وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۶)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱٨ آبان ۱٣۹۶ -
۹ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
شوخترین آدم گروه یک خلبان سابق ارتش آلمان بود که طرفدار سرسخت چین بود، به ویژه زنان چینی. او همیشه برای هر پرسشی یک پاسخِ بامزه داشت و مرتب به افتخار رهبر بزرگ مائو یک سرود چینی میخواند. زمانی که او با خانوادهی نامزدِ چینیاش در چین در رستوران یک غذای خاص منطقه را سفارش داده بود و مشغول خوردن بود، با دیدن یک صحنه برای همیشه قاطی کرد. در سوراخ وسط یک میزِ گرد فقط سر یک حیوان قابل دیدن بود. او یک میمون بود که زنده در زیر میز بسته شده بود. گارسون با تبر کاسهی سر میمونِ زنده را با یک ضربه جدا کرد و مردان چینی شروع کردند با قاشق مغز میمون را خوردن و میمون از درد فریادها دلخراش میکشید. میگفتند که برای تقویت نیروی جنسی خوب است. یک پروفسور الهیات که به خدا اعتقاد نداشت و کسی به ملاقاتش نمیآمد خاموشترین و افسردهترین در میان ما بود. او پی در پی سیگار میکشید، ولی اغلب بدون سیگار و پول همانجا مینشست و برای خود گریه میکرد. حاضر نبود از کسی پول بگیرد، هنوز به اندازه کافی غرور داشت. یک بار یک مسابقهی پینگ پُنگ سازماندهی کردیم و هر کس سه مارک پول گذاشت. قرار شد پول به برندهی نهایی برسد. با خودمان قرار گذاشتیم که پروفسور برنده بشود تا بتواند بدون احساسِ تحقیر پول را بپذیرد. حداقل آن قدر گیج بود که علیرغم بازی اسفناکاش فکر میکرد واقعاً برندهی مسابقه است. هر کس علیه او بازی میکرد، باید به خود زحمت زیادی میداد که در برابر او ببازد. نزدیک بود اولاف همهی برنامه را به هم بزند. یکباره در نیمهنهانی بر آن شد که بازی را ببرد. او را کنار کشیدم و قاطعانه ازش خواستم که سر قرارِ اولیهمان باقی بماند.
همه را دوست داشتم، و آنها هم مرا دوست داشتند. نژاد، رنگ پوست یا دین در این جا نقشی ایفا نمیکردند. هرگاه کسی از ما بیمارستان را ترک میکرد، اشکها ریخته میشد. ولی اکثر اوقات اشک ریختن بیفایده بود، چون فردِ رها شده قاعدتاً پس از چند روز دوباره باز میگشت. برایم وحشتآور بود که میدیدم خلبان ارتش نمیتواند حتا دو شب هم بیرون بماند. هنوز از بیمارستان آزاد نشده، در این یا آن کافه زد و خورد میکرد و دوباره پلیس او را به جای اولش باز میگرداند. آسایشگاه روانی برای ما تبدیل به قفس طلایی شده بود. همه چیز با نیازها و کمبودهای ما سازگار شده بود. آدم اجازه داشت روی چهار دست و پا بخزد، بلند بلند آواز بخواند یا در گلها بشاشد. هر چه باشد همهی ما دیوانه بودیم، و همهی کسانی که مراقب ما بودند پول میگرفتند تا ما را سرگرم کنند. رفتارهای نامناسبی که در بیرون میتوانند پیامدهای سخت داشته باشد، مانند وشگون گرفتن کفلِ خانمهای پرستار، با یک اخطار نرم تمام میشد. تقریباً کسی نمیخواست این قفس را ترک کند و خود را در اختیار جهان بیرون بگذارد.
ولی من میخواستم از این جا بیرون بروم. یک بخش از من میخواست زندگی کند. تمام تلاشام را میکردم تا درمانگران را متقاعد کنم میتوانم با زندگی در بیرون کنار بیایم. ولی ساده نبود. هر چه باشد من طبق حکم دادگاه اینجا آورده شدم. مجبور شدم یک مراقبت فشردهی چند هفتهای را بپذیرم تا مسئولین بتوانند تشخیص بدهند دیگر خطرآفرین نیستم.
