به یاد حاج طاهر احمد زاده


رضا فانی یزدی


• دیروز در فیس بوک دیدم رفیقی عزیز خبر در گذشت حاج طاهر آقا را گذاشته بود. دلم گرفت. یاد همه آن روزها افتادم از بچگی تا امروز و دیدم که حضور حاج طاهر آقا انگار در تمام زندگی در سرم بوده است. احساس غرور کردم که کشور ما چنین شخصیت هایی را به خود دیده است و من چه خوش بخت بوده ام که آنها را از نزدیک دیده و شناخته ام ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ آذر ۱٣۹۶ -  ٣ دسامبر ۲۰۱۷



عکسی از من با حاج طاهر احمدزاده و همسر ایشان در تحصن اعتراضی سال ۱٣٨٨ در نیویورک

شوق رهایی از استبداد سلطنتی و احساس آزادی در فضای کشور در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب، طراوت و نو شدن همه چیز در این اولین بهار آزادی در کشور فضای عمومی را در سراسر کشور عطرافشان کرده بود. عواطف و احساسات همه مردم از جمله جوان ها در اوج بود.

خواهرم پری در جریان یک نشست اعتراضی با جوانی هم سن و سال خودش آشنا شد. این نشست توسط گروهی از معلمان سابق روستاها برگزار شد که در دوران خدمت سربازی به عنوان سپاه دانش برای تدریس به روستاها اعزام شده بودند و حالا پس از انقلاب فرصت را مغتنم شمرده و خواهان این بودند که به استخدام رسمی و تمام وقت اداره آموزش و پرورش در آیند. پری و امین از سازمان دهندگان این نشست اعتراضی در محل اداره آموزش و پروش مشهد بودند. تعداد قابل توجهی از سپاهیان دانش در این محل متحصن شده بودند.

این جریان همزمان بود با دوره استانداری حاج طاهر احمدزاده استاندار انقلابی و محبوب همه ما در مشهد. حاج طاهر احمدزاده از افراد سرشناس و بسیار محترم مشهد بود. ایشان یکی از چهره های فعال کانون نشر حقایق اسلام در شهر ما بود که یکی از محافل اصلی روشنفکری مذهبی‌ در شهر مشهد به حساب می‌آمد. این کانون که زمانی توسط پدر دکتر شریعتی، آقای محمدتقی شریعتی و جمعی دیگر از همفکران ایشان تاسیس شده بود، کانونی بود برای تربیت روشنفکران دینی در مشهد. از همین کانون بسیاری از شخصیت‌‌های سیاسی امروز ایران نیز بیرون آمده اند. بسیاری از روشنفکران و رهبران جریان‌‌های سیاسی در دوره شاه نیز دورانی از زندگی خود را در این کانون گذراندند. دکترعلی شریعتی نیز سالهای طولانی - در دوران نوجوانی در مشهد و سپس بعد از بازگشت به ایران در دوران تدریس در دانشگاه مشهد - درهمین کانون فعال بود.

مسعود و مجید احمدزاده و امیرپرویز پویان، از رهبران و بنیانگزاران سازمان چریک‌‌های فدایی خلق ایران، و وحید افراخته، از رهبران سازمان مجاهدین و بنیانگزاران سازمان پیکار، در دوران نوجوانی در این کانون با سیاست و دنیای روشنفکری آشنا شدند. و بسیاری از فعالین سیاسی سازمان‌‌های دیگر نیز از طریق همین کانون پا به عرصه سیاست گذاشتند.

حاج طاهر احمدزاده از مبارزین و شخصیت‌‌های ملی در مشهد بود که در منطقه تلگرد به کار کشاورزی و دامداری مشغول بود و سالهای طولانی از عمر خود را در راه مبارزه برعلیه دیکتاتوری در دوران پهلوی در زندان و در تبعید به سر برده بود. مجید و مسعود احمدزاده، فرزندان ایشان، در دادگاه‌‌های نظامی‌ در اواخر سال ۱۳۵۰ به اتهام مبارزه برعلیه نظام پادشاهی به اعدام محکوم شده و به قتلگاه فرستاده شدند.

