سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۶)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۶) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٣ دی ۱٣۹۶ -  ۲۴ دسامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی




شنبه پنجم اکتبر: اخبار شب رادیو، دقیق و مشخص، و بیرحم.
لوریتا سعی می کند از بکار بردن کلمات حاکی از پریشانی و وحشت خودداری کند. او نگفت چگونه بر دلسردی و یأس ناشی از خبر غلبه کرد. و چگونه خیلی سریع نیرویی یافت که بتواند برخیزد، نیرویی که او را از آنجا بیرون برد تا به دیدن کسانی برود که می دانست بیش از همه رنج می بردند.

لوریتا مطمئن است که می تواند آنها را ببیند، او می خواهد همان شب همراه پدر و مادر میگوئل باشد، می خواهد در آنجا حضور داشته باشد. بیدرنگ به طرف آپارتمان خیابان پروویدنسیا می رود.

شاید یکماهی می شد که نظامیهای حاکم دون ادگاردو انریکوئز (Edgardo Enriquez Don)، وزیر حکومت مردمی، را از بازداشتگاهی در جزیره ی داوسون (Dawson) به خانه اش منتقل کرده بودند؛ با ممنوعیتها و محدودیتهای بسیار. در واقع در خانه ی خودش و تحت مراقبتهای شدید زندانی بود.
لوریتا به فرامین این ارتش آدمکش گردن نمی گذاشت، از راهبندهایی که در اطراف محله بود گذشت و خود را به خانه ی دون ادگاردو و خانم راکوئل رساند. سربازها همه جا وول می خوردند؛ خیابانها و پیاده روها، پارک روبروی ساختمان، میدانگاهی جلوی برج تاجامار (Tajamar) همه پر از سرباز بود. مردهای مسلح با لباس شخصی در ورودی خانه جمع شده و به دیوار راهروها و پله ها تکیه داده بودند. این مردها، ملبس به لباسهای سیاه و خاکستری، در برابر این زن متشخص و مغرور چشم به زمین می دوختند و از سر راهش کنار می رفتند. آنها از هیبت او می ترسیدند. او از آنها اجازه نخواست؛ با قدمهای محکم وارد شد بی این که نگاهشان کند.
لوریتا، اصالت توأم با زیبائی و ظرافت زنانه، و نگاه نافذ آن چشمهای عسلی. می توانم بفهمم که چرا آنها جرأت نداشتند جلوی او را که با گامهای محکم و مطمئن از پله ها بالا می رفت بگیرند. به محلی که همین مردان پیکر "تروریستی" را که در پیاده رو به خاک افتاد، قرار داده بودند.

دون ادگاردو در را باز کرد. باوقارتر و سنگین تر از همیشه بود، گویا درد و رنج بر هیبتش افزوده بود و برقی غیرقابل توصیف در چشمهایش بود. دون ادگاردو و خانم راکوئل تنها بودند، خودشان با تابوتی در سالن بزرگ.

دون ادگاردو: لوریتا، این پسر من نیست، ببین چکارش کرده اند.
لوریتا خودداری کرد. نه، نمی خواهد ببیند. میگوئل نمرده است. دو هفته پیش او را ملاقات کرد. میگوئل می خندید، نمی خواهد این تصویر را خراب کند. شوخیهای ظریف میگوئل، حرف زدن تند و سریعش، شور و هیجانی که می پراکند، رفتار نرم و مهربانش، میگوئل که می توانست همانگاه که از ته دل می خندد ناگهان جدی بشود. نه، لوریتا در اتاق بغلی می ماند، دیوار او را از تابوتی که آنجاست جدا می کند، همان چیزی که دون ادگاردو و خانم راکوئل، شب کنار آن دراز می کشند، در تمام ساعات شب، شبی پایان ناپذیر، شنبه شب پنجم اکتبر.


