منازعات جناحی و ظرفیت‌های دموکراتیک
فروزان افشار


• اصلاح‌طلبی خودش را در پروسه‌ای بازتولید می‌کند که صندوق رأی آخرین مرحله‌ی آن است. به همین دلیل، اعمال فشار بر آن را نیز نباید به صندوق رأی موکول کرد. این اعمال فشار، در گرو پروراندن فضایی عمیقاً انتقادی و چالش‌گرانه در قبال آن، و از سوی دیگر، برملا کردن ضعف‌ها و کاستی‌های گفتمانی آن‌ است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۱ بهمن ۱٣۹۶ -  ۱۰ فوريه ۲۰۱٨




در جریان اعتراضات دی‌ماه و پس از فرونشستن آن، بسیارانی به‌ صرافت «گفتگو» با اولیای امور افتادند. نامه‌ها و بیانیه‌ها عمدتاً خطاب به حاکمان نگاشته شد. حتی آن‌ها که به‌ظاهر روی سخنشان با حاکمیت نبود، در واقع، با حاکمیت بود که سخن می‌گفتند. دولت (۱) به مخاطب آشکار و پنهان هشدارها و نصیحت‌ها تبدیل شد.
در شکل‌گیری چنین روندی، عمدتاً دو عامل دخیل بود: نخست، فقدان زبان مشترک میان معترضان و روشنفکران (۲)؛ و دوم، فرم به‌اصطلاح «غیرمدنی» خیزش اعتراضی. حاشیه-نشینانی که در جریان اعتراضات به خیابان آمدند، در سپهر سیاست ایران، تازه‌وارد و ناشناخته بودند. خیزش اعتراضی، منسوب بود به پیرامون، طبقات پایین، و شهرستان‌های کوچک. این‌که نام برخی شهرها برای نخستین بار بود که بر سر زبان‌ها می‌افتاد و برخی لهجه‌هایی که در ویدیو‌های ضبط‌شده شنیده می‌شد به گوش مرکزنشینان نامفهوم می‌رسید واجد اهمیتی نمادین است. «ناهمزبانی» معترضان و روشنفکران یکی از دلایلی بود که از امکان برقراری ارتباط موثر با این نیروی سیاسی نوپدید می‌کاست. به‌علاوه، خیزش اعتراضی دی‌ماه، ظهور «بی‌واسطه‌»ی مطالباتی بود که نه هرگز مجال تثبیت شدن در قالبی نهادی را یافته و نه تا کنون به نمایندگی (۳) دسترسی داشته‌اند. بنابراین، کانال‌های مشخصی برای مخاطب قرار دادن آن وجود نداشت. دوم آن‌که، ظاهر ژولیده و آشوبناک و پیش‌بینی‌ناپذیر خیزش، نگرانی‌های فراوانی را نسبت به آینده‌ی سیاسی‌ آن بر‌انگیخت. بسیارانی در شعارها، نشانه‌ها و نمادهای آن، پیکر هیولایی را می‌دیدند که آهسته‌آهسته می‌رفت تا از افق سیاست ایران سربرآورَد. اعتراضات، حتی در نزد همدلان، عمدتاً نه سالم و اصولی و امیدبخش، بلکه عمیقاً بیمارگونه و ناسالم به نظر می‌رسید_گونه‌ی مسخ‌شده‌ی ناخرسندی‌هایی اگرچه به‌حق که به‌علت فقدان سازوکارهای نهادی حل منازعه، به چرک نشسته بود و عفونت کرده بود. غلبه‌ی این نگرش آسیب‌شناختی (۴)، موجب شد «بلوا»ی خیابانی بیش‌ از همدلی و همراهی، نیازمند «درمان» به‌نظر برسد. و نیاز به درمان، بیش از آن‌که سخن گفتن با «بیمار» را ایجاب کند، ضرورت مخاطب قرار دادن دولت را_به‌مثابه تنها مرجعی که لوازم چنین درمانی را در اختیار دارد_ پیش می‌کشید.