مسعود احمدزاده مبتکر جنگ چریکی شهری و یکی از مبلغین اصلی این نظریه بود. اثر او تحت عنوان «مبارزه مسلحانه ، هم استراتژی و هم تاکتیک» در این زمینه یکی از منابع اصلی و موثر در شکل گیری اساس نظریات و بنیان فکری سازمان چریک‌‌های فدایی خلق ایران در مبارزه مسلحانه برعلیه رژیم شاه بود. این اثر از کارهای جوانی اوست. او در اسفند ماه سال ۱۳۵۰ اعدام شد در حالی که فقط ۲۵ بهار از زندگانی اش گذشته بود. او با نگارش این کتاب در کنار نوشته‌ امیرپرویز پویان به نام «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» مبارزه مسلحانه چریکی در ایران را تئوریزه کرد. در واقع شاید آن دو را بتوان پدران مبارزات چریکی شهری در دوران معاصر ایران قلمداد کرد.

حاج طاهر در آن زمان محبوب قلب‌‌های همه نسل‌ها بود. خودش با طالقانی و منتظری و بازرگان نشست و برخاست داشت و فرزندانش رهبران و بت‌‌های نسل جوان آن روز‌ها بودند. همین هم موجب شد که زمانی که حاج طاهر احمدزاده از تهران به مشهد آمد، در ایستگاه راه آهن مشهد مردم از او مثل یک قهرمان ملی استقبال کردند و او را بر سرشانه‌‌های خود گذاشته و گل باران‌اش کردند. حالا حاج طاهر آقا مدتی بود که مقام استانداری خراسان را داشت. انقلاب پیروز شده بود و مردم انتظار معجزه داشتند. انگار قرار بر این بود که مقامات حکومت جدید، همه مشکلات را یک شبه حل کنند. در عین حال یک نوع نگاه طلبکارانه هم در میان مردم شکل گرفته بود. هر کسی و یا هر گروهی تحت یک عنوانی خواسته‌ای را مطرح می‌کرد و اگر مسئولین جدید از عهده آن بر نمی‌آمدند، انگ «ضدانقلاب»، «طاغوتی» و هزار برچسب دیگر به آنها زده می‌شد.

مطالبات هم حساب و کتابی نداشت. یکی از این نمونه‌ها همین تحصن سپاهیان دانش در مشهد بود که پری و امین از سازماندهندگان آن بودند. پس از اصلاحاتی که شاه آن را «انقلاب سفید شاه و مردم» نامیده بود، برخی از جوانانی را که از دبیرستان فارغ التحصیل می‌شدند به جای خدمت سربازی در پادگان‌ها تحت عنوان سپاهی دانش به روستاها می‌فرستادند. سربازی در آن دوران در ایران اجباری بود و هر جوان ۱۸ ساله موظف بود که به خدمت نظام رفته و ۲۴ ماه خدمت کند. این دوره در مجموع ۲۴ ماه طول می کشید و قرار بر این بود که پس از پایان دوران خدمت نظام، این سپاهیان مرخص شده و به دنبال کار و زندگی خود بروند. این جوانها چند ماهی دوره نظامی‌ می‌گذراندند و بعد به روستاهای کشور اعزام می‌شدند و به تعلیم و تربیت بچه‌‌های روستایی می‌پرداختند. این اقدام شاه در حقیقت گامی‌ مثبت بود در جهت سوادآموزی و گسترش مراکز آموزشی ابتدایی در سطح روستاهای کشور.