در مراسم تدفین فقط اعضای خانواده اجازه ی حضور دارند.
مشایعین: یک دوجین جیپ نظامی، کامیونتها و اتومبیلهای د.ی.ن.ا. "آنها" می ترسیدند، ولی از چه؟ نظامیهای اونیفورم پوش و شخصی پوش پیاده رو را پر کرده بودند؛ چهارراهها، کناره ی رودخانه ی اِل ماپوچو تا اعماق محلات شمالغرب شهر. تعداد زیادی سرباز در ورودی قبرستان ایستاده بودند. حالت چهره هاشان، قدرت نمائی شان، بخوبی نشان می داد که حتی در اوج پیروزی، احساس خطر می کنند. سایه ی خطری رویشان سنگینی می کرد و حلقه ی خود را تنگتر می کردند تا با این خطر مبهم مقابله کنند، مضطرب هستند، منتظرند اتفاقی بیفتد.
و با اینهمه... میگوئل در آن روز تنها بود.

در خاک سرد و سخت گوری حفر شده است. میگوئل؛ مایه ی غرور مادرش که به او افتخار می کند: "پسرم تو نمرده ای، تو در قلب مردم زندگی می کنی، بین ما". می بایست جسارت و جرأت داشت و عاشق بود. سخنان ساده ی او طنین سنگینی بین اونیفورم پوشها، مردان سیاه و خاکستری، دارد. می گویند مزار او در تمام طول سال پوشیده از گل سرخ است.

لوریتا از آنجا بیرون می آید. پائین پله ها گروهی از مأموران د.ی.ن.ا. می خواهند مزاحمش بشوند. مستقیم نگاهشان می کند و می گوید: "آیا هنوز اندکی فهم و شعور برایتان مانده؟ واقعاً نمی فهمید؟ شما مردی را کشته اید که زندگیش را فدای شما کرد. بله، او فقط خواهان عدالت و آزادی بود. باید خجالت بکشید، شرم داشته باشید از کار پستی که دارید می کنید".
سکوت. یک کلمه از دهان هیچکدامشان در نیامد. همه شان میخکوب شده بودند، هیچکس تکان نمی خورد. همه ی قدرت و ابهتشان در مقابل این زن که از هیچ چیز نمی ترسید فرو ریخت.
لوریتا اعتماد به نفس خود را به آنها تحمیل کرد. و من، حتی امروز، متأثر و منقلب می شوم. چه کسی جرأت دارد اینچنین صحبت کند؟ توان و شخصیت او دشمن را به لرزه درآورد.
لورا آلنده نماینده ی سوسیالیستها بود با اکثریت مطلق آراء در حوزه ی انتخابی اش و در سه دوره ی انتخاباتی. لورا آلنده، محبوبیت بسیار او بین فقرا و محرومان، برای دوستانش شناخته شده بود همچنان که برای دشمنانش. لورا آلنده، شصت ساله است و مادر چهار فرزند. و یکی از آنها، آندرس پاسکال آلنده (Andrés Pascal Allende) است، آنطور که مطبوعات نوشتند؛ نماینده ی رهبری میر در پاریس.


و حالا، در هاوانا، ما همه ی این خاطرات را مرور می کنیم.

ـ میگوئل نیست، می دانم. و ما با چه شوری آنها را که دیگر نیستند دوست داریم.
ـ میگوئل، مظهر غلبه بر تلخکامی و بغض و کینه. برای همیشه.

