وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۵)



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹۶ -  ۱٨ اکتبر ۲۰۱۷


نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ

ظاهراً به دلیل یاد گرفتن زبان آلمانی، زبان مردم خودم را از یاد برده بودم. چون خیلی منطقی و خالی از احساس استدلال می‌کردم مردم فکر می‌کردند که متکبر شده‌ام و حرمت را فراموش کرده‌ام. برای مردم، «آلمانی» بودم. در ضمن متوجه شدم که خانواده‌ام در نبود من یک سلسله تصمیمات خانوادگی گرفته بود بدون این که مرا در جریان بگذارد. حتا پدرم به انزوا پناه برد و فقط در خانه نماز می‌خواند و در مسجد وعظ نمی‌کرد. از او پرسیدم که چرا دیگر در مسجد وعظ نمی‌کند. پاسخ داد: «فکر می‌کنم آخرین چیزی که مسلمانان در حال حاضر نیاز دارند، موعظه است.» وقتی از او پرسیدم چرا از قدرتش استفاده نکرد و جلوی ختنه‌ی نوه‌اش را نگرفت، طوری رفتار کرد که گویا از هیچ چیز خبر ندارد.
مردان جوان بسیاری از روستا به دیدارم آمدند و از من خواهش می‌کردند که آنها را در مهاجرت به اروپا کمک کنم. اکثر آنها به دنبال رفاه بودند. همه تعجب می‌کردند که چرا بدون مرسدس بازگشتم. برادرم محمد یک پروژه‌ تجاری به من پیشنهاد کرد: یک مرکز جوانان با میز بلیارد، پلی‌استیشن، اینترنت کافه و فروش نوشابه در آن: کل هزینه سی هزار مارک. گفت: پول از تو و مدیریت با من. به او گفتم در یک اتومبیل‌شویی کار می‌کنم تا هزینه‌ی تحصیلم را در بیاورم. با ناباوری نگاهم کرد.
همچنین در قاهره تعداد زنانی که حجاب اسلامی دارند شدیداً افزایش یافته است؛ بازار کتاب پر از کتاب‌های اسلامی ارزان بود که عمدتاً با پول نفت سعودی‌ها تأمین می‌شدند. در پاسخ به این وضعیت، مسیحی‌های قبطی نیز نمادهای مذهبی خود را هر چه بیشتر به نمایش می‌گذاشتند، چیزی که به نوبه‌ی خود کشمکش‌ها را با مسلمان افراطی تشدید می‌کرد. سرانجام مذهب در مصر نیز به میدان کشمکش‌های اجتماعی و سیاسی تبدیل شد و تروریست‌ها توانستند در این کشور صلح‌طلب جای پای خود را محکم کنند. بمب‌گذاری‌های آنها نه تنها مردم مصر را به وحشت انداخت بلکه ضربه‌ای سخت به صنعت توریسم که شاخه‌ی اصلی درآمد مردم است، وارد ساخت. مبارزان اسلامی افسار گسیخته که پس از قتل سادات توسط آمریکایی‌ها به افغانستان صادر شده بودند، حالا به مصر بازگشتند و تنها آن کاری را انجام می‌دادند که یاد گرفته بودند: کشتن.
ولی نه فقط دیانت ظاهری، بلکه مصرف‌گرایی افراطی کالاهای غربی و چینی تا عمق روستاها پیش رفته بود. حتا جانماز، تسبیح و فانوس ماه رمضان که معمولاً صنعتگران کوچک مصری تولید می‌کردند، از چین وارد می‌شدند. تلویزیونهای ماهواره‌ای و اینترنت کلاً نه برای دست یافتن به اطلاعات یا تبادل اطلاعات بلکه برای بازدید از سایت‌های پورنوگرافی مورد استفاده قرار می‌گرفت. ولی آیا می‌توانستنم از این بابت از مردم خرده بگیرم؟ خود‌ِ من هم پس از رفتن به آلمان همین کار را می‌کردم! دزدی در تمام کشور رو به افزایش گذاشته بود. مردان دزد در پوشش اسلامی زنانه دست به دزدی می‌زدند تا مبادا شناخته شوند.
