وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۰)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۶ آبان ۱٣۹۶ -
۲٨ اکتبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
پدرم یکی از این سران خانواده بود که سرنوشت این دختر را رقم زد. واقعاً غیرقابل درک است که چگونه انسانهای به ظاهر معقول برای حفظِ «ناموس»، فرد قربانی را این گونه خونسردانه به شکنجهگرش تحویل میدهند. پس چرا کلیتوریس او را بریدند؟ چرا این همه درد، خون، مشقت؟ مگر این دختر بچه مجبور نبود که همهی خشونتِ ختنه را تحمل کند تا حافظی باشد برای باکرگیاش؟ چرا او باید یک بار دیگر خشونت را تحمل کند تا از باکرگی خود به هنگام تجاوز دفاع کند؟ و سرانجام مجبور شود که خشونت اجتماعی را در قالب ازدواج [با این عقبماندهی ذهنی] به جان بخرد تا ناموس خانوادهاش را حفظ کند؟ از این پس، این دختر مجبور است بدرفتاریها و تجاوزات شوهرش را به عنوان یک وظیفه بپذیرد. در این جا، به جز این دختر قربانی، هیچ کس دیگر مجازات نشد؛ تنها جنایت او فقط در یک چیز است: به عنوان زن در یکی از روستاهای مصر زاده شده است.
من مرد هستم و فقط میتوانم حدس بزنم که این دختر چه دردی را باید تحمل کرده باشد. این مانند آن است که آن شاگرد تعمیرگاه که به من تجاوز کرد، به عنوان مجازات اجازه یابد که در زیر یک سقف با منِ قربانی زندگی کند و هر طور خواست از خود پذیرایی نماید. به همراه این دختر رنج میبردم و اغلب اوقات به او فکر میکردم. خانوادهاش بیصبرانه منتظر بود که هر چه زودتر قال قضیه کنده و از شّر دخترشان خلاص شود. آنها به خوبی میدانستند که هیچ مردی حاضر نخواهد شد با دختر بیبکارتشان ازدواج کند. سرانجام یک گواهی پزشکی ازدواج برای این جوان پانزده ساله تهیه شد و دختر را نزد همان کسی فرستادند که تمام کودکی و زندگیاش را نابود کرده بود. مردی که به بهانههای گوناگون نرینهی عظیماش را در ملاء عام به نمایش میگذاشت. خیلیها او را بارها به هنگام آمیزش جنسی با الاغ مشاهده کرده بودند. همه میدیدند که او چگونه مانند حیوانات نر حشری نعره میکشید؛ همه میخندیدند و او را به حال خود گذاشتند تا سرانجام این جنایت را مرتکب شد. پس از آن هم بدون مانع هر جا دوست داشت رفت و آمد میکرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. این قضیه مدتی موضوع سرگرمی مردم روستا بود، بعدش هم به فراموشی سپرده شد. بهتر است که آدم شب عروسی این دختر، و زندگیاش را با این مرد تصور نکند!
در این سال عمدتاً به خود مشغول بودم. یک خواب نمناک که بازیگران اصلی آن زن و فقط زن بود برای من مژدهآور بود که: همجنسگرا نیستم. بیاندازه از برکتِ اسپرم خوشحال بودم. از این پس میل جنسیام رو به افزایش گذاشت. من کنترلِ هرمونهای خود را از دست دادم و زندگی کنترل خود را بر من. در طی همین سال، حدود ده سانتیمتر بلندتر شده بودم. آگاهانه هر عضو بدنام را لمس میکردم و با صدای بلند نام آن را میگفتم: پا، عضله ساق پا، زانو، کفل، شکم، کمر، شانه، گردن، لبها، چشمها، گوشها، پیشانی، موها، آلتتناسل؛ همهی این اعضای بدن تا اندازهای رشد کرده بودند. و خوابهای نمناک برای خالی کردن آن انرژی تلنبار شده در من کافی نبودند. طولی نکشید که هنر خودارضایی را فرا گرفتم. در روز چند بار حمام میرفتم و انواع گوناگون صیقلکاری اوبلیسک [Obelisk] را امتحان میکردم. خروجِ منی برای من بیش از یک لذت صرف بود؛ برایم حیاتی بود. فقط زمانی زندگی را احساس میکردم که خودم را لمس میکردم. تا زمانی که هنوز مادرم شک نکرده بود، از این عادت پنهانی در حمام لذت میبردم. او به توقفهای طولانیام در حمام شک کرده بود و گوشزد کرد که بقیه میخواهند حمام بروند!
