نظریه‌ی شهریِ انتقادی چیست؟
نیل برنر، ترجمه: آیدین ترکمه


• در حالی که مارکس تأثیر چشمگیری بر حوزه‌ی مطالعات شهری انتقادی پسا‌ـ‌۱۹۶۸ داشته است، نویسندگان اندکی، آن هم اگر باشند، مستقیماً با نوشته‌های مکتب فرانکفورت درگیر شده‌اند. با این حال، از دید من، بیشترِ مولفانی که خود را در جهان فکریِ مطالعات شهری انتقادی قرار می‌دهند دست کم به طور کلی، از برداشتی از نظریه‌ی انتقادی حمایت می‌کنند که به واسطه‌ی چهار گزاره‌ای که در زیر جمع‌بندی شده صورت‌بندی می‌شود: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۹ مهر ۱٣۹۶ -  ۲۱ اکتبر ۲۰۱۷




درآمد
نظریه‌ی شهریِ انتقادی چیست؟ این عبارت معمولاً به عنوان ارجاعی سردستی به نوشته‌های پژوهش‌گران چپ‌گرا یا رادیکال در طول دوران پسا‌ـ‌۱۹۶۸ استفاده می‌شود ــ برای مثال، نوشته‌های هانری لوفور، دیوید هاروی، مانوئل کستلز، پیتر مارکوزه و افراد بسیار زیاد دیگری که از آن‌ها الهام گرفته یا تاثیر پذیرفته‌اند (Katznelson, 1993; Merrifield, 2002). نظریه‌ی شهریِ انتقادی، تقسیم‌ کار موروثیِ مبتنی بر تقسیم‌بندی‌های رشته‌ای و شکل‌های دولتی، تکنوکراتیک، بازار‌ـ‌محور[۱] و بازار‌ـ‌گرا[۲]ی دانشِ شهری را رد می‌کند. نظریه‌ی انتقادی، به این معنا، به طور بنیادی متفاوت از آن چیزی است که می‌توانیم نظریه‌ی شهری «جریان غالب» بنامیم ــ برای مثال، رویکردهای برجای‌مانده از مکتب جامعه‌شناسی شهری شیکاگو، یا آن‌هایی که در چارچوب شکل‌های تکنوکراتیک یا نئولیبرالیِ علمِ سیاست‌گذاری[۳] قرار می‌گیرند. نظریه‌ی شهری انتقادی، به جای تأیید شرایط کنونیِ شهرها هم‌چون نمود قوانین فراتاریخی سازماندهی اجتماعی، عقلانیتِ بوروکراتیک، یا کارایی اقتصادی، بر سرشت خاص فضای شهری تأکید می‌کند که از لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک میانجی‌گری‌شده، از لحاظ اجتماعی محل مناقشه و در نتیجه منعطف است ــ یعنی بر (باز)سازی پیوسته‌ی فضای شهری به سان یک سایت، میانجی، و پیامد روابطِ تاریخاً خاصِ قدرت اجتماعی است که به‌طور تاریخی شکل گرفته است. نظریه‌ی شهریِ انتقادی به این ترتیب بر رابطه‌ای آشتی‌ناپذیری نه فقط با دانش‌های شهریِ موروثی، که هم‌چنین به طور کلی، با شکل‌بندی‌های شهریِ موجود بنا شده است. این نظریه تأکید می‌کند که یک شکل دیگرِ شهری‌شدن امکان‌پذیر است که دموکراتیک‌تر و ار نظر اجتماعی عادلانه و پایدار است، هر چند چنین امکان‌هایی در حال حاضر به واسطه‌ی ترتیبات، عمل‌ها، و ایدئولوژی‌های نهادیِ مسلط سرکوب می‌شوند. کوتاه این‌که نظریه‌ی شهریِ انتقادی مستلزم نقد ایدئولوژی (از جمله ایدئولوژی‌های اجتماعی‌ـ‌علمی) و نقد قدرت، نابرابری، بی‌عدالتی، و استثمار همزمان درون و در میان شهرها است.

با این حال، مفاهیمِ نقد، و به ویژه نظریه‌ی انتقادی، صرفاً تعابیری توصیفی نیستند. آن‌ها محتوای اجتماعی‌ـ‌نظریِ متعینی دارند که برخاسته از جریانات متنوعی از فلسفه‌ی اجتماعیِ روشن‌گری و پسا‌ـ‌روشنگری، به ویژه کارهای هگل، مارکس، و سنت مارکسیِ غربی هستند (Koselleck, 1988; Postone, 1993; Calhoun, 1995; Callinicos 2006; Sayer 2009). افزون بر این، تمرکز نقد در نظریه‌ی اجتماعیِ انتقادی به طرز چشمگیری در طول دو سده‌ی گذشته‌ی توسعه‌ی سرمایه‌دارانه تحول یافته است (Benhabib, 1986; Therborn, 1996). با توجه به دستور کار فکری و سیاسی این کتاب، ارزشش را دارد تا برخی از استدلال‌های کلیدی پرورانده‌شده درون سنت‌های مذکور، و به ویژه استدلال‌های مکتب فرانکفورت را بازبینی کنیم که مسلماً مرجعی بنیادی، هر چند عمدتاً به شکلی ضمنی، برای کار کنونیِ اوربانیست‌های انتقادی فراهم می‌کند.

یکی از نکات اصلی که در این فصل بر آن تأکید شده است، خاص‌بودگیِ تاریخی رویکردهای مختلف به نظریه‌ی اجتماعی و شهریِ انتقادی است. آثار مارکس و مکتب فرانکفورت در مراحل پیشین سرمایه‌داری ــ به ترتیب، سرمایه‌داری رقابتی (از میانه تا اواخر سده‌ی نوزدهم، و سرمایه‌داری فوردیستی‌ـ‌کینزی (میانه‌ی سده‌ی بیستم)) ــ پدیدار شدند و در حال حاضر، حرکتِ رو به جلویِ بی‌وقفه و به طور خلاقانه مخربِ توسعه‌ی سرمایه‌دارانه بر جای آن‌ها نشسته است (Postone, 1999, 1993, 1992). بنابراین، یک مسئله‌ی معاصر کلیدی، این است که شرایطِ امکانِ نظریه‌ی انتقادی، امروزه در ابتدای سده‌ی بیست‌و‌یکم، در بافتار یک شکل‌بندی به طور فزاینده جهانی‌شده، نئولیبرالی‌شده و مالی‌شده‌ی سرمایه‌داری چگونه تغییر کرده است (Therborn, 2008).

