سانتیاگو، یک روز اکتبر (۹)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۹) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۶ آذر ۱٣۹۶ -  ۷ دسامبر ۲۰۱۷



 سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی
 

 

روز یکشنبه بود، هیچ قرار و ملاقاتی در کار نبود. آمِلیا و جیم به بازار رفته بودند. به محض برگشتنشان، کارولینا با عجله خبر داد که:
ـ ال چیکو دستگیر شده است.
ـ چطور با خبر شدی؟
ـ تونیو تلفن کرد. گفت که آنها امروز صبح رفته اند طرف خانه ی نگرا. ال چیکو می خواسته مطمئن بشود که او دیشب برنگشته است. تونیو فقط فریاد ال چیکو را شنیده و صدای یک تیر. او هم بسرعت از آنجا رفته است.
ـ غیرممکن است... ال چیکو... زندانی؟ ولی او الان تلفن کرد!
ـ آمِلیا، تونیو اضافه کرد که میگوئل می خواهد یکساعت بعد تو را در فلان نقطه ببیند. گفت میگوئل باید با تو وضعیت بخش تشکیلات را مرور کند، فوریت دارد که بدانیم با توجه به دانسته های تو می توان با شهرستانها تماس گرفت یا نه. جیم، میگوئل گفت که تو فوراً باید با وکلا و با آن کلیسا تماس بگیری، باید برای به دست آوردن حکم آزادی لوئیزا و ال چیکو اقدام کنند. مخصوصاً بخاطر پسرشان. او دیگر پیش مادر بزرگش نیست.

آمِلیا میگوئل را ملاقات کرد. اولین باری بود که بعد از کودتا او را می دید. به نظرش آمد کمی شکسته شده است اما همچنان پرشور است و سریع العمل، و همچنان ظرفیت بالای به دست گرفتن امور و به دوش گرفتن بارِ مشکلات را داراست. آنها در ماشین صحبت می کردند و تونیو حواسش فقط به راندن فیات ۱۲۵ سفید بود.
ابتدا مسایل اضطراری: چه چیزهایی را می توانیم نجات بدهیم؟ چه داریم؟ چه اطلاعات مشخصی در دست است؟ ارزیابی موقعیت، آیا از آنچه فکر می کردیم بهتر است؟ هنوز از فاجعه فاصله داریم.
آمِلیا شبکه ی ارتباط با کونسِپسیون را در اختیار دارد و چند قرار مجزا با چند منطقه ی دیگر. به تازگی مسئولیت تدارکاتی بخش تشکیلات (عکاسی، اسناد و جعلیات) را هم به عهده گرفته بود. او می داند چطور باید این امکانات را حفظ کرد.
میگوئل: آمِلیا، تو نباید گیر بیفتی. "آمی" مراقب خودت باش. باید با رفقای دیگر برای حفظ و پوشش مجموع ارتباطات کار کنی. تو شخصاً سرِ هیچ قراری نمی روی، مگر قرارِ پولیلا (Polilla). او مسئول "تیم نیروی مرکزی" است و هنگام خطر به کمک تو می آید... آمی، ما تحمل ضربه خوردن تو را نداریم. تو نباید دستگیر بشوی. و نکته ی آخر... تو می دانی که "نگریتا" نشانی چه خانه هایی را می داند؟... باید به آنها خبر داد.
لحن هیجان زده ی میگوئل وقتی از لوئیزا حرف می زد نرمتر می شد. آمِلیا این خاطره را خیلی دوست دارد.
تونیو: شما باید فوراً از خیابان واسکودوگاما بروید.
آمِلیا: که کجا برویم؟ ما امکانات زیادی در اختیار نداریم، در واقع، هیچ امکانی نداریم. فکر نمی کنم ترک کردن خانه ضروری باشد.
میگوئل: ما یک ساعت بعد همینجا همدیگر را می بینیم. فکر کنید.


