سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۱)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۱) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۱ آذر ۱٣۹۶ -  ۱۲ دسامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی






چهارشنبه. ساعت شش صبح. نگهبانها به زندانیها حمله کردند و با لگد آنها را بیدار کردند: "بیدار شوید، احمقها، یک دقیقه وقت دارید برای شاشیدن!".
زندانیها گرسنه اند، خیلی گرسنه. زندان مقررات خودش را دارد: هیچ، حتی آب، تا ساعت چهار بعد از ظهر.
یکی تکه ای نان خشک در گوشه ای نگه داشته بود، آنرا به دقت به قسمتهای مساوی تقسیم کردند با یک حبه قند برای هرکس. سهم غذای روزانه.

حدود ساعت ۹ صبح، فریادهای ال چیکو در اتاق می پیچد. "آنها" باز دارند شکنجه اش می کنند. اضطراب آمِلیا را در خود گرفت. در باز شد، یک مأمور آمد و او را با خود کشید، تا اتاق پاریلا. آمِلیا باید او را ببیند، ال چیکو را. باید چشمهایش را خوب باز کند: "اگر حرف نزنی، این در انتظار تو هم هست... زنیکه ی احمق ... تقصیر توست که ال چیکو اینطور عذاب می کشد". ال چیکو برهنه از میله ها آویزان است. آمِلیا مبهوت است، نه می تواند حرف بزند و نه گریه کند. میخکوب شده است. از همکاری سرپیچی می کند. موهایش را می گیرند و به بیرون می کشندش.
ِ
آمِلیا هرگز نشنیده بود که ال چیکو شکایت کند. در آنجا هیچکس مثل او زجر نکشید، او بیشتر از همه ی ما مقاومت کرد، در سکوت، با وقار. بیش از هر چیز به ما فکر می کرد. حالا، در پاریس، آمِلیا به شدت اشک می ریزد. دقایقی طولانی ساکت می مانیم... و بعد:
ال چیکو یک روز گفت: "آمِلیا، آنها در نهایت مرا نابود می کنند، من لب پرتگاه هستم ... ببین، من به آخر خط رسیده ام ...". او در ضمیر خود می دانست، می دانست که می میرد... پس، بر آنها برآشفت، بر سرشان فریاد می زد... برای این که بهشان بفهماند که در آنجا هم نتوانسته اند او را شکست بدهند، نخواهند توانست...

در سلول بغلی نفسهای دردآلود ال چیکو پیچیده است؛ کارولینا، لوئیزا و آمِلیا خود را به دیوار می چسبانند تا گوششان از ورای سیمان صدای نفس نفس زدنهای تند او را بشنود و بعد صدای پزشکی را که دستور می دهد: "باید او را به بیمارستان ببرید، فوراً..." و بعد: "پاهایش را بگیر... بگیر بالاتر... نه، یک خرده کمتر... راهرو را خلوت کنید... اَه... چه سنگین است کثافت...".
رنگ از روی لوئیزا پرید، به نگهبان التماس می کند بگذارد او را ببیند، فقط یک لحظه... قبل از این که برود... هر سه دستشان را به هم می دهند و آرام می خوانند، یک زمزمه ی آرام، بی کلام، آهنگ یک سرود انقلابی "… از کوهها و از دشتها..." ال چیکو در خانه ی واسکودوگاما بسیار دوست داشت به این سرود گوش بدهد و حالا، آنها می خواستند بداند که در این سفر با او همراه هستند...

ال چیکو به بیمارستان منتقل شد. زخم، معده اش را سوراخ کرده بود. بیست و پنجم یا بیست و ششم سپتامبر است، صبح. هوا هنوز خیلی سرد است.



از چهارشنبه، فشارها بیشتر شد. بازی مرگ اوج می گرفت. د.ی.ن.ا. همچنان درباره ی میر اطلاعات جمع می کرد. خبر اعترافات بین زندانیها می چرخید. دیگر نمی شد پلیس را منحرف کرد، اطلاعات داده شده قابل تغییر نبود.