متناسب با معدل کل سال آخر دبیرستان، اداره نظام وظیفه جوانان آماده به خدمت را در بخش‌‌های مختلف تقسیم می‌کرد. اگر معدل آنها زیر ۱۲ بود، آنها سرباز صفر محسوب شده و تمام مدت ۲۴ ماهه خدمت را باید در پادگان ها می‌گذراندند. کسانی را که معدل آنها بین ۱۲ تا ۱۵ بود به سپاه دانش، سپاه بهداشت و یا سپاه ترویج و آبادانی کشور می‌فرستادند. کسانی را که معدل آنها بالای ۱۵ بود به عنوان گروهبان وظیفه در پادگان ها نگاه می‌داشتند. رسم آن دوران اما این نبود که کسی تمایل به ادامه خدمت سربازی داشته باشد، و دولت هم تعهدی نداشت که پس از پایان خدمت سربازی، آنها را در هیچ اداره‌ای از جمله ارتش یا وزارت آموزش و پرورش استخدام کند.

حالا اما انقلاب شده بود و هر مطالبه‌ای را می‌شد مطرح کرد و همه هم انتظار داشتند که مطالبات آنها برحق شمرده شده و مقامات حکومت جدید هم پاسخگو باشند.

گروه متحصنین در آموزش و پرورش مشهد که نمایندگی آنها در اختیار پری و امین بود، حالا از حاج طاهر احمدزاده و مقامات جدید در دستگاه انقلابی انتظار داشتند که آنها را به استخدام آموزش و پرورش در آورند. در آن دوره در راس اداره آموزش وپرورش مشهد یکی از افراد حجتیه‌ای پروپا قرص به نام صابری فرد نشسته بود که اساسا با حاج طاهر آقا هم زیاد رابطه خوبی نداشت. ایشان در مقام رئیس اداره‌ آموزش و پرورش پاسخگو نبود و متحصنین هم از حاج طاهر آقا انتظار داشتند که دخالت کرده و مشکل آنها را حل نماید.

مشکلی که حل آن خیلی هم ساده نبود. به این معنی که باید همه آنها را به استخدام آموزش و پرورش در می‌آوردند. در واقع حاج طاهر آقا باید به جای صابری فرد تصمیم می‌گرفت و در امور و حوزه کار او دخالت می‌کرد و یا تصمیم خود را به او تحمیل می‌کرد و اگر این کار را نمی‌کرد، از اقتدار انقلابی برخوردار نبود و بعید نبود که حالا پس از سالها مبارزه بر علیه رژیم شاه به عنوان «سازشکار» و «ضد انقلابی» متهم شود.

این تحصن چند هفته‌ای ادامه داشت و با دخالت حاج طاهر آقا بالاخره به نتیجه مطلوب رسید. متحصنین موفق شدند که به عنوان معلم به استخدام آموزش و پرورش در آمده و به روستاهای اطراف مشهد اعزام شوند.

در این ماجرا بین امین و پری رابطه عاطفی و عاشقانه‌ای برقرار شد. آنها تصمیم به ازدواج با یکدیگر گرفتند.

امین از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود و پری هم که در خانواده‌ای چپی زندگی می‌کرد، خودش را غیرمذهبی و متعلق به نحله چپ می‌دانست. هر دو خانواده شاید عمدتا بخاطر همین دوگانگی تعلقات سیاسی شان با این ازدواج مخالف بودند. اما احساسات لطیف دوران انقلاب و عشق و شور جوانی آن دو چنان بود که اجازه کمترین دخالتی را به خانواده‌ها نمی‌دادند. آنها هرگز باورشان نمی‌شد که صمیمیت و عشق آنها را هیچ چیزی بتواند تغییر دهد. امین به راحتی ادعا می‌کرد که با مطالعه متون مارکسیستی چه بسا چپی شود و پری هم در آن سالها مانعی نمی‌دید که اگر لازم باشد گاه روسری سر کند.
آنها علیرغم مخالفت خانواده‌ها ازدواج کردند.*


امین چند سال بعد در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ دستگیر شد و به ۲۰ سال زندان محکوم شد.