یک ساعت بعد. این بار پنج نفر در فیات ۱۲۵ سفید هستند. جیم و اِل کونو مولینا هم با آنها هستند. کارها از دوشنبه بیست و سوم سپتامبر بسیار فشرده خواهد بود. قرارهای زیادی باید دوباره اجرا شود. آمِلیا وظایف بسیاری بر دوش دارد.
میگوئل: تو باید کاغذها و اسناد را جای دیگری غیر از خانه ی خودت مطالعه و دسته بندی کنی. آن کیف آخرین امکان ما برای برقراری تماس با برخی از دیگر شهرهاست.
تونیو: شما باید از آن خانه بروید.
آمِلیا: ما همانجا می مانیم.
جیم: چرا برویم؟ کجا برویم؟
آمِلیا: ما دوتا می توانیم برویم خانه ی یکی از دوستان، اما کارولینا را در خانه تنها نمی گذاریم.
جیم: هیچ خطری وجود ندارد. ما به ال چیکو اعتماد مطلق داریم.
آمِلیا: او چندین بار به ما گفته است که به هیچوجه نشانی این خانه را نخواهد داد. این قول اوست و ما باید به آن احترام بگذاریم. مخصوصاً حالا که زندانیست.
میگوئل تردید دارد. به حرفهای آنها گوش می دهد. سرانجام می گوید: من قادر نیستم شما را مجبور به ترک خانه کنم. ال چیکو مقاومت می کند. ما هم از خانه مان تکان نمی خوریم...
و بعد از کمی سکوت اضافه می کند: ... دستگیری شما بسیار مهم است. باید هرچه زودتر دنبال اجاره ی یک خانه باشیم. فردا ظهر همدیگر را می بینیم.

بیست و سوم سپتامبر می رفت که شروع شود؛ ساعت یک صبح، نزدیک دو.
آمِلیا به طبقه ی بالا رفته بود. او تازه از راه رسیده بود و همانطور که لباسهایش را عوض می کرد با کارولینا حرف می زد. کیف اسناد تشکیلاتی را پائین تختش گذاشته بود.

زنگِ در. شدید و هراس آور. کی می تواند باشد، این ساعت شب؟ خیلی وقت است که حکومت نظامی شروع شده است. چی می تواند باشد؟ همدیگر را نگاه می کنند، بدون حرف، می ترسند. جیم از پنجره داد می زند: "کیست؟". صدایی خشن، بلند و قوی می گوید: "نیروی نظامی". ضربان قلبها شدت می گیرد. آمِلیا کاغذهای کوچکی را که قرارهای روز دوشنبه رویشان یادداشت شده بود در توالت انداخت و به جیم گفت چراغها را خاموش کند. توالت گیر کرد. اینطوری امکان نداشت بتوان کاغذهای خطرناک را از بین برد. آمِلیا به سرعت با همان شورت و زیرپیراهنی که به تن داشت و با بقیه ی کاغذها به طبقه ی پائین دوید و سعی کرد درِ بخاری را باز کند. بخاری با آتش زیاد روشن بود، آهن سرخ شده بود، دستش می سوخت، شعله ها بالا می رفت، موفق شد کاغذها را در بخاری بچپاند، در آنرا ببندد و آنرا روی درجه ی حداکثر بگذارد. نظامیها فریاد می زدند و شلیک می کردند. شیشه ها فرومی ریخت. سرانجام در را شکستند و خودشان را روی آمِلیا انداختند، با قنداق تفنگ و لگد او را می زدند، چند نفر روی بخاری آب می ریختند. آمِلیا چهره ی مرد چاق و درشت اندامی را که لوله ی تفنگش را روی شکم او گرفته بود شناخت، اُسوالدو رومو یا ال گواتون رومو (Osvaldo Romo/El Guaton Romo).
نظامیها موفق شدند هر سه نفر را روی زمین بیندازند، همچنان و بشدت با لگد بر سر و تن آنها می کوبیدند.
آمِلیا، کارولینا و جیم، پهلو به پهلو، به هم لبخند می زدند. در این لبخند چه بود؟
آمِلیا: به اینجا رسیدیم، بالاخره پیش آمد... آخر کار است... پس اینست دستگیری. کاری نمی توانستیم بکنیم، غیرممکن ... کابوسی طولانی ... بر باد رفتن رویاها... احساس غیرواقعی بودن... از آن سحرگاه تا انتقالم به اردوگاه ترس آلاموس (Tres Alamos).



