سانتیاگو، یک روز اکتبر (۷)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۷) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ آذر ۱٣۹۶ -  ٣ دسامبر ۲۰۱۷



 سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی
 


چند روز بعد، فکر می کنم پس فردای آن روز، بسته ای از خارج رسید: یک نامه از مانوئل (Manuel). خوشحال کننده بود، صمیمیت او و لحن جدی همراه با اطلاعات دقیق. در میان پیامهای جاسازی شده در تهِ چمدان، چند هدیه ی تعجب آور هم از طرف جِنارو (Genaro) دیدیم: یک صفحه ی موسیقی، تانگوهای کارلوس گاردل (Carlos Gardel). اینجور کارها جرأت خاصی می خواست، داشتن روحیه ی شاد و احساس همبستگی بسیار در شرایط مشکل... اما جنارو اینطوری بود، حتی در بدترین موقعیتها فرصت شوخی و مزاح را از دست نمی داد. میگوئل می خندید. و البته مثل همیشه، بسته حاوی پول بود. دلارها بموقع رسیده بود، آنها را در جاسازیهای مختلف مخفی کردیم و من فقط در صدد بودم که مشکل خرید مزرعه حل بشود.
اما تو نپذیرفتی که پول لازم برای این کار را از آن برداری، به خودت اجازه نمی دادی بیش از بودجه ی دیگر اعضای مخفی خرج کنی. رودلفو (Rodolfo)، آندرس و دیگر رفقا به تو اعتراض می کردند. و تو می گفتی ما قطعاً می توانیم چیز ارزانتری پیدا کنیم.
کاتیتا از دخالت در بحثها خودداری کرد و جستجوی خود را از سر گرفت، مزرعه های دیگری را دید، بدون شور و شوق، ذهنش همچنان روی پارسِلا متمرکز بود، نمی خواست آنجا را از دست بدهد.
شرایط سخت تر و نامطمئن تر شده بود، رفقا به میگوئل فشار می آوردند، باید می پذیرفت. آنها از ترک خانه ی آبی آسمانی خیابان سانتافه متأثر نبودند. باید شرایط را پذیرفت. تونیو اسکناسها را در یک کیف چهارخانه آورد. پنجشنبه سوم اکتبر ۱۹۷۴ بود.

در همان پنجشنبه، کاتیتا از سرِ قرار هفتگی با سونیا (Sonia)، مأمور ارتباطی میگوئل، به خانه برگشت. مثل همه ی پنجشنبه ها، سرِ ظهر. کاتیتا، آرام اطراف سوپرمارکت یونیکوپ (Unicoop) را گشت زده بود، سونیا پیدایش نبود. سونیا هیچوقت تأخیر نداشت. باید حادثه ی مهمی پیش آمده باشد. ولی چگونه "آنها" توانسته بودند او را بشناسند؟ به او گفته بودیم که دانشگاه را ترک کند و خودش را کاملاً از کارها و قرارها کنار بکشد.
کاتیتا در ساعت پنج سرِ قرار تکراری رفت. آنها، از قبل، محل ثابتی را برای قرار اضطراری تعیین کرده بودند تا در صورت قطع ارتباط، در آنجا یکدیگر را بیابند. تابحال از آن استفاده نکرده بودند. اگر سونیا نمی آمد، دیگر نمی شد امیدوار بود که حادثه ی کم اهمیتی مانع آمدنش شده باشد. میگوئل سخت گرفتار مسایل گوناگون بود و کاتیتا از گفتن این مسئله به او خودداری کرد. با دل نگرانی از خانه بیرون رفت. مضطرب بود.
ساعت پنج، چند مجله از دکه ی جلوی سوپرمارکت خرید. دستهایش می لرزید. محل را دقیقاً زیر نظر داشت و با نگرانی اطراف را می پائید. سرانجام تصمیم گرفت داخل فروشگاه شود، پنج و ده دقیقه خارج شد. ساعت پنج و بیست دقیقه از پسربچه ای که روی زمین نشسته بود چند شاخه گُل خرید. بتدریج که زمان می گذشت، متوجه شد که مأموران سیاهپوش د.ی.ن.ا. در آنجا حضور ندارند. نمی خواست از آنجا برود. با خودش می گفت اگر تمام نیرو و قدرت خود را متمرکز کند روی یک خواست، و فقط یک خواست، سونیا پیدایش می شود. سرانجام ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه تصمیم به بازگشت گرفت. سونیا نیامده بود. تنها امید، قرار فردا ظهر بود. در ایستگاه اتوبوس خیابان گرِِسیا (Grecia)، نزدیک استخر موند (Mund).
سونیا، انقلابی کهنه کار. تنی چند از رفقای زندانی او را می شناختند. اما هیچکس نمی دانست کجا زندگی می کند. پس، از کجا؟ چه کسی؟ چطور؟