فقط یکی از همکلاسیهایم جرأت کرد به ملاقاتم بیاید. یک عرب. او قرآن را به من داد و گفت: «شفای تو نه در این بیمارستان، بلکه در ریشههاییست که تو از خودت بریدی و دور کردی.» او از قرآن این آیه را از بر خواند: «و مانند آن کسان نباشید که خدا را فراموش کردند، زیرا آنگاه خدا کاری میکند که آنها خود را فراموش کنند.»
- «من خدا را فراموش نکردم، او مرا فراموش کرد.»
- «از خدا طلب بخشش کن و کلاماش را بخوان. او زادگاه ما در غربت است، و کلاماش داروی حقیقی!»
نه متن قرآن، بلکه صِرف خوانش و موسیقی زبانِ آن مرا آرام میکرد. به یاد دوران کودکیام افتادم که هر روز در برابر پدرم کلام مقدس را از بر میخواندم و پدرم مرا میستود. من به دینام نیاز داشتم، نه به عنوان یک نظام اعتقادی بلکه به بندهایی که مرا به ریشهام گره میزد. به یاد درک پدرم از جهاد به عنوان شکلی از غلبه بر خویشتن افتادم. برایم روشن شد که میبایستی خود را هم از دین و از ترس بیدین شدن آزاد سازم. شاید این برای من جهاد حقیقی بود.
سرانجام اجازه یافتم بیمارستان را ترک کنم؛ در آغاز مانند یک موجود فرا زمینی در جهان انسانهای «عادی» شروع به تلو تلو خوردن کردم، تو گویی برای اولین بار پا بر زمین گذاردهام. همه چیز برایم بیگانه بود، انگار که هرگز در آلمان نبودم. هنوز صداها در گوشام بود، همچنین کابوسها و ترس. اصولاً برایم روشن بود که چه باید بکنم: به مبارزه خود ادامه بدهم و با هیولای درونام چشم در چشم بشوم. باید جعبههای داروِ پاندورا [Pandora] را باز میکردم. ولی مقدمتاً به آرامش نیاز داشتم. ماهها اجازه مسافرت نداشتم. یک ارزیابِ دادگاه به طور منظم از من دیدن میکرد. تنها کسانی که در خانه مرا ملاقات میکردند یک پیر مرد از شاهدان یهوه و خانمی بود که از سوی دادگاه بر مجازاتِ تعلیقیام نظارت میکرد.
پس از پایان مجازات تعلیقیام به سوی مصر پرواز کردم، ولی مستقیم خانهمان نرفتم بلکه در قاهره ماندم. نمیخواستم پدر و مادرم مرا در این وضعیت ببینند. بیش از 20 کیلو وزن کم کردم و قیافهام مثل یک روح شده بود. نمیخواستم که پیشبینی پدرم دربارهی بازگشتم برآورده بشود. به چشمان هیچ هیولایی نگاه نکردم. دوستِ قدیمیام حُسام که زمانی خانم توریستاش را قال زدم، مرا ترغیب کرد که به یک مرکز جنگیری بروم. در آنجا، شیخ یک سلسله آیینهای سخت و پردردِ جنگیری سر من پیاده کرد. در این مجلس بزرگِ جنگیری، صدها انسان در صحن مسجد مانند مرغهای سر کنده پر پر میزدند. شیخ نزد تک تک آدمها میرفت، چیزی در گوش آنها نجوا میکرد یا چند آیهی قرآن در گوش آنها زمزمه میکرد. سپس جنگرفته، ناآرام میشد. شیخ محکم به صورت و پاهای بیمار میزد و یا او را شلاق میزد. سپس با یک سوزن به دستها و پاهای او فرو میکرد تا سرانجام یک چالهخون زیر بیمار شکل میگرفت. مقدار عقلی که برایم باقی مانده بود به من میگفت که جنزده نیستم؛ ولی برای رسیدن به بهبودی حاضر بودم هر کاری بکنم. به هر حال، عقلام در طی مسیر زندگی به اندازهی کافی زیر فشار قرار گرفته بود.
