فرودگاه


بهمن پارسا


• حالا پر ازدحام ترین موقع است. این وضع تا سه ،چهار ساعت ادامه خواهد داشت. بیشترین شمار ِ پروازهای بین المللی در این چند ساعت وارد می شوند.از هر هواپیما بطور میانگین ۳۰۰ نفر به بخش تشریفات گمرگی و بازرسی مرزی و ملاحظه ی گذرنامه ها ودیگر رسیدگی های معمول وارد میشوند. رقم ِ بالایی است ! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۲ آبان ۱٣۹۶ -  ٣ نوامبر ۲۰۱۷


 حالا پر ازدحام ترین موقع است. این وضع تا سه ،چهار ساعت ادامه خواهد داشت. بیشترین شمار ِ پروازهای بین المللی در این چند ساعت وارد می شوند.از هر هواپیما بطور میانگین ٣۰۰ نفر به بخش تشریفات گمرگی و بازرسی مرزی و ملاحظه ی گذرنامه ها ودیگر رسیدگی های معمول وارد میشوند. رقم ِ بالایی است ! در مقابل ِ دربهای مخصوص خروج تازه واردین به محوطه ی همگانی سالن انتظار مردم بسیاری مشتاقانه چشم در راهند. بعضی با حرکاتی ناشی از شوق و دلشوره ، عدهّ یی به وضوح نگران و نا مطمئن، برخی آرام و خوددار. با یک نگاه در این مردم میشود گفت زنها مشتاق تر ودست ودلباز تر از مردان احساسات خویش را بروز میدهند. در این جمع بی اغراق میشود مردمی از همه ی گوشه های جهان را دید، شرقی ، غربی، اروپایی، آسیایی، آفریقایی، و خلاصه ازهر قوم وقبیله و نژاد کسانی حضور دارند، و درکنار یکدیگر به شیوه یی انسانی به هم مینگرند وگاهی نیز با لبخندی میرسانند که آنها نیز مثل شخص مقابل در گیر کنترل احساسات انسانی خویش هستند ویعنی باور دارند همه چیز به خوبی خواهد گذشت. صلح برقرار است. دراین محوطه ی انتظار، صلح بیش از هرجای دیگری بین افراد گوناگون آدمی درجریان است و مظاهر تمدّن ِ مبتنی بر نوع دوستی و احترام متقابل به روشنی دیدنی وملموس است. هیچکس در دیگری به چشم غریبه ی غیر قابل تحمّل نمی نگرد. با کمی دقّت میتوان جملاتی از زبانهای مختلف رایج در جهان را شنید. من بی آنکه قصد گوش سپردن ویا کنجکاوی داشته باشم می شنوم:
نخیر به ایشون ویزا ندادن..
خاله خاله، انقد بلن حرف نزنین…
...از لندن میان..
...نخیر ما از قبل انقلاب اینجاییم...
گاهی از بلند گوهای ِ سالن به زبانهای مختلف پیامی بگوش میرسد.
آقا و خانم …. لطفا به میز اطلاعات در مرکز سالن انتظار مراجعه فرمایند!
این بار اوّلی است که می شنوم پیامی برای کسانی به زبان فارسی پخش میگردد. به دور برم نگاه میکنم وبلافاصله به خویش میگویم، فضولی موقوف، سرِت به کار ِ خودت باشه! بازهم غرق در جماعت منتظر مثل همه ی کسانی که در هنگام انتظار درگیر بی قراری هستند منهم نا آرام هستم و در اطراف سالن قدم میزنم. اوّلین دسته مسافرین از درب سالن "ترانزیت" بیرون میایند. عدّه یی از این مردم به خصوص آنها که تنها هستند و سبکبار به سرعت طول مسیر راهرو را به طرف دربهای خروجی فرودگاه طی میکنند. اینها عموما مردمی هستند که سفر بخشی از کار و حرفه ی ایشان است، اینست که رفتارشان خشک و بی احساس بنظر میرسد. بعضی از این دسته آدمها ،-همین مسافرین حرفه یی -کناری می ایستند و به اینطرف و آنطرف سَرَک میکشند ،که میتوان گفت به دنبال راننده یا مستقبلی هستند که باید ایشان را از فرودگاه به محل مورد نظرشان ببرد. بعضی دیگر با لبخندی نشان میدهند که همان فردی هستند که نامش روی پلاکارد کوچکی در دست کسی-احتمالا راننده مخصوص- میباشد. آنها که مستقیما بطرف خروجی ها میروند یعنی که از سفری به خانه باز آمده اند، کمتر پیش میآید که ایندسته مسافرین مستَقبِلی داشته باشند. آمده اند و میروند به خانه و تشریفات ِ خاصی ندارد.