درباره‌ی دزدی‌ها در قاهره، داستان جالبی شنیدم: یک روز ساعت چهار صبح یک نفر جلوی یک تاکسی را گرفت و گفت او را به مسجد مرکز شهر ببرد. درست پیش از نماز صبح بود. مسافر، پیر مردی بود با ریش بلند خاکستری و دشداشه به تن داشت. او کنار راننده نشست. چند متر آن طرف‌تر یک مسافر دیگر برای تاکسی دست بلند کرد و گفت می‌خواهد به مسجد برود. مسافر دومی سوار شد. راننده تاکسی مشغول حرف زدن با پیرمرد‌ِ بغل‌دستی‌اش شد. مسافر‌ِ پشتی با تعجب از راننده پرسید که با کی حرف می‌زنی؟
راننده پاسخ داد: «با این شیخ بغل دستی‌ام». مسافر پشتی گفت که ولی به جز ما در تاکسی کسی دیگر نیست.
راننده دست‌پاچه شد و نگاهی به بغل‌دستی‌اش انداخت.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «آره، پسرم، هیچ کس به جز تو مرا نمی‌بیند. امروز فقط به خاطر تو از آسمان پایین آمدم. آخه، من خود عزرائیل هستم. خدا فرستادم تا جانت را به او برگردانم.»
رنگ از صورت راننده پرید و زد زیر گریه. پیرمرد او را آرام کرد و گفت: «لازم نیست بترسی، چون خدا تو را به بهشت می‌فرستد. تنها کاری که باید بکنی این است که آخرین نمازت را بخوانی. وقتی به مسجد رسیدیم، برو تو، وضو بگیر و نماز بخوان. وقتی در برابر خدا سجده می‌کنی می‌آیم و تو را بدون درد با خود می‌برم. این بزرگ‌ترین افتخار برای یک آدم است.»
وقتی به مسجد رسیدند، راننده از ماشین پیاده شد، رفت تو مسجد و پشت سر هم نماز می‌خواند. هر دفعه که به سجده می‌رفت، لرزه‌ای به اندامش می‌افتاد و فکر می‌کرد همین حالا عزرائیل او را می‌برد. ولی عزرائیل نیامد که نیامد. پس از نماز همه‌ی مردان مسجد را ترک کردند، فقط راننده تاکسی در مسجد منتظر مرگ خود شد. تازه پس از آن که آفتاب‌ِ روز مسجد را روشن کرد، از مسجد بیرون رفت و دید که اثری از تاکسی‌اش نیست. عزرائیل جانش را نگرفت ولی در عوض ماشین‌اش را با خود برد.
به شیوه‌های مشابه، بسیاری از مصریان پس‌اندازهای خود را که نزد یک شرکت سرمایه‌گذار اسلامی گذاشته بودند از دست دادند. به آنها قول داده شده بود که از سرمایه‌گذاری در بورس ۲۵ درصد سود عایدشان می‌شود. زیرا از نظر اسلامی، سود یا ربا حرام ولی سود برآمده از بورس حلال است. این شرکت طبق اصل مشارکت در سود سهام کار می‌کرد و نه طبق بهره‌ی بانکی که از نظر اسلامی حرام است. البته روسای مومن و مسلمان برای کسب سود بیشتر پول‌های مردم را در بورس طلای لندن سرمایه‌گذاری کردند و همه‌ی پول مردم را از دست دادند.
همچنین از جایی که خانه‌ی پدر بزرگم قرار داشت، بازدید کردم. خاکبرداری‌ها یک زخم باز و شفا ناپذیر به جا گذاشته بودند. این مکان مرا در برابر پرسش‌هایی قرار می‌داد که برایشان پاسخی نداشتم. پاسخ‌ها در جایی دیگر قرار داشتند.

حامد دوم

من فرزند خشونت و عشق هستم. داستان من چند ماه پیش از تولدم آغاز می‌شود. مادرم برای دومین بار کودک هجده ماهه‌اش را به گور سپرده بود و در اوج سوگواری خود بود. از سه فرزندی که به دنیا آورد، تنها یک دختر بازمانده است. ولی داشتن یک فرزند و آن هم دختر او را تسکین نمی‌داد. زن همواره زیر فشار خانواده‌ی شوهر قرار می‌گیرد تا بالاخره روزی پسر بزاید که بتواند بدین وسیله نسل خانواده را ادامه بدهد.
احتمالا در شکم مادرم باید افسردگی‌ها، احساس گناه و ناامیدی را حس کرده باشم. مادرم خیلی جوان ازدواج کرد و از بچه‌شیرخواره چندش‌اش می‌شد. درست نمی‌دانست که با نوزادان چه کار کند. مادر بزرگم، مادر پدرم، همواره تحقیرآمیز به او می‌گفت: «زنی مثل تو لیاقت بچه‌دار شدن ندارد.» مادر بزرگم از انتخاب‌ِ پسرش شدیداً ناراضی بود. تصور مادر بزرگم از همسر آینده‌ی پسرش کاملاً چیز دیگری بود. به ویژه این که پسرش پس از مرگ پدر و عمویش به بالاترین مرجع دینی در روستا تبدیل شد.