گذاشتم شیخ هر بلایی به سرم بیاورد، ولی ظاهراً شیطان خیلی سمج بود. شیخ ازم خواست یک بار دیگر آنجا بروم ولی این کار را نکردم. با این وجود، پس از این سفر به طور شگفتانگیزی حالم بهتر شد. ولی ترس و ناامنی در من باقی ماند، مدفون شده در زیر لایههایی از تفالهها [روانی] و سپرهای حفاظی.
فصل پنجم
سرزمینِ هماهنگی کامل؟
وقتی به آلمان بازگشتم، احساس کردم که آنجا جای من نیست. بیش از یک سال قدم به دانشگاه نگذاشته بودم و حال دل و دماغ رفتن به دانشگاه را نداشتم. تمام روز در یک خودروشویی کار میکردم و پول ذخیره میکردم. تلاش کردم دوباره سر سجاده بروم، ولی دیگر نمیتوانستم نماز بخوانم. ارتباطام را با بیماران دیگر قطع کردم، دیگر نمیخواستم به این دوره فکر کنم.
از طریق پزشکام، خانم اورسولا، با جهانِ درونپویی [Meditation] خاورِ دور آشنا شدم. او مرا به خانهاش دعوت کرد تا فیلمهای ویدئویی یک مرشد [گورو - Guru] هندی به نام مهاراجی را که در کالیفرنیا زندگی میکرد و انسانها را برای رسیدن به صلح درونی راهنمایی میکرد، تماشا کنم. او یک مرشد معمولی نبود، بلکه مردی جوان، صمیمی، مدرن و شیک بود که خودش هواپیمای خصوصیاش را هدایت میکرد. جوهر کلام او بسیار ساده و دعوتکننده بود: «همهی آنچه که تو به دنبالاش هستی، در وجودِ خودت است.» این حرف بیشتر مرا به یاد صوفیان میانداخت. او میگفت که هر کس یک سال تمام به طور منظم به او گوش فرا دهد، به او چهار تکنیک محرمانه یاد خواهد داد. در ضمن گفته بود که اگر متقاضیان جدیت و فداکاری نشان بدهد، استاد رازهای این دانش را به طور رایگان در اختیار آنها خواهد گذاشت. با بسیاری از هواداران مهاراجی آشنا شدم، انسانهای عادی که اصلاً انسانهای ناکام و حاشیهای نبودند. اکثراً آدمهای دانشگاه رفته و وابسته به طبقهی متوسط بودند که پایشان روی زمین سفت بود. طبعاً تعدادی خُل و چل که همه جا پیدا میشوند، نیز در میان ما بودند. مهاراجی در بیش از 150 کشور هوادار دارد.
آن چه مرا شگفتزده کرد این بود که چه قدر آدم در آلمانِ به اصطلاح خردگرا در جستجوی این یا آن شکل از خدا بودند. هیچ چیز به اندازهی دورههای فشردهی درونپویی [Meditation] و دورههای آخرهفتهی علوم خفیه [Esoterik] رونق ندارد. سابقاً فکر میکردم که خدا برای آلمانیها بیاهمیت است. شاید هم همهی این چیزها فقط مانند قرصِ آرامبخش علیه سردرد و تهی بودن جامعهی مصرفی باشد! سرمایهداری کمبود این کالای معنوی را در بازار کشف کرد و حالا بازار را پر کرده از کتابهای خودشناسی و دستورالعملهای خوشبختی. درست مانند کنسرنهای بزرگ که محیطِ زیست را به شدیدترین شکل آلوده میکنند ولی از سوی دیگر همانها کنسرتهایی را برای حمایت از محیط زیست سازماندهی میکنند، چون متوجه شدهاند