در رأس گروهان د.ی.ن.ا. یک ستوان ژاندارمری بود که زندانیان خانه ی خوزه دومینگوس کاناس به او لقب "تمبر" داده بودند.
آملیا، آیا این همان مارچلو مورل (Marcelo Morrel) نبود؟ یکی از وحشی ترینهاشان.
آملیا صدای کلاغ مانند "تمبر" را می شنود: "جنده خانم، شانس آوردی که وقتی داشتی کاغذها را می سوزاندی تیر نخوردی، بله، من جلوی سربازهایم را گرفتم، بخاطر بچه، دختره ی جنده. حالا، لباس بپوش و پسرت را تو بغلت بگیر... شماهای دیگر، بجنبید، همه ی چیزهایی را که ارزش دارد جمع کنید؛ کتابها، اسناد...".
آمِلیا از پله ها بالا می رود، به خوانیتو نزدیک می شود که آرام خوابیده است، چقدر زیباست. احساساتش سخت برانگیخته است. سه مرد در حالی که آمِلیا بچه اش را در آغوش دارد او را به طرف یک کامیونت می برند. کامیونت به طرف خانه‍ی نی نی (Nini)، مادر بزرگ بچه، می رود. سربازان درِ خانه را می کوبند. نی نی در را باز می کند. آمِلیا از شیشه ی کامیونت داد می زند: "نی نی، من زندانی هستم، خوانیتو را نگه دار، مراقبش باش، خواهش می کنم".
کامیونت دور می زند. مردی چشمهای او را با نوارچسب می بندد.



خانه ی خوزه دومینگو کاناس، زمان کودتا محل کنسولگری پاناما بود. دو طبقه، با چند درِ ورودی. حصار نرده ای چوبی، یک درخت بلوط و بوته های سبز در باغچه ی جلویی. بنایی بزرگ با الوار محکم، سقف سفالی قدیمی.
چطور این خانه به دست د.ی.ن.ا. افتاد؟ هنوز کسی نمی داند.
حفاظ دیوارها و نرده های آهنی را ضخیمتر کرده اند تا فریادهای زندانیان به بیرون نرسد، و از گزند نگاه خیره ی عابران در امان باشند. تعداد زیادی ماشین در تمام ساعات روز و شب در گاراژ خانه بود. "آنها"، مردان سیاهپوش، در رفت و آمد خود آزاد بودند. به این ساختمان می آمدند ـ مثل یک اداره ی معمولی و برای کاری مثل همه ی کارها ـ و بعد از کار هم به خانه شان برمی گشتند. در آنجا آدمهایی را که بو گرفته بودند رها می کردند و خودشان تمیز و مرتب نزد زن و بچه و خانواده شان می رفتند و جلوی تلویزیون می نشستند.
ساختمان، هیچ نمود اسرارآمیزی نداشت. ظاهراً عمارتی بود کاملاً عادی، مثل همه ی آنهای دیگر.


آمِلیا را روی نیمکت سردی انداختند. کسی فرم اطلاعات شخصی را پر کرد. نوارچسب را با یک چشمبند پارچه ای تنگ عوض کردند. او از پائین آن، دم پاچه های گشاد شلوارها و کفشها را می دید. در عبور مأموران بوی فلانو (Flaño) در هوا موج می زد، بویی تند و غالب بر بوی خون و مدفوع و استفراغ. حرکت و جنب و جوش زیادی جریان داشت. هوا خیلی سرد بود. آمِلیا پای جیم و کارولینا را تشخیص داد.
با لگد و فشار آنها را هُل دادند داخل یک اتاق، دفتر رئیس، کاپیتان کوئیِنتِروس (Quinteros). او با صدای بلند حرف می زد، فریاد می کشید. یک تکه کاغذ، از کاغذهایی که از خانه ی آنها آورده بودند، دستش بود و با صدای بلند و با ریشخند موذیانه ای می خواند. گاه کسی به آنها نزدیک می شد و بشدت کتکشان می زد، بخصوص جِیم را. کارولینا را بیرون بردند. آمِلیا و جِیم ساکت بودند. حتی، در نوعی آرامش. ناگهان فریادهایی شنیده شد. از کجا بود؟ فریادهایی کشدار. کارولیناست. به فریادهای آدمی نمی ماند. فریادهایی تیز و خراشنده. آمِلیا و جیم منتظر نوبتشان بودند.
ـ کثافتها، عقب مانده ها، بدبختها...، چرا قبل از دست زدن به این حماقتها به بچه هاتان فکر نمی کنید؟
ـ سرکار، هم الان میگوئل را دستگیر کردند!
ـ بیاوریدش اینجا.
کسی را کشان کشان آوردند. به سختی نفس می کشید؛ نفسش به شماره افتاده بود. تشخیص چهره اش غیرممکن بود، ولی آمِلیا و جیم باور نکردند که میگوئل باشد. بلافاصله او را بردند.