وقتی به دنیا آمدم بار بزرگی از دوش مادرم برداشته شد؛ او نام‌ِ برادر فوت‌ شده‌ام را روی من گذاشت. یک نام زیبای عربی که «سپاسگزار» معنی می‌دهد. در حقیقت می‌بایستی از داشتن چنین نامی خیلی خوشحال باشم، چون اگر مادری دو پسر اولش را از دست داده باشد، معمولاً روی سومی یک نام عجیب و غریب و زشت مانند «گدا» یا «سوسک» می‌گذارند تا او را نظر نزنند. ولی مادرم وقتی دید که مانند برادر قبلی و پدر خودش، که مایه‌ی افتخارش بود، چشمان سبز ندارم، خیلی دمغ شده بود. ولی دست کم از این که رنگ پوست‌ام روشن بود و «مثل ساکنان روستایمان میمون سوخته» نبودم، خیلی خوشحال بود.
البته مادرم به هیچ وجه نژاد‌پرست نبود ولی از روستایمان متنفر بود. این هم قابل فهم بود، چون خودش اهل قاهره بود و به خاطر پدرم به این روستا آمده بود. او تنها زن از قاهره بود و تنها کسی بود که دپیلم دبیرستان داشت. احتمالا برایش خیلی دشوار بوده که یک شهر مدرن مانند قاهره را رها کند و به یک روستا در ناکجا آباد نقل مکان نماید. بدتر این که پدرم یک بار قبلاً ازدواج کرده بود و از همسر اولش یک پسر دو ساله داشت. او مجبور بود که با پدرم، همسر اول و پسرش، مادر‌ِ پدرم و دو برادر پدرم در یک خانه‌ی بزرگ که نه آب لوله‌کشی و نه برق داشت زندگی کند. نه پزشکی در نزدیکی‌ها بود و نه یک محل خرید و نه جایی که آدم بتواند وقت بگذراند، تنها چیزی که وجود داشت غیبت و بدگویی زنان روستا. مادرم در روستا تابلو شده بود، که البته خودش در این امر بی‌تقصیر نبوده است. چون زندگی راحت خود را در قاهره فدای این ازدواج کرده بود، پس از کمتر از یک سال پدرم را مجبور کرد که همسر اولش را از خانه بیرون کند، برای خود او یک خانه از سنگ بسازد، یک اتومبیل بخرد و یک خدمتکار استخدام کند.
با این که در روستای ما فروش زمین ارثی ننگ محسوب می‌شد، پدرم سه دانگ زمینی که از پدرش به ارث برده بود فروخت تا بتواند آرزوهای مادرم را برآورده کند. ولی ظاهراً عشق پدرم و ترس‌اش برای از دست دادن همسرش خیلی از هر سنتی نیرومندتر بود. نام مادرم سعادت است که «خوشبختی» معنی می‌دهد. همسر اول پدرم، به محض طلاق با یک مرد پیر ازدواج کرد که بیشتر حکم پرستار را برایش داشت تا همسر. او از فرزندان شوهر پیرش مراقبت می‌کرد ولی اجازه نداشت که فرزند خودش یعنی برادر ناتنی مرا با خود به خانه‌ی جدید ببرد و به همین دلیل برادر ناتنی‌ام نزد ما باقی ماند. این سرنوشت زنان جوانی‌ست که طلاق گرفته‌اند و دارای فرزند هستند. در مصر گفته می‌شود: «باکره‌گی زن مانند چوب‌کبریت است: فقط یک بار می‌سوزد.» تنها شانس برای زنان مطلقه در مصر این است که بعداً به ازدواجی تن بدهند که فقط نیازهای اولیه زندگی‌شان تأمین شود. ایمان این زنان جوان به خدا باعث می‌شود که هر چه در زندگی‌شان رخ می‌دهد ناشی از اراده‌ی خدا می‌دانند و به همین دلیل سختی‌ها تا اندازه‌ای برایشان تحمل‌پذیر می‌شوند. ولی حقیقت این است که تمام این نابسامانی‌ها از جامعه‌ای برمی‌خیزد که حول مردان می‌چرخد؛ مردانی که دوست ندارند با زنی که باکره‌ نیست ازدواج کنند و اگر هم با زنی مطلقه ازدواج می‌کنند حاضر نیستند فرزندش را در خانه بپذیرند.