که در حال حاضر ایدهی حفاظت از محیط زیست به یک چیز عمومی تبدیل شده است. البته در نزد هواداران مهاراجی فداکاری و پیگیری را مشاهده کردم. اورسولا او را بیش از 25 سال میشناسد. او تعریف میکند که داشت رو به اعتیاد میآورد تا این که روزی در شهر هایدلبرگ با مهاراجی سیزده ساله آشنا شد. پیام او و فنون درونپوییاش زندگی او را اساساً تغییر داد. در حال حاضر اورسولا به عنوان یک پزشک موفق مشغول کار است، ازدواج کرده و شش فرزند دارد. او واقعاً یک مادر دلسوز است که توانسته خانواده و کارش را در زیر یک سقف سامان بدهد و همیشه لبخند بر لبان دارد. بسیاری از هوادارانی که فنون درونپویی را فرا گرفتهاند، از چنین تغییراتی سخن میگویند. در میان حواریون مهاراجی با هنری [Henry] آشنا شدم، دوستداشتنیترین انسانی که تا آن زمان دیدم: انسانی ساده و بانشاط که به طور طبیعی خوشبخت بود. ما سریع با هم دوست شدیم. و یک چیز غیرمنتظره رخ داد: او یهودی بود. او در سالهای هفتاد [سده بیستم] در یک آبادی اسرائیلی زندگی کرده و در یک کیبوتس [کمون] کار میکرد. به عبارتی دیگر، او جزو کسانی بود که کشور [اسرائیل] را که پدرم در جنگ شش روزه روی چهار دست و پا از آن فرار کرد، بنا نهاد. او اولین یهودیای بود که در زندگیام با او آشنا شده بودم، انسانی صمیمی و شوخطبع. اصلاً با پیشداوریهای من جور در نمیآمد. او نه ماهوارههای خصوصی در فضا داشت و نه صاحب بزرگترین روزنامه بود و نه پنج تا فرستندهی تلویزیونی داشت. در حقیقت او فقیر بود و خرج و دخلاش یکی بود. همچنین مثل آدمی به نظر نمیرسید که بیملاحظه روی بیگناهان آتش بگشاید. باز هم یک تصویر از دوران کودکیام شکسته شد. به راستی چقدر از آن چیزی که فکر میکردم دربارهی جهان میدانم خطا بوده است؟ تا چه اندازه مناسبات اجتماعیای که در آن زندگی میکردم آگاهی و دانشام را آلوده کردهاند؟ پدر، بیا و ببین که چه طور پسرت روحاش را در اروپا فروخته است. بهترین دوستاش، یهودی است.
مهاراجی برای من در حکم یک سرگرمی دلپذیر بود. خیلی خوب بود آدم در کنار کسانی باشد که برای تنوع هم که شده غُر نزنند. در حالی که به حرفهای مهاراجی گوش میدادم، داشتم خود را برای فرار بعدی آماده میکردم. تصمیم گرفتم یک سال در ژاپن تحصیل کنم. این کشور در تصورات من با وفاداری و تعهد گره خورده بود. داستان یامااوکا [Yamaoka]، شاگردِ ژاپنی دیزل که به احترام استادش- که از سوی مردم شهر زادگاهش آگسبورگ طرد شده بود- یک بنای یادبود برپا کرده بود، برایم نقش تعیینکننده داشت. این سرزمین خاور دور در تصورات من با تصویر رومانتیک یک باغ گره خورده بود. در انتظار صلح و هماهنگی بودم. به علاوه ژاپن نسبت به اروپا بسیار دور بود، و این دقیقاً همان چیزی بود که میخواستم.
