میگذارم. فکرمیکنم، تودام میندازم. ترفنداوتله ها. روزای گذشته روبه خاطرمیارم، وقتی که راهای صربه زدن انگشتاوخردن کردن شست پابود، راهای کشیدن بینیا، چرخوندن سراو پیچوندن دستابود – دوران قدیم قانون فلیچ، من عادت داشتم جادوی ازمیان رفته ی فریب زورگوئی روتحمل کنم. امافکرمی کنم درمقابل جان ویلیامزهیچ چی کارگرنیست. چیجوری اون اونهمه میدونه؟ اون یه گردنکش آماده ست، به اون یکی نمیشه اعتمادکرد.
این قضیه بدوبدتره. توکافه تریا، اون بافرانک غذامیخوره. بهش میگه:
« تونبایداون سیب زمینیاروبخوری، بستنیم نبایدبخوری، فرانک. یادت باشه، یه ساندویچ. هفته پیش سه پوندوزن کم کردی. »
پسرخپله باصورت پهن وعشق بهش می خنده. جان ویلیامزدستشودوراون می پیچه، انگارمی چلوندش.
اون تودرس خوندن، به میمرکمک میکنه. درساشوکنترل میکنه وشعبده وکوتاه نویسی بهش یادمیده:
« میخوام تونقش افتخاری، اون بالابامن باشی، میمر.»
اونوبااسلودلنگ می بینم. اونامیرن ورزشگاه. ازبالکن نگا میکنم:
« بگذاراون بازوهاروتقویت کنیم، دوستم. »
اوناباوزنه هاکارمیکنن. عضلات اسلود بزرگ میشه، اونارواستخوناش شکوفه میزنن.
   خودمورونرده تکیه میدم، طرف پائین ودادمیزنم:
« اون میتونه میله های آهنی روخم کنه! میتونه یه دوچرخه روپدال بزنه؟ میتونه روزمین پرچاله چوله راه بره؟ میتونه ازیه تپه بالابره؟ میتونه تویه صف منتظروایسته؟ میتونه بایه دختربرقصه؟ میتونه ازیه نردبون بالابره وازرویه صندلی بپره پائین؟ »
اسلودازمن دزدیده شده، پائین، رویه نیمکت می شینه ویه وزنه روبلن میکنه، وزنه روتوامتداد بازوهاش تاموازات سینه ش بالامیبره. اونوبالاوبالاترمیبره. اونومیبره بالای شونه ها، گلووسرش. گردنشوعقب خم میکنه که ببینه چی کارکرده. اگه وزنه می افتاد، گلوشوخردمیکرد. روبه پائین وخنده ش خیره موندم.
یوجین روتوراهروامی بینم. وامی ایستانمش، می پرسم « یوجین، اون واسه توچی کارکرده؟ »
یوجین می خنده، قبلاهیچوقت این کارونکرده بود، رودخونه دهنشو می بینم، بارضایت خاطرمیگم « مدخیلی بالاست. »
ویلیامز کلاب روبه یه دخترمعرفی کرده. اونادوبرابرشده ن.
   یه هفته پیش، جان ویلیامزاومدخونه م که ببیندم، نگذاشتم بیادتو.
« لطفادروبازکن، پوش. میخوام باهات حرف بزنم. میشه دروبازکنی؟ پوش؟ فکرمی کنم بایدباهم حرف بزنیم. فکرمی کنم میتونم کمکت کنم که شادترباشی. »
عصبانی بودم. نمی دونستم بهش چی بگم« نمیخوام شادترباشم. برودنبال کارت.»
این چیزی بودکه بچه های کوچیک به من می گفتن.
« لطفا بگذاربهت کمک کنم. »
شروع کردم به تقلید کردن صداش « لطفابگذارکمکت کنم. لطفامنونتهابگذار. »
« بایدباهم دوست باشیم، پوش. »
« معامله ای توکارنیست. »
شوکه شده م، نزدیکه گریه کنم. میتونم چی کارکنم؟ چی کار؟ میخوام اونوبکشم.
   درو دوقفله میکنم وبرمیگردم تواطاقم. اون هنوزبیرون وپشت دره. سعی کرده م زندگی خودمو، جوری زندگی کنم که بتونم همیشه ساده لوحاروازکناردرخونه م دورکنم.