برخورد زنان مصری با درد و رنج برای من خیلی تحسین‌برانگیز است. آن‌ها هر بدبختی را به تن می‌خرند تا بتوانند امنیت و نان فرزندان خود را تضمین کنند. ولی گاهی فکر می‌کنم که این موضوع همیشه به خودمحوری مرد مربوط نیست، بلکه با غریزه‌ی زن گره خورده است. رفتار آنها گاهی مانند آن زنی‌ست که وقتی سلیمان پادشاه دستور داد بچه را به دو نیم کنند، از حق مادری خود صرف‌نظر کرد. او از فرزند خود گذشت، چون بهترین حالت را برایش می‌خواست، حتا اگر او را از فرزندش محروم می‌کردند. زن طرد شده فرزند خود را پشت سر می‌گذارد تا فرزندان نان‌آور جدید را بزرگ کند، به این امید که همسر جدید شوهر‌ِ سابق‌اش همین کار را در حق فرزند او انجام می‌دهد. طنز روزگار چنین خواسته که تعادل اجتماعی جامعه‌ی ما این گونه تنظیم شود، چیزی که نه ربطی به دین دارد و نه قانون. از دریچه‌ی نگاه‌ِ غربی‌ها، این نظام بسیار بی‌رحمانه است، ولی از نگاه ما انسانی است. انسانی بودن لزوماً به معنی پاسداری از کرامت انسانی نیست. همین توضیح می‌دهد که چرا درصد طلاق در مصر پایین است. به همین دلیل وقتی خود را با اروپا مقایسه می‌کنیم تلاش داریم که از این تنگنا، فضیلت بسازیم. از خودم پرسیدم به راستی وقتی مادرم همسر‌ِ اول‌ِ پدرم را از خانه بیرون کرد، چه احساسی داشت؟ ولی او درست همان کاری را کرد که هر زن دیگری با او می‌کرد. وقتی مادرم هنوز یک دختربچه بود پدر بزرگم، یعنی پدر مادرم، عاشق یک دختر زیبا و کم سن و سال شد. همه در یک خانه زندگی می‌کردند، تا این که مادر بزرگم دیگر نتوانست تحمل کند و خانه را برای همیشه ترک کرد. پس از ازدواج مجدد مادر بزرگم، دخترش که مادرم باشد از حق ارث محروم شد. و حالا که مادرم با یک مرد مرفه ازدواج کرده بود، نامادری‌ام توانست پدر بزرگم را متقاعد کند که تمام ثروتش را به نام خودش کند. به همین دلیل مادرم به کل‌ِ زندگی و نظامی که در آن زندگی می‌کرد اعتماد نداشت، به ویژه به سنت‌هایی که توسط مردان ساخته شده بودند.
ظاهراً تمام گذشت‌ها و عقب‌نشینی‌های پدرم برای همسرش کافی نبود. علی‌رغم مخالفت‌های شدید مادر شوهرش، مادرم توانست سرانجام حرف خود را به کرسی بنشاند و بدون روسری و با لباس‌های مُد روز که از قاهره آورده بود از خانه بیرون برود. این موجب خشم همگان شد؛ ولی مردها برای حفظ همسران جوان و زیبای خود دست به چه کارهایی که نمی‌زنند! مردم مادرم را مانند همسر اول پدرم نه «همسر امام» بلکه «زن‌ِ قاهره‌ای» می‌نامیدند. از نظر مردم، مادرم زنی متکبر، کله‌شق و غیراخلاقی بود. رفتار او به ویژه برای زنان روستا تحریک‌آمیز بود و به همین دلیل همیشه موضوع اول غیبت زنان روستا بود. البته مادرم برای بعضی از زنان جوان روستا الگو بود؛ بعضی از دختران پیش از ازدواج برای مشورت نزد او می‌آمدند. ولی اکثریت زنان یا از او دوری می‌جستند یا کلاً خط بطلان روی او کشیده بودند. بعدها به این نتیجه رسیدم که رفتار تنفرآلود زنان روستا نسبت به مادرم نه به دلیل غیراخلاقی بودنش بلکه فقط به این دلیل بود که مادرم به خود اجازه می‌داد کارهایی بکند که دیگران دوست داشتند انجام بدهند ولی جرأت‌اش را نداشتند.