د.ی.ن.ا. غالب می شود، مقاومت می بازد. د.ی.ن.ا. رنگ یک ماشین را می شناسد، اسم یک رابط را کشف می کند، چند محل قرار را پیدا می کند، پی به تغییر قیافه ی یک آدم مخفی می برد، پوشش اجتماعی یک عضو رهبری را کشف می کند. رفقا یکی بعد از دیگری دستگیر می شوند؛ زنهای جوان، پسرها. سِسیلیا که پنج ماهه حامله است، برادر کوچکتر داگو، پنج کارگر سریلوس (Cerrillos). از بیست و یک نفر دستگیر شده فقط سه نفر زنده ماندند. قبلاً گفته ام. دهها و دهها رفیق از شاخه های دیگر در آن هفته در خانه ی خوزه دومینگو کاناس محبوس بودند. چه بسیار همرزمانی که برای همیشه گمنام می مانند، پنهان پشت چشمبندها... و فراموش می شوند.
سرگیجه آور است.

در این لحظه از تاریخ، در این دوره ی سرکوب میر، زندانیها به همه ی سئوالات با یک "نه" پاسخ می دادند. این یک قاعده بود. بیرون و حتی داخل زندان، ما هنوز خیلی چیزها را درباره ی شکنجه نمی دانستیم. هنوز متوجه نبودیم که هر سقوطی پاره شدن یکی از حلقه های زنجیر است، هر سقوطی، یکنفر دیگر را هم با خود می کشد، هر کلمه ای که گفته شود ولع "آنها" را برای اطلاعات بیشتر می کند.
درون این خانه ی محصورِ دربسته، گذر زمان مفهوم دیگری دارد، واقعیت چهره عوض می کند، از ژرفا به اوج می جهد، از مسیر خارج می شود، واژگون می شود. ما دیگر چیزی نمی دانیم، دیگر نمی توانیم مثل سابق باشیم.
در این خانه ی وحشت، زنده ماندن یک پیروزی است. در خانه ی خوزه دومینگو کاناس، بازی ادامه دارد، نمی دانیم کی به کی است، کی به دام افتاده است.



آمِلیا دیگر نمی داند کدام روز از ماه اکتبر است. او را بطور مرتب و مداوم شکنجه می دهند. کم کم قدرت تشخیص و هوشیاری خود را از دست می دهد. فقط لحظاتی را که آویزان بوده به یاد می آورد؛ درهم و برهم. می گوید: فکر می کنم در آن روزها زمان اهمیت چندانی نداشت.

یکروز صبح، سرگرد به مرخصی رفت. جانشینش کاپیتان میگوئل مارچنسکو (Miguel Marchensko) نام دارد.
نگهبانی آمِلیا را به دفتر او برد. معرفی دقیقی باید انجام می شد. فلاکا آلِخاندرا و گواتون رومو و چند مرد دیگر در اطراف کاپیتان بودند.
گواتون رومو: اینست، این آمِلیاست، ملقب به "آمی"، همان آدم متعصبی که لخت از پله های خانه اش پائین دوید تا اسناد را بسوزاند.
کاپیتان میگوئل مارچنسکو: من از همه تان متنفرم، "میر"یستها. شما جنایتکارهای متعصبی هستید. شما به بچه ها، به فامیل علاقه ندارید. اگر حرف نزنی، دستور می دهم بچه را به اینجا بیاورند، او را هم روی پاریلا می گذارم! تو همه اش دروغ می گوئی. بگو روبرتو کیست؟ او را با همین ورقه ی بازجویی به پاریلا ببرید.
خارج از این اتاق، در راهرو، افسر دیگری که می گفت اسمش ماکس (Max) است، آمِلیا را متوقف کرد: تو باید همکاری کنی، بخاطر خودت می گویم. فکر بچه هایت باش. به وضعیت شوهرت فکر کن. من مخالف خشونت هستم، من با کاپیتان بر سر این موضوع درگیری دارم، اما سعی خودم را می کنم که از شما حمایت کنم. به من کمک کن، همکاری کن، با لجبازی چیزی به دست نمی آوری.
آمِلیا: من چیزی نمی دانم. نمی دانم از چی حرف می زنید، این شما هستید که خیال می کنید من خیلی چیزها می دانم، در حالی که من اصلاً از چیزی خبر ندارم.
ماکس: خوب فکر کن، الان تو گیجی... فکر کن و اگر تصمیم گرفتی، خبرم کن، من کمکت خواهم کرد.