وقتی چند تن جوان که میشود گفت از اهالی کشورهای حاشیه ی خلیج فارس هستند وبعد تر درمیابم که همینطور است ، وارد محوطه ی استقبال یا انتظار میشوند ناگهان فریاد و هلهله یی بر پا میشود که توّجه همگان را بر میانگیزد، این حرکت پراز شور و ولوله ، دیگران را نیز به وجد میاورد، همه سرک میکشند تا ببینند چه خبر است ، عدّه یی دختر و پسر جوان آمده اند به استقبال این تازه واردین که آنها هم دختران و پسرانی هستند در سنّ و سال آنان، تجّمع اینان باعث کندی و رکود عبور و مرور میشود ولی کسی ترشرویی نمیکند. جمع جوان و پر شور آرام آرام محوطه راخالی میکنند و میروند. شنیدم کسی گفت happy people,happy people.
یکی از خدمه فرودگاه پیرمردی را روی صندلی چرخدار به آرامی میراند و بانویی در حدود همان سن و سال ولی گویا قدری جوانتر آرام آرام پشت سرِ صندلی چرخدار در حال حرکت است، احتمالا همسر، ناگهان صدای جیغ مانندِ زنی بگوش میرسد، آآا...قاقاقا …...جووووووون آقا جون
نگاه که میکنم میبنم همان دختر جوانی است که دقایقی قبل به خانمی دیگر میگفت ، خاله خاله انقد بلن حرف نزنین!
و حالا با یک فریاد همه ی اهل ِ انتظار را شوکه کرده است. بخیر گذشت . وی وسه تن دیگر تر و فِرز بطرف انتهای راهرو رفتند و مشغول بجا آوردن مراسم تحویل و تعارف شدند. حالا وضع کمی آرامتر است و سیل از راه رسیدگان بطور مداوم از درب ترانزیت بیرون میآند.
نگاه میکنم به کسی که از درب خروجی بیرون آمده و به خود اجازه میدهم که با توّجه به نوع پوشش اش بگویم اهل سعودی است. کوتاه قد، شکمی برامده ، دشداشه سفید و چفیه و عقال به شیوه ی سعودیها، پاهایش را نوعی صندل پوشانیده ولی برهنه هستند، در طرف راست و چپش دو پسر ِ جوان حدودا ۱۴ ساله در حرکت هستند، به همان شکل و شمایل پدر - من خیال میکنم پدر است-و پشت ِ سرِ ایشان بار بری با یک گاری مخصوص ِ حمل چمدانها و دیگر اثاثه ی مسافرین مشغول کشیدن بار و اموال این شخص و خانواده ی اوست، میخواهم اغراق نکنم و کاملا منصف باشم خوب دقّت میکنم ومیتوانم تا سیزده چمدان و بسته های بزرگ و کوچک را بشمارم. در پی آن گاری بارکشی سه زن که کاملا و اصرار دارم بگویم کاملا در پوششی یکدست سیاه ودر حالیکه عینک تیره و دست کش ِ سیاه نیز دستهایشان را پوشانیده دارند می آیند- این پوشش قسمت های مختلف مثل آستین و دامن و این چیزها را ندارد ،نوعی کیسه را می ماند- و دو دختر بچه ی هفت هشت ساله و سه پسر شاید بین شش و نه سال و یک دختر احتمالا دوازده ساله که به شیوه ی دختران جوان ِ مُحَجَّبه لباس پوشیده نیز جزء این تازه واردین هستند. مرد رفته و دارد با دوتن مرد ِ دیگر که مشخص است رانندگان وسایل نقلیه ی تشریفاتی هستند-لیمُزین- صحبت میکند. اهل و عیالش دور تر ایستاده نظاره میکنند. حضور این عده به نوعی راه بندان ایجاد کرده زیرا در انتهای راهرو ایستاده اند و بی اعتنا به مردمی که میرسند و میخواهند هرچه زود تر از فرودگاه خارج شوند مشغول امور خویش هستند. مرد به یکی از آن ظاهرا رانندگان اشاره میدهد که اهل و عیال وی را به بیرون راهنمایی کند. در این لحظه شخصی که سعی دارد به سرعت از میان این جمع عبور کند و چمدان کوچکی را هم بدنبال خود میکشد دوبار مودّبانه و قدری بلند میگوید، EXCUSE ME PLEASE که یعنی راه بدهید تا بگذرم، ولی ایشان اعتنایی ندارند و یا شاید نمی شنوند، ومرد با فشار از بین آنان میگذرد و قبل از رفتن به طرف درب ِ خروجی میگوید:
مرتیکه ی پفیوز!
و من این جمله ی توهین آمیز را که به زبان فارسی ادا شد میشنوم، اول قدری مُتِعَجِِّب میشوم، ولی ته دل بدم نیامده است! شاید بدلیل اینکه خودم جُرئت ندارم اینکار را بکنم و از اینکه کسی دیگر آنرا انجام داده راضی هستم، و شاید هم خیال میکنم حق با آن مرد بود، زیرا اینها ابدا رعایت احوال دیگران را نمیکنند. یک مامور انتظامات به مردی که ممکن است راننده ی این آدم باشد نزدیک شده و تذکّر میدهد که از سرراه خروجی کنار بروند و باعث راه بندان نشوند، مامور خیلی رسمی و مودّب است، و موّفق میشود وضع را سر و سامانی ببخشد.