مادرم هوای تازه‌ای به فضای خسته‌کننده‌ی روستا دمید و برای همه به اصطلاح یک «پدیده» بود. و اگر آدم در چنین مکانی نتواند مسئله‌ای را توضیح دهد، چه می‌کند؟ حول و حوش آن یک افسانه می‌سازد! از آن جا که اکثر اعضای خانواده‌ی مادری‌ام پوست‌ِ روشن و چشمان سبز داشتند، مردم روستا گمان می‌کردند که او حتماً از تبار صلیبیون است. گفته می‌شود که صلیبیون وقتی در سده‌ی ۱٣ به شمال‌ِ دلتای نیل نفوذ کردند، روستاهای زیادی را مورد هجوم قرار دادند و به زنان بسیاری تجاوز کردند. این زنان، فرزندان پوست روشن و سبزچشم به دنیا آوردند که فقط در شمال کشور یافت می‌شوند. و به این ترتیب از نظر روستاییان، مادرم دختر‌ِ صلیبیون بود. وقتی متولد شدم من هم جزو تخم و ترکه‌ی صلیبیون دسته‌بندی شدم، اگرچه چشم‌های قهوه‌ای پدرم را به ارث برده بودم.
مادرم می‌گوید که تولدم خیلی راحت و ساده بود و درد نداشت. به راستی اگر می‌دانستم که زندگی چه چیزهایی در چنته برایم دارد احتمالاً به این راحتی از شکم مادرم بیرون نمی‌آمدم. در سالی که متولد شدم رویداد عجیب و غریبی در جهان رخ نداد، نه در زادگاهم واقع در شمال قاهره و نه در کل مصر. در سطح جهانی هم اتفاق مهمی رخ نداد، به جز حمله‌ی تروریست‌های فلسطینی به بازیکنان المپیک مونیخ که ۹ ورزشکار اسرائیلی به قتل رسیدند. البته در مصر آنها را تروریست نمی‌نامند، بلکه چریک می‌گویند. مصریان به این واقعه یا با بی‌تفاوتی می‌نگرند یا دل‌شاد شدند، چون هر چه بود از نظر مصریان اسرائیل پنج سال پیش به مصر حمله کرد و شبه جزیره سینا را به اشغال در آورده بود که هنوز هم در کنترل خود داشت. آری، سوء قصد مونیخ تنها رویداد مهمی بود که در سال ۱۹۷۲، سال تولد من، در جهان رخ داد.
درست ۲۵ سال بعد از تولدم از یک بیمارستان در مونیخ فرار کردم، پابرهنه در خیابان‌ها این سو و آن سو می‌دویدم و تلاش می‌کردم اتومبیل‌ها را متوقف کنم که سرانجام منجر به آشوب ترافیکی شد. پس از آن به یک بیمارستان روانی انتقال یافتم. آیا رابطه‌ای بین این واقعه و تولد من وجود دارد؟ ظاهراً این گرایش قوی در من وجود دارد که دوست دارم به زندگی‌ام یک بُعد استوره‌ای بدهم. نمی‌توانم بپذیرم که یک انسان میانه‌حال هستم که نه نابغه و نه قهرمان بوده یا روزی خواهد بود.
دو سالم شده بود و هنوز از سینه‌ی مادرم شیر می‌خوردم. اطرافیان می‌گویندکه آن زمان نان به دست نزد مادرم می‌رفتم، در بغل او می‌نشستم، یک لقمه نان می‌خوردم و پس از لقمه‌ام از سینه‌ی مادرم شیر می‌‌مکیدم. دو بار تلاش کردند مرا از شیر بگیرند. بار اول سینه‌ی مادرم را با عصاره‌ی گیاه صبر [Aloe] که بسیار تلخ است، آغشته کردند. ولی این هم نتوانست کمکی کند. چون پس از مِک اول، آن را تف می‌کردم و دوباره مشغول می‌شدم. بعد مادرم برای یک هفته خانه را ترک کرد و نزد پدرش در قاهره رفت. ولی پس از بازگشت او دوباره‌ سینه‌اش را به تصرف در آوردم. مادرم چندان بی‌میل نبود که من به شیرخواری خود ادامه بدهم ولی مادر بزرگم اصرار داشت که عروس‌اش باید شیردادن به من را قطع کند. هر وقت برای سینه‌ی مادرم گریه می‌کردم کتک‌ام می‌زد. او می‌گفت: «بچه‌هایی که زیاد شیر مادر را می‌خورند، چاق و احمق می‌شوند و هیچ گاه بزرگ نمی‌شوند.» از او متنفر بودم. خوشبختانه پیش از آن که سه ساله بشوم مرد.