پنج بار، پنج بار پشت سر هم آمِلیا را به پاریلا بردند: "خانه ی میگوئل کجاست؟ روبرتو کیست؟ ... بیا، این ضربه برای این که تو همه اش دروغ می گوئی. اینهم یکی دیگر برای این که تو مأمور ارتباط دفتر سیاسی هستی و قبول نمی کنی. حالا، بگو، برایمان توضیح بده چرا ال چیکو و تونیو یکشنبه صبح به خانه برگشتند؟ این را می فهمیم که ال چیکو به دلایل عاطفی برگشت، ولی این که تونیو هم او را همراهی کند، نه... او دقیقتر و منظمتر از اینست که چنین اشتباهی بکند، باید دلیل دیگری داشته باشد، حرف بزن! انبار سلاحها کجاست؟"
در ششمین نوبت پاریلا، فشار خون آمِلیا پائین آمد. مجبور شدند تنفس مصنوعی به او بدهند.
سومین روزِ بازجوئیهای بیوقفه بود. نمی گذاشتند بخوابد، آنقدر ادامه دادند تا بیهوش شد. می گفتند: "تو باید خُرد بشوی، باید ... تو هنوز نشکسته ای".
در هفتمین نوبت پاریلا، آمِلیا تنها نبود. او را به نرده های پائینی بسته بودند و جیم بالاتر از او بود. آمِلیا مجدداً دچار افت فشار خون شد. همانطور که او زیر تنفس مصنوعی بود، دیگران به وارد کردن شوک برقی به جیم ادامه می دادند. بعد، جیم را باز کردند و پائین آوردند ولی به زدنش ادامه می دادند.
آمِلیا را به حال آوردند و سوال و جواب را از سر گرفتند تا ساعت شش صبح. بخاطر این که دیگر نمی توانستند به او شوک بدهند، روی زمین می کشیدندش. گواتون رومو پاهای او را از هم باز کرد تا یکنفر دیگر میله ای آهنی را وارد رحِمَش کند.



آمِلیا ناگهان ساکت شد. به من خیره ماند، بعد شمرده شمرده و با مکث روی هر کلمه شروع کرد. می خواست مطمئن بشود که من درک می کنم، که به او خیانت نمی کنم: نمی خواهم که تو مرا بالاتر از بقیه بگذاری، من نمی توانم دیگران را در سایه بگذارم، همرزمانم را. وقتی این نامه را نوشتم، فقط پاره هایی از واقعیت را بیان کردم، چون مطمئن بودم که آنها در تبعید به من می پیوندند، که شرح می دهند چطور به خانه ی خوزه دومینگو کاناس رسیدند. همه با هم می توانستیم قطعات این "پازل" را کنار هم بچینیم و تصویر را کامل کنیم. آنها هرگز نیامدند ولی من منتظرشان هستم. تو، می توانی از آنها بخواهی، آنها بهتر از من توضیح می دهند: اکتاویو و سکوت لجوجانه اش، علیرغم ستون فقرات شکسته اش... اِل نگرو (El Negro) "سیاه کوکوئیمبو" از اهالی کوکوئیمبو (Coquimbo) و رشادتش، او توانست به آنها بقبولاند که حاضر است همه چیز را بگوید و وقتی آنها بردندش سر قرار، دوید و از دستشان گریخت... کونسوئلو و هوشیاری اش، او بر سر این حرف ایستاد که ساده بوده و فریب مردها را خورده، جذب آنها شده، هیچ مبارزه ای نکرده... دوستانی برای یک روز، یک هفته، چند ماه ... دوستیهای گذرا... دوستان "ناپدید" شده ی من. آنها باید آنجا حضور داشته باشند، لابلای اوراق تو...
من قبول ندارم که تو مرا قهرمان معرفی کنی. من خیلی از آن فاصله دارم.