لوریتا روایتش را ادامه می دهد. کلاف خاطراتش را باز می کند. بیماری اش را فراموش کرده و لبخند می زند. به خنده های میگوئل در آخرین دیدار مخفیانه شان می خندد. فکر می کنم اوت ۱۹۷۴ بود، وقتی که میگوئل اولین پیامش را برای او فرستاد. البته این دعوت برای پیوستن به مبارزه ای مشخص، اولین قدم لوریتا در مبارزه علیه نظامیان نبود. از فردای کودتا، او از هر وسیله و راهی برای تشویق مردم به مقاومت در برابر قحطی و سرکوب استفاده می کرد. آدمهای تحت تعقیب را در سفارتخانه ها جا می داد، پول و مواد غذائی جمع می کرد و در زندانها و حلبی آبادها توزیع می کرد. یکروز می بیند در آپارتمان کوچکش در سان بورجا (San Borja) تا سقف تخم مرغ چیده شده است! کسی آنها را به عنوان کمک داده بود: "نمی دانستیم با آنها چکار کنیم، واقعاً همه جا چیده شده بود". زندانها یا حلبی آبادها، به همه جا می رسید.
یکروز صبح، کسی نامه ای از میگوئل به او رساند که روی کاغذ سیگار نوشته شده بود. لوریتا دستخط ریز و فشرده ی نامه و جملات آنرا فراموش نمی کند: "ما به کمک شما نیاز داریم، کمکی که می تواند برای شما مشکل ایجاد کند. البته من فکر می کنم آنها جرأت ندارند به شما آسیبی برسانند. از شما می خواهیم که در زندان آکادمی جنگ نیروی هوائی به نام ا.گ.ا. با اِل کونو آگوئیلار تماس بگیرید، همان (اسپانیایی) که می شناسیدش، و اِل پلائو (El Pelao) (همان که کچل است)، این یکی از شروط مقدماتی ماست که به سرهنگ سِبالوس (Ceballos) رئیس س.ی.ف.ا. (سرویس مخفی نیروی هوائی) تحمیل کرده ایم، و او این مسئله را در طرح مثلاً "مذاکرات" بین ما و خودشان نوشته است: در مقابل پایان قطعی جنگ از طرف میر، آزادی زندانیها و عفو اعضای خارج از کشور را به ما پیشنهاد کرده است. لازم به یادآوری نیست که ما این پیشنهادات را که برای بیحرکت کردن ما و انشقاق در چپ صورت می گیرد رد می کنیم. بیشک ژنرال لیِگ (Leigh) پشت پیشنهادات سرهنگ سِبالوس است. همچنان که تأمل و تعمق در این پیشنهاد ما را از شرکت خونت (Junte) ـ کودتاچیان ـ در این توطئه مطمئن می کند. خلاصه کنم، ما می خواهیم از این موقعیت برای ملاقات با دو عضو دفتر سیاسی که در آ.گ.آ. محبوسند استفاده کنیم. و تقاضایی که از شما داریم انجام این کار است. سبالوس تصور این را هم نمی کند که ما با شما رابطه داشته باشیم... ولی ما در این مسئله ی حساس و مهم به شما اطمینان کامل داریم.
وظیفه ی خود می دانم یادآوری کنم که خطر این هست که به دنبال این قضیه شما را از کشور تبعید کنند.
می بوسمتان. میگوئل"
لوریتا در پاسخ میگوئل گفت: "من موافقم، برای بیشتر از این هم آماده ام، می خواهم بیشتر از اینها مفید باشم. از کار کردن با تو خوشحالم".