چنین ملاحظاتی هم‌چنین مستقیماً به مسئله‌ی بغرنجِ چگونگیِ جای‌دادنِ مسائل شهری[۴] در چارچوب گسترده‌تر نظریه‌ی اجتماعی انتقادی راه می‌برد. به جز استثنای چشمگیر پروژه‌ی پاساژ‌ها[۵]ی والتر بنیامین، هیچ یک از چهره‌های اصلی همبسته‌ی مکتب فرانکفورت توجه زیادی به مسائل شهری نشان نداد. از دید آن‌ها، نظریه‌ی انتقادی مستلزم نقد کالایی‌سازی، دولت، و قانون، از جمله وساطت‌هایی برای مثال از طریق ساختارهای خانواده، شکل‌های فرهنگی، و پویایی‌های اجتماعی‌ـ‌روان‌شناختی بود (Kellner, 1989; Jay, 1973; Wiggershaus, 1995). چنین دیدگاهی در فازهای رقابتی و فوردیستی‌ـ‌کینزیِ توسعه‌ی سرمایه‌دارانه اعتبار معینی داشت، تا جایی که فرایندهای شهری‌شدن عموماً به سان نمود فضاییِ مستقیم دیگر نیروهای اجتماعیِ ظاهراً بنیادی‌تر مانند صنعتی‌شدن، مبارزه‌ی طبقاتی، قوانین دولتی، و صنعتِ فرهنگ نگریسته می‌شدند. با این حال من در ادامه استدلال می‌کنم که چنین دیدگاهی در اوایل سده‌ی بیست‌و‌یکم دیگر پذیرفتنی نیست، زیرا آن‌چه ما شاهدش هستیم چیزی نیست جز شهری‌شدنِ جهان ــ «انقلاب شهری» که هانری لوفور تقریباً چهار دهه پیش پیش‌بینی کرده بود (2003 [1970]; هم‌چنین نگاه کنید به مقاله‌هایی در همین کتاب: Schmid, this volume; Brenner, Madden, and Wachsmuth). در شرایط شهری‌شدنِ جهان‌گستری که به طور فزاینده عمومیت‌یافته است (Lefebvre, 2003 [1970]; Schmid, 2005; Soja and Kanai, 2007) پروژه‌ی نظریه‌ی اجتماعی انتقادی و پروژه‌ی نظریه‌ی شهریِ انتقادی به شکلی که هرگز پیش‌تر سابقه نداشته است متقابلاً در هم تنیده شده‌اند.

نقد و نظریه‌ی اجتماعی انتقادی

ایده‌ی مدرنِ نقد برآمده از روشنگری است و به نظام‌مندترین شکل در کار کانت، هگل و هگلی‌های چپ (Benhabib, 1986; Habermas, 1973; Marcuse, 1954; Jay, 1973; Calhoun, 1995; Therborn, 1996) پرورش یافت. اما این ایده در کارِ مارکس، با مفهوم نقد اقتصاد سیاسی معنای جدیدی پیدا می‌کند (Postone, 1993; Benhabib, 1986). از دید مارکس، نقد اقتصاد سیاسی از یک سو مستلزم شکلی از نقد ایدئولوژی[۶]، افشای اسطوره‌ها، شی‌ء‌وارگی‌ها و تناقض‌های تاریخاً خاصی است که بر شکل‌های بورژواییِ دانش سایه افکنده‌اند. از سوی دیگر مارکس نقد اقتصاد سیاسی را نه فقط به سان نقد ایده‌ها و گفتمان‌ها درباره‌ی سرمایه‌داری، که هم‌چنین به سان نقد خودِ سرمایه‌داری، و به سان گامی برای فرارَوی از آن می‌فهمید. در این برداشت دیالکتیکی، وظیفه‌ی اصلی نقد آشکارکردن تضادهای درون تمامیتِ[۷] اجتماعیِ تاریخاً خاصی است که سرمایه‌داری به وجود آورده است.

به نظر می‌رسد این رویکرد به نقد، کارکردهای مهم متعددی داشته باشد. اول، شکل‌هایی از قدرت، طرد، بی‌عدالتی، و نابرابری را در معرض دید قرار می‌دهد که زیربنای شکل‌بندی‌های اجتماعیِ سرمایه‌دارانه را تشکیل می‌دهند. دوم، از دید مارکس، نقد اقتصاد سیاسی به دنبال آن است تا بر چشم‌انداز مبارزه‌های اجتماعی‌سیاسی موجود و نوپدید، نور بی‌افکند: این نقدْ گفتمان‌های ایدئولوژیکِ موجود در سپهر سیاسی را به آشتی‌ناپذیری‌های[۸] (طبقاتی) اساسی و نیروهای اجتماعی درون جامعه‌ی بورژوایی پیوند می‌دهد. شاید از همه‌ی این‌ها اساسی‌تر، فهم مارکس از نقد هم‌چون وسیله‌ای برای کاویدنِ همزمان نظری و عملی امکانِ شکل‌دادن به بدیل‌هایی برای سرمایه‌داری باشد. نقد اقتصاد سیاسی به این ترتیب نشان می‌دهد که تضادهای سرمایه‌داری چگونه همزمان نظام را تحلیل می‌برند، و به فراسوی آن را راه می‌برند یعنی به سوی شیوه‌های دیگری برای سازماندهی زندگی مادی، ظرفیت‌های اجتماعی، و روابط جامعه/طبیعت.

در طول سده‌ی بیستم سنت‌های متنوعی از تحلیل اجتماعی انتقادی، از جمله مارکسیسم سنتیِ بین‌الملل دوم (Kolakowski, 1981) و جریان‌های بدیل اندیشه‌ی رادیکالِ همبسته با مارکسیسم غربی (Jay, 1986) نقد اقتصاد سیاسیِ مارکس را از آنِ خود کرده‌اند. با این حال مسلماً این درون نظریه‌ی اجتماعی انتقادیِ مکتب فرانکفورت است که مفهوم نقد به نظام‌مندترین شکل به عنوان مسئله‌ای روش‌شناختی، نظری و سیاسی کاویده می‌شد. چهره‌های اصلی مکتب فرانکفورت، در رویارویی با این مسئله یک برنامه‌ی پژوهشی نوآورانه، و از لحاظ فکری و سیاسی براندازانه را نیز درباره‌ی اقتصاد سیاسی، پویایی‌های اجتماعی‌ـ‌روان‌شناختی، روندهای تکاملی، و تضادهای درونی سرمایه‌داری مدرن پروراندند (Arato and Gebhardt, 1990; Bronner and Kellner, 1989; Wiggershaus, 1995).

این ماکس هورکهایمر (1982 [1937]) بود که در سال ۱۹۳۷ هنگامی که به نیویورک تبعید شده بود ترمینولوژی «نظریه‌ی انتقادی» را به رشته‌ی تحریر در آورد. همکارانش تئودور آدورنو و هربرت مارکوزه، و سپس در جهت‌هایی بسیار متفاوت، یورگن هابرماس، متعاقباً این مفهوم را تا دهه‌ی ۱۹۸۰ پروراندند و گسترش دادند. نظریه‌ی انتقادی در برداشت مکتب فرانکفورت بیانگر گسستی تعیین‌کننده از شکل‌های ارتدوکس مارکسیسم بود که در بین‌الملل دوم رواج داشت. گسست از هستی‌شناسی‌ کارِ مارکسیسم ارتودوکس و تقدسی که برای مبارزه‌ی طبقاتی پرولتاریایی به عنوان یگانه مبنای دگرگونی اجتماعی در سرمایه‌داری قائل بود. افزون بر این، در میانه‌ی سده‌ی بیستم، دغدغه‌ها و نگرانی‌های بافتارمندِ خاصِ دیگر ــ از جمله نقد فاشیسم در آلمان و جاهای دیگر، نقد تکنولوژی، مصرف‌گرایی جمعی، و صنعت فرهنگ در سرمایه‌داری پساجنگ در اروپا و ایالات متحد امریکا، و به ویژه در کار آخر هربرت مارکوزه، نقد امکان‌های سرکوب‌شده‌ی رهایی انسانی نهفته در ترتیبات نهادیِ موجود ــ به نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت جانی تازه بخشیدند.