باری، برخلاف ناهمدلانی که ترجیح دادند رو به پایینی‌ها چشم‌غره بروند و لب‌ بگزند و به خاموشی فرابخوانند، همدلانی که دست‌شان به جایی بند نبود، کاری نمی‌توانستند بکنند جز آن‌که پیامبرانه رو به بالایی‌ها انذار بدهند و موعظه کنند، به‌هوای این‌که تا دیر نشده آستینی بالا زده شود تا همگان از معرکه‌ای مهلک رهایی یابند. جد و جهدهای گروه اخیر، به‌علت آن‌که از موضعی ضعیف صادر می‌شد، عمدتاً اخته از آب درآمد. شاخ و شانه‌کشیدن‌ها، درست مانند خواهش و تمناها، به‌طرزی خودکار به دست‌وپازدن‌هایی بیهوده بدل می‌شد، هم به‌دلیل این‌که از بالا، «ریز دیده می‌شدند» و هم به این دلیلِ زیربنایی‌تر که اساساً «ریز بودند». دستِ انذاردهندگان از تریبون‌هایی که صدایشان را طنین‌افکن سازد و جایگاهی نهادی که جدی‌گرفتن-شان را ضرورت بخشد، خالی بود. آن‌ها به دلایل پیش‌گفته قادر، یا حتی بعضاً مایل، به نمایندگی نیروی اعتراضی نوپدید نبودند. امکان برقراری ارتباط (۵) و نمایندگی و قدرت بسیج (۶) به‌طور بالقوه می‌توانست به انذاردهندگان در «مذاکره» با دولت درجه‌ای از قدرت ‌چانه‌زنی اعطا کند. برعکس، فقدان آن، هرگونه «مذاکره» را عملاً به‌حکم توزان قوای عمیقاً نابرابر، به نصایح اخلاقی فرومی‌کاست. این انذاردهی‌ها و نصیحت‌گری‌ها ممکن است در پیوند با نوعی احساس خطر در بالا، به جایی یا جاهایی راه ببرند، که در مقیاس بسیار محدودْ برده‌‌اند، اما ابعادِ این دستاوردها، مطلقاً تناسبی با میزان انرژی‌های صرف‌شده در خیابان ندارد.
تکاپوهای اندرزگویانه و آگاهی‌بخشی از این دست، مسبوق به تحلیلی بودند که بر طبق آن، بالایی‌ها تصوری ندارند که با «لجاجت» و «کله‌شقی» دارند کار را به جایی می‌کشانند که وخامت اوضاع، نه فقط پایینی‌ها را بیچاره می‌کند، بلکه به‌ بدترین شکل دامن خودشان را نیز می‌گیرد. راه‌حلی که از دل چنین تحلیل‌هایی برمی‌خیزد چیزی نیست جز توصیه‌ به اصلاح رویه و گوشزد کردن عمق فاجعه و پیامدهای احتمالی آن، به‌هوای این‌که بالایی‌ها به خاطر خودشان هم که شده، به خودشان بیایند. لجاجت را باید با پنددهی و نصیحت‌گری درمان کرد و با آگاه-سازی و خبردهی است که باید به مصاف ناآگاهی و بی‌خبری رفت. برخی انتظار داشتند حاکمان از سَرِ عاقبت‌اندیشی و مصلحت‌سنجی هم که شده تکانی بخورند و دستی بجنبانند، و حال از دیدن این حجم از «بی‌خیالی» جا خورده‌اند.
مصطفی تاج‌زاده، از چهره‌های اصلاح‌طلب، در فرازی از پاسخ به نامه‌ی محسن مخملباف، که شدیداً بحث‌برانگیز شد، می‌نویسد:
به اعتقاد من اصلاح طلبان باید با تمام توان بکوشند که حاکمیت بویژه شخص رهبر و نیز منصوبانش را از اضطراری بودن شرایط آگاه سازند تا فضا را باز و انتخابات را آزاد کنند. راه تعامل با جهانیان و نیز با همسایگان در پیش گیرند تا اقتصاد میهن و مردم رونق گیرد. همچنین به مبارزه واقعی با فساد بپردازند و با پایان‌دادن به حبس و حصر و خارج کردن صدا و سیما از تک‌صدایی، انجام گفت و گوهای ایرانی – ایرانی را آغاز کنند. از آن سو نیز مردم را به مخاطرات استفاده از خشونت و زیان‌های غیرقابل جبران دخالت خارجی آگاه‌تر سازند.*
با متروک‌ شدنِ «فشار از پایین»، اگر چیزی در چنته‌ی استراتژی اصلاح‌طلبان مانده باشد، «چانه‌زنی از بالا»ست. فارغ از این‌که این دو بال، در غیابِ ‌یکدیگر سترون‌اند و جز در پیوند با یک‌دیگر طرفی نمی‌بندند، در تمام این سال‌ها آن‌ها اگر حقیقتاً اقدامی کرده باشند و قدمی برداشته باشند، که نمی‌توان درباره‌اش مطمئن بود، چیزی جز گفتگوهای پشت‌پرده و انذاردهی و آگاه-سازی نبوده، که آن هم نه تا کنون گوشی را شنوا کرده و نه سری را به راه آورده است. وانگهی، وقتی این اندرزگویی‌ها و پنددهی‌ها از سوی نیروهایی، که هرچه باشد، هم «خودی و خودمانی» بوده‌اند و هم به اندرونی‌ها راه داشته‌اند، کارگر نیفتاده، احتمال این‌که اندرزگویی «غریبه‌ها» راه به جایی ببرد، بی‌نهایت پایین است.
