ئی.ال.دکتروف ویلی


علی اصغر راشدان


• یک روز بهاری روی چمن های پشت انبار کاه و علوفه قدم میزدم، نفس کشیدن مزرعه و شیرینی رطوبت علف را اطراف خود حس کردم، اوج گرفتن روح زمین را طرف حرارت خورشید و مجذوب شدن خود را در آغوش عالمی ملکوتی مجسم کردم. چنان اطمینان درخشانی در رنگ آمیزی علف خشکه ها و آسمان آبی بود که نتوانستم از خندیدن خودداری کنم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۷ دی ۱٣۹۶ -  ۱۷ ژانويه ۲۰۱٨


 E.L.Doctorow
Willi
ئی.ال.دکتروف
ویلی
ترجمه علی اصغرراشدان



    یک روزبهاری روی چمن های پشت انبارکاه وعلوفه قدم میزدم، نفس کشیدن مزرعه وشیرینی رطوبت علف رااطراف خودحس کردم، اوج گرفتن روح زمین راطرف حرارت خورشیدومجذوب شدن خودرادرآغوش عالمی ملکوتی مجسم کردم. چنان اطمینان درخشانی دررنگ آمیزی علف خشکه هاوآسمان آبی بودکه نتوانستم ازخندیدن خودداری کنم. خودراروی علفهاانداختم ودست هایم رادراطراف بازکردم. بلافاصله واردخلسه وبه طورعجیبی روشن بین شدم. چشمهایم رابازکردم که مقولات اطرافم رانگاه کنم، تقریبانمی دیدم، اماوجوذشان راحس می کردم. بچه ها به طورطبیعی دچاراین حالت می شوند. به شدت بازمزمه جهان همراه بودم، ازیک زبان شناختی ارتباطی عظیم رازگشایانه ی جهانی شکل گرفتم. سیرمواج پشه هارابین علفهاوبرجاگذاشتن نخهای نازک شبکه ای خیره کننده ساخته شده باکیفیتی عالی رادیدم، نفس زمین زیرم، باامواج نجیبانه ای اوج گرفت. زندگی دقایقی روساقه علف خشکه های ساخته شده به شکل غول اودیسه درسفرهای طول یک زندگی، برابراچشمهایم شناوراست. اندیشه معجزه ی هشیاری میکروسکوپی درمقیاس متناسب جهانی درمیان هستی کوچکترین اشارات انرژی متناسب درخورشید، شبیه یک چشم مصری بین ساقه هاپهن می شدوآنهارابه منزله ی چراغهای زمین، روشن میکرد. علف خشک هاطوری زیرم افتاده بودندکه خطوط بیرونی اندامم الگوئی بودتومزر عه، بادست وپاوانگشت های ازهم بازشده ام، به وجودخودبه عنوان شکلی مطلق ازیک نماینده، آگاه بودم که درحالتی بااین مفهوم ارتباطی، برگزیده شده ام. نظریه یک سرودست وپاواندام، تنهابنیادی بودبه عنوان یک واقعیت ارتباطی، خودرادرسوخت وسوزسطح علفهاحس کردم، احساس بی مکانیم عظیم بود. یک یادآوری، یک اوج گیری ازاین بخش ازجهانی که به دلایل مسئولیت فعلی، خودبه خودبه من داده شده بود. انگاربه خاطرخلاص شدن ازاوج گیری باپرتوخورشید، خودراتوی شیارهای زیبای جانشین باخطوط نازک اسانس های مرطوب زمین حس میکردم، بلندشدم. بارازگشائی نامرئی خود، به انبارعلوفه رسیدم، چهره ی رازامیزش راآزمایش کردم، چهره ی رنگ آمیزی شده باسفیدی درخشانش، مثل یک سگ یایک گربه ی بینی بالاگرفته که به طرف درتاکسی یک بیایدودررابازکندوبرودبیرون. درامتداددیوارانبارحرکت کردم، کناردیوارپیش رفتم تابه پنجره ای رسیدم، مربعی بودبدون شیشه، تنهامیتوانست