تواناییِ مشاهده
در نزدیکی روستای ما مزارع پرت فراوان بودند که مردان جوان میتوانستند به دور از چشم دیگران لذاّت جنسی خود را تجربه کنند. یکی از این مکانها یک مزرعهی موز در کنار رودخانهی نیل بود. تقریباً هر روز آنجا میرفتم و با خودم ور میرفتم. در یک روز گرم آنجا نشسته بودم و داشتم پس از به جا آوردن آیین همیشگی استراحت میکردم که صداهایی در مزرعه شنیدم. سپس سر و کلهی سه مرد جوان از روستا با یک زن جوان زیبا که همه به عنوان فاحشه میشناختند، پیدا شد. البته رسماً گفته میشد که در روستای ما فاحشه، همجنسگرا و دزد وجود ندارد. هر گاه چیزی در روستا ناپدید میشد همیشه گناهاش را به گردن آدمهای بدی میانداختند که از شهر آمده و دزدی کرده بودند. گهگاهی نیز تعدادی فاحشه از قاهره میآمدند و تلاش میکردند که بخت خود را در روستای ناموسپسند ما امتحان کنند ولی ظاهراً نیازی وجود نداشت. و آن حدوداً سی نفر مرد همجنسگرا که همهی مردم روستا آنها را میشناختند، طبق نظر مردم فقط از روی کنجکاوی این کار را انجام میدادند! همهی آنها دارای زن و فرزند بودند.
فاحشه، دخترِ یک زن زیبا بود که شوهرش را در جوانی از دست داده بود. او به عنوان خدمتکار نزد یک خانوادهی پولدار کار میکرد. طولی نکشید که معشوقهی مرد آن خانه شد. ولی پس از مدتی که یکی از سران این طایفه نامزد نمایندگی مجلس شد، این زن را برای پیشگیری از عواقب نگرانکنندهی سیاسی از خانه بیرون انداختند. تنها راهی که برای این زن باقی ماند، رو آوردن به شغل فاحشگی بود. سرنوشت این زن به دخترش نیز انتقال یافت، زیرا چه کسی حاضر است با زنی ازدواج کند که مادرش فاحشه است، حال هر چه میخواهد زیبا باشد؟
پشت یک درخت موز پنهان شدم و میخواستم از دیدن این نمایش لذت ببرم و کوشیدم تصاویر واقعهی گورستان را که برایم رخ داده بود و بیشباهت به این تصاویر این حادثه نبودند، از ذهن خود دور کنم. زن جوان به پشت خوابید، با مهارت شلوار خود را در آورد و هر سه مرد با او خوابیدند. تا یکی تمام میکرد نفر بعدی جای او را میگرفت. این صحنهی نازیبا، یا بهتر گفته شود، چندشآور برای چند لحظه همهی آن رازمندیای که این عمل برایم داشت و من برای انجام آن چند سالی باید منتظر میشدم، از بین برد.
از خود پرسیدم که چرا همیشه برایم شرایطی پیش میآید که مجبورم عقلانی به قضایا نگاه کنم و متوجهی ضعفهای خود و اخلاق دوگانهی مردم کشورم بشوم؟ آیا نیروی ویژهای از خود تولید میکنم، یا این که خیلی صاف و ساده چنین عناصری همیشه در دنیای من وجود داشتهاند؟ آیا جامعهی مصر این چنین فاسد است؟ در آن زمان هنوز نمیتوانستم تصورش را بکنم که این مردانگی قدرتمند در من، همان اندازه که برایم آزار دهنده است، رهاییبخش نیز هست. به عنوان مرد نمیتوانم به همین سادگی تجاوز را به عنوان بخشی از تاریخ زندگیام بپذیرم.