مفهوم نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت ابتدا به عنوان مفهومی شناخت‌شناسانه بسط یافت. هورکهایمر در مقاله‌ی کلاسیکش با نام «نظریه‌ی سنتی و انتقادی» حدودِ بدیلی برای رویکردهای اثبات‌گرایانه/پوزیتیویستی[۹] و تکنوکراتیک به علوم اجتماعی و فلسفه‌ی بورژوایی مشخص کرد (Horkheimer, 1982 [1937]: 188—252). آدورنو در دهه‌ی ۱۹۶۰، در Positivismusstreit (مناقشه بر سر پوزیتیویسم) با کارل پوپر (Adorno et. al., 1976) این خط تحلیل را به نحوی عالی ادامه داد، و دوباره آن را در شکلی یکسره متفاوت در نوشته‌های فلسفی‌اش درباره‌ی دیالکتیک و نظریه‌ی زیبایی‌شناختی پی گرفت (برای نمونه نگاه کنید به: O’Connor, 2000). با این حال هابرماس مفهوم نظریه‌ی انتقادی را در جهتی نو در بحثش درباره‌ی تکنوکراسی با نیکلاس لومان در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ (Habermas and Luhmann, 1971) و نیز در یک شکل پخته‌ی پرتفصیل‌تر در شاهکارش نظریه‌ی کنش ارتباطی، در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰ (Habermas, 1987, 1985) پروراند.

دیدگاهی که بیشترین بار سیاسی را در نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت داشت بی‌تردید از سوی هربرت مارکوزه در میانه‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ و مخصوصاً در کتاب کلاسیک‌اش انسان تک‌ساحتی در سال ۱۹۶۴ ارائه شد. از دید مارکوزه نظریه‌ی انتقادی مستلزم نقد درون‌ماندگار جامعه‌ی سرمایه‌دارانه در شکلِ کنونی‌اش است: مارکوزه تأکید می‌کند که نظریه‌ی انتقادی به «بدیل‌هایی تاریخی‌ می‌پردازد که به اتکای گرایش‌ها و نیروهایی براندازانه، مرتباً جامعه‌ی مستقر را آزار می‌دهد» (Marcuse, 1964: xi—xii، تاکیدها اضافه شده اند). در نتیجه پیوند مستقیمی وجود دارد بین پروژه‌ی مارکوزه و نقد کلیدی مارکس از اقتصاد سیاسی‌ــ یعنی جست‌وجو برای بدیل‌های رهایی‌بخش نهفته در لحظه‌ی کنونی، در نتیجه‌ی تضادهای روابط اجتماعی موجود (همان طور که پوستون ۱۹۹۳، به نحوی نظام‌مند تأکید کرده است).

مولفه‌های کلیدی نظریه‌ی انتقادی: چهار گزاره

بی‌تردید تفاوت‌هایی شناخت‌شناسانه، روش‌شناسانه، سیاسی و بنیادی[۱۰] ژرفی میان نویسندگانی هم‌چون هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، و هابرماس وجود دارد. با این حال می‌توان استدلال کرد که نوشته‌های آن‌ها روی هم رفته یک برداشت محوریِ زیربنایی را از نظریه‌ی انتقادی می‌پرورانند (برای خوانشی بدیل اما سازگار نگاه کنید به: Calhoun, 1995). این برداشت را می‌توان با ارجاع به چهار گزاره جمع‌بندی کرد: نظریه‌ی انتقادی، نظریه است؛ بازتابی[۱۱] است؛ مستلزم نقد خرد ابزاری است؛ و بر گسستگی بین امر بالفعل[۱۲] و امر ممکن متمرکز است. این گزاره‌ها را باید به طرز تفکیک‌ناپذیری در‌هم‌تنیده و متقابلاً سازنده[۱۳] فهمید؛ به طوری که معنای کامل هر یک از آن‌ها را فقط در رابطه با گزاره‌های دیگر می‌توان دریافت (دیاگرام ۱.۲).



                              دیاگرام ۱.۲. چهار گزاره‌ی متقابلاً سازنده‌ی نظریه‌ی انتقادی

نظریه‌ی انتقادی، نظریه است

نظریه‌ی انتقادی در مکتب فرانکفورت، بی آن‌که تأسفی در کار باشد، انتزاعی است. این نظریه‌ی انتقادی با تأمل‌های شناخت‌شناسانه و فلسفی؛ پروراندن مفاهیم صوری؛ تعمیم‌هایی درباره‌ی روندهای تاریخی؛ شیوه‌های استنتاج، و استقراییِ استدلال‌ورزی؛ و شکل‌های متنوع تحلیل تاریخی مشخص می‌شود. این نظریه هم‌چنین بر پژوهش انضمامی یعنی بر مبنایی مستند استوار است؛ چه به واسطه‌ی روش‌های سنتی ساماندهی شده باشند و چه با روش‌های انتقادی. همان‌طور که مارکوزه (1964: xi) می‌نویسد، «برای تشخیص و تعریف امکان‌هایی برای پیش‌رویِ بهینه، باید نظریه‌ی انتقادی را از سازماندهی و بهره‌برداری بالفعل منابع جامعه، و از پیامدهای این سازماندهی و بهره‌برداری، منتزع کرد». در این معنا نظریه‌ی انتقادی، نظریه است.

در نتیجه نظریه‌ی انتقادی هم‌چون فرمولی برای تمام روندهای تغییر اجتماعی عمل نمی‌کند؛ نظریه‌ی انتقادی نقشه‌ای استراتژیک برای تغییر اجتماعی نیست؛ و کتاب راهنمایی از نوعِ «چگونه انجام دهیم[۱۴]» برای جنبش‌های اجتماعی هم نیست. نظریه‌ی انتقادی می‌تواند ــ در واقع باید ــ وساطت‌هایی داشته باشد برای قلمروی عمل، و قرار است آشکارا بر چشم‌انداز استراتژیک بازیگران اجتماعی و سیاسی مترقی، رادیکال، یا انقلابی اثر بگذارد. اما اساساً برداشت مکتب فرانکفورت از نظریه‌ی انتقادی، همزمان به طرز تعیین‌کننده‌ای بر یک لحظه‌ی انتزاع متمرکز است که از لحاظ تحلیلی بر پرسش لنینیستیِ مشهور «چه باید کرد؟[۱۵]» مقدم است. این آدورنو (1998 [1969]: 267, 268) بود که این دیدگاه را به روشن‌ترین شکل جمع‌بندی کرد: «این شرط که نظریه باید در برابر پراکسیس سر فرود آورد محتوای حقیقیِ نظریه را از بین می‌برد و پراکسیس را به گمراهی می‌کشاند … نظریه به واسطه‌ی تفاوتش با کنشِ بی‌واسطه‌ی موقعیت‌‌ـ‌محور، یعنی از طریق خودآیین‌سازی‌[۱۶]اش، به یک نیروی مولد دگرگون‌ساز و عملی تبدیل می‌شود».