وقتی در ژاپن بودم دیدم که در نقشههای جغرافیایی آنجا، ژاپن در مرکز [جهان] قرار داده شده است. در دانشگاه آگسبورگ و مرکز فرهنگی ژاپن در مونیخ زبان ژاپنی فرا گرفتم و برای ماههای اول زندگیام در آنجا پول ذخیره کرده بودم. باز هم یک زبان دیگر، باز هم فرار! مهاراجی در این باره خواهد گفت: «به کجا میخواهی بروی؟ از چه فرار میکنی؟ تصورش را بکن که در کفشات یک سنگ است. فرقی نمیکند با چه سرعتی فرار میکنی، سنگ سر جای خودش باقی خواهد ماند!» این را میدانستم ولی کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
در این میان دورهی آزمایشی نزد مهاراجی را با موفقیت به پایان رساندم و برگزیده شدم تا در تایوان از طرف شخص مهاراجی با دانش نهانی آشنا شوم. برایم غیر قابل تصور بود که فنون نهانی [محرمانه] درونپویی را که مهاراجی آن را «خودشناسی» مینامید، مستقیم از خود مهاراجی یاد بگیرم. روز پیش از جلسه حسابی هیجانزده بودم. با خود فکر میکردم که چگونه این فنونِ درونپویی مرا به پرواز در خواهند آورد، تکان خواهند داد و مرا از ناپاکیها، پاک خواهند گرداند. صبحِ روز جلسه به دختر خدمتکار زیبای تایوانی که آشکارا با من لاس میزد و خط میداد، توجهی نکردم، اگرچه مدت نسبتاً طولانی اصلاً سکس نداشتم. به مکان گردهمایی رفتم و در میان هزاران نفر تشنهی معنویت از سراسر جهان جای گرفتم. لحن سخنرانی مهاراجی پیش از درونپویی مانند همیشه نبود. ما باید متعهد میشدیم فنون محرمانه را بر کسی آشکار نکنیم و همواره در تماس با استاد باشیم و در تمام طول زندگیمان به او خدمت کنیم، زیرا بدون خدمت به استاد، بذر خودشناسی شکوفا نمیشود. آیا باز هم با یک دستگاهِ فکری سر و کار داریم؟ من فقط میخواستم روشهای درونپویی را فرا بگیرم و راه یک دگردیسی را در زندگیام باز کنم.
پس از آن که تعهد سپردیم، مهاراجی ما را با فنون محرمانه درونپویی آشنا ساخت که البته خیلی پرهیجان بود ولی هیچ گونه تجارب معنوی برایم در بر نداشت. چشمهای همه به جز من پس از این جلسهی طولانی پر از اشک بودند. ولی در من ذرهای تجربه اندوخته نشد. علتاش چه بود که من در برابر هر گونه معنویت بسته بودم؟ ظاهراً در جهان مادی و واقعی خود شدیداً گیر کرده بودم و فقط میتوانستم هستی را در شکل برهنهی خود ببینم. شاید هم آن بخش از مغزم که مربوط به معنویت است، آسیب دیده باشد. اصلاً ممکن است که بدون این بخشِ معنوی به دنیا آمده باشم؟ پس چرا در همه جا در جستجوی ارضای روحی هستم؟ چرا بالاخره نمیخواهم بپذیرم که نه خدایی وجود دارد و نه روحی؟ و این که فقط من وجود دارم، اینجا و حالا، یعنی فقط آن چه که میتوانستم ببینم و لمس کنم؟ ولی آیا آرزوی حس کردن خدا، خود نشانهای از هستی او نیست؟ آیا تشنگی، خود دلیل آن نیست که باید آب وجود داشته باشد؟ از این که یک سفر طولانی به تایوان کرده بودم و آن هم برای چند تمرین شبه یوگا، بیاندازه مأیوس شده بودم. در فردای آن روز با خانم خدمتکار هتل در برابر بیست دلار همخوابه شدم.
به سوی ژاپن پرواز کردم و دیگر آنتونیا را ندیدم، انگار که هرگز او وجود نداشته است. بعدها تقاضای طلاق کرد. آیا از او فقط به عنوان راه فرار [سوء] استفاده کرده بودم؟
چرا برایم این قدر سخت است به پشت خود بنگرم و از انسانهایی که کار خوبی برایم کردهاند، قدردانی کنم؟ چرا باید از آدمهای دیگر که نسبت به من بیتفاوت و بیملاحظه هستند، دلگیر بشوم وقتی خودم همین کار را با دیگران میکنم؟
از بالا در هواپیما هیچ باغی در اقیانوسِ خانههای شهر اوساکا [Osaka] قابل دیدن نبود. این شهر مثل فرانکفورت بود. یک شهر صنعتی مدرن و پرجمعیت. در فرودگاه کانسای فهمیدم که یک فرا زمینی [Alien] هستم. برای کنترل پاسپورت دو صف وجود داشت: بر یک تابلو نوشته بود «ثبتِ مسافران داخلی» که برای مسافران ژاپنی در نظر گرفته شده بود. بر تابلوی دیگر نوشته شده بود «ثبت مسافران خارجی» [Alien Registration] که به خارجیان میگفت صفشان کجاست. در جامعهی آتوماتیک ژاپن عمدتاً ماشینها حرف میزنند، انسانها به ندرت.