آمِلیا ادامه می دهد. من نیاز دارم که بدانم. خواهش کردم ادامه بدهد.
لوئیزا جلوی زندانیهای دیگر خودش را قوی و با اعتماد به نفس نشان می داد، مقاومت می کرد. به خوبی دیدن شکنجه های ال چیکو و دوری او را تحمل کرد. بقیه ی زندانیها تحت تأثیر قدرت روحی و شهامت او قرار گرفته بودند.
آمِلیا فقط یک روز او را بدحال دیده بود، دومین نوبت پاریلا. افسر آمِلیا را به اتاق وارد کرد، نوبت او بود. نگرا به آرامی لباس می پوشید. به او گفت: دومین دفعه، آمی، سخت تر است، خیلی سخت تر است، بندها را محکمتر می کنند، شوکهای برقی طولانیتر است، و درد غیرقابل تحملتر... او اشک به چشم داشت: آمی، کارمان تمام است... اگر بخواهند مرا وادار به شناسایی کنند، راهی بجز خودکشی برایم نمی ماند.

لوئیزا منتظر بازگشت ال چیکو از بیمارستان بود، می توانست با او صحبت کند و چاره ای بیاید. لوئیزا می دانست که او برمی گردد. لوئیزا خواهش می کرد بگذارند برود او را ببیند، لوئیزا تمنا می کرد بگذارند به آنجا برود...

کاپیتان میگوئل مارچِنسکو دستور داد لوئیزا را به اتاق عقبی منتقل کنند، اتاقی که فلاکا آلِخاندرا و لوز آرک در آن بودند. کاپیتان سعی می کند دیواری بین لوئیزا و رفقایش ایجاد کند؛ دیوار شک و تردید. فکر می کند می تواند این کار را برای همیشه ادامه بدهد.
یک روز بعد از ظهر، دستوری که منتظرش بودیم رسید: لوئیزا باید با ماشین بیرون برود: شناسایی. لوئیزا نپذیرفت. باز هم پاریلا را تحمل کرد . او را به اتاق عمومی زندانیان برگرداندند. لوئیزا ساکت است.

بعدها، مدتی بعد از شنبه پنجم اکتبر، یک پیغام شفاهی به آمِلیا رسید، این پیغام چطور از خانه ی خوزه دومینگو کاناس به بند انفرادیهای زندان تِرِز آلاموس رسیده است؟ لوئیزا گفته است: "آمی، نگران نباش، من هنوز مقاومت می کنم، من هنوز حرف نزده ام. حالم خوب است".
کاپیتان مارچِنسکو نیرو گرفتن دوباره ی لوئیزا را تاب نمی آورد. باید او را شکست بدهد. باید بر او مسلط شود. لوئیزا مهره ی کلیدی خانه ی خوزه دومینگو کاناس است. کاپیتان میگوئل مارچنسکو فرمان داد: پاریلا، سخت تر و شدیدتر.
و در این سری شکنجه بود که لوئیزا از دستشان گریخت. او دیگر بازنمی گردد. مأمور شکنجه بندها را بیش از آن که باید محکم بست، بندهایی که می باید جلوی تکانهای شدید ناشی از درد را بگیرد. لوئیزا قبلاً هم از کم خونی شدید رنج می برد. مأموران رسیدگی نکردند. لوئیزا مرد.
رئیس بی نهایت خشمگین بود. هیچکس نمی توانست کاری بکند. لوئیزا از دستشان گریخته بود. آن روز، آنها فقط جسدی در دست داشتند. کاپیتان میگوئل مارچنسکو فرماندهی عملیات را در دست گرفت: جسد لوئیزا شبانگاه باید از دیوار آجری و پوشیده از پیچک باغ سفارت ایتالیا به داخل آن انداخته شود. روزنامه ها درباره ی میخواری و مست بازی پناهندگان خواهند نوشت.