بوسیله سردی مهندسی، حجم هوای داخلیش حس شود، چراکه طرف داخلش تیره بود. دردهان یک خلاء، ایستادم ، غیرواقعی بودن علفزارراحس کردم، آفتاب به داخل انبارفشارم داد، شبیه یک انفجارسیل آسای درونی، روشنائی توی تاریکی وزندگی توی مرگ رسوخ کرد، مثل چهره ای متلاشی شده، باعلوفه مزرعه، توی آن غرش مکیده شدم، بازهمانجاکه بودم، ایستادم. درسکوت فضای آشنای عادی واحساس گرمای دلچسب آفتاب محیط اطراف روپشتم وخنکای سردانبار علوفه روی صورتم وغرش بادفراگیرتوگوشهایم وتکراری قابل شناخت، خودراپالوده کردم – شبیه ضرباهنگ ترانه خوانی یک زن درعملیات عشق، نفس نفس زدن وبه خاطرسیردن، بازنفس نفس زدن وبه خاطرسپردن یک نظم لذتبخش. گوش دادم، تحت فشارپرتوخورشیدقرارگرفتم، انگار دستی روپشت گردنم بود، صورتم راداخل سیاهی سردحرکت دادم، دیگرپرتوخورشیدکورم نکرد. چشمهایم کاه وعلوفه وکودهای مادرم رانگاه کردو در معرض نابودی کامل قرار گرفت، یک اندام، یک اندام سرخ بدون سر، سردرپوشش خودکاملاپنهان شد، درونیات همه چیزبیرون ریخت، انگاربادهمه چیز، تمامی نظم، واقعیت وتناسب رابیرون ریخت. مامان نفرین شده، این سرود راباخشونت نواخت وآماده شدتاترانه انهدام خودرابخواند. چگونه میتوانم توضیح دهم چه حسی داشتم! حس کردم سزاواردیدنش هستم! حس کردم این مقوله پیروزی من است، وحس کردم هیولاوارخیانت کرده ام. حس کردم ناگهان ازتوان ایستادن تهی شدم. پشتم رابرگرداندم ورودیوارپائین سریدم وزیرپنجره به حالت نشسته درآمدم. قلبم بابحرانی بیمارگونه، درسینه ام آویخت. خواستم اورابکشم، قاتل مادرم، که اورامی کشت. خواستم ازپنجره به پرم داخل ودوشاخه ای راتوسینه اش فروکنم، ازطرفی هم میخواستم مادرم رابکشد. میخواستم اورابه جای من بکشد. میخواستم پدرم باشم. روزمین درازکشیدم، بازوهایم روسرم، دستهایم مشت ومفصل هایم درهم قفل شده بودند، روشیب پشت انبارگاه وعلوفه، توعلفهاوپشته های یونجه خشکه غلتیدم. یونجه خشکه هاراشبیه نیروی لوله کننده سریع یک سیلندرمیکانیکی تحمل ناپذیر، مسطح کردم - سریع ترازسنگهای توی جویبارهاودرعرض شیارهاوروی برآمدگی وناهمواریهای ناقص وغیرعادی زمین. آفتاب ازروزنه چشمهای بسته ام ، به چشمهایم فشارمیاورد، وقت وجهان پیرامون ازکنترلم خارج شده بود(حالااین جریان رابه خاطرمیاورم، مردی پیرترازپدرم که مرد، این اتفاق برای زنی هم سن مادرم پیش آمد. زنی جوان که به زحمت نصف سن فعلی من راداشت. داشتن ذهن علمی، چه موفقیت خارق ااعاده فانتزی ئی است! مادارای دنیائی تجربی هستیم، بااین حال، چطورمیتوانم اینجاوکنارمیزاین اطاق باشم ودرعین حالااینجا نباشم؟اگریادآوریهامقوله ای ازتحریک سلولهای بیشمارمغزاست، بزرگترین محرک – تفکرو شناخت تقدیر – نیرومندترین دریافت کامل احساس یادآوری تاموقع جابه جائیست، همانطورکه درماشین وحافظه درحس هستی شناسی واقعیتی دیگراست).