این پیر زن عملاً همه‌ چیز را در خانه تعیین و تکلیف‌ می‌کرد و تصمیماتی که می‌گرفت حتا پدرم جرأت مخالفت با آنها را نداشت. او باعث شد که برادر ناتنی‌ام از سن هشت سالگی دیگر به مدرسه نرود. یک بار که برادرم با چشمان قرمز گریه‌آلود از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگم از او پرسید: چرا چشمات قرمزند، پسر؟ او پاسخ داد: «تمام وقت بچه‌ها در کلاس می‌گوزند.» پس از آن مادر بزرگم به خدا و پیامبر قسم خورد که نگذارد این بچه به مدرسه برود. تا به امروز هنوز نفهمیدم چرا پدرم که خود مردی باسواد بود زیر بار چنین تصمیمی رفته بود. «قسم به خدا» علیه آینده‌ی برادرم سرانجام پیروز شد.
گفته می‌شود که در مصر زنان سرکوب می‌شوند، ولی زنی مانند مادر بزرگم توانایی آن را داشت که به تنهایی همه‌ی مردان مصر را سرکوب کند. کلاً جریان سرکوب شدن در مصر بدین قرار است: هر کس دیگری را سرکوب می‌کند. دولت، مردم را سرکوب می‌کند، و مردم یکدیگر را. مردان، زنان خود را سرکوب می‌کنند و زنان، عروس‌ها و فرزندان خود را سرکوب می‌کنند. بچه‌ها هم بچه‌های کوچک‌تر و حیوانات را سرکوب و اذیت می‌کنند. در واقع در مصر هیچ کس بی‌رحم‌تر از بچه‌ها نیست. ولی از سوی دیگر، همه، همدیگر را دوست دارند، به یکدیگر کمک می‌کنند و طنز و شوخی را فراموش نمی‌کنند. با وجود بیرحمی جاری در زندگی روزمره، خنده‌های هموطنانم که واقعاً از ته دل می‌آیند موجب تعجب‌ام می‌شوند، گویی که آنها در دنیایی ورای دنیای من زندگی می‌کنند. نمی‌دانم که رفتار آنها به دلیل اعتقادات‌شان به خدا و پاداش‌های آخرت است یا چیز دیگر. فکر می‌کنم که امید و طنز تنها سلاح‌هایی هستند که آنها در برابر بدبختی و بی‌رحمی زندگی در اختیار دارند. هر چه زندگی سخت می‌شود، همبستگی این مردم که چیزی برای از دست دادن ندارند به همان نسبت بیشتر است. توریست‌هایی که اشتباها از مسیرهای تعیین‌شده خارج می‌شوند و پایشان به محله‌های فقیرنشین می‌افتد وقتی می‌بینند که فوج بچه‌ها به سوی آنها می‌آیند و با لبخند و خنده از آنها پول گدایی می‌کنند، خیلی تعجب می‌کنند. آدم از خود می‌پرسد، مگر می‌شود کسی در چنین فقر و فلاکتی زندگی کند و باز هم بتواند بخندد؟ این بچه‌ها به جز زندگی‌شان هیچ چیز دیگر برای از دست دادن ندارند. توریست‌ها ساعت دارند، بچه‌ها وقت!
آرزو داشتم مادر بزرگم یک سال زودتر می‌مرد تا می‌توانستم چند ماه بیشتر شیر مادرم را بخورم و لذت ببرم. اصلاً نمی‌خواستم از شیر مادر گرفته شوم و بزرگ شوم. انگاری پیش‌بینی می‌کردم که سالهای آینده چه حوادث ناخوشایندی در انتظار من است. مادرم نیز مانند من ترس داشت، چون اگر دیگر به من شیر نمی‌داد احتمالا دوباره حامله می‌شد و ممکن بود که فرزندش را مانند دو پسر اولی‌اش از دست بدهد. هم ترس من و هم ترس مادرم بجا بود. تا آن جا که به مادرم برمی‌گردد، فوراً آبستن شد و دخترش را پیش از آن که یکساله شود از دست داد. این خواهرم مانند من نامش «حامد» بود، طبعاً مونث‌شده آن یعنی «حامده». و بدین ترتیب من بازمانده‌‌ای بودم بین دو انسان مرده‌ِ‌ «سپاسگزار». پیش و پس‌ام دو قبر‌ِ سرد قرار داشتند. گاهی از این که فقط من زنده ماندم در برابر برادر پیش از خودم و خواهر پس از خودم احساس گناه به من دست می‌دهد که چرا من زنده ماندم و آنها نه! ولی گاهی هم فکر می‌کنم شاید سرنوشت با آنها بهتر برخورد کرده تا با من. چون دیگر مجبور نیستند آن چیزهایی را تجربه کنند که من کردم. من بین دو گور زندگی می‌کنم، نه به این دلیل که با میل و رغبت زندگی می‌کنم، فقط به این دلیل که راه آسانی به سوی مرگ نیافتم.