اصولاً ساده‌انگارانه است که ریشه‌ی عملکرد جناح حاکم را ناآگاهی و بی‌فکری بپنداریم. حتی اگر این عامل را به‌واقع در تصمیم‌گیری‌های سیاسی موثر بدانیم، منطقاً نمی‌توان وزن قابل‌توجهی را به آن اختصاص داد. این که قدرت مستقر، به‌جای آن‌که به‌طرزی «معقولانه» و «عاقبت-اندیشانه» دست‌کم قدری کوتاه بیاید، به «لجاجت» و «خیره‌سری‌»اش ادامه‌ می‌دهد، از جمله، به الگوی خاصی از پراکنش قدرت در نظام سیاسی مربوط است. برخلاف نظر تحلیل‌گرانی که به-طرزی اغراق‌آمیز تصریحاً یا تلویحاً قدرت را در رأس نظام سیاسی متمرکز می‌دانند، قدرت به-شدت در طبقه‌ی سیاسی حاکم پخش و منتشر است، اگرچه نه ضرورتاً به‌طرزی متوازن. پراکندگی قدرت سیاسی در تعدد مراکز قدرت بازتاب می‌یابد. این الگوی توزیع قدرت، به‌واسطه-ی دشوارسازی شکل دادن به اجماع سیاسی در طیف سیاسی مستقر به عجز نسبی از مبادرت به عقب‌نشینی منجر می‌شود. در چنین شرایطی، تجدید ساختار قدرت ابداً کار آسانی نیست؛ دست‌کم به سه دلیل: اول، نفس پراکندگی، هماهنگی (۷) را_که پیش‌شرط شکل‌گیری هر گونه اجماع سیاسی است_دشوار می‌سازد. دوم، هر نوع عقب‌نشینی سیاسی، در گرو نوعی امتیازدهی است و امتیازدهی، غالباً مستلزم نوعی بازتخصیص امتیازهاست. هر امتیازی (۸) که داده شود، از سوی دیگر، امتیازی (۹) است که باید_از جای دیگر_باز پس ستانده شود. به میزانی که امتیازها در دستان متعددتری توزیع شده باشند، بازتخصیص آن‌ها نیز دشوارتر است، زیرا مستلزم رویارویی با منافع جاخوش‌کرده‌ی بیشتری است. سوم، هرگونه عقب‌نشینی احتمالی، نیازمند نوعی عقلانیت استراتژیک درازمدت است. پراکندگی قدرت، به‌ میدان‌داری منافع کوتاه‌مدت شخصی می‌انجامد که تا اندازه‌ای تفکر استراتژیک درازمدت را تحلیل می‌برد.
از سوی دیگر، این «لجاجت» و «سرسختی» تا حدودی برآمده از خصلت درون‌ماندگار سیستمی است که جز در «مرز»ها به تعادل نمی‌رسد. اگر تعادل را شرایطی تعریف کنیم که در آن میلی به تغییر وجود ندارد، گزاره‌ی قبل را می‌توان این‌گونه ترجمه کرد: تا زمانی که یکی از طرفین، کاملاً فاتح و دیگری کاملاً مغلوب نشده باشد و یا به تعبیری، تا وقتی که یکی تا مرزهای دیگری پیشروی نکرده باشد، نیروهای درونی سیستم آرام نمی‌گیرند. در چنین چیدمانی، هر پیشروی امکان پیشروی دیگری را پیش می‌کشد، و هر عقب‌نشینی، عقب‌نشینی دیگری را به دنبال می-آورد: تعادل در میانه برقرار نمی‌شود. در چنین چارچوبی است که مسئله‌ی پیش‌پاافتاده‌ای نظیر خواست ورود زنان به استادیوم می‌تواند به‌طرز غیرمتناسبی مقاومت برانگیزد، زیرا پیداست که کار قرار نیست به همان‌جا ختم شود. کمتر کسی است که از آشتی و رفع کدورت‌ بدش بیاید. اما نمی‌توان انکار کرد که هر گام عقب‌نشینی از بالا، به معنای چند گام پیشروی از پایین است. و هر پیشروی را، به‌خاطر احساس توانمندی‌ای که برمی‌انگیزد و انتظاراتی که ایجاد می‌کند، سخت‌تر از پیشروی قبل می‌توان عقب راند. اگر رفرمیسم سیاسی در ایران سرنوشتی نظیر شوروی را رقم نزد به این دلیل است که هرگز فضای چندانی برای مانور در اختیار نداشت. برخی چیزها را نمی‌شود اصلاح کرد بدون این‌که به تخریب تمام‌عیار‌شان تن داد.