تلاش کردم از این صحنه به بهترین شکل بهره جویم؛ بعداً به هنگام خودارضایی در خیال خود با همین فاحشه به طور اتفاقی روبرو میشدم، او را مورد تجاوز قرار میدادم ولی سرانجام او هم خوشش میآمد و با رغبت با من میخوابید.
از خود پرسیدم که آیا مابقی مردان جوان مانند من همین اندازه تمایل جنسی دارند یا خیر. آیا ما یک ملت جلقزن هستیم؟ تازه بدتر از این: معلم دینیمان میخواست ما را از خطرات خودارضایی آگاه سازد و میگفت که پیامدهای آن سرطان آلتتناسل، عقیم شدن و ابتلا به یک بیماری جدیدِ شفاناپذیریست که در آمریکا شیوع یافته و ایدز نام دارد. و گویی که همهی اینها کافی نیست؛ معلم برایمان تعریف میکرد که یکبار پیامبر اسلام گفته است: «هر کس که با دستاش خودارضایی کند، مانند مردی میماند که با مادر خودش خوابیده است. و هر کس با مادر خودش بخوابد، هرگز بهشت را نخواهد دید.» در یکی دیگر از حدیثها دربارهی پیامبر نوشته شده است: «کسی که خودارضایی بکند در روز قیامت با دستِ آبستن در برابر خدا قرار خواهد گرفت.»
اگرچه به طور غریزی این ترسافکنهای مذهبی را نمیپذیرفتم، ولی نمیتوانستم آنها را هم نادیده بگیرم. خیلی وقتها کابوس میدیدم؛ در خواب یا از مادرم فرار میکردم یا دست آبستنام را پشتام پنهان میکردم.
جالب این جاست که خودارضایی درست در جایی مانند سرزمین مصر نکوهش میشود، یعنی سرزمین فراعنه که پیدایش جهان از خودارضاییِ خدا سرچشمه میگیرد. در یکی از متون نوشته شده بر اهرام که به تاریخ آفرینشِ مصرِ باستان میپردازد، گفته شده که آتوم-را [Atum-Ra]ی خالق، اولین انسان را از نرینهی خود با خودارضایی آفریده است. بدین ترتیب دو قلوهای شو [Shu] و تِفنوت [Tefnut] از او بیرون آمدند. چرا حالا برای ما ممنوع است؟ منشاء دین در مصر باستان هم با نرینه آغاز شد. پس از آن که ست [Seth] برادرش اوسیریس [Osiris] پادشاه قانونی مصر را به قتل رساند، او را قطعه قطعه کرد و در نیل انداخت، همسرِ اوسیریس، ایسیس [Isis]، از ازدواج با سِت سر باز زد و برای پیدا کردن پارههای پیکر شوهرش به جستجو پرداخت. او موفق شد همهی پارههای پیکر همسرش را پیدا کند، فقط آلتتناسل او را نیافت. پس از سالیان دراز جستجو سرانجام آن عضو محبوب را در زیر یک درخت سدر در لبنان یافت و اوسیریس دوباره به زندگی بازگشت. ایسیس با همسرش اوسیریس آمیزش کرد و همانجا نطفهی حورس [Horus] بسته شد و بعدها همین حورس توانست دوباره پادشاهی پدرش را برپا کند و دین مصر باستان را استحکام بخشد. تا آنجا که مربوط به مناسبات جنسیست مصریان باستان این چنین راحت با این مسئله برخورد میکردند.