نظریه‌ی انتقادی، بازتابی/درخودنگر است

در سنت مکتب فرانکفورت، تصور بر این است که نظریه همزمان به واسطه‌ی شرایط و بافتار‌های تاریخی مشخص، امکان‌پذیر می‌شود و تعریف می‌شود. این مفهوم‌پردازی دست کم دو دلالتِ کلیدی دارد. اول، نظریه‌ی انتقادی مستلزم ردِ هر گونه دیدگاهی[۱۷] ــ پوزیتیویستی، استعلایی[۱۸]، متافیزیکی، یا … ــ است که ادعایِ «بیرون» ایستادن از بافتار تاریخی‌ای از فضا/زمانِ مشخص دارد. کل دانش اجتماعی، از جمله نظریه‌ی انتقادی، درونِ دیالکتیک تغییر اجتماعی و تاریخی جای‌گیر می‌شود؛ در نتیجه ذاتاً به طور خاص بافتارمند[۱۹] است. دوم، نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت از دلبستگی هرمنوتیکی رایج به موقعیت‌مندیِ[۲۰] کل دانش، فراروی می‌کند. این نظریه به طور خاص بر این مسئله متمرکز است که شکل‌های متضاد و آشتی‌ناپذیرِ دانش، سوبژکتیویته، و آگاهی چگونه می‌توانند درون یک شکل‌بندی اجتماعی تاریخی پدیدار شوند.

نظریه‌پردازان انتقادی با تأکید بر مشخصه‌ی ترک‌خورده، پاره‌پاره یا متضاد سرمایه‌داری به سان یک تمامیت اجتماعی با این مسئله روبه‌رو می‌شوند. اگر این تمامیت، بسته، نا‌ـ‌متضاد یا کامل می‌بود آن‌گاه هیچ آگاهی انتقادی‌ای از آن وجود نمی‌داشت؛ هیچ نیازی به نقد وجود نداشت؛ و در واقع نقد به لحاظ ساختاری، ناممکن می‌شد. نقد دقیقاً تا آن جایی وجود دارد که جامعه در تضاد با خودش قرار دارد، به بیان دیگر، نقد به این خاطر وجود دارد که شیوه‌ی توسعه‌ی جامعه متضاد است. نظریه‌پردازان انتقادی، در این معنا، فقط دلمشغول این نیستند که خود و دستورکارهای پژوهشی‌شان را درون تکامل تاریخی سرمایه‌داری مدرن بگنجانند. آن‌ها افزون بر این اساساً می‌خواهند بفهمند که چگونه سرمایه‌داری مدرن آگاهی انتقادی آنان و دیگر اشکال آگاهیِ انتقادی را امکان‌پذیر می‌کند.

نظریه‌ی انتقادی مستلزم نقد خرد ابزاری است

همان طور که مشهور است نظریه‌پردازان انتقادی مکتب فرانکفورت، نقد خرد ابزاری (که هابرماس 1987, 1985، به تفصیل آن‌ها را بررسی کرده است) را بر مبنای نوشته‌های ماکس وبر پروراندند، و بر ضد تعمیمِ جامعه‌ایِ[۲۱] عقلانیتِ وسیله-هدف که به سوی کنش عقلانی-هدفمند (Zweckrationale) جهت‌گیری دارد استدلال کردند. یعنی بر ضد نوعی پیوندزدنِ کارآمدِ وسایل به اهداف بدون واکاوی خودِ اهداف. این نقد تبعاتی برای قلمروهای مختلف سازماندهی صنعتی، تکنولوژی، و مدیریت[۲۲] داشت، اما آن‌چه این‌جا مهم است این‌که نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت، این نقد را بر قلمروی علم اجتماعی نیز به کار بستند. به این معنا، نظریه‌ی انتقادی مستلزم ردِ جانانه‌ی شیوه‌های ابزاریِ دانش علمی اجتماعی است ــ یعنی آن‌ شیوه‌هایی که برای کارآمدتر و اثرگذارتر جلوه‌دادنِ ترتیبات نهادی موجود، برای دستکاری و غلبه بر جهان اجتماعی و فیزیکی، و در نتیجه برای پشتیبانی از شکل‌های کنونیِ قدرت طراحی شده بودند. نظریه‌پردازان انتقادی، در عوض خواستار بررسی اهدافِ دانش، و در نتیجه، درگیریِ آشکار با مسائل هنجاری بودند.

پژوهش‌گران مکتب فرانکفورت، در انطباق با رویکرد‌شان به علم اجتماعی که تاریخاً بازتابی بود استدلال کردند که یک نظریه‌ی انتقادی باید جهت‌گیری‌های عملی‌ـ‌سیاسی و هنجاری‌اش را تصریح کند نه این‌که دیدگاهی کوته‌بینانه یا تکنوکراتیک را برگزیند. شیوه‌های ابزارگرایانه‌ی دانش ضرورتاً جدایی‌شان را از ابژه‌ی پژوهش‌ مسلم می‌انگارند. با این حال، زمانی که این جدایی رد شود، و شناسنده (فاعل شناسا) به نحوی جایگیر‌شده درون همان بافتار اجتماعیِ عملی‌ای فهمیده شود که موردِ پژوهش است، مسائل هنجاری ناگزیر می‌شوند. در نتیجه، مسئله‌ی بازتاب‌پذیری[۲۳] و نقد خرد ابزاری مستقیماً درهم‌تنیده هستند.

متعاقباً، زمانی که نظریه‌پردازان انتقادی درباره‌ی مسئله‌ی معروف نظریه/عمل بحث می‌کنند، کاری به مسئله‌ی چگونگیِ «کاربست» نظریه بر عمل ندارند. بلکه به این رابطه‌ی دیالکتیکی دقیقاً در جهتی مخالف می‌اندیشند ــ به بیان دیگر، به این می‌اندیشند که قلمروی عمل (و در نتیجه ملاحظات هنجاری) چگونه همواره از پیش کارِ نظریه‌پردازان را تحت تأثیر قرار می‌دهد، حتا زمانی که کارِ این نظریه‌پردازان در سطحی انتزاعی باقی می‌ماند. به گفته‌ی آدورنو (1998 [1969]: 278) «پراکسیس، منبع قدرت نظریه است، اما نباید از سوی نظریه تجویز/تعیین شود». یا آن طور که هابرماس (1973: 210—11) می‌گوید «این تفسیر دیالکتیکی [از نظریه‌ی انتقادی] سوژه‌ی شناسا را بر حسب روابط پراکسیس اجتماعی، بر حسب جایگاهش، هم در فرایند کار اجتماعی و هم در فرایند آگاه‌سازی نیروهای سیاسی از اهدافش، فهم می‌کند».