جمعه چهارم اکتبر، ساعت بیداری در خانه، صبح زود بود، مثل همیشه. ممکن است هوا توفانی شود. هزار کار در خارج خانه وجود داشت. تونیو ساعت ده رسید، میگوئل خواندن نامه ها را تمام کرده بود. آیا جایی جلسه ای دارند، یا دیداری کوتاه و سریع با دیگر اعضای مرکزیت؟ کاتیتا نمی داند.
من نمی دانم. این جمعه ی چهارم اکتبر، اینک، در ذهن من از ساعت یازده صبح شروع می شود.
کاتیتا خودش را آماده می کند که پیاده خیابان سانتافه را پائین برود تا خیابان گران آونیدا، آنجا سوار یک اتوبوس قراضه می شود، و بعد، از آلامِدا (Alameda)، سوار یک اتومبیل فورد سیاه و فرسوده ی سالهای چهل، تاکسی جنوب شهر. از راننده خواهد خواست که جلوی استخر موند توقف کند. خواهد گفت: "اینجا کلاس یوگا برقرار است، برای زایمان بدون درد خوبست". پیرمرد لبخند می زند: "زن من، بچه ها را در خانه زائید، پنج تا، دوتاشان مردند". تاکسی دور می شود، و کاتیتا برمی گردد به طرف خیابان گِرِِسیا. در ایستگاه اتوبوس، سونیا منتظر اوست.
میگوئل کاتیتا را که می خواست در خانه را باز کند متوقف کرد.
ـ تونیو، اگر یک کمی تند برویم، می توانیم از جلوی محل قرار سونیا بگذریم، نه؟
کاتیتا اعتراض می کند: ولی من خودم می توانم بروم، بعد تلفن می کنم به آنا (Ana). باید پول را به او بدهم چون که پارسِلا به نام او خریده می شود.
میگوئل اصرار می کند: ما امروز صبح نمی توانیم ماشین را به تو بدهیم. محل این قرار سرِ راه ماست، حتی لازم نیست مسیرمان را عوض کنیم. تو هم از یک تلفن عمومی، هرچه دورتر از اینجا، به آنا تلفن کن، و خودت هم از اینجا تکان نخور تا ما برگردیم.

کاتیتا: آنا؟ حالت چطور است؟
آنا: صاحب ملک تلفن کرد، گفت پیشنهاد یک قیمت بالاتر را برای پارسِلا دارد. باید عجله کرد، پول حاضر است؟
کاتیتا: پیش منست. امروز بعد از ظهر آنرا به تو می دهم، جایی که آخرین بار همدیگر را دیدیم.
آنا: من ترجیح می دهم تو بیایی خانه، هرچه زودتر، من با بچه ها مشکل دارم.
کاتیتا: باشد. در این فاصله به صاحب ملک اطمینان بده. بگو همه چیز آماده است و منتظر ما باشد، بگو که حق تقدم با ماست. حدود ساعت دو می آیم خانه ات.