   پاپا، من الان تورادردنیائی که خودمی سازی، می بینم. روی تخته ی برق افتاده ی کف خانه ات راه میروم، کنارمیزنهارخوریت می نشینم. شعمدانهای چندشاخه روی دهان خندان ودندانهای درشتت پرتوافشانی می کنند. متوجه برآمدگی گردنت که یقه پیرهنت به وجودآورده، می شوم. ازخلال موهای کوتاه زده ی به سبک آلمانیت، پوست بنفش جمجمه ات دیده می شود. بلندشدن سرت رادرگفتگوودست گوشت آلودت رامی بینم که اشاراتی کامل طرف زن نشسته ات درانتهای دیگر میزمی کند. مامان خیلی بادقت وپرتوشمع توچشمهایش شعله وراست، من حس می کنم تب دارم، مامان کاملاآرام است وباجدیت مجذوب گفته های توست. ازگردن کاملاسفید کشیده اش، زنجیری متناسب بالباس مدرن تیره کرم رنگ کاموائیش آویخته که مشخصات بانوئی دیگراززمانی دیگر، رویش حک شده است. درگلویش ضربانهای ملایمی می تپد. دستهای کوچک درهم شده واستخوانها مچش، دراثراستکاک النگوها، کناردکمه های سردستش پیداست. مامان به مالکیت عاشقانه ات می خنددوبه توافتخارمی کند، ازمال تووبانوی این خانه ومادراین پسربودن، خرسنداست. مربیم درعرض میز، نگاه ازمن بیکارسرگردان، برمیداردوساقه گیلاس شراب دردست، اوراخیره می نگرد، مامان کاملامتوجه است. چشمهایش رودرروی شوهرش هستند. میدانم هرلحظه عقیده خودراداردوچیزی راکه خیانت می نامیم، عقیده هرلحظه وآرزوی بودن چیزی که به نظرمیرسد، هست. آدم ممکن است ازدوست داشتن فردی لذت ببردکه بهش خیانت کرده ودوست داشتنش، تازگی دوباره ای رادراوبرانگیزد، این قضیه کاملاامکان پذیراست. عشق تمام چهره هاوسنت هاوایده آلهارادوباره سازی میکندومیگذاردکه میله های زندان بدرخشند. یک پسربچه چگونه میتواندآن این مقولات رادرک کند؟ دویدم تواطاقم ومنتظرماندم تاکسی تعقیبم کند، هرکس که اجازه ورودبه اطاقم راداشته باشد، حمله می کنم ومیزنمش. دوست داشتم مامانم باشد، دوست داشتم پیشم بیاید، بغلم کند، سرم رادردست بگیردوهمانطورکه دوست داشت، لبهایم راببوسد، دوست داشتم مثل وقتی جریحه داریاناشاد بودم، همان اصوات آرامبخش بدون کلام رابرایم زمزمه کند، این کارراکه کرد، بامشتهایم بکوبمش، روزمین بکوبمش وهمانطورکه میکوبمش، ببینم درمانده وباوحشت دستهایش رابلندمیکند، ببندمش به تیپاوبپرم روش ونفس ازتنش بیرون برانم. تعقیب کننده ام، مربیم بود. کمی بعددستگیره رابادستش بازونگاه کرد، خندید، چندکلامی گفت وبرایم شب خوبی آرزوکردو دررابست. صدای قدمهایش به طرف بالاوطبقه دیگرکه اطاقهایش آنجابودراشنیدم. اسمش لدیگ و فردی مسیحی بود. بادقت نگاهش کرده بودم، نشانه قصوریاغروزبیجایابیرحمی توچهره اش ینافته بودم. هیچ بی ادبی ئی دروجودش نبود، هیچ چیزی که بتوانداحتمالابه من توهین کند. به زحمت بیست ساله بود. حتی فکرکنم درچشمهایش تااندازه ای رنج دیدم. ذهنش اغلب پرسه میزد. به بیرون پنجره خیره می شدوآه می کشید. مثل شاگردش، بیشتربه یک بچه محصل میمانست. دلایل زیادی برای خودداری ازقضاوت درباره اش وجودداشت. بگذاریم بگذردوبرای فهمیدن، فکرکند. هیچکس نمیدانست که من میدانم. من این شانس راداشتم، واقعاداشتم؟ آنهاوضع من راتحمل ناپذیرکرده بودند. دودیدگاه به من داده شده بود، دونوعی که باوزشی وحشتناک می آید. متوجه شدم باآن سنخ مادرمهربان، هیچ کاری نمیتوانم بکنم. فهمیدم نمی توانم تعلیم وتربیت نجیبانه مربیم راتحمل کنم. درآن انزوای روستائی، چگونه میتوانستم انتظارپیشرفت داشته باشم؟ هیچ دوستی نداشتم، اجازه بازی بابچه های روستائیهائی که برایمان کارمی کردندرانداشتم. تنهااین سه نفرراداشتم: مادر، مربی وپدر. این سه گانه ی فریب ونادانی که درسن سیزده سالگی اززندگی کردن منعم می کردند. که البته درتقویم سنتی یهودیت، تاریخی است که یک پسربچه ازآغازورودش به عالم آدم بزرگهاخرسنداست.