کاپیتان میگوئل مارچِنسکو شکست خورده بود. نتوانست از لوئیزا استفاده کند. لوئیزا از چنگش گریخت.

آغاز ماه نوامبر ۱۹۷۴ بود.



پنجشنبه سوم اکتبر، سونیا را در یکی از اتاقهای خانه ی خوزه دومینگو کاناس انداختند. یک زندانی، محبوس در جایی که قبلاً کار می کرده است. سونیا به آنجا رفته بود که آخرین حقوقش را بگیرد. از بدشانسی، او را گرفتند.
او سه بار به پاریلا برده شد، کاپیتان با سماجت از او می خواهد محل قرارش با میگوئل را بگوید. سونیا بیشتر از آن که "سوخته" شود، خُرد شده بود. تا همینجا هم آنها خیلی چیزها را می دانستند، خیلی زیاد... سونیا اما مقاومت می کند، انکار می کند... ساعتها کِش می آیند...

یادداشتی در خانه ی مادرش پیدا می شود: آنا و یک دوستش دستگیر شده اند. همانشب، دو دختر مأمور ارتباطات نانچو (Nancho) و آندرِس هم دستگیر می شوند.

جمعه چهارم اکتبر، سونیا اشکریزان به سلول برمی گردد. برای آمِلیا تعریف می کند که "یک درگیری بوده است. نمی تواند تصور کند که تونیو رفته باشد سرِ قرار تکراری خودش با او. با غیبت او در قرار ساعت پنج روز قبل، رفقا باید فهمیده باشند که دستگیر شده است. "آنها مرا در ایستگاه اتوبوس ایستاندند... تونیو باید می دید... اتومبیل نزدیک شد. یکدفعه من میگوئل را دیدم، با چشم به او علامت دادم، او هم فهمید. تونیو گاز داد و اتومبیل دور شد. مأموران د.ی.ن.ا. مسلسلهاشان را خالی کردند، کسانی مجروح شدند".



شب، ماکس، افسر، آمِلیا را احضار می کند. فلاکا آلخاندرا همراه اوست. آمِلیا بسیار ضعیف شده است. چهار روز است زندانیها غذا نخورده اند.
ماکس: دوباره تو را به پاریلا می بریم چون هنوز سرِِ پایی.
آمِلیا: دیگر جانی برایم نمانده... کافیست نگاهم کنید.
ماکس می خندد و ادامه می دهد: ال چیکو تو را لو داده، ال چیکو به تو خیانت کرده، چه فایده ای دارد قهرمان بازی دربیاوری، برای کی؟ برای چی؟
آمِلیا: باور نمی کنم.
ماکس، کاپیتان میگوئل مارچنسکو را صدا می زند.
کاپیتان میگوئل مارچنسکو: بله، درست است، ال چیکو نشانی خانه ی تو را داد. به ما گفت: "من پیاده ها را می دهم، ولی ملکه را نه".
آنها جیم را آنقدر شکنجه کرده بودند که تبدیل به یک جسم متحرک شده بود. می خواهند خوانیتو را هم روی پاریلا بنشانند.
آمِلیا می داند که دیگر وقتش رسیده است، که باید از فرصت استفاده کند و خود را مظلوم و نزار نشان بدهد، گریه کند، وانمود کند که شکست خورده و خرد شده است. به خودش فشار می آورد اما اشکی نمی آید.
فلاکا آلِخاندرا: آمِلیا، تو باید عوض بشوی، زندگی در بیرون ادامه دارد، تو می دانی. من کثافتکاریهای زیادی در حزب دیدم، نمی ارزد آدم برایش بمیرد... اینقدر برایش زجر بکشد.
ماکس چشمبند آمِلیا را برمی دارد و از او می خواهد مستقیم در چشمهایش نگاه کند. آمِلیا یکه می خورد، افسر زیباست و ترسناک، چهره اش مسخ شده است، دهان یک آدم سادیست...
آمِلیا سعی می کند تصورات و تصویرهایی غم انگیز در ذهن خود بسازد... بیفایده، نمی تواند اشک بریزد. "آدم چقدر در خانه ی خوزه دومینگو کاناس سخت جان می شود، دیگر هیچ چیزی نمی تواند آدم را آزار بدهد. درد و رنج عادی و بیمقدار می شود".