احتمال داشت پارسِلا به کس دیگری داده بشود. این برای کاتیتا به هیچوجه قابل قبول نبود: پارسِلا، این مزرعه ی کوچک، با آنهمه پستی و بلندی، خیلی زیباست، شبیه کوئینتا است، درختهای گیلاس، آن بید جوان، درختهای کهن گردو آن ته، و سه تا درخت بادام. آب آن برکه تمام سال صاف است. سمت چپ لانه ای برای سگهای برژه ی آلمانی درست می کنیم. رُزا (Rosa) در خانه ی کوچک زندگی می کند، ما توی آن یکی. بخاری دیواری، آتش هیزم در زمستان و آسادو (Asado) [نوعی غذا] در روزهای یکشنبه. بچه در دسامبر به دنیا می آید، من اتاق کوچکتر را برایش مرتب می کنم. دو اتاق کافیست، همه ی آن فضای وسیع فقط در اختیار ماست. دور از دسترس، دیوارهای آجری آنرا محافظت می کند. هیچکس به دیدارمان نمی آید. پارسِلا، جای امن...
او برای این خانه مبارزه می کرد، راه دیگری وجود نداشت.
با اضطراب منتظر بازگشت میگوئل بود. زمان می گذشت، تقریباً ساعت دو بود، غذا سوخت، احساس گرسنگی نمی کرد. روی یک تکه کاغذ نوشت: "رفته ام به آنا تلفن کنم. قبل از این که مرا ببینید بیرون نروید".

کاتیتا عجله داشت. تقریباً با التماس به آنا می گفت سعی کند صاحب ملک رضایت بدهد تا شب صبر کند. او قرار را به ساعت چهار موکول کرد: "یک خورده پول کم داریم". آنا گفت دادن بیعانه هم برای راضی کردن صاحب ملک کافیست. کاتیتا باز هم اصرار می کرد. باید منتظر میگوئل می شد، نمی توانست تنها به آنجا برود بی این که منتظر میگوئل بشود، قدرت تحمل خشم او را نداشت.
کاتیتا ناامیدانه دور خودش می چرخید. حدود ساعت چهار، اتومبیلی که او نمی شناخت جلوی در ایستاد. از لای پرده نگاه کرد. تونیو و میگوئل پیاده شدند.
ـ ما از یک تله جستیم...
ـ لطف کن یک نوشیدنی به ما بده.
ـ ناهار خورده اید؟
ـ من با کمال میل یک نیمرو می خورم، با ژامبون.


سرِ ظهر، میگوئل و تونیا از طریق خیابان گِرِسیا به طرف کوردیلِرا می راندند. جلوی ایستگاه اتوبوس سرعتشان را کم کردند. سونیا آنجا بود. هیچ چیز مشکوکی در اطراف دیده نمی شد. دور کوچکی جلوی استادیوم ملی زدند و به طرف پائین خیابان برگشتند. همه چیز عادی به نظر می آمد. آنها خط وسط را گرفته بودند و برای دومین بار که از آنجا رد شدند توقف کردند، بدون خاموش کردن موتور. تونیا بوق زد. میگوئل به سونیا علامتی داد تا جلو بیاید. سونیا آنها را دید، شناخت، تعجب کرد. سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد. می خواست چیزی را به آنها بفهماند. کسی که پشت او بود، دستش را بالا برد، مسلح بود. شلیک کرد. یک کامیون کوچک از خیابان پشت استخر موند ظاهر شد. رولور ٣٨ میگوئل می غرید. کامیون ناگهان ایستاد، چرخها، راننده؟ مردی در پیاده رو به زمین افتاد. تونیا حرکت کرد، میگوئل همچنان شلیک می کرد. تونیا گاز می داد و فیات با حداکثر سرعت لابلای ماشینها می پیچید، بالاخره توانست خودش را در کوچه های باریک شمال شهر گم کند. ماشین را که سوراخ سوراخ شده بود در یک گاراژ مخفی کردند.
آنها از مهلکه گریخته بودند. د.ی.ن.ا. منتظر یک زن حامله ی پیاده بود اما با اتومبیلی با دو مرد مسلح روبرو شده بود.
ـ آنا منتظر پول است، صاحب پارسِلا مشتری با قیمت گرانتری پیدا کرده است.
ـ عجیب است... از وقتی آنرا برای فروش گذاشته اند، مشتری نداشته است... بوهای بدی به مشام می آید، آنا دوست سونیاست، نه؟
ـ اما سونیا، آنا را خیلی کم می-شناسد... شاید واقعاًً صاحب ملک عجله دارد... ما نمی توانیم از این ملک بگذریم، تو هم موافقی، نه؟
ـ بهتر است که منصرف بشویم... اینهمه اصرار برای این که تو به خانه ی او بروی عادی نیست. برو به او تلفن کن و بگو که پارسِلا را نمی خواهیم، بگو اصلاً به آن احتیاج نداریم. روشن و قاطع حرف بزن... شاید این تنها راه کمک کردن به او باشد... به دوستمان، صاحب فیات ۱۲۵ سفید هم خبر بده که باید به پلیس بگوید ماشینش را پنجشنبه شب دزدیده اند، ممکن است در خطر باشد، نمره ی ماشین را برداشته اند.