به هر رو، روزگاران پرشکوه فراعنه گذشته بود و من نیز مقدمتاً پروژهی خودارضایی شادیبخشام را متوقف کردم. یکی از وسایل کمکی برای ترک خودارضایی این بود که دستهایم را با فلفل آغشته میکردم تا مبادا ناآگاهانه به جاهای ممنوعه دست بزنم. یکی دیگر از تدابیر این بود که دیگر جلابیّه [جامهای مانند دشداشه] که در دو طرف آن درز دارد و میتوان ساده و بدون جلبِ توجهی دیگران با دست به آلت تناسل دسترسی داشت، نمیپوشیدم. همواره میکوشیدم که تصاویر خیالی از زنان واقعی یا مجازی برهنه را از دهن خود بیرون بریزم. مرتب به خود میگفتم، ممنوع است، ممنوع است. ولی ممنوعیتها یک کیفیتِ غریبی دارند: هر چه ممنوعیت چیزی شدیدتر میشود به همان اندازه میل درونی برای گذر از خط قرمز نیز شدیدتر میشود. اگر کسی به من بگوید: به همه چیز فکر کن، فقط به فیل سبز فکر نکن، آنگاه همهی تصاویر از ذهنام خارج میشوند و تنها فیل سبز در برابرم خواهد رقصید. ساده نبود، ولی تصور حضور در برابر خدا با دستِ آبستن واقعاً مرا به وحشت میانداخت؛ در مقایسه با آن از بیماریها و خوابیدن با مادرم کمتر میترسیدم. این عضو سادهِ سرزنشپذیرِ من هنوز هم در برابر بیمعنیترین داستانها از خود واکنش نشان میداد. تحمل کردن آن خیلی دشوار بود. نه نماز و نه ورزش، هیچ کدام نمیتوانستند انرژی جنسی را در من افسار بزنند.
بینِ مسجد و شورِ جنسی [لیبیدو]
در صف صبحگاهی مدرسه بودم. دست بر پیشانی، چشمها به پرچم مصر دوخته و آلتِ تناسل راستشده. پرچم در باد میلرزید و من فقط ران، کفل و سینهی زن در برابر خود میدیدم. در هنگامی که هممدرسهایها سرود ملی را میخواندند، فقط به این فکر میکردم که امروز خانم معلمِ تاریخ [مصر] امروز با دامن گشاد یا تنگ سر کلاس حاضر میشود. اصلاً نمیتوانستم درسها را یاد بگیرم و از این که مردود بشوم، میترسیدم.
در روستایمان از یک مرد گوشهنشین که در آن سوی نیل در بیابان زندگی میکرد، صحبت میشد که با جادو جنبل، تازهدامادان را در شب عروسی عقیم میکند. دست کم مردم روستا این گونه فکر میکردند. بسیاری اوقات میشد که در شب داماد جوانی نزد پدرم میآمد و با گریه میگفت که «جادو زده» است و خواهش میکرد که پدرم با دعا اثرات جادو را خنثی کند. معمولاً پدرم چند تا آیه قرآن روی یک کاغذ مینوشت و سپس آن را به صورت تعویذ [بلاگردان] به قهرمان آسیبزده میداد. با جدیت به این فکر افتادم که نزد این جادوگر بروم و از او خواهش کنم جلوی انرژی جنسیام را تا روز عروسی یا وقتی دیپلم دبیرستان را گرفتم، بگیرد. این مرد برای همه یک راز بود و برای من هر آدم حاشیهنشین جذاب بود. چه بلایی به سر این مرد آمده که این چنین از انسانها متنفر است؟ آخر چه نفعی به او میرسد اگر مردان جوان از بزرگترین خوشیشان در زیباترین روزشان محروم بشوند؟ تنها چیزی که دربارهی او میدانستند این بود که او چهل سال پیش به دلیل یک خونخواهی از جنوب مصر فرار کرده بود و هر چند سالی یک بار تغییر مکان میداد. او چهل سال پیش در آن سوی روستای ما ساکن شده بود. بدون آن که زیاد فکر کنم نزد او رفتم. پرسیدم آیا میتواند برای مدتی مرا از نیروی جنسیام آزاد سازد. وقتی گفت اصلاً چنین کاری را بلد نیست، حسابی جا خوردم. او گفت، چون به تنهایی در بیابان مُراقبه [مدیتیشن/ درونپویی] میکند، مردم این حرفها را ساختهاند؛ واقعیت این است که مردان جوان زیر فشار روانی بزرگ هستند و تجربهی جنسی هم ندارند به همین عدهای در شب عروسی موفق نمیشوند، در ضمن عروسها اغلب خیلی جوان هستند و میترسند. به یاد صحنههای ترسناک عروسیها در روستایمان افتادم. وقتی جمعیت انبوهی بیرون از حجله منتظر خون باکرگی میایستند، اصلاً عجیب نیست عضو جنسی مرد را قال بگذارد.