    پدرم اوج پیروزی زندگیش راشروع می کرد. مزرعه ای رابرپایه مدرنترین اصول علمی مدیریت می کرد، باموفقیتهایش، دهقانهای خودرامتعجب ومرزعه دارهای دیگرمنطقه راعصبانی می کرد. خورشیدمحصولاتش رابارآورمیکرد. جامعه کشاورزی گالیسیا، به خاطرکیفیت شیرش، جایزه ای هدیه اش کرد. درحالت رضایت آمیزپایداری که به شکل انفرادی برگزیده بود، زندگی می کردوبیشترازبرنده یک مسابقه، برای خانواده اش کسب وجهه کرده بود. من به منزله پسری دارای تجربه جابه جائی فصول، اورادرجهان غولهای قدرت جاداده بودم. چریدن وتبدیل به گاوشدن گوساله ورشددرخت کریسمس راتماشامی کردم، تولدزندگی راازداخل تخم ومعجزه تکثیر موشهاومردابهارامی دیدم. لای ولجن درچشم انداززندگی آبستن می درخشید. هرجارانگاه می کردم، ازچیزغیرزنده، زندگی فوران میکرد. روی سطح ساکن آب، حشرات ازدرون کیسه هاقدمی کشیدندوبه شکلی پایداردنبال خوراکشان پرسه میزدند، هرچیزی که پابه دنیای زندگی می گذاشت، بلافاصله میدانست بایدچه کندوبدون تعجب، درهمانجائی که بود، به طوربی نظیر، همان کاری رامی کرد،که بایدمیکرد. زمین بزرگ، تازه متولدین خون آلودخودراازهرروزنه ای، رشدمیدهد، هرسلول، ازهرماده تصورپذیری که شامل حالش میشود، دگرگونی می پذیرد. دربادی که می وزدیاموج میزندیاازکوهستانهامیوزدیازیرصخره های سیاه مرطوب چسبیده یاشناوراست یامصرف میشودیاپائین میرودیادرسکوت دوبخش میشود، زندگی جوانه میزند. من پدرم رابه عنوان مالک ومدیر، جایگزین تمامی این زادوولدهامی کنم. اوباشناخت این عوامل وبه خدمت گرفتن شان، درجهان غولهای قدرت زندگی می کرد، استفاده ازپرتوخورشید دررشدوپرورش محصولاتش، پرورش چیزی که به طورطبیعی پرورش میافت، استفاده می کرد. رواین حساب به عنوان چشم وچراغ قلمروسلطنت، متمایزش می کردم، هوشی که نظم راآوردوبه هرچیزارزش درخورش راداد. پدرم عاشق من بودومن شادی به خنده واداشتنش راهنوز درخودحس می کنم. حسی راکه ازمالیدن دستهای قنداقیم روچانه نتراشیده اش، نفس بابوی بادش، بوی دودتوتون میان موهای سنگین پرپشتش، شادی متعجب ابلهانه اش درهنگام بازی کردنمان را که داشتم، هنوزبه یادمی آورم، نبایدخودرافریب دهم. چشمانی بسته وبه رنگ انگورهای تیره داشت وهنگام بازی کردمان، تاحدممکن بازمیکرد. شبیه یک اسب می خندیدودندانهای بزرگ فاصله دارش رانشان میداد. مردی نیرومندبود، تنومندوپرقدرت – نظامنامه ای که من به ارث بردم . مثل دوزیستیان داروین که ازدریاسردرآورده بودند، به عنوان یک یتیم ازکوچه های شهری اروپای شرقی پیداش شده وازخودیک مالک، یک شوهرویک پدرساخته بود. جهودی بودکه یدیش حرف نمیزد. کشاورزی توشهربزرگ شده بود.