بچه کولی

پس از مرگ خواهر کوچکم فقط من و خواهر بزرگترم برای مادرم مانده بودیم. برای این که شپش یا بیماری‌های مسری نگیریم، مادرم بازی کردن با بچه‌های روستا را برایمان قدغن کرده بود. او می‌گفت: «بچه‌های روستا به هر حال از شما خوش‌شان نمی‌آید.» از همان بچگی این احساس را داشتم که محیط زندگی‌ام رابطه‌ای دشمنانه با من داشت و با این که کسی را آزار نداده بودم ولی مردم مرا دوست نداشتند.
خواهر بزرگترم را خیلی دوست داشتم، ولی او وقت زیادی نداشت که با من بازی کند. او مجبور بود در کنار وظایف‌ِ درسی‌اش، آشپزی، نان‌‌پختن و خیاطی یاد بگیرد که تمام وقتش را می‌گرفت. او صدای بسیار زیبایی داشت و با علاقه‌ی بسیار آواز می‌خواند، ولی هیچ کس به جز من صدایش را نشنید. در اسلام صدای زن نیز جزو آن دسته ممنوعیت‌هاست که نامحرم نباید بشنود، چون می‌تواند مردان را از راه بدر کند، حتا اگر زن حجاب کامل داشته باشد. ولی هر گاه پدر و مادر خانه نبودند، خواهرم برایم آواز می‌خواند. من تنها طرفدارش بودم. نام خواهر من صباح است و تنها فرد در خانواده‌ی ماست که نامش «سپاسگزار» معنی نمی‌دهد، بلکه به معنی «صبح» است.
برادر ناتنی‌ام البته در نزد ما زندگی می‌کرد ولی رابطه‌ی چندانی با او نداشتم. همیشه سری به خانه می‌زد و سپس مانند یک گربه‌ی ولگرد دوباره گم و گور می‌شد. او مدرسه نرفت و هیچ شغلی یاد نگرفت. به دلیل عذاب‌وجدان یا شاید از روی بی‌تفاوتی، مادرم او را به حال خود گذاشته بود. پدرم نیز آن چنان مشغول کارهای خودش بود که به او نمی‌رسید. تنها یک بار دیدم که پدرم او را کتک زد؛ او را به پایه‌ی تخت بست و با یک طناب گره‌زده با بی‌رحمی او را شلاق می‌زد. علتش این بود که برادرم بدون اجازه‌ی پدرم سه شب در خانه‌ی مادرش خوابیده بود. با این وجود، پدر‌ِ سخت‌گیرم نسبت به او اساساً آسان‌گیرتر بود تا به ما. هیچ کدام از ما بچه‌ها به اندازه‌ی او وسایل خانه را خراب نکرد، البته بدون آن که تنبیه بشود. گاهی او را می‌دیدم که با دوچرخه‌اش بازی می‌کند. دوچرخه از آن چیزهای لوکس بود که بسیاری از بچه‌های روستا توان خرید آن را نداشتند. عاشق دوچرخه‌اش بود و آن را به گونه‌ای عجیب و غریب تزیین کرده بود. با آن موهای هیپی‌مانندش بر دوچرخه‌ خیلی یُخلا (۱) [cool/lässig] جلوه می‌کرد. از او خواهش کردم که مرا هم در بازی شرکت بدهد ولی با عصبانیت گفت:
- «گم شو! بچه کولی!»
- «چرا به‌ام بچه کوکی می‌گی؟»
- «خب، همین طوره دیگه! وقتی خیلی کوچک بودی پدرم تو را روی پل پیدا کرد؛ چون عسل و کادشه، یعنی پدر و مادرت، تو را سر راه گذاشتند. تو فعلاً نزد ما زندگی می‌کنی تا پدر و مادرت برگردند.»
