آیا "فروغ، اگر می بود، برای زلزله شعری نمی سرود"؟


اسماعیل خویی


• چند روز پیش، در «اخبارِ روز»، از دکتر سعید جانِ یوسف، شعری خواندم که گیج و ناباور بر جای ام گذاشت. زبان و بیانِ شعر همان زبان و بیانِ آشنای سعید جان بود؛ امّا اندیشه ی بیان شده در آن ـ چه گونه بگویم؟ـ با قیافه یا ریخت یا چهره ی شعری ـ اندیشگی ی او همخوان نبود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۶ بهمن ۱٣۹۶ -  ۵ فوريه ۲۰۱٨


 

چند روز پیش، در «اخبارِ روز»، از دکتر سعید جانِ یوسف ،شعری خواندم که گیج و ناباور بر جای ام گذاشت. زبان و بیانِ شعر همان زبان و بیانِ آشنای سعید جان بود؛ امّا اندیشه ی بیان شده در آن ـ چه گونه بگویم؟ـ با قیافه یا ریخت یا چهره ی شعری ـ اندیشگی ی او همخوان نبود.

اینک آن شعر:

«فروغ، اگر می بود،

برای زلزله شعری نمی سرود.

نگاهِ او به جهان یا به رنجِ مردُم

به شکلِ دیگر می بود.



فروغ، اگر می بود،

«زمین به زیرِ دو پای اش ز تکیه گاه تهی می شد؛

صدای پای اش از انکار راه بر می خاست؛

و یاس اش از صبوری ی روح اش وسیع تر» می بود.



فروغ «خالی ی بی پایانی» در این جهان می دید؛

و روز را سرد و شب را

همیشه «در تراکم و طغیان » می دید.

فروغ «آیه ی تاریکِ» زندگی

و فارغ از همه ی «جانیانِ کوچک»

و های و هوشان در«مرزِ پرگهر» می بود.



فروغ، اگر می بود،

هنوز از همه سر می بود.»

من، در رویارو شدن با هر شعرِ تازه ای از سعید جان، پیشاپیش، یعنی هنوز آن را نخوانده، نزدیک به یقین دارم که شعری خواهم خواند که نغز است و اندیشه ای را در آن خواهم یافت که دریافتن اش پذیرفتنِ آن است. این یکی شعر، امّا، هر بار که می خوانم اش، باز همچنان گیج و ناباور بر جای ام می گذارد. چرا؟

دکتر سعید یوسف تنها شاعر نیست. اندیشه ورز نیز هست. و اندیشه ورزان سرسری و ناسنجیده سخن نمی گویند. شیوه ی اندیشیدنی دارند و منطقی که نمی گذارد، اگر نه در همه ی کارهاشان، دستِ کم در یک و همان نوشته یا سروده، سخنانی بگویند که برخی شان با برخی دیگر ناهمخوان باشند؛ یا که، اگر نوشته یا سروده شکلی استدلالی دارد، مقدمه (ها) ی سخن با «نتیجه» (ها)ی آن در پیوند نباشد، یا که «نتیجه » (ها)ی سخن از «مقدمه» (ها)ی آن بر نیاید. این یکی شعر، امّا، از درون ، دچارِ همین گرفتاری ست.

به گواهی ی همین شعر، فروغِ فرخزاد «زمین را به زیرِ دو پای خویش از تکیه گاه تهی» می دید و «صدای پای اش از انکار راه بر می خاست» و «یاس اش از صبوری ی روح اش وسیع تر شده بود» و «خالی ی بی پایانی در این جهان می دید » و «روز را سرد و شب را پیوسته در تراکم و طغیان می دید» و («گروهِ ساقطِ مردم») را «جانیانی کوچک» می یافت و ایران را به ریشخند «مرزِ پُر گهر» می خواند.

و از این همه، شاید بتوان «نتیجه »گرفت که «فروغ، اگر می بود، برای زلزله شعری نمی سرود».