- «پس چرا پدرم به آنها تعویذ [بلاگردان] میدهد؟»
- «چون پدرت آدم باهوشی است. کلام به تنهایی به این مردم کمک نمیکند. آدمها به یک چیز ملموس نیاز دارند که آنها را آرام کند.»
- «مردم روستا فکر میکنند که شما جادوگر هستید.»
- «مردمی که در یک همچون جایی زندگی میکنند چیزی برای تفریح ندارند، به همین دلیل وقتی چیزی را نمیشناسند، شاخ و برگهای سحرآمیز به آن میدهند. شاید مردم سکوتِ بیش از حد مرا دوست ندارند.»
با این که میدانستم فقیه نیست، پرسیدم: «فکر میکنید هر چه در قرآن نوشته شده حقیقت دارد؟»
- «هر چه در دنیا وجود دارد، توهم هست. فقط آن چه که ما احساس میکنیم و به ما مربوط میشود، حقیقیست. بعضی از صوفیان خدا را رد میکنند تا هویت حقیقی او را پیدا کنند.»
- «پدرم به من گفت: در جستجوی خدا بودن یک فضیلت است ولی پژوهش دربارهی کیستی خدا، کفر است. شما چه فکر میکنید؟»
- «این هم درست است، البته برای پدرتان. زیبایی حقیقت این است که هیچ کس انحصار آن را ندارد. هر کس حقیقت خود را دارد، و همین طور خیلی خوب است.»
- «پس شما یک صوفی هستید؟ مردم اسم شما را درویش گذاشتهاند.»
او به تأئید سرش را تکان داد. «ولی تنها میرقصم.»
- «نماز هم میخوانی؟»
«دلی که نماز نخواند، دلیست مرده.»
گفتم: «من خیلی نماز میخوانم و خیلی وقتها با خدا حرف میزنم، ولی پاسخی نمیشنوم. گاهی فکر میکنم که او اصلاً وجود ندارد.» و درمانده به او نگاه کردم. این برای اولین بار بود که شک خود را بدین گونه برای کسی بازگو میکردم.
- «همین چند لحظه پیش بهت گفتم: همه چیز توهم است. فقط آن چه که ما را برای زندگی به حرکت در میآورد، زنده و واقعیست. فقط آن چه که هستیم، حقیقیست. هنوز خیلی جوان هستی که تسلیم بشوی. یک بار یک شاعر صوفی گفت: هفتاد سال تمام درِ باغِ خدا را زدم، و در هیچگاه بر رویم باز نشد. پس از هفتاد سال دیگر نیرویی در من باقی نماند و دیگر نمیتوانستم دستم را بلند کنم و در بزنم. برگشتم، خواستم اندکی استراحت کنم که ناگهان با شگفتی دیدم که باغ در مقابلِ من است. هفتاد سال تمام از داخل باغ در میزدم. شک همیشه از بیتفاوتی بهتر است. هنوز خیلی جوان هستی که تسلیم بشوی.»
از این فکر که شک را یک فضیلت میداند، خیلی خوشم آمد، ولی حرفهای درویش نگرانم کرد. نمیخواستم که هفتاد سال شک را به دنبال خود بکشانم.
- «خرجات را چطور در میآوری؟»
- «خیلی آدمها هنوز خوشقلباند، آنها معمولاً چیزی به من میدهند. عدهای هم از ترس این که مبادا فرزندانشان را عقیم کنم، چیزی به من میدهند. کلاً، دادن فضیلت بزرگیست ولی گرفتن فضیلت بزرگتریست.»