وظیفه ی مانوئل بود که هدف و چگونگی این مأموریت را برای او توضیح بدهد. لوریتا قرار ملاقاتی در یک خانه ی مجلل خیابان پولونیا (Polonia) به او داد. صاحبخانه ها تصورش را هم نمی کردند که لوریتا برای چه کاری از سالن خانه شان استفاده می کند. معشوق خانم، رهبر حزب میهن و آزادی (Partia y Libertad) [حزب راست افراطی] پنج دقیقه بعد از این که لوریتا و رفقایش خانه را ترک کردند، به آنجا آمد. لوریتا با زیرکی می خندد: "نمی توانستیم برای طرح توطئه، محلی مطمئنتر از آنجا پیدا کنیم".
لوریتا اسقف کامو (Camus) را برای همراهی اش در رفتن نزد سِبالوس انتخاب کرد. آنها زمان و محل دیدار خود را مشخص کردند؛ پنجاه متری آکادمی جنگ، در پیاده رو.
سِبالوس با بیصبری منتظر آنهاست. امروز صبح هم، مثل همیشه، لوریتا تأخیر دارد. لوریتا هیچوقت و هیچ جا سرِ وقت نمی رسد. همه تحمل می کنند چون دیر می آید ولی زود نمی رود. حتی در آخرین تظاهرات، زیر باران، وقتی پاهایش در گِل بود. هیچوقت شتابزده نیست، سرِ فرصت گوش می کند و عکس العمل نشان می دهد.
آنروز، سِبالوس منتظر آنهاست، مدام به ساعتش نگاه می کند. آیا از دیدن لوریتا تعجب می کند؟ به نظر لوریتا نه، حتماً اسقف به او گفته است. سرهنگ آنها را از پله هایی لخت به طرف یک سالن ساده هدایت می کند، سادگی نظامی. سرهنگ از این سر سالن به آن سر راه می رود، از این دیدار خوشحال نیست و بیوقفه حرف می زند.
سِبالوس: خانم، شما باید درک کنید که من یک آدم اهل عملم. من صلاحیت لازم را دارم که این مسئله را به پایان برسانم، به شرطی که میگوئل تصمیم گیری را بیش از این به تأخیر نیندازد. من شماره ی تلفن مستقیم خودم را به او داده ام، هفته ای چند بار به من تلفن می کند ولی فکر می کنم او مسئله را آنطور که باید جدی نگرفته است. حتی گاهی حس می کنم مرا مسخره می کند. این بیانگر هوش و ذکاوت او نیست... به هرحال من اطمینانی به میگوئل ندارم... در طول این سه هفته؛ پس از آغاز توافقی که برای مذاکره صورت گرفته است، میگوئل از من خواست آزار و تعقیب اعضای میر را متوقف کنم. من این کار را کردم... ولی مدت طولانی نمی توانم به این کار ادامه بدهم. او هر بار، عذر تازه ای می آورد، مثلاً این که جلسه ی کمیته ی مرکزی به خاطر فشارهای د.ی.ن.ا. نتوانست تشکیل بشود... احمقها... یا می گوید تعداد رفقای حاضر در جلسه به حد نصاب نرسید، و... او وقت کشی می کند، دیگر کافیست... شما اینجا هستید و با زندانیها صحبت خواهید کرد.
لوریتا: خود شما واقفید که د.ی.ن.ا. فشار و سرکوب را تشدید کرده است، این یک تقابل جدی است...
سِبالوس: د.ی.ن.ا.، من با "آنها" کاری نمی توانم بکنم خانم. اصلاً نمی توانم مطمئن باشم که آنها حرکتی نمی کنند. آنها فاقد عقل سلیم هستند، آنها شلیک می کنند، برای یک آره یا نه به هر جنبنده ای شلیک می کنند؛ از گنجشک تا کرکس. هیچ رسم و روشی ندارند. غیرممکن است بتوان اهمیت این مسئله را به آنها فهماند. نمی فهمند که من مشغول مذاکره ی مستقیم با رهبر میر هستم و توافق با میگوئل برای حکومت اهمیت حیاتی دارد. د.ی.ن.ا. مرا واداشت که تعهدم در مقابل میگوئل را زیر پا بگذارم، واقعاً... اما او باید این را بفهمد که هرچه زودتر توافق خودش را اعلام کند آدمهای کمتری کشته می شوند... خانم، صریحاً به میگوئل بگوئید که من دیگر نمی توانم منتظر جواب او بمانم. من تمام تلاشم را کردم تا از یک حمام خون بیفایده جلوگیری کنم. عالیجناب، شما در جریان هستید. میر باید رسماً اعلام کند که از مبارزه و مقاومت سیاسی دست برمی دارد، تمام اعضای میر باید از مملکت بروند، وگرنه همه کشته خواهند شد، راه دیگری وجود ندارد...
لوریتا: من نمی توانم به شما جواب بدهم، من آمده ام اینجا فقط برای ملاقات زندانیها. من حتی نظر شخصی خودم را هم نمی توانم به شما بگویم، من عضو میر نیستم.
سِبالوس خشمگین می شود، نتوانسته است همراهی و تحسین لوریتا را به هوشیاری و انساندوستی خود جلب کند. زیرلب می گوید: "ایندفعه کار میگوئل تمام است، تمام". و خطاب به لوریتا می گوید: "بسیار خوب، اگر فقط برای این کار است که شما تا اینجا آمده اید، برویم زندانیها را ببینیم". وقتی به اتاقی می رسند که فقط یک میز و چند صندلی در آنست، سِبالوس آنها را ترک می کند. افسر نگهبان همراه لوریتا و اسقف در اتاق می ماند.