می گویم شاید بتوان، و نمی گویم باید، چنین نتیجه ای گرفت. چرا؟

زیرا بیانه ی «فروغ، اگر می بود، برای زلزله شعری نمی سرود» بیانه ای ست آزمونی (تجربی) امّا «ِ واقعّیت گریز»*: و این یعنی، از آنجا که فروغ دیگر نیست، هرگز نمی توان به آزمون دانست که راست است یا نه. و این یعنی که، به رغمِ همه ی دلیل هایی که سعید جان آورده است، «فروغ، اگر می بود»، شاید باز هم «برای زلزله شعری می سرود»!

و، تازه، پرسشِ پهناورتر این است که از شعرِ «فروغ اگر می بود» آیا به راستی و درستی می توان، همراه با سعید جان، نتیجه گرفت که ، در میانِ شاعرانِ ایران (و جهان؟)، پیش و پس از انقلاب، «فروغ از همه سر ،» یعنی بزرگ تر، (بوده)است؟

باید روشن باشد که از هیچ یک از «مقدمه ها» و از همه ی آنها با هم نیز، بی گمان، نمی توان به چنین «نتیجه» ای رسید.

گمان نمی کنم، البته، که سعید جان به راستی چنین ادعا یا باوره ای داشته باشد.

فروغ جانِ فرخزاد، البته،شاعرِ بزرگی ست و، «اگر می بود»، بسا که بسی بزرگ تر از آن که هست نیز می شد.

امّا، سعید جان که جای خود دارد، از هر شعرشناسِ دیگری نیز بسیار بعید است که به جد باور یا ادعا داشته باشد که فروغ تا کنون بزرگ ترین شاعرِ ایران بوده است، جهان که جای خود دارد. با این همه، سعید جان چه بخواهد و چه نخواهد، این سخنِ او که «فروغ اگر می بود ،هنوز بر همه سر می بود»، چون یک گزاره، در شکلِ منطقی ی خود، دُرُست همین را می گوید، و حتّا بیش از این نیز! و چنین است، چرا که بُردِ معنایی ی واژه ی «هنوز»، فرای اکنون، گذشته را نیز در بر می گیرد؛ و گُستره ی معنایی ی «همه» بسی فراخ تر از آنِ «همه ی شاعران»است!

جی. ای. مور، فیلسوفِ زبان، می گوید فیلسوفان گاهگاه سخنانی می گویند، گسترده و فراگیر در معنا، بی که به برآیندهای منطقی ی تک تکِ آنها بیندیشند. سعید جان، با شعرِ «فروغ اگر می بود»، نشان می دهد که این کار از شاعران هم بر می آید!

باری.

و، امّا، انگیزه ی انگیزه های من، در این درگیری با سعید جان ـ که امیدوارم مایه ی رنجشِ دلِ مهربان اش نشود ـ چیزِ دیگری ست:

می بینم که تنی از برجسته ترین شاعرانِ مردُم گرای ما، در یکی از تازه ترین سروده های خویش، دست یازیده است، دانسته یا ندانسته، به خودسنجی ی ویرانگری که از انکارِ خود چندان چیزی کم ندارد. می بینم که سعید جان، تنها چند روزی پس از سرودنِ شعرِ«هواری از زیرِ آوار»، در پیوند با زلزله ی کرمانشاهان، می سراید که «فروغ اگر می بود، برای زلزله شعری نمی سرود»؛ و که این چگونگی را، نه تنها کمآمدی از فروغ نمی بیند، بل، که آن، همان، را گواه و دلیلی می گیرد بر «سر»، یعنی بسی بالاتر، بودنِ آن شعربانو دست کم از خود سعید جان و همه ی همانندان اش! و می خواهم بدانم چه ها شده است تا چنین شده است؟

گمان می کنم سعید جان نیز، همچون خودم، باور داشته باشد که جایگاه و پایگاهِ شعری ی هر شاعر را شعرِ اوست، و نه شیوه ی اندیشیدنِ او، که در تاریخِ هنرهای زبانی تعیین می کند؛ و که بزرگی ی فروغ، چون یک شاعر، و همچون هر شاعرِ بزرگِ دیگری، در «اندیشه »هایی نیست که او در شعرهای خود بیان می کند، بل، بیش و پیش از هر چیز، در شیوه ی بیان کردنِ آنهاست.