ولی، آمِلیا، تو شنبه پنجم اکتبر کجا بودی؟   

تقریباً ظهر بود، چطور می شد وقت دقیقش را فهمید؟ ساعت در خانه ی خوزه دومینگو کاناس مفهومی ندارد. شب قبل خیلی سرد شده بود، از خواب پرید. وقت دستشوئی رفتن گذشته بود. احتمال یورش ناگهانی به زندانیان هم منتفی شده بود. نگهبانها روی دسته ی مسلسهایشان چرت می زدند، گهگاه صدای روشن شدن موتور یک یا دو اتومبیل سکوت را می شکست. اتاق شماره ی یک زندانی تازه وارد داشت؛ داوید سیلبِرمن (David Silbermann). جابجا کردن صندلیها برای باز کردن جای تازه. ناله ها و بوی ترشیدگی، مطابق معمول، روزی مثل همه ی روزهای دیگر، اینجا.
و ناگهان سر و صدای باز و بسته شدن درها. مأموران به هر سو می دویدند، از اتاقی به اتاقی دیگر، سلاحهایشان به در و دیوار می خورد و صدای آهن می پیچید، چرخهای کامیونتها قیژقیژ می کرد، کسی فریاد می زد: "هلیکوپترها آماده"، تلفن زنگ می زد، دو رادیو فرامین نظامی را فریاد پخش می کرد.
زندانیها ساکت شدند، هیاهوهای خانه ی خوزه دومینگو کاناس اوج می گرفت. سکوت سنگین اتاق شماره ی یک کشنده بود.

دو سرباز، سه سرباز ناگهان وارد شدند، یکی شان با مسلسل دم در ایستاد، نفر چهارم هم آمد و پای زندانیان را بست. هیجان در این فضای کوچک بالا می گرفت، نگهبانها برافروخته بودند و حرکات عصبی شان تبدیل به ضربه های قنداق تفنگ، سیلی، و مشت و لگد شده بود. آمِلیا گفت: "ما نمی دانستیم چه خبر شده است، حتی جرأت نمی کردیم سئوال کنیم، لحظه ای چشمهایمان را بستیم".

سربازی می خندید؛ لوله ی سرد آ.ک.آ. را روی سینه ی یکی می گذاشت یا روی پیشانی دیگری. چی ممکن بود آنها را تا این حد هیجان زده کرده باشد؟ پیامهای رادیو طنین می انداخت. خبری از یک درگیری بود؟ با کی؟ کجا؟
خنده های نگهبان شدیدتر شد، به بقیه سرایت کرد. از خنده می لرزید. کلمات را با طمأنینه ادا می کرد: "یک خبر خوب، بچه ها... تصادف، نه... نباید بخیل بود، صدقه سرِ شماست... با توصیف کامل پایگاه، همین الان ما به خانه ی میگوئل اِنریکوئز رسیدیم... ایندفعه تو دست ماست".

سر و صداها واضح می شد، هر کلمه در اتاق شماره ی یک معنایی مشخص و خطاناپذیر می یافت: درگیری ادامه دارد. د.ی.ن.ا. تقاضای نیروی کمکی کرده، میگوئل مقاومت می کند.
در سلول هیچ کلامی بین زندانیها رد و بدل نمی شود. همه ساکت هستند و درخود فرورفته. آمِلیا دست کارولینا را گرفت، و کارولینا دست رفیق پهلوئی را جست... در چند ثانیه دستها به هم وصل شد، شدیم یک حلقه. دستان یکدیگر را می فشردیم، با یک آرزو در دل. هوا سرد بود.
 

قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com