من یک سال بعد در ۸ اردیبشت سال ۱۳۶۲ دستگیر شدم و ابتدا به اعدام و سپس به ۲۰ سال محکوم شدم.

من و امین دو سال بعد در بند چهار زندان وکیل آباد مشهد در شب سال نو ۱۳۶۳ همدیگر را پس از دوسال دیدیم. مدتی بعد همه ما را به بند جدیدی که برای زندانیان سیاسی ساخته بودند که به بند ۵ معروف بود منتقل کردند، این بند جدید دو بند داشت بند ۱ و بند ۲ و بخشی که در آن اتاقهای قرنطینه و سلول های انفرادی قرار داشت.

اواخر سال ۱۳۶۳ یا شاید اوائل سال ۱۳۶۴ بود که روزی حاج طاهر آقا را به بند ما آوردند، ایشان را از زندان اوین به مشهد که محل زندگی خانوادگی ایشان بود منتقل کرده بودند. حالا با حاج طاهر آقا هم بند شده بودم با مبارزی که بارها و بارها از همان سنین بچگی و نوجوانی اسم او را شنیده بودم و برایم نادیده آشنایی بود. دایی اکبرم از او برایمان بسیار گفته بود، او با حلقه ای از دوستان حاج طاهر آقا از قدیم آشنایی داشت، علی خاله، پسر خاله مادرم نیز که از ساکنین تلگرد بود همیشه از آنها برایم می گفت، حاج طاهر آقا در تلگرد زمین و گاوداری داشت و علی خاله برای آنها کار می کرد و همیشه از او به نیکی نام می برد. اما از همه مهمتر برای من که در جوانی شیفته چریک های فدایی خلق بودم، فرزندان حاج طاهر بودند، مسعود و مجید احمدزاده که آنها را چون بتی می پرستیدم، مسعود هم دوره و رفیق برادر بزرگترم عباس بود و او شیفته شخصیت مسعود بود. سال ۵۰ وقتی مسعود و مجید را اعدام کردند فضای غم و اندوه در خانواده ما بس سنگینی کرده بود من که هنوز ۱۲ سال ام نشده بود احساس آن غم را هنوز به یاد دارم، از علی خاله گرفته تا دایی اکبر تا برادرم عباس، همه از مسعود و مجید می گفتند و اینکه چه فاجعه ای اتفاق افتاده بود، بعد که بزرگتر شدم بیشتر با مسعود و مجید آشنا شدم، گرچه دیگر آنها در قید حیات نبودند ولی انگار حضورشان برای نسل من و مسن تر از من همیشگی شده بود. محال بود که سیاسی شده باشی و اسم مسعود را نشنیده باشی و آرزوی چون او شدن در تخیل ات نیامده باشد. مسعود شدن رویای نسل من بود. او نه فقط یکی از بنیانگذاران که نظریه پرداز اصلی مبارزه مسلحانه و جنگ چریکی شهری در کشور ما بود، او چه گوآرای ما بود، چه احساس خوبی بود که چه گوارا همشهری تو باشد، برادرت دوست و هم دوره او بوده باشد و با خانواده آنها احساس آشنایی و نزدیکی داشته باشی، حالا با حاج طاهر، مبارز ملی، پدر چه گوآرای ایرانی، همرزم پدر طالقانی و پیرو راه مصدق و رفیق و یار دکتر شریعتی هم بند شده بودم. به محض ورودش به بند همه به پیشواز و روبوسی اش رفتیم، او در همان طبقه اول که اتاق ما نیز در آنجا بود در اتاقی که درست دم درب ورودی به هواخوری بود ساکن شد. یک تشکچه پوستی داشت که همیشه در کنار اتاق انداخته بود و رویش می نشست. حاج طاهر آقا با دکتر ستاری که از رفقای ما بود و با هم در یک اتاق بودیم از قدیم رابطه دوستی داشت و همین خوشبختانه موجب می شد که حاج طاهر آقا مرتب به اتاق ما می آمد و ساعت ها با دکتر ستاری خوش وبش می کرد و من جوان هم چه خوشحال که در کنار آنها می نشستم و گاه وارد صحبت آنها می شدم، عباس برادرم نیز ساکن همین اتاق بود و امین هم ساکن بند جدید بود اما در بند ۲ بود و دیدار با حاج طاهر فقط برایش هفته یک بار بیشتر ممکن نمی کشد و آن شب های جمعه بود که در زندان دعای کمیل بر گزار می کشد و درب بین دو بند ۱ و ۲ را باز می کردند و ما فرصت این را داشتیم که با دوستان و رفقاای که در بند ۲ بودند دیدار کنیم. دست تقدیر و شاید بهتر است بگویم حکم ظالمانه دادگاههای نظام اسلامی حالا همه ما را ساکن وکیل آباد کرده بود.