شاعر می تواند با «موقعیتِ» اجتماعی -ـ سیاسی ای که او را نیز در برگرفته است، هر گونه که می خواهد، برخورد کند. می تواند با آن هیچ برخوردی نداشته باشد. می تواند آن را بپذیرد. و می تواند آن را به چالش بکشد. و می تواند، به گفته ی آن بزرگ، «کرسی ی خود را میانِ آری و نه بگذارد.» و در، و با، هر گونه برخوردی با «موقعیتِ» تاریخی ی خویش، او می تواند شاعرِ (بسیار) خوبی باشد یا شاعرِ (بسیار) بدی. آشکارترین دلیلِ درستی ی این سخن این است که او می تواند اصلا شاعر نباشد!

باری.

«موقعیت گریزان» به دنبالِ «شعرِ ناب» اند: شعری که در زبان زاده می شود تا با زبان سخن بگوید. شعری که در کارگاهِ زبان، خود، آفرینشی ست در زیبایی و، خود، حقیقتِ خویش است. گریزگاهی پناه بخش است از «موقعیت»، نه ستیزگاهی پُر زد و خورد با آن. شعر، در این نگرش، گوهره ای می یابد فراتاریخی ـ جغرافیایی، رو به جهان و جاویدی.

«موقعیت گرایان»، امّا، شعر و موقعیت را از یکدیگر جدایی ناپذیر می ببینند؛ و بر آن اند که شعر هر زبان، در هر دوران، خواه ناخواه، گره می خورد با «موقعیتِ» اجتماعی ـ سیاسی ی ویژه ای که در آن زاده می شود: و، از همین رو، نمی تواند هدفمند نباشد: و گرایشِ آن به آفرینشِ«زیبایی» در زبان نیز برای درخشاندنِ «حقیقت» است: که خود، بازتابی از «واقعیت» است بیرون از زبان: که در بسترِ تاریخ، یعنی در هر دوران، «موقعیت» نمودی ست از آن: که می تواند زیبا نباشد، که هیچ، بسی بیش از بسیار زشت نیز باشد.

و، در همین جا،بگذارید یادآوری کنم که شاعران اند که می توانند «موقعیت گرای» یا «موقعیت گریز» باشند: و که، امّا، هیچ یک از این دو چگونگی از ویژگی های ذاتی ی شعر نیست.

و، امّا، در همین جا، پرسشی نیز پیش می آید:

درگیر بودنِ شاعر آیا با «موقعیتِ دورانی» ست ،یا با موقعیت در هر دوره ای از یک دورانِ تاریخی، یا با «موقعیت» حتّا در گذارِ روزمرّه ی آن؟

«موقعیت گرایی»،که خود یکی از نمودهای «تعهدِ ادبی» ست، پیش از انقلاب، می توانست درگیر بودنِ شاعر با یک«دورانِ تاریخی، و، برای نمونه، با دورانِ مشروطیت، باشد، یا درگیر بودنِ او با یک«دوره» از آن دوران، و، باز هم برای نمونه،با دوره ی رضاشاه یا با دوره ی پادشاهی ی پسرش، یا با هر دو دوره، یا با دوره یا دورانی دیگر(نیز).

کمتر پیش می آمد، امّا، که شاعری درگیر با «موقعیتِ در گذارِ روزمرّه آن» باشد. این گونه از درگیری با «موقعیت» شاعر را می رساند، یا می کشاند، به سرودن «به مناسبت » های گوناگون. و «مناسب سرایی»، امّا، می توانست شاعر را ناگزیر کند از شتاب زدگی و سرسری سرودن. نمونه های این گونه سرودن را هم در «شعرهای حزبی» یا «سفارشی» می یافتیم و هم در «شعرهای انجمنی» (یا«محفلی»): شعرهایی که به سفارش یا برای این یا آن «حزب» ساخته می شدند و شعرهای «صهباوار»: یا فی البداهه، یعنی شعرهایی که شاعر، پیشآماده،در جیبِ بغلی ی خود می داشت و آنها را، در بر آوردنِ خواهشِ بسیارِ بسیاری از دوستان،لطف می نمود و برای شان می خواند. و همین سفارشی بودن و یا صهباوار بودن بود که این گونه شعرها را سبُک و ناخوش می کرد و گاه حتّا تا ریشخندآور بودن نیز پایین می آورد. و همین چگونگی ها بود که شاعرانِ جدّی تر را از تن دردادن به سرایشِ چنین شعرهایی، تا آنجا که می شد، دور می داشت؛ یا که ایشان را، همچون فریدون توللی یا ابوالقاسمِ حالت ،به کاربُردِ «طنز» در شعر رهنمون می شد.