به درب خروجی خیره مانده ام. شش بانوی بسیار جوانسال ِ ژاپنی در لباس مخصوص GIESHA ها از درب بیرون میایند، درراس آنها بانویی است که نسبت به شش نفر دیگر مسن تراست. خیال میکنم وی سمت رهبری و استادی داشته باشد. هم آرایش اش بسیار بسیار ساده و کم رنگ است، هم مدل مویش فروتنانه است و مهم تر اینکه پارچه ی لباسش فقط مشتمّل بر یک رنگ است ،چیزی مثل طوسی. دیگران احتمالا MAIKO هستند، زیرا بطور سنّتی اینان که کارآموز و یا تازه کار هستند باید سخت غلیظ و غُلوّ آمیز آرایش کرده و در بکار گیری رنگها افراط نمایند. یاد فیلم معروف هالیوودی میافتم که بعد از جنگ دوم ساخته شده بود تا شاید مرهمی گردد بر زخمهای عمیق ناشی از جنگ و آن بمباران ضدّ بشری و سهمناک ارتش آمریکا علیه مردم ژاپن که به اصطلاح در پاسخ به حمله ی به پرل هاربر صورت گرفت و آن خسارات جبران ناپذیر و انسانسوز را بر جای نهاد. به دیدن این زنان یاد SAYONARA افتادم و KIMONO, GIESHA, MAIKO و دیگر چیزهای مربوط به این سنّت کهن ژاپنی که پیچیدگی های خاص خودش را دارد.
این بانوان و رهبرشان و در معیت دو مرد ژاپنی با قدم های ریز که ناشی از طرز پوششان است و راهی جز ریز گامی ندارند به طرف چند مرد و زن ژاپنی دیگر که در انتهای راهرو عبور ، در گوشه یی با لبخند منتظر رسیدن آنها میباشند در حرکت هستند. وقتی به هم میرسند وفق سنّت شروع میکنند به تعظیم و بیشتر مردان اینکار را میکنند و به نظر ِ من اینطور میرسد که با هربار خم و راست شدن به جای اینکه به هم نزدیک شوند، قدری دور می شوند! شاید من بد می بینم و اینطور نیست. استقبال خیلی کوتاه بود و راهی دربهای خروج از سالن شدند.
وقتی من باینجا رسیدم، یعنی سالن انتظار فرودگاه ،ساعت دو و چهل دقیقه ی بعد از ظهر بود و قرار بود پرواز ِ رُم ساعت ٣:۲۰ وارد شود، تابلو ی پروازهای وارده نشان میدهد که آن هواپیما با پانزده دقیقه تاخیر فرود آمده و مسافرین از ساعت چهار در سالن گمرک و مهاجرت هستند. حالا ساعت ۵:۱۵ است یعنی اینهمه آدم ظرف اینمدت وارد شده که هنوز مسافرین آن هواپیما نتوانسته اند بیرون بیایند.
چشمم میافتد به دومرد، به دو چهره ی مشمئز کننده، نمیشناسمشان، نه ابدا نمیشناسمشان، ولی آن پیراهن های سفید با یقه های آخوندی که روی شلوار افتاده ، ریش های تزویر و ریا ، پیشانی های ملوّث به کِبَره ِ مثلا مهر نماز ، تسبیح های عوامفریبی ، و کت و شلوارهایی که به تن اینان زار میزند، همگی به من میگویند، این ها مزدورانِ دولت اسلامی تهران هستند و به احتمال قریب به یقین برای استقبال کثافتی از قبیل خودشان اینجا هستند، تا حالا کجا بودند که ندیده بودمشان، کاش گورشان را گم میکردند و میرفتند جایی که نبینمشان. تمام حرکات و رفتارشان حاکی از موذی گری و محتالی است، دیدنشان سبب تهوّع میشود.
یک لحظه چشم به درب خروجی ترانزیت میاندازم، و میبینم دخترم ، که حالا دیگر شیشه ی عینکش ضخیم تر از سال پیش است به همراه نوه های عزیز و نازنینم که هردو عینکی شده اند از در بیرون میآنید و در یک لحظه روحم به این دیدار صیقلی و براق میشود . نوه هایم گویا برای بزرگتر شدن عجله دارند!   چه قد وبالایی ، دو دختر ۱۶ و سیزده ساله ی ایرتالیا یی !!! آری دخترم با مردی از اهالی رُم ازدواج کرده و خوشبخت است و نوه هایم ایتالیایی هستند، ولی من در دل آنان را "ایرتالیایی" میخوانم. ودر نهایت چه فرق میکند، مگر نه اینکه خون سرخ است و استخوان سفید! هررنگ که باشی ، هرجا که بدنیا آمده باشی و در هر شرایطی، هرگز بیش از یک قلب، یک مغز، دو گوش، دو چشم، … نخواهی داشت و تا در اینها مثل دیگرانی ، انسانی .
بگذرم ، نوه هایم آمدند ، دختر نازینم آمد، حالا نوبت من است که با درآغوش گرفتن آنان لذّت ِ وجودشان بر خویش را گوارا دارم . وقت است که فرودگاه را به طرف ِ خانه ترک کنم .
******************************
سیزدهم ژوئن ۲۰۱۷. مریلند