    اون این بارخیلی دوررفته، بااندوه فکرمی کنم بایدباهش مبارزه کنم. بایدباهاش بجنگم. پوش گردنکش. بااندوه احساس دردمیکنم. پوش گردنکش. بایدباهاش بجنگم. نه واسه حفظ افتخار، برعکس. هربارکه می بینمش، میباس باهاش بجنگم. بعدفکرمی کنم ومی خندم. اون واسه من یه کاری کرده. اینومی فهمم. اگه باهام بجنگه، شکست میخوره. اون شکست میخوره، اگه باهام بجنگه. پوش گردنکش، کردنگشی میکنه، این یه قانون طبیعی فیزیکه. میدونم اون میزندم. امامن نمیخوام آماده شم، نمیخوام تمرین کنم. نمیخوام ازترفندائی که بلدم استفاده کنم. این یه قدرته، دربرابریه قدرت دیگه، قدرت من ده برابره، واسه این که فک من ازشیشه ست! اون همه چیزو نمیدونه. نه، اون همه چیزونمیدونه. فکرمی کنم حالامیتونم برم بیرون. اون هنوزاونجاست. میتونم توراهروبکوبمش. بازفکرمیکنم نه، میخوام بچه هام ببین، دوست دارم اونام ببینن!
   روزبعدخیلی هیجانزده م. دنبال ویلیامزمی گردم. توسالنانیست. توکافه تریاگمش میکنم. تومحوطه مدرسه، جائی که باراول دیدمش، دنبالش می گردم.(اون حالابچه هاروسازماندهی کرده. بازیای تبتی وژاپنی بهشون تعلیم میده. وادارشون میکنه بازیای فراموش شده مرگ رواجراکنن.)، منومایوس نمی کنه. اونجا، تومحوطه ست، یه دایره م دورشه، یه حلقه ازمریداش.
   داخل حلقه می شم. خودموفشارمیدم بین دوتابچه که می شناسم شون. اوناسعی می کنن جاعوض کنن، پچپچه واخم می کنن.
   ویلیامز منومی بینه ودست تکون میده. خنده میتونه گلارورشدبده. اون میگه:
« بچه ها، بچه ها، واسه پوش جابازکنین. باهم دست بدین، بچه ها. »
اوناورودموتوحلقه خوشامدمیگن. یه نقردستمومی گیره، بعدیکی دیگه. باخونسردی، باهمه دست میدم. منتظرمیشم. اون همه چیزرونمیدونه. شروع میکنه:
« بچه ها، امروزمیخوائیم یه بازی یادبگیریم که شوالیه های لرداوپادشاهای فرانسه قدیم، تویه قرن دیگه بازی میکردن. ممکنه الان اونونشناسین، بچه ها،امروزبه یه شوالیه فکرکه می کنیم، به اسب جنگی شم فکرمی کنیم، حقیقت اینه که اسب یه حیون نادربود – درکل یه حیون دست آموزاروپائی نبود، آسیائی بود. مثلادراروپای غربی، تاقرن ۱٨چیزی به اسم اسب کاری وجودنداشت. یه اسب خیلی گرونترازاون بودکه توکارای سنگین مزرعه به کارگرفته شه.(توضیحا، رواج قحطی های اتفاقی تواروپای غربی، توآسیاتاقرن ۱۹ثبت نشده، دورانی که تجارت اسب بین اروپاوآسیادراوج بود.). نه تنهاخریدن اسب، که نگهداریشم گرون تموم می شد، تاقرن دهم علوفه ارزان تواروپاتولیدنمی شد. البته وقتی خطرات فوق العاده ی اسب جنگ آوریک شواله که به طورطبیعی پیش میامدرودرنظربگیرین، شروع می کنین به احساس کردن این که اداره تموم شوالیه هابااسب، برای یه لردچقدرگرون تموم می شده – مگه این که فوق العاده ثروتمندمی بوده. لردمیخواست کاملامطمئن بشه شوالیه هائی که اسب روصاحب میشن، بدونن چطوربایدازش نگهداری کنن.(تنهاشوالیه های برگزیده – سپاهی های کارکشته – همیشه اسبارودراختیارداشتن. نمیدونیم که بیشترشوالیه ها، شوالیه خانگی بودن وشوالیه های داخلی نامیده می شدن.)