سه مرد دست آمِلیا را گرفته بودند و می کشیدند. آمِلیا در نامه اش نوشته است: مرا از چند راهرو گذراندند و به اتاق کوچکی بردند که یک تخت فنری بدون تشک در آن بود. یک جفت دستکش پلاستیکی روی تسمه های لُخت تخت دیده می شد. اتاق بوی مخصوصی داشت، مرطوب و سنگین. پسر جوانی روی یک صندلی چوبی نشسته بود، تنها. به من گفت بنشینم و به آرامی برایم توضیح داد که با من کاری ندارد چون نوبت کارش به زودی تمام می شود و باید برود، و این که، نفر بعدی است که با من کار دارد. پرسیدم اوست که شکنجه می دهد. گفت بله.
ـ چه طوری است؟
ـ خودت خواهی دید، تا چند لحظه ی دیگر.
ـ شما شبها کابوس نمی بینید؟
ـ نه، چرا باید کابوس ببینم؟ کاریست مثل همه ی کارهای دیگر، نه کمتر نه بیشتر.

کار یک شکنجه گاه مثل ساعت تنظیم شده است. آدم می فهمد که در آنجا ممکن است دیوانه بشود. وارد آن می شویم و دام دوباره بسته می شود. اگر بتوانیم دفع الوقت کنیم و فرصتهایی برای خود بخریم، زنده می مانیم. و از آنجا زنده بیرون نمی آئیم اگر در خود جمع بشویم. باید عادت کنیم که خودمان را تطبیق بدهیم؛ یعنی که بیرون را فراموش کنیم، دیروز را، فردا را. در آنجا هیچ چیز را نمی توانیم تشخیص بدهیم، رنگها را، شب و روز را، خوب و بد را...


... مرد از اتاق بیرون رفت، دیگرانی وارد شدند. آمِلیا فقط گواتون رومو را شناخت.
لباسهایم را درآوردند، مرا برهنه روی تخت خواباندند، پاهایم را از هم باز کردند و دستها و پاها را به تسمه های فلزی تخت بستند. شروع کردند به وارد کردن شوک الکتریکی به بدنم، به همه جا. یکدفعه باز ایستادند و یکی گفت: "خوب، حالا فهمیدی چطوری است. به سئوالات جواب بده وگرنه ما ادامه می دهیم. هروقت خواستی حرف بزنی انگشتت را بلند کن".
وحشتناک است، اما قابل تحمل است.
دوباره شروع کردند. اینبار شوکها طولانیتر بود، بویژه در مقعد، رحِم و نوک پستانها. جملاتی پراکنده: "تومعشوقه ی فلانی هستی؟ جواب بده ... با کی خوابیده ای؟ هرزه ... جنده. ما نام و نشانی اعضای میر را می خواهیم...".
آمِلیا زیر لب پاسخ نامفهومی داد. هیچ جوابی آماده نکرده بود. همیشه بین خودمان می گفتیم: "باید تحمل کرد، اصلاً نباید حرف زد، به هیچ چیز نباید اعتراف کرد، حتی اسمت را نباید بگویی". آمِلیا دروغی در پاسخ گفت. تناقضات زیاد بود، اعترافات متناقض ازدیاد شوکهای برقی را در پی داشت. آمِلیا پافشاری می کرد، او عضو میر نیست، فقط با ال چیکو دوست است، کسی را نمی شناسد، هیچ چیز نمی داند...
او را بلند کردند و این بار از بازوها آویزانش کردند و پاهایش را به میله های تخت بستند. وارد کردن شوک برقی را ادامه می دادند. آمِلیا حس زمان را از دست داد، بین بیداری و هوشیاری می چرخید، نیمه بیهوش شد. با خیره سری سعی می کرد جوابهایی از خودش بسازد: "مدارک... یک روبرتو (Roberto) نامی آنها را به من داد". آنها پافشاری می کردند، توهین می کردند. سرانجام، او را باز کردند و روی زمین انداختند. دستهایی تن بیحس او را لمس می کرد، انگشتهایی وارد رحِم شد، تجاوز. گواتون رومو با چیزی پَردار روی شرمگاه او می کشید و می گفت: "خوشت می آید، جنده خانم، خوشت می آید؟". دوباره بلندش کردند و در حالی که دو مرد او را سرِ پا نگه می داشتند دیگران کتکش می زدند. به جلو خم شد. خون از بین دوپایش روان بود. وادارش کردند لباسش را بپوشد. خشونت و فحاشی تمامی نداشت.
آمِلیا ساعت را پرسید. هشت صبح است.