نگرانیِ «از دست رفتن همه‌چیز» در نزد طبقه‌ای که اضطراب دنیای مدرن گرفتارش کرده مشدد است. همگان می‌دانند که دنیای مدرن با متولیان سنت چندان مهربان نیست. آن‌چه از منظر عقلانیت مدرن، رفتاری بی‌منطق و آنارشیک و خودویرانگر می‌نماید، در چشم سنت، دست-وپازدنی مشروع معطوف به بقاست. برای کسی که جایی برای رفتن ندارد (نه به معنای جغرافیایی کلمه، بلکه به‌معنای هراس از نوعی بلاموضوع شدن تاریخی و اجتماعی) اصرار به ماندن به هر قیمتی طبیعی است. افراد شاید نجات یابند، اما طبقه و امتیازهایی که به ارمغان می-آورد، به‌احتمال جان به در نخواهند برد. آدم‌ها که بگریزند، «قلعه» فرومی‌پاشد. همین نگرانی است که «تمکین» را به علت عواقب احتمالی‌اش عمیقاً نامطلوب می‌سازد.
در پیوند با عامل فوق، یکی دیگر از دلایل دیگرِ تن زدنِ سرسختانه از تمکین، عبارت است از موجود بودن امکان پیشروی سرکوب‌گرانه. همین دسترس‌پذیری امکانی دیگر است که عقب-نشینی را فقط در هیئت نوعی «گزینه» جلوه‌گر می‌سازد، نه الزامی (۱۰) که بی‌بروبرگرد باید به آن تن داد. پیشروی سرکوب‌گرانه برخلاف آن‌چه ناصحان القاء می‌کنند، ضرورتاً به ضرر سرکوب‌گران تمام نمی‌شود، دست‌کم نه در میان‌مدت. سرکوب، صاحب‌صدایان و توانایان را فراری دهد و بی‌صدایان و ناتوانان را دست‌تنها باقی می‌گذارد، و گلایه‌ها و ناخرسندی‌ها را از ساحت سیاست، مجدداً به ساحت اجتماع پس‌ می‌راند، جایی‌که اگرچه ناهنجاری می‌آفریند اما دست‌کم مقامات را از شر پاسخ‌گویی خلاص می‌کند. با تمسک به این استراتژی، دعوا با صاحبان ‌‌قدرت به دعوای میان افراد تنزل می‌یابد؛ مساعی جمع‌گرایانه به تقلاهای فردی تجزیه می‌شود؛ و جامعه به سرخوردگی و انفعال فرومی‌غلتد. صد البته، سرکوب پیامدهای ناگواری نیز دارد، که قابل‌ذکرترین آن ریزش مشروعیت است. اما عقب‌نشینی، حتی می‌تواند پیامدهای ناگوارتری به همراه آورد. در واقعیت، آن‌چه اتفاق می‌افتد نه ترجیح تمام‌وکمال یکی بر دیگری، بلکه تلاش برای رسیدن به‌نوعی ترکیب بهینه از آن‌دوست. آن‌چه این صورت‌بندی، می‌کوشد روشن سازد سهم نامتناسباً اندک عقب‌نشینی در استراتژی دولت است.
علاوه بر تمام این‌ ملاحظات، آن‌چه کفه‌ی ترازو را بیش از پیش به‌نفع استراتژی پیشروی سرکوب‌گرانه سنگین می‌کند عبارت است از شکل خاصی از توازن قوا در جناح حاکم به‌نفع نیروهای نظامی. توازن نابرابر قدرت به‌نفع این دسته از بازیگران تأثیرگذار سپهر سیاست، سهم بیش‌تری را برای آن‌ها در تصمیم‌گیری لحاظ می‌کند. به بیان دیگر، یک پای اصلی اجماع سیاسی، آن‌ها هستند و به یک معنا «حق رأی» بیش‌تری نیز دارند. به این ترتیب، از معمای رفتار لاقید و آنارشیک اولیای امور در مواجهه‌ با اعتراضات خیابانی نه فقط با الگوی پراکنش قدرت، و دلهره‌ی هستی‌شناختی طبقه‌ی حاکم، و نه فقط با تکیه بر گرایش نظام سیاسی به تعادل در مرزها، بلکه همچنین با غلبه‌ی نگرش نظامی بر پروسه‌ی سیاسی باید رمزگشایی کرد.