   این بازی طراحی می شدکه لردیاشاه ببینه کدوم یکی ازشهوالیه هامهارت وقدرت کنترل اسب تحت اختیارشو داره. بدون حرکت دادن پاهات، بایدسعی میکردی تعادل کسی روکه نزدیکته به هم بزنی. هرمرددونفرمخالف داره، رواین حساب قضیه خیلی مشکله. اگه یه مردسقوط کنه، یااگه زانوش بازمین تماس بگیره، ازدورخارج میشه. دایره بازشده، بلافاصله بایددوباره بسته شه. حالایه مرتبه فقط واسه تمرین...»
   حرفشوقطع کردم« فقط یه دقیقه. »
« بله، پوش؟ »
   دایره روترک میکنم ومیرم جلووباهرچی قدرت دارم، یه مشت میخوابونم توصورتش. طرف عقب قیلی ویلی میخوره. پسرامیغرن. اون خودشوجمع وجورمیکنه. فکشومیماله ومی خنده. فکرمیکنم میخواداجازه بده دوباره بزنمش. واسه این کاراماده م. اون میدونه میخوام چی کارکنم وانفعال خودشونشون میده. برنده م که بشم، اماده م منوبزنه. آماده می شم باتیپابکوبمش. پام که میره بالا، مچ پامومیگیره وپرزورمی پیچونه، توهوامی چرخم، ولم میکنه که برم وباشدت به پشت، روزمین کوبیده میشم. تعجب میکنم که کارشو چقدرساده انجام داد. فکرنکنم بچه هامتوجه قضیه شده باشن. بلن میشم، دارم دورمیشم، دستی روشونه مه، باشدت منودوراطراف می کشه ومیکوبدم.
ذوق زده میگه « جواب همیشه ی گردنکشی اینه! »
« طرف دیگه ی صورتت کجاست؟»، اینوکه می پرسم، طرف عقب پرت میشم.
فریادمیزنه« یه صورت واسه گردنکشا!»، میپره روم، مشتشوبالامیبره، خودمومچاله میکنم. خشمش وحشتناکه. نمیخوام دوباره کوبیده شم. طرف بچه هادادمیزنم«می بینین؟ می بینین؟»، اماترن طرف استلال گذشته موازدست داده م. بی هیچ دلیلی اونوزده م. حالانمیتونم به خاطربیارم چی دیدگاهی داشته م.
   مشتشوپائین میاره، ازروسینه م بلن میشه. بچه هاشادی میکنن، فریادمیزنن:
« هورا!...هورا!...هوزا!...»، این کلمه مضحک به نظرم میرسه.
   سعی می کنم بلن شم، دسشتو پیش میاره. خیلی مشکله آدم بدون چی کارکنه. اوه، خدای من! خیلی مشکله آدم بدونه کدوم اشاره درسته. حتی اینم نمیدونم. اون همه چی رومیدونه ومن اینم نمیدونم. من یه احمق روزمینم. یه دست پشت سرم، طرف بالافشارمیده، یکی دیگه هنوزادامه نمیده، اماوقتی لازمه، توقلبت دردناخن میکشه. دادن بهترازگرفتنه، مطمئنا. سرآخر، احتیاج نداشتن بهترینه.
   ترسیده، حدس میزنم چی ازدست میدم، خودم به تنهائی بلن میشم.
می پرسه « دوست باشیم؟ »، دستشوواسه فشردن پیش میاره.
« اونوبگیر، پوش! »، صدای یوجینه.