لوریتا در هاوانا: من اِل کونو را در زمان (وحدت خلق) [نهادی که توسط آلنده برای وحدت جنبش چپ شیلی بنا شده بود. م.] دیده بودم. به خانه ی من می آمد که با آندرس بحث کند. گاه نیز او را در جلسات آلنده و میر دیده بودم. از ورزیدگی اندام او حیرت می کردم؛ چهارشانه بود و گونه های سرخی داشت. و آنروز صبح در آ.گ.آ. خیلی متأثر شدم، جوانی که وارد اتاق شد خیلی لاغر بود، پوست و استخوان.
لوریتا: بیرحمها... آخر... چه به روزت آورده اند کونو؟
اِل کونو: سلام لوریتا... حال شما چطور است؟
لوریتا: من آمده ام ترا ببینم، ببینم اوضاعت چطور است...
افسرنگهبان که ناراحت بود: خانم، حتماً می دانید که اِل کونو وقتی می خواستیم بگیریمش فرار کرد... ما مجبور بودیم شلیک کنیم. مجروح شده بود ولی همچنان می دوید و وقتی در یک بن بست او را گیر انداختیم، می خواست خودش را بکشد...
لوریتا: و شما با زخم گلوله ای که او در پایش داشت چه کردید؟ توضیحات عجیبی می دهید، اِل کونو در ماه آوریل دستگیر شده است و الان در ماه ژوئیه هستیم.
افسر: خشونت میر انتخابی برای ما باقی نگذاشته است.
اِل کونو: ما نیستیم که دست به خشونت زده ایم، این افتخار متعلق به شماست: بدبختی، شکنجه، سوءاستفاده و غارت...
لوریتا: حیرتزده از این حرفها در این موقعیت، گفتم "اِل کونو می خواهی به پدر و مادرت بگویم که ترا دیده ام؟"
اِل کونو: نه، نمی خواهم به خاطر من ناراحت بشوند.
وقت تمام شد. لوریتا باید می رفت.
او با سیتروئن کوچکش از آ.گ.آ. رفت، اسقف را به جائی که باید می رفت رساند و دوباره به طرف آ.گ.آ. برگشت تا ببیند آیا تحت تعقیب است یا نه و وقتی مطمئن شد او را تعقیب نمی کنند، راه کوئینتا را در پیش گرفت.