در حوالی شهر اوساکا، به کلاس زبان ژاپنی میرفتم، در ضمن در سمینارهای علوم سیاسی و حقوق دانشگاه نیز شرکت میکردم. تحصیلام را توسط کار گارسونی و تدریس زبان آلمانی و انگلیسی تأمین میکردم. در طی تمام دورهی اقامتام اصلاً مسجد نرفتم و به ندرت با مسلمانان تماس داشتم. این که مسلمان بودم در ژاپن اصلاً نقشی ایفا نمیکرد. بسیاری از ژاپنیها فکر میکردند که آمریکایی هستم.
یک پاسپورت برای معابد خریدم و هر گاه از معبدی بازدید میکردم، راهبِ مسئول یک مُهر در پاسپورتم میزد. این طور فهمیدم که هر مُهر یک پله مرا به سوی صلح درونی نزدیکتر میکند. تلاش میکردم تا آن جا که ممکن است تصور آرمانی خود را از ژاپن حفظ کنم: سرزمین آرامش زلال. ولی به زودی معلوم شد که ژاپنیها هم انسان هستند و مانند دیگر انسانها درگیرِ کشمکشها و پرخاشگریهایند، با این تفاوت که آنها را نشان نمیدهند. ژاپنیها در رفتار خود از طریق دو معیار از هم تمیز داده میشوند: نظر حقیقی و نظر ظاهری. البته نظر حقیقی را نبایستی بیان کرد زیرا ممکن است به هماهنگی آسیب وارد سازد. و بدین ترتیب معلوم شد که این هماهنگی که ستایش میکردم یک چیز ظاهر و بازی است. موفق نشدم در ژاپن با کسی عمیقاً دوست بشوم. همان گونه که مصریان سوگواری و آلمانیها تفریح را صحنهسازی میکنند، مردم ژاپن نیز یکدلی و هماهنگی را به نمایش میگذارند: همه چیز تمرین شده و بازی میشود. خیلی دشوار بود که از سلسلهمراتب در محیط کار و دانشگاه سر در آورد.
ژاپن یک جزیرهی منزوی است که به واسطهی آیین پرآشوب و قوانین نانوشتهاش برای خارجیان یک راز باقی مانده است. انسان ژاپنی به ندرت به عنوان فرد با کسی گفتگو میکند یا ارتباط میگیرد. تقریباً همه ژاپنیها یا به عنوان کارمند فلان شرکت، عضو فلان باشگاه یا جمع، عرض اندام میکنند. هر واحد یا بخش در ژاپن یک مجموعهی شدیداً درخود و بسته است: در این جا از خارجیان دوستانه استقبال شده و مودبانه پذیرایی میشود ولی هرگز به عنوان جزئی از خود نگریسته نمیشوند. در ژاپن دو نوع خارجی وجود دارد: «زاینشی» یک مفهوم بسیار منفی که برای کرهایهای مقیم ژاپن به کار برده میشود که عموماً با اکراه به آنها نگریسته میشود. ژاپن تاکنون برای جنایاتی که در حق همسایگان خود در جنگ جهانی دوم کرده پوزشخواهی نکرده است. همین باعث تنشهایی با مهاجران چینی و کرهای در ژاپن کرده است. بر عکس آلمان، هنوز ژاپن برای غلبه بر گذشتهی خود راه بسیار طولانی در پیش دارد. جانیان جنگی هنوز هم در معبد مشهور یاسوکونی در توکیو مورد ستایش قرار میگیرند.