"من پنج ساعت روی پاریلا "parrilla" (منقل برقی) بودم، روی میله ها... و خوشحالم، راضی ام که مقاومت کردم".
او را همانطور که زیر بازویش را گرفته بودند، آویزان در هوا، به اتاق دیگری بردند که چند صندلی رو به دیوار چیده شده بود، کسانی روی آنها نشسته بودند. آمِلیا توانست جیم را تشخیص بدهد و کمی دورتر، کارولینا؛ مثل آدمهای خواب رفته، سرش پائین افتاده و به دیوار چسبیده بود. روی زمین دو زن در آغوش هم خوابیده بودند. یک نگهبان که با مسلسل سمت چپ در ایستاده بود هشدار داد: حرف زدن ممنوع.
آمِلیا آب خواست، به شدت تشنه بود. نگهبان برایش توضیح داد که حداقل تا دو ساعت بعد از پاریلا نباید آب بخورد، می تواند کشنده باشد. آمِلیا ساکت شد. کسی آرام ناله می کرد.
ناگهان، سکوت شکست، فریادی ترسناک برخاست. یکی از زنانی که روی زمین خوابیده بودند، گریه می کرد و با فریاد کمک می خواست. زن دیگر هم بیدار شد، او را در آغوش گرفت، نوازشش می کرد و آرام می گفت: "فقط یک کابوس است، عزیزم، نترس، من اینجام".

ناگهان، آمِلیا او را شناخت، نگراست؛ لوئیزا. و آن دیگری، آن که فریاد می زد، چند ثانیه بعد او را هم شناخت؛ آه... فلاکا آلِخاندرا. آمِلیا نمی تواند آنچه را که می بیند باور کند، لوئیزا، فلاکا را نوازش می کند، کسی که دیگران را لو داده، کسی که در خیابان رفقایش را نشان داده، کسی که می لرزید... همکاری...


در این مکان غیرممکن وجود ندارد... فلاکا آلِخاندرا در این لحظه بین ماست. او بالاتر از ما بود، عضو رهبری بود، و حالا همانطور زجر می کشد که دیگران. بعضی وقتها، از اتاق بیرون می رفت، شناسایی می کرد... و در برگشت... انگار هرگز وجود نداشته است... محو شده است. آن که در خیابان همکاری می کرد یکی دیگر بود. او نبود.
شب، کابوسها و هیولاها خواب فلاکا آلِخاندرا را برهم می زدند، در طول روز، افسران معده ی او را با قرصهای مسکن و آرامبخش می انباشتند. دندانهایش افتاده بود، موهایش می ریخت، از او پوست و استخوانی مانده بود.