و همچنین بود و بود، تا سال های پایانی ی پادشاهی ی پهلوی ی دوّم. آشوبِ سیاسی، در آن سالها،جای آرامشِ فرهنگی را گرفت. و، هر چه تبِ انقلاب داغ تر و داغ تر می شد،«موقعیتِ ما در گذارِ روزمره اش» آماده تر و آماده تر می شد برای خیزشی همگانی؛ و این، خود، روندی بود از پیشامدهای به هم پیوسته و در هم جوش،که تک تک شان شعر را، می توان گفت، ناگزیر می کرد از برخوردکردن و درگیرشدن با خویش، چه به جد و چه به طنز.

و چنین بود که سرودن به مناسبتِ این یا آن پیشآمد، یعنی «مناسب سرایی»، به ویژه به سفارش حزب ها و دیگر نهادها و گرایش های سیاسی، نزدیک به هر روزه، بیشتر و بیشتر شد. و، با «ملاخورشدنِ انقلاب» ـ شکرالله جان پاک نژاد یادباد!ـ و، به ویژه، با انقلابی ماندنِ آن، چنان که خواستِ چهاردهمین رهبرِ شیعیان ِ جهان است، یعنی با پیوسته بحرانی نگاه داشتنِ «موقعیتِ» ما، «مناسب سرایی»، می توان گفت، یکی از هنجارهای سرودن در شعرِ امروزین ـ و نه هنوز نیز «پساانقلاب»ـ در ایرانِ پُرآشوب، یعنی، در فرمانفرمایی ی آخوندی شده است. و، در «موقعیتی» که، بیرون و دور از ایران نیز، صمصام جانِ کشفی، شاعرِ عشق و رویا، در پیوند با زمین لرزه ی کرمانشاهان سوگسرود می نویسد، چرا نمی توان ادعا یا باور داشت که:

فروغ، نیز، اگر می بود،

او هم برای زلزله شعری می سرود؟!

امّا این باوره یا ادعا نیز، همچون نقیض اش، سخنِ دکتر سعید جانِ یوسف، «گزاره ای آزمونی امّا واقعّیت گریز» است. و عیبِ این هر دو نیز در همین است که هیچ آزمونی راستی سنجِ هیچ یک از آنها نخواهد بود! بهتر است، پس، من هم این «اگر» را رها کنم و باز بروم سرِ سطر!

و، باز هم، این نکته را یادآوری کنم که:

درگیر بودن یا برخورد کردن با «موقعیت»، یعنی «تعهدِ اجتماعی یا سیاسی»، از ویژگی های ذاتی ی شعر نیست: این هنر یا کاری ست اخلاقی که هر شاعری می تواند بیاموزد و بر آن شود تا آن را داشته باشد یا نداشته باشد.

باری،

آمدم سرسطر تا بپردازم به شعرِ دیگری از سعید جان، که واشکافی اش می تواند روشنگرِ سویه ای دیگر از مفهوم ِ«موقعیت» باشد. امّا، از آنجا که آن شعر واکنشی ست از سعید جان به نوشته ای از خودم، و واشکافی اش می تواند برای او رنجش آور باشد، می بینم بهتر است این کار را در نامه ای سربسته به او پی گیرم، تا، اگر به جا و روا دید، خودش آن را سرگشوده بگیرد و به چاپ بسپارد. با هر واکنشی که داشته باشد. و، در همه حال، درود بر او.



بیست و هشتم آبان۱۳۹۶،

بیدرکجای لندن



*COUNRER - FACTUAL ESTATEMENT OR PROPOSITION



**از این گونه گزاره ها یا بیانه ها من، پیشترها، در پژوهشی با عنوانِ «اخوان: شاعرِ شکست؟» بیشتر سخن گفته ام.