من چند ماه بعد به دادگاه دوم رفتم و به ۲۰ سال زندان محکوم شدم و به بند ۲ منتقل شدم، حاج طاهر آقا یکی دوسال بعد از زندان آزاد شد، برادرم عباس نیز از همان بند آزاد شد.

امین در تابستان ۱۳۶۷ پس از تحمل ۷ سال زندان ناجوانمردانه به حکم هیات مرگ در مشهد به دار آویخته شد.

من پس از ماهها از همان اتاق قرنطینه ای که در انتظار اعدام نشسته بودم در اسفند ماه ۱۳۶۷ از زندان آزاد شدم و پس از مدتی از کشور خارج شده و به امریکا مهاجرت کردم. پس از سرکوب سال ۱۳۸۸ و تقلب انتخاباتی در اعتراض به این سرکوب ناجوانمردانه در تحصنی در نیویورک در مقابل دفتر سازمان ملل باز حاج طاهر آقا را که برای دیدن دخترش به امریکا آمده بود دیدم، حاج طاهر آقا از این فرصت استفاده کرده بود و در آن سن و سال به آنجا آماده بودد و در ان تحصن اعتراضی در کنار ما نشست و به ما دلگرمی داد. چقدر خوشحال شدم از دیدن آن بزرگمرد که هنوز با همان انرژی همیشگی در آنجا نشسته بود، رویش را بوسیدم و یاد گذشته ها کردیم.

دیروز در فیس بوک دیدم رفیقی عزیز خبر در گذشت حاج طاهر آقا را گذاشته بود. دلم گرفت. یاد همه آن روزها افتادم از بچگی تا امروز و دیدم که حضور حاج طاهر آقا انگار در تمام زندگی در سرم بوده است. احساس غرور کردم که کشور ما چنین شخصیت هایی را به خود دیده است و من چه خوش بخت بوده ام که آنها را از نزدیک دیده و شناخته ام.

چه درست نوشته بود آن رفیق نازنینم در فیس بوک" امروز که خبر تأسف بار درگذشت آقای طاهر احمدزاده راشنیدم بی اختیار به این فکر افتادم که در میان شخصیتهای سیاسی پنجاه سال گذشته چند نفر را می توانم نام ببرم که با اعتقادات دینی ودخالتگری مذهب در امور سیاسی پا به مبارزه گذاشته باشند و بواقع و به طور عملی روش و منشی دمکرات از خود نشان داده باشند و بتوانند برای میراث داران آنها سرمشقی تلقی گردند ، راستش در این باره تنها توانستم روی دو چهره توقف کنم که می دانم جزء نوادر بوده اند :
١- زنده یاد آقای محمود طالقانی
٢- آقای طاهر احمدزاده که امروز ما راترک گفت."

رضا فانی یزدی
۲ دسامبر ۲۰۱۷
*از کتاب «سوسیالیسم رویایی من»، جلد اول "در کوران مبارزه انقلابی"، نوشته رضا فانی ی