ناگهان حرف پدرم به یادم آمد که میگفت صوفیان مثل انگل هستند که از کار دیگران زندگی میکنند و کارشان فقط رقصیدن است. ولی حرفهای این مرد خیلی بیشتر از هر موعظه و خطبهای که از پدرم شنیدم باارزشتر بودند.
میتوانستم ساعتها به این پیرمرد گوش بدهم ولی ظاهراً کنجکاویهای من دیگر خیلی خستهاش کرده بود. به ویژه وقتی از او پرسیدم: درست است که از ترس خونخواهی فراری هستی؟
- «بله، درست است. از نظر مردم این بیشرافتیست که از روستای خودم فرار کردم. آنها میخواستند که یک کفن بپوشم و نزد کسانی بروم که میخواستند مرا بکشند و از آنها طلب بخشش کنم. ولی اگر این کار را میکردم از نظر خانوادهی خودم خائن بودم و باز مرگ در برابرم بود. حالا به نظر هر دو طرف من فردی ترسو هستم و احتمالاً هنوز هم به دنبال من هستند، ولی به تو میگویم: هیچ شرافتی ارزش آن را ندارد که آدم برایش بمیرد.»
- «اجازه دارم دوباره از شما دیدن کنم؟»
- «سعی کن به تنهایی از عهدهی مشکلات برآیی! ولی اگر میخواهی از من سبزیجات و گیاهان شفابخش بخری، قدم شما روی چشم!»
هیچ گاه در زندگیام این قدر خردمندی در یک شخص ندیدهام، ولی با این وجود، مشکلاتام هنوز به قوت خود باقی بودند.
با هزاران فکر به خانه بازگشتم. چرا نمیتوانم خیلی ساده مانند همسایهمان باشم: بیفکر و بینگرانی؟ چه نظم کیهانی موجب میشود که بعضی از انسانها طبیعتاً سالم، خوشبخت و خوشبین و دستهی دیگر به افسردگی و خودآزاری گرایش داشته باشند؟ چه چیز باعث میشود که بعضی انسانها دربارهی زندگی خود بیندیشند ولی بعضی دیگر ساده و بیدغدغه زندگی کنند؟ چرا خدا بعضی انسانها را لمس میکند و بعضیها را نه؟
أنهار
منفلوطی [Manflaluti]، شاعر مصری، تعریف میکند یک بار عاشق زنی شد که او را فقط با حجاب کامل دیده بود. او هر روز از کنار خانهی آن زن میگذشت و او را که پشت پنجره نشسته بود، میدید. بارها در خیالات خود به این فکر میکرد که قیافهی این زن چگونه میتواند باشد و آرزو میکرد که زن یک بار حجاباش را بردارد تا چهرهی زیبای او را بنگرد. مدتی بدین منوال گذشت تا این که روزی در زیر پنجره ایستاد و به زن خیره شد؛ ناگهان یک زن بیحجابِ نه چندان جذاب در پنجره نمایان شد و حجاب را از سر آن دلبر برداشت. با دیدن این صحنه شگفتی مرد دو چندان شد: او نه تنها یک زن که اصلاً یک موجود زنده نبود، فقط یک کوزهی آب بزرگ بود. در روستای ما یک چنین وضعیتی حاکم است. در تمام این روستا هیچ فرصتی برای عشق وجود ندارد. هیچ کس اجازه ندارد دختری را به خانهشان دعوت کند یا با او در خیابان حرف بزند. واژهی ناموس برای ما اصولاً همان عفتِ زن است. ولی حجاب در ضمن چیزی شهوانی نیز در خود حمل میکند. وقتی بزرگ شدم، هر تکه از بدن زنان را که میدیدم تحریکام میکرد، درست به دلیل این که همه چیز در حجاب بود. ولی امثال ما که در کویر به دنیا آمدهایم مجهز به چنان نیروی خیال هستیم که میتواند آلوی خشک را به هلوی رسیده و پرآب تبدیل کند! همیشه وقتی زنی در خیابان با من سلام و احوالپرسی میکرد، بعدش به خانه میرفتم و داغترین بازیهای عشقی را در خیالات خود میآفریدم. در خیالات خود زنان را جوانتر و زیباتر میکردم و هیچ کدامشان در خیالات لذتبخش من مصون نبودند.