از این قرار، سهم نامتناسباً اندک عقب‌نشینی بر پایه‌ی مجموعه‌ای از ملاحظات استراتژیک سیاسی-اقتصادی و الزامات و اقتضائات درونی قدرت تعیین می‌شود و نه ضرورتاً بر اساس ارزیابی‌های غلط. عقب‌نشینی بزرگ‌مقیاس از بالا نوعاً باید از پایین تحمیل شود و نه درخواست. بعید است که صداهای ضعیف و بی‌رمق و کم‌مخاطب، که ارتباطی با، و تأثیرگذاری آشکاری بر، معترضان خیابانی ندارند، بتوانند «فشار» لازم برای چنین تحمیلی را فراهم آورند.
مصطفی تاج‌زاده راه‌حل را در گفتگو یافته است. گفتگو می‌تواند به‌قصد آگاه‌سازی باشد یا به‌منظور اعمال فشار. تا جایی که به دولت مربوط است، به دلایل شرح‌داده‌شده، گفتگو در هر دو معنایش بلاموضوع است. به کسی می‌توان از طریق گفتگو و مذاکره اعمال فشار کرد که از یک سو، چیزی برای از دست دادن و به‌تبع چیزی برای مذاکره داشته باشد و از سوی دیگر، زمینه‌های عینی لازم برای اعمال فشار بر او فراهم باشد. به این اعتبار، مذاکره، مستلزم درجه‌ای از قدرت چانه‌زنی است، در غیر این صورت، به‌طرزی خودکار به نصایح اخلاقی بی‌اثر تقلیل می-یابد. این الزامات از قضا خود تاج‌زاده و یارانش را به مناسب‌ترین آماج مذاکره‌ها، چالش‌گری‌ها و عتاب و خطاب‌ها بدل می‌کند.
برخلاف رقبایشان که فقط به تأیید «پروردگار» نیاز دارند، جایگاه آن‌ها در بازی قدرت به‌شدت متزلزل است. اگر «آن‌وری‌ها» که به خدا تکیه زده‌اند خیالشان راحت است، «این‌وری‌ها» چیزهای زیادی برای از دست دادن دارند. این که این جریان، هژمونی سیاسی‌اش را عمدتاً_اما نه به‌تمامی_به‌مدد تسلط‌ بر پروسه‌های گفتمانی حفظ کرده است را می توان نقطه‌ی آسیب‌پذیر آن به شمار آورد، چرا که «چماق» همیشه کار می‌کند، اما «هویج» ممکن است از جایی به بعد وسوسه‌ای برنینگیزد. بنابراین، نه فقط چیزی برای از دست دادن دارد بلکه زمینه‌های عینی لازم برای اعمال فشار بر آن نیز کم‌وبیش مهیاست. چراکه اگر جریان مقابل به «نیروی لایزال الهی» متصل است، شاهرگ «این یکی» در دست کسی جز «مردم» نیست.
اصلاح‌طلبی خودش را در پروسه‌ای بازتولید می‌کند که صندوق رأی آخرین مرحله‌ی آن است. به همین دلیل، اعمال فشار بر آن را نیز نباید به صندوق رأی موکول کرد. این اعمال فشار، در گرو پروراندن فضایی عمیقاً انتقادی و چالش‌گرانه در قبال آن، و از سوی دیگر، برملا کردن ضعف‌ها و کاستی‌های گفتمانی آن‌ است. اولی به‌طور مستقیم و دومی به‌میانجی متزلزل ساختن پایه‌ی اجتماعی‌اش، آن را تحت فشار قرار می‌دهد. جریانی که بیش از آن‌که به جاذبه‌ی کمرنگ و کم-رمق خودش متکی بوده باشد، به دافعه‌ی قطب مخالفش تکیه کرده است؛ و بیش از آن‌که از واقعیت‌ها مدد جسته باشد، از چارپایه‌ی توهم‌ها بالا رفته است، به‌شدت در مقابل چنین رویکردی آسیب‌پذیر است. در عین حال، اگر رویارویی با «واقعیت فلزی سرد» نسوج نرم گوشت را پاره‌پاره می‌کند، ترکاندن یک حباب، از اندیشه‌ی دستِ خالی نیز برمی‌آید.