نوع دوم خارجیان که من هم بدان تعلق داشتم، گایکوکوجین نامیده میشود، یعنی انسانهایی از خارج. چون این دسته قاعدتاً مدتِ کوتاهی در ژاپن میمانند، به آنها مانند توریستها برخورد میشود. در حقِ این خارجیان یک تخفیف داده میشود: کسی از آنها انتظار ندارد ژاپنی یاد بگیرند و یا بر آداب رفتاری ژاپنی تسلط داشته باشند. همین عدم تعهد باعث شد به آسانی بسیاری از ظرایف جامعهی ژاپن را ببینم بدون آن که موجب دلخوری کسی بشوم. کسی یا چیزی مرا زیر فشار قرار نمیداد که عقیدهی واقعی خود را بیان کنم و یا اعلام وفاداری نمایم. ولی پس از چند ماه این وضعیت با یادگیری زبان ژاپنی و بیان موضوعات پیچیدهتر تغییر کرد. یکباره تخفیف و امتیازاتام به عنوان توریست کنار گذاشته شد و محیط از من طلب میکرد که سفت و سختتر خود را با جامعه تطبیق بدهم. در رستورانی که کار میکردم رئیسام ایراد میگرفت که همیشه در برابر مهمانان آیین ادب را به جا نمیآورم. همچنین به هنگام گذاشتن غذا پیش مشتریان از گفتن «شیتسورای شیماسو» خودداری کردم که تقریباً «من مودب نیستم» معنی میدهد (1). وقتی صاحب رستوران ازم پرسید چرا این را نمیگویم، پاسخ دادم: «چون آدم مودبی هستم و ادبام را به نوع خودم بیان میکنم.» در همه جا، هر فرهنگی منطق درونی خود را دارد که انسانها باید از آن تبعیت کند. ولی من توانایی تطبیق ندارم.
جامعهی ژاپن از یک ساختار محکمِ سلسلهمراتبی برخوردار است که مردان تقریباً همه چیز را تعیین میکنند. یک بار در قطار بودم که دیدم مردی بر زنی که نمیشناخت و داشت خود را آرایش میکرد فریاد میکشید، چون این کار زن یک بیتربیتی تلقی میشود. اتفاقاً در کنار همین مرد، مرد دیگری با خیال راحت در حال تماشای یک مجلهی پورنو بود که حاوی عکسهای دختران نیمهبرهنه در لباس مدرسه بودند؛ و او تنها مرد نبود. این یک امر کاملاً عادیست که زنان با همان سطح آموزشِ مردان برای کار همسان، دستمزد کمتری دریافت کنند. زن در محیط کار برای همکارانِ مردش چای درست میکند و گاهی مجبور است که آزارهای جنسی آنها را نیز به تن بخرد. ولی اکثر زنان فقط نیمه وقت به عنوان فروشنده کار میکنند. در کالج دانشگاه یک همکلاسی دختر داشتم که کارش این بود که تمام روز در آسانسور یک مرکز خرید میایستاد و در برابر هر مشتری که وارد میشد تعظیم میکرد. ژاپن، بهشت خدماتیست و مشتری شاه است. به مشتریان با دقت اطلاعات داده میشود و کالاها زیبا و پرهزینه بستهبندی میشوند، فرقی هم نمیکند که جنس خریده شده ارزان یا گران باشد. بستهبندی روی بستهبندی، هیچ کس هم به فکر محیط زیست نیست. ظاهراً راحتطلبی و سرویسپسندی، کلیدیست برای درک این جامعه. هر فرد به نحوی همزمان سرویسدهنده و سرویسگیرنده است. هر فرد حداکثر تلاش خود را برای سرویسدهی میکند و همین انتظار را هم از دیگران دارد.