در مدرسه امکان آشنا شدن با دختران وجود نداشت. هنوز وارد کلاس هشتم نشده بودیم که از یک سو نه تنها پسران و دختران برای همیشه از یکدیگر تفکیک شدند بلکه با یک مسئلهی جدیتری نیز مواجه بودیم: دختران اساساً خیلی زودتر از پسران رشد میکنند. در مورد شخص من این مسئله بیشتر به چشم میخورد، چون حداقل دو سال از همکلاسیهایم کوچکتر بودم. مشکل دوم معلمان مدرسه بودند که منتظر بودند کدام دختر سینه در آورده. با اولین تغییرات بیولوژیکیِ دخترِ دانشآموز، قول او را به یکی از معلمان یا یکی از پسر عموهایش میدادند، سپس نامزد میشدند؛ و دختر پس از مدتی برای همیشه مدرسه را ترک میکرد و دیگر در سن هفده سالگی آبستن و خانهدار شده بود. سرنوشتی که هر دو خواهرم داشتم: هر دو در سن شانزده سالگی دیگر مدرسه نرفتند و با معلمان خود ازدواج کردند. خواهر بزرگم در سن 38 سالگی مادربزرگ شده بود.
هفتاد درصد مصریان زیر سی سال هستند. اکثر مردان جوان نمیتوانند مانند گذشته در سن شانزده یا هفده سالگی ازدواج کنند. بسیاری از مردان فقط زمانی میتوانند تشکیل خانواده بدهند که بالای سی سال شدهاند. اکثر آنها به هنگام ازدواج هیچ تجربهی جنسی ندارند، البته نه به دلایل اخلاقی دینی یا اجتماعی بلکه فقط به واسطه نبود فرصت. اکثر آنها مانند من فقط در خیالات خود زندگی میکنند و امیدوارند که قادر متعال زمانی درِ رحمت را بر آنها بگشاید. مساجد هر جمعه مملو از جوانانیست که در وضعیت اضطراری جنسی به سر میبرند.
یک روز مادرم در خانه نبود. او برای دیدن خواهران ناتنی خود به قاهره رفته بود. از زمان مرگ پدرش رابطهاش با مابقی خانواده بهتر شده بود. یک روحانی از شهر نزدیک مهمان پدرم بود و در اتاق نشیمن نشسته و مشغول قلیان کشیدن و تلویزیون نگاه کردن بودند. هر دو بلند میخندیدند، چیزی که خیلی باعث شگفتیام شده بود، چون خندیدن پدرم برای من غیرعادی بود. پس از مدتی، خندهها بلندتر و عجیب و غریب شدند. نزدیکتر شدم، خودم را پنهان کردم تا دیده نشوم. هر دو داشتند یک برنامهی موسیقی را تماشا میکردند. از کی تا به حال پدرم موسیقی گوش میدهد؟ و چرا این قدر با لذت قلیان میکشد؟ این اساساً با رفتار همیشگیاش ناسازگار بود. بویی که از اتاق بیرون میآمد اصلاً بوی تنباکو نبود. باورم نمیشد، بدون تردید حشیش بود. مهمان گفت: «به نظر میآید فقط زنان با سینههای بزرگ به این برنامه دعوت شدهاند.» پدرم یک خندهی مبتذل سر داد و گفت: « ... و انگار گردنهاشان را یک مجسمهساز تراشیده» دیگر همهی شکهایم برطرف شد. پدرم حسابی نشئه بود. آخرین دلیل برباد رفتن پولهایش معلوم شد! انگار که همهی هرم بزرگ شهر جیزه در برابر چشمانم فرو ریخت. پدرم، الگوی من، مردی که ستایش میکردم یک انسان کاملاً معمولیِ سرشار از ضعفها و عادات ناپسند بود. به اتاقام رفتم تا متوجه نشود که او را در این وضعیت اسفبار دیدهام. چه چیز تو را این گونه تنها کرده است، پدر؟ چه چیز در تو شکسته شده است؟