   من اجازه نداشتم بابچه دهاتیهابازی کنم، یابه مدارس خشن شان بروم. ماتنهازندگی می کردیم، منزوی دراملاکمان. نه جهود، نه مسیحی، نه دوست ونه درخواستی ازمجار- اطریشی ها، تنهاباغروروافتخارخودخودساختگی. تاهنوزهم نمیدانم چطورآن رامدیریت کردیاچه خشم گرسنه ای داشت که وادارش کردبه انکارهرجامعه طبقه بندی شده وبه عنوان یک فردناهنجار، ناوابسته به هیچ رخدادبه وقوع پیوسته ی جهان گذشته، زندگی کند، هیچ آینده ای نداشت. من ازاعمال کردن این کارش بیمناک بودم. درتمام زندگیش که توام باکلمات اسب سواران مغول، داس دهقانهادرانقلاب، ابروهای پائین آمده هیولاهای بانکدارواشارات چلیپائی اسقف های اعظم بود، ایستادوپایداری کرد .غرورش، انباشته باقدرت تاریخی تمامی اروپا، تهدیدش می کردوآماده برداشتن سرازروتنش وبه دیرکی میخکوب وتبدیلش کندبه مترسکی توی مزارع، بادست شق ورق ازهم بازشده به طرف زندگی. لحظه این دگردیسی که فرارسید، باشنیدن یک کلام از پسرش، همه چیزبه سادگی کامل پایان یافته بود. من مامورسقوطش بودم، تبارواسطوره، فرهنگ، تاریخ وزمان، به شکل پسرشخص خودش، به طورعجیبی شکل گرفته بود.

    روزهای زیادی تماشایش کردم. جوش های شورجوانیش رابه خاطرمی آورم. ازخودم خیلی شرمنده بودم که مدام احساس مریضی می کردم. مریضیم مبهم وبیشترهمراه باتهوع ناگهانی بود، تهوع توام باخون، تهوع ازاستخوان بود. شب تورختخواب احساس نفس تنگی میکردم، امواج وحشتناک تب هجوم می اوردوباوحشت کبابم می کرد. نمی توانستم تصویرواژگون شده اش راازذهنم پاک کنم، سفیدیهای پهناوروپاهای کفش پوشیده اش توهواوفریادهایش راهرشب به طورعجیبی درخوابهایم بازسازی می کردم. یک سپیده دم درعصاره ام بیدارشد. این بحران مایه ی سرنگوئیم بود، چراکه وحشت کشف شدن همراه تمامی آنها، به منزله قاتل جانی خوابهایم بود. رفتم به طرفش، دراورسوخ کردم تاکامل شوم، اعتراف می کنم وخودرابه مهربانی پدرم می سپارم. گفتم « پاپا ». پائین، کنارلانه جفتگیری یک جفت سگ ویسلاس بود، برای شکار، ازاین نژاداستفاده میکرد. نوعی افساربرای ماده سگ، طوری آماده کرده بودکه نتواندخورابپیچاند - یک جورقاپوق. سگ ماده به طوروحشتناکی زوزه می کشید، گرچه دمش قابلیتش رانشان میداد. سگ نربالامی پریدوپمپاژمی کرد، نفس تازه ودوباره پمپاژمیکردونمیتوانست سگ ماده رازیرخود ساکن نگاه دارد. سگ ماده کپلش راازسک زدنهای سگ نرکنارمی کشید. پدرم مشت دست راستش راکف دست چپش کوبید. سگ نرراروی سگ ماده کشیدوفریادزد« شروع کن!بچپون تواون! »، سرآخرسگ نرپیروزوجفتگیری شروع شد. ماده سگ همانجاساکت ایستاد، عرق ازلب ولوچه اش چکیدن گرفت، هرازگاه ناله ای ازاوبیرون میزد. سگ نرپیش آمدوباپنجه های جلوش روی ماده سگ، ایستاد. نفس نفس که میزد، زبانش بیرون می آویخت، همانطورکه قاعده جفتگیری سگهاست، توهم قفل شدندندومنتظرماندند. پدرم کنارشان چندک زدوباکلمات ساکت، تماشاشان کرد. گفت « سگای خوب، سگای خوب. »، روبه من گفت « قفل که می کنن، باید ازاونا نگهبانی کنی، سعی می کنن هرچی زودترازهم جداشن وبه خودشون صدمه میزنن. »
گفتم « پاپا، »، همانطورچندک زده کنارسگها، برگشت وازروی شانه اش نگاهم کرد، شادی وشکوهش باشلوارکارفرورفته توی یک جفت چکمه سوارکاری وپیرهن یقه بازوموهای سیاه فرفری روی سینه تازیرگلویش رادیدم. دوباره گفتم « پاپا، اوناروبایدمامان ولدیگ نامید. » وبا سرعتی برگشتم که دگرگون شدن چهره اش رابه خاطرنمی آورم. حتی منتظرنماندم تاببینم منظورم رافهمیده یانه. برگشتم وفرارکردم، به این قضیه اطمینان دارم، هرگزازپشت سرصدایم نکرد...