نظریه‌ی انتقادی بر جدایی[۲۴] بین امر بالفعل و امر ممکن تأکید می‌کند

همانطور که تربورن[۲۵] (2008) استدلال می‌کند مکتب فرانکفورت دربرگیرنده‌ی نقد دیالکتیکی مدرنیته‌ی سرمایه‌دارانه است ــ به بیان دیگر، نقدی که امکان‌هایی را که این فرماسیون اجتماعی برای آزادی انسانی‌ به وجود آمده است تصدیق می‌کند، در حالی که همزمان طردکنندگی‌ها، سرکوب‌ها، و بی‌عدالتی‌های سیستماتیک‌اش را نقد می‌کند. در نتیجه وظیفه‌ی نظریه‌ی انتقادی نه فقط بررسی شکل‌های سلطه‌ی همبسته با سرمایه‌داری مدرن، که هم‌چنین به همین اندازه، کاویدنِ امکان‌های رهایی‌بخشی است که درون خودِ این سیستم جای‌گیر و با این حال همزمان به واسطه‌ی این سیستم سرکوب می‌شوند. کالینیکوس (2006: 1) این موضوع را به ایجاز، با ارجاع به مسئله‌ی فراروی[۲۶] جمع‌بندی می‌کند: او می‌پرسد «ما چگونه می‌توانیم از محدودیت‌هایی که عمل‌ها و باورهای موجود به وجود می‌آورند فراتر برویم و چیزی نو تولید کنیم؟»

در بیشترِ نوشته‌های مکتب فرانکفورت، این جهت‌گیری مستلزم «جست‌وجو برای یک سوژه‌ی انقلابی»، به بیان دیگر، دغدغه برای یافتنِ عاملی[۲۷] برای تغییر اجتماعی رادیکال است که می‌توانست امکان‌هایی را واقعیت ببخشد که سرمایه‌داری آن‌ها را ایجاد و در عین حال سرکوب کرده است. با این حال، با توجه به دست‌کشیدن مکتب فرانکفورت از هر گونه امیدی به انقلابِ پرولتاریایی، جست‌وجوی آن‌ها برای یک سوژه‌ی انقلابی در دوران پساجنگ، به یک بدبینیِ نسبتاً ملال‌آور در خصوص امکانِ دگرگونی اجتماعی، و به ویژه در کار آدورنو و هورکهایمر، به عقب‌نشینی به دغدغه‌های فلسفی و زیبایی‌شناختیِ نسبتاً انتزاعی انجامید (Postone, 1993).

مارکوزه در مقابل، دیدگاهی بسیار متفاوت را در این باره در «درآمدی» بر انسان تک‌ساحتی (1964) ارائه می‌دهد. او اینجا با هم‌قطارانش در مکتب فرانکفورت موافق است که بر خلاف سال‌های شکل‌گیری صنعتی‌شدنِ سرمایه‌داری، سرمایه‌داری اواخر سده‌ی بیستم فاقد هر گونه «عامل یا عاملیت‌های مشخصِ تغییر اجتماعی» است؛ به بیان دیگر، پرولتاریا دیگر به عنوان طبقه‌ای «برای خود[۲۸]» عمل نمی‌کرد. با این حال، مارکوزه (1964: xii) شدیداً پافشاری می‌کند که «نیاز به تغییری کیفی امروز در جامعه به سان یک کل، برای هر یک از اعضایش بیش از هر زمان دیگری ضروری است […]». با توجه به این، مارکوزه بر آن است که کیفیت نسبتاً انتزاعی نظریه‌ی انتقادی، در طول دورانی که او در حال نگارش بود، به نحوی ارگانیک به غیبتِ یک عامل مشخصِ تغییر اجتماعی رادیکال و رهایی‌بخش پیوند خورده بود. او افزون بر این استدلال می‌کند که فقط به واسطه‌ی مبارزات انضمامی‌ـ‌تاریخی می‌توان انتزاع‌های همبسته‌ی نظریه‌ی انتقادی را کم‌اثر یا نابود کرد: مارکوزه (1964: xii) می‌نویسد «مفاهیم نظری، با تغییر اجتماعی پایان می‌پذیرند». این گزاره‌ی قدرت‌مند ما را به ایده‌ی نظریه‌ی انتقادی به عنوان نظریه بازمی‌گرداند. دقیقاً همان طور که نیروی انتقادی نظریه‌ی انتقادی به طور تاریخی مشروط و محدود است، جهت‌گیری نظری‌اش نیز به طور پیوسته به واسطه‌ی دگرگونی‌های مداومِ اجتماعی و سیاسی، شکل می‌گیرد و تغییر می‌کند.

دیدگاه مارکوزه یادآور ادعای مشهور مارکس در جلد سوم سرمایه است که کلِ علم زائد می‌شود اگر هیچ تمایزی بین واقعیت و نمود نباشد. مارکوزه نیز به شکلی مشابه ابراز می‌کند که در جهانی که در آن، تغییر اجتماعی رادیکال یا انقلابی در حال وقوع است، نظریه‌ی انتقادی به شکل موثری کنار گذاشته یا حتا منحل می‌شود ــ نه در جهت‌گیری انتقادی‌اش، بلکه به عنوان نظریه: نظریه‌ی انتقادی به عمل انضمامی تبدیل می‌شود. یا اگر به شکل دیگری بیان کنیم، نظریه‌ی انتقادی صرفاً در حد نظریه باقی می‌ماند- به کردار اجتماعی روزمره تبدیل نمی‌شود- چراکه عمل اجتماعی انقلابی، دگرگون‌ساز و رهایی‌بخش در سرمایه‌داری معاصر شدیداً محدود و مقید شده است. از این منظر، شکاف نظریه‌/عمل، شکافی مصنوعی است که محصول شکل‌بندی اجتماعی متضاد و بیگانه‌ای است که نظریه‌ی انتقادی در آن جای‌گیری می‌شود، و نه اغتشاش نظری یا نابسندگی‌های شناخت‌شناسانه. هیچ نظریه‌ای نیست که بتواند بر این شکاف غلبه کند، زیرا بنا به تعریف، نمی‌توان به شکلی نظری بر این شکاف غلبه کرد؛ فقط در عمل می‌توان بر آن چیره شد.

نظریه‌ی انتقادی و مسئله‌ی شهری‌شدن

در حالی که مارکس تأثیر چشمگیری بر حوزه‌ی مطالعات شهری انتقادی پسا‌ـ‌۱۹۶۸ داشته است، نویسندگان اندکی، آن هم اگر باشند، مستقیماً با نوشته‌های مکتب فرانکفورت درگیر شده‌اند. با این حال، از دید من، بیشترِ مولفانی که خود را در جهان فکریِ مطالعات شهری انتقادی قرار می‌دهند دست کم به طور کلی، از برداشتی از نظریه‌ی انتقادی حمایت می‌کنند که به واسطه‌ی چهار گزاره‌ای که در زیر جمع‌بندی شده صورت‌بندی می‌شود:

آن‌ها بر نیاز به استدلال‌های نظری انتزاعی درباره‌ی سرشت فرایندهای شهری در سرمایه‌داری تأکید می‌کنند، در حالی که نظریه را به عنوان «خدمتکاری» برای دغدغه‌های بی‌واسطه، عملی یا ابزاری رد می‌کنند؛
آن‌ها دانش مسائل شهری و از جمله چشم‌اندازهای انتقادی را هم‌چون مواردی تاریخاً خاص می‌نگرند که به واسطه‌ی روابط قدرت، میانجی‌گری می‌شوند؛
آن‌ها شکل‌های ابزارگرایانه، تکنوکراتیک، و بازار‌ـ‌محور تحلیل شهری را که به حفظ و بازتولید شکل‌بندی‌های شهری موجود کمک می‌کنند رد می‌کنند؛ و
آن‌ها دلمشغول کاویدنِ امکان‌هایی برای شکل‌های به طور رادیکال رهایی‌بخش اوربانیسم هستند که درون شهرهای کنونی نهفته و در عین حال به شکلی سیستماتیک سرکوب می‌شوند.
بی‌تردید، هر گام معینی در نظریه‌ی شهری انتقادی ممکن است با برخی از این گزاره‌ها هماهنگ‌تر باشد، اما به نظر می‌رسد آن‌ها به طور فزاینده یک بنیانِ شناخت‌شناسانه‌ی مهم را برای این حوزه به سان یک کل می‌سازند. نظریه‌ی شهری انتقادی، به این معنا در زمینه‌های فکری و سیاسی‌ای پرورش یافته است که پیش‌تر نه فقط مارکس، که هم‌چنین نظریه‌پردازان مختلف مکتب فرانکفورت به طور گسترده بر روی آن کار کرده بودند. با درنظرگرفتن مشخصه‌ی نسبتاً آشکار و حتا تفرقه‌افکنانه‌ی بحث‌های روش‌شناختی، شناخت‌شناختی، و بنیادی در میان اوربانیست‌های انتقادی از زمان شکل‌گیری این حوزه در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ به این سو (برای مثال نگاه کنید به: Saunders, 1985; Gottdiener, 1985; Robinson, 2006; Brenner and Keil, 2005; Soja, 2000 و هم‌چنین بنگرید به: Brenner, Madden, and Wachsmuth در همین کتاب) ضروری است تا به حوزه‌های گسترده‌تری برای توافق بنیادی بنگریم.

با این حال هم‌چنان که حوزه‌ی مطالعات شهری انتقادی پیوسته در اوایل سده‌ی بیستم در حال پرورش و گسترش است، خوب است ویژگی‌های این نظریه‌ی موسوم به «انتقادی» را در معرض مداقه‌ی دقیق و بحث نظام‌مند قرار دهیم. فریزر (1989) در نقدی صریح بر هابرماس به خوبی می‌پرسد «چه چیزِ نظریه‌ی انتقادی، انتقادی است؟» پرسش فریزر را می‌توان از منظر حوزه‌ی مطالعه‌ی مورد بحث در این کتاب نیز مطرح کرد: چه چیزِ نظریه‌ی شهریِ انتقادی، انتقادی است؟ دقیقاً به خاطر این‌که فرایند شهری‌شدنِ سرمایه‌دارانه حرکت رو به جلویش را برای تخریب خلاق در مقیاسی جهانی ادامه می‌دهد، معناها و مدالیته‌های نقد نیز هرگز نمی‌توانند تغییرناپذیر باقی بمانند؛ برعکس، باید آن‌ها را در پیوند با جغرافیاهای اقتصادی‌ـ‌سیاسیِ به طور نابرابر در حال تحولِ فرایند شهری‌شدن سرمایه‌دارانه و تعارض‌های متنوعی که به وجود می‌آورد، پیوسته از نو ابداع کرد. این از دید من یکی از چالش‌های فکری و سیاسیِ عمده‌ی پیش رویِ نظریه‌پردازان شهری انتقادی در حال حاضر است، و چالشی است که نویسندگان این کتاب، به شکلی کاملاً ثمربخش با آن درگیر می‌شوند.

همان‌طور که در بالا نشان داده شد، مفهوم نقد که مارکس پروراند و دیدگاه نظریه‌ی انتقادی که در مکتب فرانکفورت تشریح شد، درون شکل‌بندی‌های تاریخاً خاص سرمایه‌داری جای‌گیر شدند. هر یک از این رویکردها، در انطباق با نیازشان به بازتاب‌پذیری، صراحتاً دریافته‌اند که خود را درون چنین شکل‌بندی‌ای جای‌گیر کنند، و به نحوی خودآگاهانه این شکل‌بندی را در معرض نقد قرار دهند. این نیاز به بازتاب‌پذیری را، آن گونه که در بالا تشریح شد، هم‌چنین باید به طور اساسی در هرگونه کوششی برای ازآن‌خودسازی یا بازآفرینی نظریه‌ی انتقادی، شهری یا غیر از آن، در ابتدای سده‌ی بیست و یکم در نظر آورد. با این حال، پوستون (1999, 1993) استدلال کرده است که شرایط امکانِ نظریه‌ی انتقادی در سرمایه‌داریِ پسافوردیستیِ پسا‌ـ‌کینزی به طور کامل بازسازی شده است. سرشت محدودیت‌های ساختاری پیش رویِ شکل‌های رهایی‌بخشِ تغییر اجتماعی، و تصور همبسته‌ی بدیل‌هایی برای سرمایه‌داری، به واسطه‌ی تسریع ادغامِ جغرافیایی‌اقتصادی[۲۹]، مالی‌سازی تشدیدشده‌ی سرمایه، بحران مدل پساجنگ مداخله‌ی دولت رفاه ملی، نئولیبرال‌سازی هم‌چنان در جریانِ شکل‌های دولتی، هجوم شکل‌های جدید محصورسازی[۳۰] سرمایه‌دارانه در تمام مقیاس‌های فضایی، و تعمیق بحران‌های اکولوژیک سیاره‌ای کیفیتاً دگرگون شده‌اند (Harvey, 2005; Albritton et al., 2001; De Angelis, 2007). جدیدترین بحران مالی جهانی ــ آخرین نمود «ترنِ هوایی» سقوط‌های منطقه‌ای فاجعه‌بار که امواج‌شان دست کم برای یک دهه در سرتاسر اقتصاد جهانی جاری بوده‌‌اند (Harvey, 2008) ــ دور جدیدی را از بازساختاریابی ناشیِ از بحران در مقیاس سیاره‌ای به وجود آورده است که هم‌چنان شرایط شناخت‌شناسانه، سیاسی و نهادیِ امکانِ هر گونه نظریه‌ی اجتماعیِ انتقادی را بیشتر مورد تأکید قرار داده است[۳۱] (Gowan, 2009; Brand and Sekler, 2009; Peck et al., 2010). اگرچه چهار مولفه‌ی پیش‌گفته‌ی نظریه‌ی انتقادی مسلماً در اوایل سده‌ی بیست‌و‌یکم هم‌چنان به قوت خود باقی هستند، اما معناها و شکل‌های خاص‌شان را باید با دقت بازمفهوم‌پردازی کرد. چالش پیش رویِ آن‌هایی که دلمشغول پروژه‌ی نظریه‌ی انتقادی هستند انجام چنین کاری به شیوه‌ای است که مناسبِ پیش‌رویِ مداوم سرمایه، گرایش‌های بحرانی و تضادهای همبسته‌اش، و مبارزات و گرایش‌های متضادی باشد که در سرتاسر چشم‌اندازهای متنوع اقتصاد جهانی تولید می‌کند.