این رویکرد، در عین حال که معطوف به اصلاح و تعدیل استراتژی اصلاح‌طلبی از طریق زیر فشار گذاشتن آن‌ است، معطوف به نوعی تصاحب ظرفیت‌ها و قابلیت‌های آن نیز هست، نوعی از آنِ‌ خود سازی منابع، تریبون‌ها، و مخاطب‌هایش. هرگونه به‌رسمیت‌شناسی ایده‌ها و راه‌کارهای مترقی از سوی آن‌ها، ولو که در حد شعار و لفاظی باقی بماند، این پتانسیل را دارد که در نزد بخشی از جامعه که مخاطبان‌ آن‌ها هستند، به این ایده‌ها و راه‌کارها مشروعیت ببخشد.
پویایی‌های رقابت‌های جناحی و امکان هضم و جذبِ (۱۱) کامل از سوی دستگاه مستقر (۱۲) سرنوشت نهایی چنین رویکردی را پیش‌بینی‌ناپذیر می‌سازد. اما ضرورتی ندارد که دستاوردهای آن را صرفاً بر اساس نتایج نهایی‌اش مورد ارزیابی قرار دهیم. چنین راهکاری، گیرم که در اصلاح کامل استراتژی مورد حمایت جناح اصلاح‌طلب شکست بخورد، اما دست‌کم آن‌ها را وادار می‌سازد که میان تعهدات و امتیازات‌شان نوعی توازن برقرار کنند. دستاوردهای چنین رویکردی را باید به‌شکلی حاشیه‌ای (۱۳) ارزیابی کرد. به همین دلیل چنین رویکردی، در بهترین حالت، رویکردی مکمل و جزئی (۱۴) است_نه معطوف به خلق ظرفیت‌های دموکراتیک جدید بلکه معطوف به تصاحب ظرفیت‌های ازپیش‌موجود.
آن‌چه گذشت نه طرح نوعی استراتژی نو بلکه تلاشی است برای ترسیم خطوط و سروشکل دادن به راه‌کاری که از پیش‌ در جامعه‌ی مدنی ایران حاضر است و آگاهانه یا ناآگاهانه، از سوی روشنفکران و غیرروشنفکران، در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی و بحث‌های عمومی و نقدها و تحلیل‌ها و نامه‌نویسی‌ها و بیانیه‌نویسی‌ها به کار رفته است. این که امروز در چنین شرایطی مصطفی تاج‌زاده به این نتیجه رسیده که «شهروندان این آمادگی را پیدا کرده‌اند که از حق تحریم نه به شکل یک قهر منفعلانه، بلکه به مثابه کنش سیاسی معنادار و موثر برای عقب نشاندن استصوابیون استفاده کنند»* و از آن‌چه تاکنون «قهر منفعلانه‌ی صرف» بود و حتی تقصیرِ به قدرت رسیدن دست‌راستی‌ها به گردنش انداخته می‌شد با لحنی مثبت به‌عنوان «تحریم فعالانه‌» یاد می‌کند، بیش از این‌که محصول تکاملی (۱۵) خودبنیاد در اردوگاه اصلاح‌طلبان باشد، نتیجه‌ی تحمیل‌گریِ نوعی فضای انتقادی است. درجه‌ای که جناح‌اصلاح‌طلب می‌تواند در خدمت آرمان‌های دموکراتیک باشد یا سد راه آن، شاید محدود باشد، اما ثابت نیست، بلکه تابعی است از میزان فشاری جامعه‌ی مدنی و افکار عمومی می‌تواند بر آن اعمال کند. مواد خام این استراتژی همین حالا هم در سپهر عمومی جامعه‌ی ایرانی موجود است. آن‌چه اهمیت دارد حرکت به‌سوی هرچه قدرتمندانه‌تر، هرچه‌ آگاهانه‌تر و هرچه جهت‌مندتر کردن چنین تلاش‌های پراکنده‌ای است.

پاسخ به نامه مخملباف-۰۱-۲۱* telegra.ph

پانویس‌ها

1- State
2- Intelligentsia
3- Representation
4- Pathological
5- Communication
6- Mobilization
7- Coordination
8- Concession
9- Privilege
10 Imperative
11- co-option
12- establishment
13- marginal
14- partial
15- evolution

منبع: پروبلماتیکا