کاتیتا به آنا تلفن کرد. چطور قبلاً نتوانسته بود بفهمد که صدایش مضطرب و غیرعادی است؟ ظاهراً او فقط به پارسِلا فکر می کرد. ولی حالا لحن تلخ و سرد آنا را تشخیص داد. رویاها فرو ریخت.
دایره تگنتر می شود.

آنا، لبخند او، و احساس خوشبختی اش را به خاطر می آورم. بعدها در یک میتینگ در استکهلم او را دیدم، زنی خموده و ساکت. در نگاه اول نشناختمش. پهلوی من نشسته بود. می خواست حتماً بگوید که چطور درِ خانه اش را به زور باز کردند، چطور او را در فشار گذاشته بودند، با تهدید به شکنجه ی بچه ها او را وادار کردند در تلفن آنطوری حرف بزند.
سه سال گذشته بود. هنوز خیلی زود بود، نمی توانستم گوش بدهم، نمی خواستم بدانم چطوری همه چیز فرو ریخته بود.
ما دست هم را محکم فشار می دادیم. ال کاراکسو (El Karaxu) می خواند: Trabajadores al Poder [کارگران می توانند].


جمعه شب، دیرگاه، میگوئل با ال کونو مولینا (El Coño Molina) به خانه برگشت. کاتیتا شام را آماده کرد. غذا را سرِ میز برد، مرتب بین آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بود. آنها روی میز گِرد پایه فلزی غذا می خوردند. کاتیتا گفتگوشان را بطور مبهم می شنید:
ـ میگوئل، می توانی برای من توضیح بدهی که چرا همیشه این چیزها برای تو پیش می آید؟ خیلی دلم می خواهد من هم شانس بیاورم و شلیک کنم، یکی از "آنها" را زیر دست خودم ببینم.
ـ من نمی فهمم کجایش خوشایند است؟ شانس... (می خندد)... کاری ندارد، کافیست کنار من بمانی.
سکوت.
ـ این خانه، نمی دانم، ولی به نظرم امن تر از جاهای دیگر می آید، یک چیز خاصی دارد، تا به اینجا می رسم راحت نفس می کشم، راحت می خوابم. از وقتی روسیا (Rucia) در زندان است، نمی توانم خوب بخوابم. شبهای بیخوابی، فشارهای روزافزون، سخت است. اینجا، کافیست روی آن کاناپه ی کوچک دراز بکشم، مثل یک بچه خوابم می برد.

