خلسه
(تکه ای ازیک رمان)
علی اصغر راشدان
•
خوش و بش و تبریک بعد از ازدواج تمام شده. خندههای پرمعنی همکارها فروکش کرده است. تو ذهنم گرفتن مرخصی سفر ماه عسل راوارسی می کنم. مراسم عقد و عروسی محدود و خانوادگی را شب چراغانی نیمه ی اول شعبان برگزار می کنیم. آپارتمان جمع و جوری می گیریم و اثاث مختصرمان راگرد میاوریم و زندگی تازه مان را شروع می کنیم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۷ آبان ۱٣۹۶ -
۲۹ اکتبر ۲۰۱۷
خوش و بش و تبریک بعدازازدواج تمام شده. خندههای پرمعنی همکارها فروکش کرده است. تو ذهنم گرفتن مرخصی سفرماه عسل راوارسی می کنم.
مراسم عقد و عروسی محدود و خانوادگی راشب چراغانی نیمه ی اول شعبان برگزار می کنیم. آپارتمان جمع وجوری می گیریم و اثاث مختصرمان راگرد میاوریم وزندگی تازه مان راشروع می کنیم.
کیف دستی ام راتوکشو میزم می گذارم. تقویم رومیزی چند روز ورق نخورده راورق میزنم. تلفن روی میزم زنگ میزند:
- لطفا چند دقیقه بیائین پائین!
- جنابعالی؟
جوابی نمیآید. تعارف می کنم:
- چراتشریف نمیآرین بالا؟
صداتحکمآمیز میشودو قاطعانه توگوشم زنگ می زند:
- لطفا سریع بیائین پائین!کناردرخروجی اداره منتظریم!
ازدرتمام شیشه ی تیره ی اداره خارج می شوم. بنزی شیری رنگ کناردیوار پیاده روپارک شده است. دو نفرباکت و شلواروکراوات وعینک دودی، روصندلی عقب نشستهاند. نفرسوم که غول بیشاخ ودمی است، بازوی راستم رامی گیرد، دست دیگرش تو جیبش است. سرش رابه گوشم نزد یک میکندو می گوید:
- بی سروصداوخیلی آروم، بامابیا!
وسط صندلی عقب نشانده می شوم. دونفرخاکستری پوش، دوطرفم نشسته اند. بنزازجا کنده می شود. یکی ازدونفر، تاکی– واکیش رابیرون میآوردومی گوید:
- سیمرغ صحبت می کنه. سوژه بی درگیری، دراختیاراست وطرف مقصد درحرکتیم، تمام. نفردوم سرم راباخشونت، طرف پشت صندلی جلووکف بنز می خماند. تکه پارچه ی سیاهی راروچشم هام میبندد. پارچه خیلی سفت بسته شده و چشم هام راتوحدقه فشار می دهد.
وسط یک سالن بزرگ، یکبر، ایستاده ام. کف دست و پاهام آش و لاش است. کابل سیاه مکعب مستطیل شکل، برابرنگاه تیره ام تکان میخورد. هرکدام ازپاهام شده یک بالشتک. دکترقلا بی نهیب میزند:
- وای نستا!.. راه برو!.. پدرمادرقحبه تودرمیارم!.. تا ته سالن برو و برگرد!..
کف و پاشنه ی پاهام که با زمین تماس میگیرد، شقیقه هام تیرمی کشد. چندقدم برمیدارم ونقش موزائیک کف سالن میشوم. پشت وگرده هاوکشاله ی رانهام، سیلیخور زبان گزنده ی کابل میشود. نیش افعی کابل تااعماق تاروپودم رانیشتر میکشد. کرخت می شوم. همه کس و همه چیزوهمه جاتیره و محو می شود...
گوشه ی سلول انفرادی قبرمانندیک دریک و نیم متربه خود میآیم. همه جام آش و لاش است، انگارتوکله ام کورهای کار گذاشته اند. تمام صداهای عجیب دنیاتوکله ام جاخوش کرده اند. هیچ چیزنیست. شانه به شانه میشوم. سوزودرد، به ملاجم نیشتر میزند. روی پائین تنه ام می خیزم. پشتم رابه نزدیکترین دیوارتکیه می دهم. دردبه پشت وگردن وپس کله ام زخمه میزند. داغ می شوم. حالتی بین بودونبود بهم دست می دهد. می فهمم و نمی فهمم. دردرهام می کند. دردراحس نمی کنم. گرمای ملایمی توسرم می پیچد. باتجربهها می گفتندقبل ازرفتن به اطاق تمشیت، غذا نخورید. هرچه ضعیف ترباشیدزودتربیهوش میشویدوکمتردردراحس میکنید. حالامن درگیر همان حالتم. دردراحس نمی کنم. حتی خلسه ای خاص دارم. دلم می خواهدشعربگویم، زبانم دراختیارم نیست. ذهنم واردعوالم شعروشعورمی شودوکلمات شعرگونه توذهنم به سیلان درمیآید:
روزی ازبهار،
قبای سبز مزرعه راگوسفندهاخال میکوبند
نوازش دامن علف زاررابه پوزه به قیام برمی خیزند
برههای شیرمست بهاره به سازچمن پای می کوبند
برق تیغه ی داسغاله ات خورشیدی میشودبرزمین
خورشیدبرگیسوانت غزل نرمه ی طلامی خواند
نسیم نرم بهاری ورقص علف ،
زلال چهرهات راورق می زند
تمامی عسل اقیانوسهای شرق و غرب،
رنگ آمیزی چشم و نگاهت راکمر می بندند.
نرمه موهای کنارپستان گوسفندان،
به آرایش انگشتانت برمی خیزند
نازنین!
چشمه سارسرانگشتانت،
جاری تمامی مائده های زمین خواهد شد!…
|