از دید من، مواجهه با این وظیفه، به ادغامِ نظام‌مندتر مسائل شهری در چارچوب تحلیلی نظریه‌ی اجتماعیِ انتقادی به سان یک کل وابسته است. همان‌طور که در بالا اشاره شد، در تحلیل‌های کلاسیک مکتب فرانکفورت، توجه نسبتاً اندکی به مساله‌ی شهری‌شدن شده است؛ و فقط در همین اواخر است که شرح‌های فراگیر بنیامین (2002) درباره‌ی دگرگونی سرمایه‌دارانه‌ی پاریسِ سده‌ی نوزدهم، علاقه‌ی پژوهشیِ چشمگیری را ایجاد کرده است (Buck-Morss, 1991). حتی در طول فازهای رقابتی و فوردیستی‌ـ‌کینزی توسعه‌ی سرمایه‌دارانه، فرایندهای شهری‌شدن ــ که بیش از همه در تکوین و گسترش مناطق شهریِ بزرگ‌مقیاس آشکار شده است ــ به طرزی تعیین‌کننده در پویایی‌های انباشت سرمایه و در سازماندهی روابط اجتماعی روزمره و مبارزات سیاسی نمایان شده‌اند. با این حال، در شرایط جغرافیایی‌تاریخیِ کنونی، فرایند شهری‌شدن به نحوی فزاینده در مقیاسی سیاره‌ای عمومیت یافته است (هم‌چنین بنگرید به Brenner, Madden, and Wachsmuth در همین کتاب). شهری‌شدن دیگر صرفاً به گسترش «شهر‌های بزرگ[۳۲]» سرمایه‌داری صنعتی، به مراکز تولید مادرشهریِ پراکنده[۳۳]، شبکه‌های اسکانِ حومه‌ای و پیکربندی‌های زیرساختیِ منطقه‌ای سرمایه‌داری فوردیستی‌ـ‌کینزی، یا گسترش خطی پیش‌بینی‌شده‌ی جمعیت‌های انسانیِ شهر‌ـ‌محور در «ابر‌ـ‌شهرهای[۳۴]» جهانی اشاره ندارد. بلکه همان طور که لوفور (2003 [1970]) تقریباً چهار دهه قبل پیش‌بینی کرد، این فرایند حالا به طور فزاینده به واسطه‌ی گسترش نابرابرِ «بافت شهری[۳۵]» گشوده می‌شود که متشکل از انواع مختلف الگوهای سرمایه‌گذاری، فضاهای مسکونی، ماتریس‌های کاربری زمین، و شبکه‌های زیرساختی، در سرتاسر اقتصاد جهانی است. بی‌تردید، شهری‌شدن همچنان در گسترش چشمگیر و مداوم شهرها، شهر‌ـ‌منطقه‌ها و مناطق ابرشهری[۳۶] نمایان می‌شوند اما هم‌چنین مستلزم دگرگونیِ اجتماعی‌فضاییِ مداومِ فضاهای سکونتی[۳۷] متنوعی که با تراکم کمتری انباشته شده اند هم هست که به واسطه‌ی انبوه‌تر‌شدنِ شبکه‌های زیرساختیِ بین‌ـ‌شهری و بین‌ـ‌مادرشهری حتا به شکل شدیدتری با مراکز شهریِ اصلی ادغام می‌شوند. کوتاه این‌که آن‌چه ما شاهدش هستیم فقط و فقط تشدید و گسترش فرایند شهری‌شدن، به وسیله‌ی محصورسازی سرمایه‌دارانه، در تمام مقیاس‌های فضایی و در سرتاسر سطحِ فضای سیاره‌ای است (Lefebvre, 2003 [1970]; Schmid, 2005; De Angelis 2007).

همانند فازهای پیشین توسعه‌ی سرمایه‌دارانه، جغرافیاهای شهری‌شدن به شکل ژرفی نابرابر هستند ــ اما پارامترهای‌شان دیگر به نوعِ واحدی از فضای سکونتی محدود نمی‌شود، چه به عنوان یک شهر تعریف شوند، چه یک شهر‌ـ‌منطقه، منطقه‌ی مادرشهری، یا حتا یک ابرشهر‌ـ‌منطقه[۳۸]. در نتیجه، در شرایط کنونی، امر شهری[۳۹] را دیگر نمی‌توان به عنوان یک عرصه‌ی متمایز نسبتاً محدود[۴۰] تلقی کرد؛ بلکه به یک شرط/وضعیت[۴۱] سیاره‌ایِ عام تبدیل شده است که انباشت سرمایه، محصورسازی مداوم فضاها و قلمروهای «عمومی[۴۲]»، تنظیم زندگی سیاسی‌ـ‌اقتصادی، بازتولید روابط اجتماعی روزمره، و منازعه بر سر آینده‌های ممکنِ زمین و انسان، در و به واسطه‌ی آن همزمان سازماندهی و بر سرش پیکار می‌شود. در چنین پرتوی، تلقیِ مسائل شهری صرفاً به عنوان مسئله‌ای در میان زیر‌ـ‌موضوعات تخصصیِ بسیار ــ برای مثال در کنار خانواده، روان‌شناسی اجتماعی، آموزش، صنایع فرهنگی، و … ــ که می‌توان یک رویکرد نظریِ انتقادی را درباره‌ی آن‌ها به کار بست به شکلی فزاینده دفاع‌ناپذیر می‌شود. در عوض، هر یک از دیدگاه‌های روش‌شناختی و سیاسی کلیدی همبسته با نظریه‌ی انتقادی، آن طور که در بالا بحث شد، امروز نیازمند درگیریِ مداوم با الگوهای جهان‌گسترِ معاصرِ شهری‌شدنِ سرمایه‌دارانه و پیامدهای‌ پردامنه‌ی‌شان برای روابط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و انسان/طبیعت است.

این یک ادعای عمداً تحریک‌آمیز است و این فصل فقط کوششی ناچیز را ارائه کرده است که به دنبال متمایزساختنِ نیاز به یک چنین درگیری‌ای و برخی از پارامترهای فکریِ گسترده‌ای است که این مداخله در آن می‌تواند روی دهد. تشریح اثربخش این بازجهت‌دهی «شهرگرایانه»‌ی نظریه‌ی انتقادی، آشکارا نیازمند تامل نظری، و پژوهش انضمامی وسیع و تطبیقیِ بیشتر، و همچنین تدوین استراتژی‌های آفریننده‌ی گروهی برای پروراندنِ شرایط نهادیِ مورد نیاز برای جوششِ دانش‌های انتقادی درباره‌ی شهری‌شدنِ معاصر خواهد بود. من در بالا استدلال کردم که اوربانیست‌ها/شهرگرایان انتقادی باید در راستای ایضاحِ مشخصه‌ی «انتقادی» درگیری‌ها، جهت‌گیری‌ها و تعهدهای نظری‌شان در پرتو فرایندهاِ بازساختاریابی شهری در اوایل سده‌ی بیست و یکم کار کنند. با درنظرگرفتن دگرگونی‌های گسترده‌ی همبسته با چنین فرایندهایی، به نظر می‌رسد زمانِ ادغامِ نظام‌مندتر و فراگیرترِ مساله‌ی شهری‌شدن در پیکره‌ی[۴۳] فکری نظریه‌ی انتقادی به سان یک کل فرا رسیده است.