چیزی که اعصابام را خراب میکرد، تلویزیون بود. همهی کانالهای تلویزیونی آشغال پخش میکردند، توگویی رسالت این رسانه سرگرم کردن 120 میلیون ابله است. یا مسابقهی آشپزی بود یا برنامههای مسافرتی تکراری دربارهی سفرهای دور و دراز؛ یا فیلمهای کمدی احمقانه. تقریباً هیچ برنامهی بحث و گفتگوی جالب دربارهی سیاست، دین یا ادبیات ندیدم. در واقع وظیفهی تلویزیون این بود که در مرتبهی اول برای زنان خانهدار کسالتزده تنوع ایجاد کند. مردها در ژاپن طور دیگری خود را سرگرم میکنند. در کنار بیسبال، پاچینکو و شرطبندی روی اسب، مردهای ژاپنی شبها به دنبالِ سرگرمیها محرمانه خود هستند. بیش از دو میلیون زن ژاپنی در کلوپهای شبانه کار میکنند و مردان استرسدیده را تر و خشک میکنند. طبعاً زنان میدانند که همسرانشان شبها چه میکنند ولی مثل خیلی چیزهای دیگر در جامعهی ژاپن در این باره سکوت میشود.
پول، خدای حقیقی در ژاپن است و هیچ چیز مهمتر از کار کردن نیست. اگر کسی از کارش اخراج شود، گفته میشود: «سرش زده شد!» حقیقتاً بسیاری تا سر حد مرگ کار میکنند. از خود گذشتگی در کار، محور همهی چیزهاست. برای نمونه یک مربی تیم بیسبال که همسرش باید در بیمارستان زیر یک عمل خطرناک میرفت، در همان روز یک بازی مهم داشت. این مرد باید تصمیم میگرفت که در بیمارستان نزد همسرش بماند یا در کنار تیماش قرار گیرد. سرانجام تصمیم گرفت مانند یک «مرد واقعی» در کنار تیماش باشد. همسرش به هنگام عمل درگذشت. با این وجود، مربی در استودیوم ماند و چون کارش را بر خانوادهاش ترجیح داده بود، به عنوان یک قهرمان مورد تجلیل قرار گرفت. از نگاه کسی که بیرون ایستاده این رفتار غیرقابل درک است. ولی آدم نمیتواند همیشه با معیارهای خود بگوید برای دیگران چه چیز فضیلت است و چه نیست. از خودگذشتگی در ژاپن همیشه یک فضیلت بوده است. مربی فداکاری خود را در مقابل تماشاگران نشان داد، حتا شاید همسرش نیز پافشاری میکرد که شوهرش باید در استودیوم حضور یابد.
رستورانها و خیابانها مملو از تجار و کارمندانی هستند که در ژاپن به آنها «salary-men» گفته میشود. همه کت و شلوار تیرهی خاکستری و کراواتهای یکنواخت میپوشند. آنها همیشه شتابزده هستند و مشغول تلفنکردن. از خودم پرسیدم، هماهنگیشان کجاست؟ این سرزمین پر از تناقض است: از یک سو بهشت غیرقابل قیاس و صلحآمیز زِن (2) [بودایی] و از سوی دیگر رقابت و فشارِ جانکاه در جهنمِ کار.
ژاپنیها فقط از دو چیز میترسند: از پیر شدن و کرهی شمالی. آنها میترسند که در پیری دیگر کسی دور و برشان نباشد و فقط هفتهای یک بار توسط رُبات [Roboter] حمام برده شوند. از مدتهاست که همین کار را با پدر و مادر خود میکنند. همچنین کسی حاضر نیست دربارهی مشکل رو به افزایش مصرف الکل حرفی بزند. ژاپنیها همیشه ادعا میکنند خوشبخت هستند، درست مانند هموطنان خودِ من.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
1 - این اصطلاح در فارسی عامیانه عمدتاً این گونه بیان میشود: «بخاطر جسارتام ببخشید، ....» که معنی بیادبی را در خود نهفته دارد و عملاً گوینده اعتراف میکند که «بیادبی» کرده است.
2 - Zen-Buddismus – زنبودیسم یا زِن نخستین بار در سدهی پنج میلادی در چین به عنوان چان بودیسم جا افتاد و بعدها در سدهی 12، پس از اشاعه در کره و ویتنام، به ژاپن رسید و تعبیر و تأویل نوینی از آن بوجود آمد.
|