در جمعهی بعد با او به مسجد رفتم. وقتی سر منبر رفت و موعظهاش را آغاز کرد، حالم به هم خورد. دیگر نمیتوانستم او را در چنین جایگاهی ببینم. دیگر مایل نبودم به حرفهای خردمندانهاش گوش بدهم. کفشهایم را برداشتم و از مسجد بیرون خزیدم. در میان چند هزار آدم کسی متوجه فرارم نشد. چند تا بچه داشتند دو سگ را که به هم چسبیده بودند، با بیرحمی میزدند. همیشه سگها جفتگیری میکردند، با این که قاعدتاً میبایستی میدانستند که بعداً به آسانی نمیتوانند یکدیگر را رها کنند. آیا بچهها برای این سگها را میزدند که آنها را از هم جدا کنند یا این رفتار فقط ادامهی زنجیرهی خشونت حاکم بود؟ آیا این رفتار ناشی از حسادت نسبت به سگها نیست که به مقررات اجتماعی بیاعتنا هستند؟ آیا آنها چیزهایی که پدرم دربارهی زجر جهنم به گوش مردم فریاد میزد، نشنیدهاند؟ بچهها با بیرحمی هر چه تمامتر با چوبدستی بر سر و کول سگها میزدند و آنها عاجزانه عو عو میکردند.
وقتی به خانه رسیدم مستقیم به پشتبام رفتم. روز بسیار داغی بود و اصلاً باد نمیوزید. نگاهم را روی مزارع انداختم. درختان نخل مانند ستونهای سنگی جلوه میکردند و در این هوای ظهرِ بینسیم هیچ ساقهعلفی تکان نمیخورد. نگاهم به خانههای کوچک همسایه افتاد. ناگهان چیزی دیدم که هیچ کس امکاناش را نمیداد؛ آخرین چیزی که میتوان در یک بعد از ظهر جمعه تصور کرد: یک زن برهنه! او در یک وانِ کوچک آلومینیومی پشت به من نشسته بود و در حیاط خانهاش حمام میگرفت. این أنهار، همسر حسن ابو عجمی بود که از طوایف روستای ما نبود. این زن را دورادور میشناختم و چند بار در خیابان به هم سلام کردیم. اگر اشتباه نکنم او هم چشمان سبز دارد. شوهرش برای به دست آوردن او کلی جنگید، چون در شهر زادگاهاش در نزدیکی قاهره نامزد یک مرد دیگر بود. وقتی مرد توانست با این زن ازدواج کند، خوشبختیاش حد و مرز نمیشناخت. او در خیابانها میدوید و آن چنان با صدای بلند نام همسرش را میخواند که مردم روستا فکر کردند که مرد به خاطرِ زیبایی زن، عقلاش را از دست داده است. ولی هنوز چیزی از زناشویی آنها نگذشته بود که این مرد همسرش را در خانهی نیمهتمام تنها گذاشت و خودش به عنوان کارگرِ مهمان راهی عربستان سعودی شد. او یکی از آن پنج میلیون کارگر مصریست که زمینهای کشاورزی و خانوادههای خود را رها کرده تا به عنوان کارگرانِ برده در کشورهای نفتخیز ثروتمند اندکی بیشتر پول در بیاورند.
مردان در مسجد بودند، زنان مشغول آشپزی، و أنهار نمیتوانست تصورش را بکند که در این لحظه نگاههای یک مرد روی او متمرکز شده و آلتِ تناسلاش سیخ شده است. زن، اندام زیبایی داشت، چیزی که زنان شوهردار روستا تقریباً از آن برخوردار نبودند. همانجا نشستم و چشم از أنهار برنمیداشتم. این صحنه تقریباً یک کیفیت استورهای به خود گرفته بود، از یک سو با شلوار باز این زن برهنه را تماشا کردن و از سوی دیگر صدای خطبههای پدرم که از بُلندگوهای مسجد به گوش میرسید. در همان حال که صدای پدرم را میشنیدم، خودارضایی میکردم.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
|