منابع:
Adorno, T. (1998 [1969]) “Marginalia to theory and praxis,” in T. Adorno, Critical Models: Interventions and Catchwords, New York: Columbia University Press, 259-78

Adorno, T., Albert, H., Dahrendorf, R., Habermas, J., Pilot, H., and Popper, K. (1976) The Positivist Dispute in German Sociology, trans, by G. Adey and D. Frisby, London: Heinemann

Albritton, R., Itoh, M., Westra, R., and Zuege, A. (eds) (2001) Phases of Capitalist Development: Booms, Crises, Globalizations, New York: Palgrave

Arato, A. and Gebhardt, E. (eds) (1990) The Essential Frankfurt School Reader, New York: Continuum

Benhabib, S. (1986) Critique, Norm and Utopia, New York: Columbia University Press

Benjamin, W. (2002) The Arcades Project, R. Tiedemann (ed.), trans, by H. Eiland and K. McLaughlin, Cambridge, Mass.: Harvard University Press

Brand, U. and Sekler, N. (eds) (2009) “Postneoliberalism: a beginning debate,” special issue of Development Dialogue, 51, 3—211

Brenner, N. and Keil, R. (eds) (2005) The Global Cities Reader, New York: Routledge

Bronner, S. and Kellner, D. (1989) Critical Theory and Society: A Reader, New York: Routledge

Buck-Morss, S. (1991) The Dialectics of Seeing: Walter Benjamin and the Arcades Project, Cambridge, Mass.: MIT Press

Calhoun, C. (1995) “Rethinking critical theory,” in C. Calhoun, Critical Social Theory, Cambridge, Mass.: Blackwell, 1-42

Callinicos, A. (2006) The Resources of Critique, London: Polity

De Angelis, M. (2007) The Beginning of History: Value Struggles and Global Capital. London: Pluto

Fraser, N. (1989) Unruly Practices, Minneapolis: University of Minnesota Press

Gottdiener, M. (1985) The Social Production of Urban Space, 2nd edition, Austin: University of Texas Press

Gowan, P. (2009) “Crisis in the heartland: consequences of the new Wall Street system,” New Left Review, 55, 5-29

Habermas, J. (1987) The Theory of Communicative Action, Volume 2, trans, by T. McCarthy, Boston, Mass.: Beacon

Habermas, J. (1985) The Theory of Communicative Action, Volume 1, trans, by T. McCarthy, Boston, Mass.: Beacon

Habermas, J. (1973) Theory and Practice, trans, by J. Viertel, Boston, Mass.: Beacon

Habermas, J. and Luhmann, N. (1971) Theorie der Gesellschaft oder Sozialtechnologie — was leistet Systemforschung? Frankfurt: Suhrkamp Verlag

Harvey, D. (2008) “The right to the city,” New Left Review, 53, 23-40

Harvey, D. (2005) The New Imperialism, New York: Oxford University Press

Horkheimer, M. (1982 [1937]) “Traditional and critical theory,” in M. Horkheimer, Critical Theory: Selected Essays, trans, by M.J. O’Connell, New York: Continuum, 188-243

Jay, M. (1986) Marxism and Totality, Berkeley: University of California Press

Jay, M. (1973) The Dialectical Imagination, Boston, Mass.: Little, Brown and Company

Katznelson, I. (1993) Marxism and the City, New York: Oxford University Press

Kellner, D. (1989) Critical Theory, Marxism and Modernity, Baltimore, MD: Johns Hopkins University Press

Kolakowski, L. (1981) Main Currents of Marxism, Volume 2: The Golden Age, Oxford: Oxford University Press

Koselleck, R. (1988) Critique and Crisis, Cambridge, Mass.: MIT Press

Lefebvre, H. (2003 [1970]) The Urban Revolution, trans, by R. Bononno; Minneapolis: University of Minnesota Press

Marcuse, H. (1964) One-Dimensional Man, Boston, Mass.: Beacon

Marcuse, H. (1954) Reason and Revolution: Hegel and the Rise of Social Theory, London: Humanities Press

Merrifield, A. (2002) Metro-Marxism, New York: Routledge

O’Connor, B. (ed.) (2000) The Adorno Reader, Oxford: Wiley-Blackwell

Peck, J., Theodore, N., and Brenner, N. (2010) “Postneoliberalism and its malcontents,” Antipode, 41, 1, 94-116

Postone, M. (1999) “Contemporary historical transformations: beyond postindustrial theory and neo-marxism,” Current Perspectives in Social Theory, 19, 3-53

Postone, M. (1993) Time, Labor and Social Domination: A Re-interpretation of Karl Marx’s Critical Social Theory, New York: Cambridge University Press

Postone, M. (1992) “Political theory and historical analysis,” in C. Calhoun (ed.) Habermas and the Public Sphere, Cambridge, Mass.: MIT Press, 164-80

Robinson, J. (2006) Ordinary Cities, London: Routledge

Saunders, P. (1985) Social Theory and the Urban Question, 2nd edition, New York: Routledge

Sayer, A. (2009) “Who’s afraid of critical social science?” Current Sociology, 57, 6, 767—86

Schmid, C. (2005) “Theory,” in R. Diener, J. Herzog, M. Meili, P. De Meuron, and C. Schmid, Switzerland: An Urban Portrait. Basel: Birkhauser Verlag, 163—224

Soja, E. (2000) Postmetropolis, Cambridge, Mass.: Blackwell

Soja, E. and Kanai, M. (2007) “The urbanization of the world,” in R. Burdett and D. Sudjic (eds), The Endless City, London: Phaidon Press, 54-69

Therborn, G. (2008) From Marxism to Post-marxism? London: Verso

Therborn, G. (1996) “Dialectics of modernity: on critical theory and the legacy of 20th century Marxism,” New Left Review, 1/215, 59-81

Wiggershaus, R. (1995) The Frankfurt School, trans, by M. Robertson, Cambridge, Mass.: MIT Pres

[۱] market-driven

[۲] market-oriented

[۳] policy science

[۴] urban questions

[۵] Passagen-Werk

[۶] Ideologiekritik

[۷] Totality

[۸] Antagonisms

[۹] positivistic

[۱۰] substantive

[۱۱] reflexive

[۱۲] The actual

[۱۳] mutually constitutive

[۱۴] how to

[۱۵] What is to be done

[۱۶] autonomization

[۱۷] standpoint

[۱۸] transcendental

[۱۹] endemically contextual

[۲۰] situatedness

[۲۱] societal

[۲۲] administration

[۲۳] reflexivity

[۲۴] disjuncture

[۲۵] Therborn

[۲۶] transcendence

[۲۷] agent

[۲۸] for itself

[۲۹] geoeconomic integration

[۳۰] enclosure

[۳۱] rearticulated

[۳۲] great towns

[۳۳] sprawling

[۳۴] mega-cities

[۳۵] urban fabric

[۳۶] megacity regions

[۳۷] settlement spaces

[۳۸] megacity-region

[۳۹] the urban

[۴۰] bounded

[۴۱] condition

[۴۲] common

[۴۳] architecture
منبع: فضا و دیالکتیک