دو تا از پسرهای عمویم که آنجا بودند با شنیدن این حرف از خنده روده‌بر شدند. این داستان من‌درآوردی شک و تردید در من بوجود آورد. یعنی من پسر امام نیستم؟ و مادر زیبایم واقعاً مادر من نیست؟ چقدر اینها چه آدم‌های خوبی‌اند که من را نزد خودشان نگه داشتند! حالا می‌فهمم چرا نام مرا «سپاسگزار» گذاشتند: من باید از هر انسانی که من را از خیابان برداشته و سر پناهی به من داده سپاسگزار باشم. نام این دو کولی در روستا برای همه آشنا بود. عسل دلقک بود و از نظر مردم روستا بی‌غیرت و بی‌شرف. در واقع او و همسرش از روستا بیرون رانده شدند، چون ظاهراً کادشه برای پول با مردان می‌رفت. در یک روستا شرافتمند مانند روستای ما جایی برای چنین انسان‌هایی وجود ندارد. برادرم با دوچرخه‌اش از آن جا دور شد و پسر عموهایم مرتب حرف‌های او را تکرار می‌کردند، می‌خندیدند و حال می‌کردند. به سرعت نزد مادرم رفتم و پرسیدم آیا این داستان درست است یا خیر. مادرم خندید و پرسید این داستان‌ِ احمقانه کی تعریف کرده. گفتم، محمد.
- «این میمون سوخته! خودشه که قیافه‌اش مثل بچه کولی‌هاست. پوست تو سفید و قشنگ است ولی او مثل مادرش سیاه است.»
نمی‌خواستم حرف مادرم را باور کنم. از این تصور که بچه کولی باشم بدم نمی‌آمد. با این که شنیده بودم نمی‌شود به کولی‌ها اعتماد کرد، چون یک جا بند نمی‌شوند و همیشه دروغ می‌گویند و سر مردم کلاه می‌گذارند ولی با این حال واژه‌ی کولی برایم تداعی‌گر یک زندگی آزاد‌ و پر از تحرک، نشاط، رقص، آواز و قصه بود: آزادی‌ای که من هرگز در خانه‌ی امام نداشتم. پلی که ظاهراً کولی‌ها مرا آن جا رها کرده بودند، به پناهگاه من تبدیل شد. حتا وقتی بزرگ شدم آن جا می‌رفتم، به ویژه وقتی که غمگین بودم یا اتفاق ناخوشایندی برایم رخ داده بود.
از آن جا که تقریباً هیچ دوست نداشتم و خواهر بزرگترم نیز وقت کافی برایم نداشت و برادر ناتنی‌ام حاضر نبود با من بازی کند، مجبور بودم خودم، خودم را سرگرم کنم. با پسر عموهایم نیز رابطه خوبی نداشتم. زن‌ِ عمویم از مادرم متنفر بود. هر بار که با مادرم دعواش می‌شد می‌گفت که مادرم خودش بچه‌هایش کشته است. دختر بیست‌ساله‌ی همسایه‌مان فلج بود، همیشه جلوی در خانه‌شان می‌نشست و خود را آرایش می‌کرد. گاهی کنار او می‌نشستم و او برایم داستان‌های ترسناک تعریف می‌کرد.
ما زمین‌های کشاورزی زیادی داشتیم که می‌توانستم آنجا تنها بازی کنم. البته پدرم خودش روی زمین‌ها کار نمی‌کرد و اجازه هم نمی‌داد که کسی از اعضای خانواده روی زمین‌ها کار کند، ولی برداشت‌ها خیلی خوب بود. در تابستان همیشه هندوانه، انگور، گوجه و خیار براه بود، و در زمستان پرتقال و نارنگی. سال‌ها در مصر برای ما دو فصل بیشتر نداشت، زمستان کوتاه و تابستان بلند. وقتی زمین را بو می‌کردم حسابی لذت می‌بردم. روی زمین خم می‌شدم، یک مشت خاک برمی‌داشتم و مانند دانه‌های قهوه آن را می‌بوییدم. آمیزه‌ی بوهای خاک، میوه‌های تازه و انواع سبزیجات، مست‌‌کننده‌تر از هر عطری بود.


۱ - یُخلا بودن: آزاد و بی‌خیال بودن است [فرهنگ دهخدا]. من آن را در برابر cool یا lässig گذاشته‌ام. بنابر اطلاعات من، این واژه نه ترکی‌ست و نه فارسی. به احتمال زیاد یا ترکیبی‌ست یا از یکی از گویش‌های ایرانی وارد زبان فارسی شده است.


* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:

www.akhbar-rooz.com