چیزی در فضای خانه ی آنها هست که آرامش می دهد. باچی هم اغلب از آن حرف می زد، و همه ی آنهایی که از کودتا به بعد به خانه ی آبی آسمانی خیابان سانتافه آمده اند همین حس را داشته اند. موج هوای تازه که از دور می آید، از تپه های کونسِپسیون، آنجا که رودخانه ی بیوبیو به دریا می رسد، نسیمی از دره ی کوردیلِرا، آنجا که کوئینتا قرار دارد.

آنها فیلم آخر شب تلویزیون را نگاه می کنند. و بعد، خسته از روزی اینچنین طولانی، می روند که بخوابند.
فردا، باید ببینیم با وضعی که دستگیری سونیا پیش آورده است چه باید بکنیم.

سحرگاه شنبه پنجم اکتبر، کاتیتا خیلی زود بیدار می شود. سحرگاه شنبه پنجم اکتبر، هنوز به وضوح آنرا به خاطر می آورد.

صبح، بیرون رفتند. میگوئل، همیشه، شخصاً پیشقدم می شد: بردن دوستان و رفقا به مناطق دور از خطر. چاره ای نداشت. کاتیتا هم همینطور. میگوئل، قبل از این که کاتیتا در را باز کند میگوئل گفت: "قرارمان اینجا، ساعت پنج". کاتیتا با حرکت سر موافقت می کند. خداحافظ کاتیتا، مواظب خودت باش، موفق باشی.



ساعت یک بعد از ظهر است، شنبه پنجم اکتبر ۱۹۷۴. تمام صبح را به دنبال خانه گشته است و حالا برمی گردد. پیاده از خیابان سانتافه آمد. از راه باریک سمت چپ به خانه ی آبی آسمانی وارد شد. میز پینگ پونگ روی مهتابی را دور زد، پاکتهای خوراکی را در آشپزخانه گذاشت. اِل پیلان را نوازش کرد.
با خودش گفت این کاشیهای خاکستری فوق العاده کثیف شده اند. توان تمیزکردن خانه ای را که باید رها می کرد در خود نمی دید.
درِ پشتی خانه را باز کرد. ناگهان میگوئل ظاهر شد. با تعجب نگاهش کرد . او در این ساعت در خانه چه می کرد؟
ـ باید برویم. ماشینهاشان توی تمام محله می چرخند.
ـ من آماده ام.
کاتیتا خندید. میگوئل نگاهش کرد، کاتیتا، یک لحظه در چشمان او برق روشنایی سحر را دید.
تونیو داد می زند: دوباره برگشتند...
دری به هم می خورد. کسی می دود.
- "آنها" اینجا هستند... "آنها"... ماشینهاشان را نبش کوچه نگه داشته اند...
میگوئل راست ایستاد، آ.ک.آ. را برداشت. با حرکاتی مشخص، قاطع و آرام. این صدای شکستن و فروریختن ایمنی است؛ صدای گلوله هایی که شلیک می شود. کاتیتا با چشم حرکات میگوئل را تعقیب می کند. خودش گویی از آنجا دور است. این از آرامش است یا از شیفتگی و حیرت؟ به هر حال این حادثه روزی پیش می آمد.
ـ همینجا بمان. از پنجره شلیک کن.
از اتاق خارج شد. کاتیتا صدای رگبار مسلسلها را می شنید. تا آنوقت، صفیر کرکننده ی گلوله ها را از نزدیک نمی شناخت. دشمنان آنجا هستند، بیرون خانه. صدای شلیکها نزدیکتر شده است. کاتیتا مسلسل دستی سکورپیو (Scorpio) را برداشت، به پنجره ی رو به دیوار سیمانی خانه ی همسایه، آنیتا (Anita)، نزدیک شد. شیشه ها فرو ریخت.

سکوت. همه جا سکوت. کاتیتا به طرف راهرو رفت. میگوئل گفت: برویم. در اتاق دخترها را باز کرد، کیف اسناد را برداشت. کاتیتا پشت او بود، دومین کیف را برداشت. میگوئل سریع حرکت می کرد، او عقب ماند، خیره به تختهای خالی.



قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com