   درخانه مایک اطاق آفتابگیربود، نوعی آرامشگاه بادیوارشیشه ای بیرونی وسقف شیشه ای آبی شیبدارکه بافولادشکل داده شده بود. جایگاهی فوق العاده مجلل درمنطقه وجای موردعلاقه مادرم بود. اطاق راباگیاه وکتاب پرکرده بود. دوست داشت دراطاق، روی تختی درازشود، کتاب بخواندوسیگاردودکند. مادرم رادراین اطاق پیداکردم، میدانستم بایدآنجاپیدایش کنم. باتعجب و شگفتی، خیره نکاهش کردم، چراکه تقدیرش رامیدانستم. فوق العاده زیبابود، باموهای سیاه روفرق سرش دوقسمت وپشت سرش کپه شده، دستهای کوچک، باچانه کاملاپردوست داشتنیش، نشانه هائی ازبرجستگی زیرچانه اش، شبیه کیفیتی ازتن آسائی شخصتیش. دیگر مردش روی گردنی اینقدردوست داشتنی وخوش تراش یاآغوشی بالباس آخرین مدل، سکنانخواهد گزید. دیگرمردش نخواهدخواست که ترانه های آینده رابشنود. بااین که مادرمن بود، هیچوقت برایم روشن نشدچه سالهای زیادی ازپدرم جوانتراست. بعدازپایان دبیرستان مادرم، پدرم بااوازدواج کرده بود. بزرگترین دختران چهارگانه بود، مادروپدرش حریص بودندکه بامردی ثروتمندازدواج کند- چیزی که یک مردرشدیافته پیشنهادمی کند. پدرومادرازارتباط شهوانی مردی بااین نوع ازدواج هم ناآگاه نیستند، انهاکاملاازجریان آگاهند. شایستگی ودرستی همیشه بسیارسودمنداست. باتعجب وبیم به مادرم خیره وسرخ شدم. گفت « چیه؟ »، کتابش راپائین گذاشت، خندیدوبازوهایش راازهم بازکرد « چیه، ویلی، قضیه چیه؟ »، میان بازوهایش افتادم وهق هق کردم ، من راتوی آغوشش گرفت، اشکهایم لباس تیره ای که پوشیده بودراخیس کرد. سرش رابالاگرفت وزمزمه کرد «چیه، ویلی، باخودت چه کردی، ویلی بیچاره؟ »، آگاه به این امرکه هق هق هایم عصبی ونفسگیرشده، من راروی بازوهای درازش گرفت – اشک وآب بینیم می چکید – چشمهایش، به نشانه احساس خطر،گشادشدند.
    آن شب صداهای هیجان زده تکاندهده ی تن ندادن مادرم راازاطاق خواب شنیدم. بعدازجنگ دربرلین، صداهای وحشت آورضربه هاراروی یک اندام شنیده بودم، سربازهای رهاشده درخیابان هابه فاحشه هائی که ازفاحشه خانه بیرون انداخته شده بودند، حمله ولباس شان پاره میکردند، روی سنگفرش درازکرده وکتک شان میزدند. روی تختخوابم نشستم. به سختی میتوانستم نفس بکشم، هراس زده، حس می کردم توانائی بلندشدن ندارم. پچپچه کردم « بچپون تواون! »، مشتم راروی کفت دستم کوبیدم « بچپون توش! »، دیگرنتوانستم بیشترتحمل کنم ودویدم توی اطاقشان، بین شان ایستادم، مادرم راکه جیغ می کشید، ازروی تختخواب بلندکردم، بین بازوهایم گرفتمش، روبه پدرم فریادمیزدم « این کارونکن! این کارونکن! »، پدرم خودرابه من رساند، موهای مادرم رادورچنگ یک دستش پیچاندوصورتش رازیرضربه های مشت دست دیگرش گرفت. خشمگین بودم، مادرم راعقب کشیدم وبه طرف پدرم پریدم وکوبیدمش، فریادمیزدم که می کوشمت. این حادثه درسال ۱۹۱۰درگالیسیااتفاق افتاد. تمام هستیش بایدنابودمی شد، حتی بدون من...