سازش با این دوگانگی شخصیتی مشکل بود... نمی توانست مدت زیادی ادامه پیدا کند. ابتدا، نگرا قاطعانه از او دفاع می کرد: ما باید او را در گروهمان بپذیریم، او را یکی از خودمان بدانیم برای این که بتوانیم او را بازیابیم، باید او را از باتلاق بیرون بکشیم. آمِلیا کاری به این موضوع ندارد، او به لوئیزا احترام می گذارد، به دستهای او که فلاکا آلِخاندرا را نوازش می کند و به او آرامش می دهد. محبت و دلسوزی.
رابطه ی لوئیزا و فلاکا به دوران نوجوانی برمی گشت. کی می تواند بفهمد حالا که در خانه ی خوزه دومینگو کاناس به هم رسیده اند در درونشان چه می گذرد؟
آمِلیا سئوال می کند و با هر پاسخی قانع می شود، او قضاوت نمی کند.


یکروز آملیا پرسید: چطور شده که ما همه اینجا هستیم؟ چه اتفاقی افتاده است؟ فلاکا آلِخاندرا جواب داد: "من نمی توانم پاسخی بدهم... در زندان کوریکو (Curico) مرا روی صندلی الکتریکی نشاندند، خیلی ضعیفتر است از پاریلا. من بلافاصله نام همه ی رفقای منطقه را گفتم. بعدش خرد و خراب بودم، تصمیم گرفتم مقاومت کنم و دیگر اطلاعات ندهم... اما نتوانستم. در سانتیاگو یکبار مرا روی پاریلا نشاندند و من شکستم... وقتی آدم شروع می کند به حرف زدن، دیگر نمی تواند قطع کند. حرص و طمع "آنها" برای کسب اطلاعات حد و مرز ندارد.
آمِلیا: ولی... ال پوروتئو (El Poroteo) را هم تو نشان دادی؟
فلاکا آلِخاندرا: می دانم که هیچ عذری ندارم... نمی خواهم توجیهی برای کارهای خود بتراشم. نمی دانم چه بر سرم آمده، وقتی می روم داخل کامیونت، و رفیقی را در خیابان می بینم، لرزشی غیرقابل کنترل سراپایم را می گیرد... "آنها" این را فهمیده اند ... فوراً واکنش نشان می دهند و او را می گیرند.


فلاکا آلِخاندرا و لوز آرک (Luz Arce)، سوسیالیست، خودشان را مرتب می کنند. به لبهایشان ماتیک می زنند. می خواهند بیرون بروند، برای شناسایی مبارزان و اعضای مقاومت در خیابانها. سوار ماشینهای مأموران د.ی.ن.ا. می شوند. لوئیزا هم روز شنبه بیست و یکم سپتامبر به همین طریق دستگیر شده بود. قبلاً این را گفته ام. فلاکا از همیشه لاغرتر است، آنها برایش دندان مصنوعی و کلاه گیس گذاشته اند. امروز فلاکا خوشحال است، گفته اند او را به خانه ی مادرش می برند؛ آنجا حمام می گیرد و لباسش را عوض می کند. لوز در یکی از اتاقهای راحت باغ عقبی می خوابد. این دو در شناسایی زندانیهای جدید هم با پلیس همکاری می کنند: "این پدرو (Pedro) است، تا ژانویه ۱۹۷۴ در بخش ارتباطات کار می کرد، رده ی تشکیلاتی اش متوسط بود، اما حالا با ازدیاد دستگیریها باید مسئول یک بخش باشد و کاندید عضویت در کمیته ی مرکزی". این دو با ترسیم نمودار تشکیلاتی برای بازجویان، قدرت مانور دستگیرشدگان را در بازجوئی محدود می کردند. یکبار یک زندانی اسمی را بر زبان راند: اورلاندو (Orlando)، فلاکا بلافاصله اسم واقعی و نشانی خانه ی مادر او را به یاد آورد. د.ی.ن.ا. به آنجا رفت و او را تهدید کرد که اگر مخفیگاه پسرش را نگوید، نوه اش را می کشند. و مادر اشکریزان نشانی را داد. اورلاندو دستگیر شد. و مُرد.




قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com