لوریتا بعد از کودتا اغلب به کوئینتا می رفت. و تا دیرگاه شب کنار مونیکا (Monica) و فرناندو (Fernando)، پدر و مادر من، می نشست، او در این خانه می ماند، خانه ای که شاخ و برگ انواع گیاهان بالارونده در یک "پاسیو" روی دیوارهای آجری می دوید و به پنجره ی سالن می رسید. آتش بخاری دیواری در زمستان و آفتاب درخشان تابستان که از شیشه های بزرگ به درون می تابید، امید به فردا را تقویت می کرد. من آخرین خانه ی آنها را نمی شناسم، کسانی که به آنجا رفت و آمد می کردند از آن حرف می زنند، برای همینست که من می دانم فضای داخلی هرجائی که مونیکا و فرناندو زندگی کنند، مثل فضای کوئینتا است. کوئینتا، خانه ی کودکی.
نه یک ویلا و نه یک خانه ی روستائی. محوطه ی مزروعی بزرگی که پدربزرگ من در اوایل قرن، زمان استعمار، آنرا نزدیک سانتیاگو بنا کرد، شهرکی در بلندیهای مشرف به دره ی کوردیلِرا، که تا کمی قبل از آن رِینا (La Reina) خوانده می شد. از خانه ی قدیمی خشت و گلی فقط دو اتاق مانده است؛ یکی برای ابزار و آلات کشت و کار و دیگری برای انبار کردن مرباهای عمه ماریا اِلِنا (Maria Elena). چندی بعد پدربزرگ خانه ای دو طبقه ساخت با دیوارهای محکم. خانه ی خیابان اوسا (Ossa) با آن درخت سبز بلوط؛ درختی کهن که برگهای انبوه سبزش آنرا در نگاه کودکی ما اسرارآمیز جلوه می داد. مادربزرگم با عمو جیم که مجرد مانده بود در آنجا زندگی می کرد، درست تا سیزده سالگی من. و بعد پدر و مادر من در آنجا ساکن شدند.
ما خیلی کوچک بودیم که مادربزرگ ما را برای یکماه تعطیلات دعوت کرد، من و پسرعمویم را. با این که ما فقط پانصد متر از خانه مان دور شده بودیم ولی تغییر به نظرمان فوق العاده بود. ما به دنیای جادوئی این خانه وارد شده بودیم. روزها مجاز بودیم به همه جا سر بکشیم و شبها در تخت پهن مادربزرگ می خوابیدیم. ما خودمان را به خواب می زدیم تا بتوانیم دعاهای شبانه ی او را بشنویم؛ وقتی زانو می زد و بازوهایش را چلیپا می کرد. او ما را با خودش به کلیسا می برد که پر از عطر گلها و آوازهای مذهبی بود. اما مادربزرگ هیچوقت کسی را مجبور به پیروی از اعتقادات خودش نمی کرد، اصلاً خودخواه نبود و برای خوشبختی دیگران می زیست، به همه توجه داشت و همیشه آماده ی کمک کردن بود. هیبت باشکوه و متشخصی داشت، قلبی بزرگ و حرکاتی آرام و لطیف. هنوز می بینمش که روی تخت، که روتختی مخمل قرمز داشت، نشسته است، دستهای مرا در دستش گرفته است تا از تنهائی نترسم و خوابم ببرد. چه حضور آرام و اطمینان بخشی داشت. بعد، نرم و بیصدا از اتاق می رفت، با شنل پشمی سیاهی که همیشه روی دوشش بود، آخرین گشت را در کوئینتا می زد، به همه ی خانه ها سر می کشید و خودش نمی خوابید مگر وقتی که مطمئن می شد همه ی خانواده ها و همه ی نوه ها در خانه هاشان آرام خفته اند.
در کوئینتا، اول سه خانه وجود داشت، خانه ی قدیمی، خانه ی پدر و مادر من و مال عمه الِنا. و در فاصله ی اینها زمینها و درختهای گوناگون: تاکها؛ شاخه های گسترده ی درختهای مو با انگورهای سفید و صورتی. در ورودی محوطه ی خانه ها راهی بود با درختهای تبریزی در دو طرفش، و در کنار آن راه دیگری بود که درختهای گیلاس در دو سوی آن صف کشیده بودند. این راه به باغ میوه ای می رسید که در انتهای آن پنج درخت کهن گردو سایه می گسترد؛ جائی که محل بازی ما بود، آنجا مخفیگاه ما "دزدها" و "راهزنها"ئی بود که تمام روز دنبال هم می دویدیم. ردیف درختهای بادام و زردآلو هم بود و در گوشه ای یک درخت انجیر خیلی بزرگ. اطراف خانه ی عمه ام چمن کاری شده بود و درختی با تنه ی سفید و گلهای سرخ داشت و مهتابی آن پوشیده از پیچکهای رونده بود. یک استخر، گلهای ختمی و درخت بزرگی با گلهای صورتی در آنجا بود به اضافه ی نخلهای بلند و صاف.
یک دسته بچه، پسرعموها و دخترعموها به اضافه ی بچه های همسایه ها، آزادانه در این محوطه بازی می کردیم، چه بازیهای متنوعی. حیوانات مختلف هم جزو سرگرمیهای ما بودند: سگها، مرغها، دوتا لاک پشت، پرنده ها، خرگوشهای صورتی، گربه ها و، بز کوچولوی من. زمین پر از جویهای باریکی بود که برای آبیاری حفر شده بود و ما هم قایقهای کاغذی خودمان را روی آب آن حرکت می دادیم. کشت و زرعی که یخ می زد، جمع آوری میوه های هر فصل... چقدر خاطره از دوران بچگی... جمع شدن همگی و گفت و گوهای پر سر و صدا سر میز صبحانه ی یکشنبه ها. مادربزرگ، محور استوار یک فامیل بزرگ و پرتحرک بود.
وقتی من ازدواج کردم، دیوار آهکی داخل خانه ی آجری را خراب کردیم، خانه ی چهارمی متناسب با چشم انداز محل، با یک راه باریک خاکی که به خیابان اوسا می رسید. به این ترتیب ما ساکن کوئینتا شدیم. و همانجا بود که کامیلا متولد شد.



قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com