اسلودلنگ پیش میاد« بروجلو، پوش! »
صورت کلاب میدرخشه، میگه « پوش، نفرت خیلی زشته! »
فرانک باریکتروبلن ترشده، آهسته پیداش میشه « حس بهتری میکنی، پوش. »
میمرمیگه « پوش، احمق نباش! »
   سرموتکون میدم. ممکنه اشتباه کنم. احتمالااشتباه میکنم. تموم چیزی که میدونم، سرآخرحس خوبیه که دارم. غرغرمی کنم « هیچ کاری نمی کنم، هیچ معامله ای. »
شروع میکنم به حرف زدن که نفرتمورواونابپاشم. حالااوناحتی یه هدف آسونم نیستن:
« شوالیه های حادثه جوت – شوالیه های کارکشته ت – همیشه اسب دارن. اسلودممکنه برقصه، کلاب ممکنه ببوسه، امااوناهیچوقت واسه اون کارخوب نیستن. پوش حیون خدماتی نیست. نه. نه. میتونی اینوبشنوی، ویلیامز؟ هیچ جادوگری ئی توکارنیست، امانه گفتنت ازبله گفتنت هنوزقوی تره. بی اعتمادی جائیه که من باورمومیگذارم. طرف بچه هاچرخیدم ، گفتم:
«شما واسه چی حل شدین؟ فقط شوالیه های حادثه جوت واسه همیشه اسب دارن. شماواسه چی اینجورمحوشدین؟ میمرتوکله ش مبلغی پرداخت میکنه؟ گرسنگی کثیفتوچی جوری دوست داری، بچه ی لاجون؟ اسلود، تومیتونی منوبشکونی، امانمیتونی منوبگیری. کلاب هیچوقت بدون درد، نمیتونه صورتشوبتراشه. بیریخت، بگذاربهت بگم، هنوزتوچشم تماشاگره! »
جان ویلیامزواسه من عزداری میکنه. اون ناراحت غم باحال خودشه. هیچکس همه چی رونداره – حتی جان ویلیامز. اون منونداره. فکرکنم هیچوقت منونداشته باشه. اگه زندگی فقط واسه انکاراون بود، تقریباواسه م کافی بود.الان اگه میخواستم، میتونستم صداشوتقلیدکنم. منوکه ازدست داد، انحرافش شروع شد. فریادمیزنم واونوتوهم میمالم:
« تو، ازرده خارج، نمیتونی استیلاتورومن اعمال کنی. پوش، پوش گردنکش ازتومتنفره! »
یوجین فریادمیزنه « یکی اینوخفه کنه! »، حرف که میزنه، بزاق ازدهنش راه برمیداره.
« ببلع! خوکچه، فروبده! »
طرفم خیزبرمیداره. ناغاقل دستاموبلن می کنم، وامیایسته. یه قدرتی توخودم حس می کنم. من پوشم، پوش گردنکش، خدای دروهمسایه. این قضیه تجسمی ازغبطه وحسادت ونیازه. من رقابت، تلاش وتقلیدمی کنم ومسابقه میدم، توهرحادثه ی موجود، مدعیم. من خودمونساختم. احتمالانمیتونم خودموحفظ کنم، ممکنم هست، این تنهااحتیاجیه که ندارم. کمبوداموامتحان می کنم، واسه همینه که برنده میشم – بانداشتن هیچ چی واسه باختن. این قضیه به اندازه کافی خوب نیست. من میخوام ومیخوام ومیخوام وازخواستن میمیرم، امااول چیزائی خواهم داشت. تواین وقت چیزی خواهم داشت. اینوباصدای بلن میگم « اون وقت یه چیزی خواهم داشت! »
طرفشون قدم ورمیدارم. قدرت به سرگیجه م میندازه. اون عظیمه. اونا اینوحس میکنن. اوناعقب می کشن. اونازیرسایه بالای گسترده ی من قوزمی کنن. این مرتبه دیگه فریب نیست، سرآخرجادوی واقعیه، یه چیزواقعی: توطئه نفرت من وآشتی ناپذیری منه.
منطق هیچ نیست. آرزوپرقدرته.
طرف یوجین حرکت میکنم ومیغرم « من یه چیزخواهم داشت، »
اون جیغ میکشه « وایستاعقب! توچشمت تف میکنم!. »
« یه چیزی خواهم داشت. من وحشت خواهم داشت. من تشنگی خواهم داشت. من قحطی میارم، قحطی مسری. همراهش تشنگی، محرومیت، محرومیت، ناباروری، پوچی. غده های بزاقیتوخشک میکنم، چشمه تومسموم میکنم. »
   یوجین داره میلرزه، نفس نفس میزنه، خشمگین میجوه. دهنشوبازمیکنه، دهنش خشکه. گلوش خشکه. روزبونش سنگ ریزه ست.
   اوناناله میکنن، وحستزده ن، ازجامیپرن بالاکه ببینن. ماداریم باهم پرت می شیم. اسلود، فرانک، کلاب، میمر، دیگرون، جان ویلیامز وخودم. من آشتی یانفرتمودوتکه نمی کنم. اون تنهاچیزیه که دارم، تموم چیزی که میتونم حفظ کنم، گردنکشی من آرامبخشه. اون واسه م کافیه، من این کارو میکنم.
   نمیتونم اونارونزدیکم تحمل کنم، میرم برابرشون. اوناروپرت میکنم دور. اوناروخاموش میکنم. فشارشون میدم، به اطراف پرتشون میکنم. بیوقفه فشارمیدم....