وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۴)



اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۴ مهر ۱٣۹۶ -  ۱۶ اکتبر ۲۰۱۷


نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ

نبود یک محیط اجتماعی که دیانت‌ام را محترم بشمرد و به رسمیت بشناسد و من بتوانم هویت خود را با آن را تعریف کنم، باعث شد به تدریج مسجد رفتن‌هایم کم بشوند و به از شدت مذهبی بودنم کاسته شود. دیگر به تنهایی نماز می‌خواندم. سرانجام با پیدا کردن یک کار توانستم دست‌ِ کم، استقلال مالی خود را بدست بیاورم و دیگر به آنتونیا وابسته نباشم.
مخارج زندگی‌ام را با تمیز کردن بهترین چیز‌ِ آلمانی‌ها تأمین می‌کردم: اتومبیل‌شویی. این تنها کاری بود که واقعاً دوست داشتم. عاشق این بودم که کثافت‌های خودرو را بزدایم. این کار یک احساس استوره‌ای به من می‌داد. شاید این یک آرزوی نهفته‌ در من برای پاکسازی درونی خودم بود. ولی بعضی از مشتریان اعصاب‌ام را خُرد می‌کردند. یک بار یک مردک پُرافاده و متکبر که تازه مرسدس‌اش را شسته بودم بازگشت و شکایت کرد که رینگ‌ها را خوب تمیز نکردم. دوباره کف و صابون زدم و کهنه کشیدم، ولی باز هم طرف می‌گفت که راضی نیست. دیگر صبرم به پایان رسید و سرش داد کشیدم: «اگر سریع با این ماشین گُه‌ات گورت را گم نکنی، می‌روم یک چکش می‌آورم و این اتومبیل لعنتی‌ات را قراضه می‌کنم.» راننده مات و مبهوت کاسه کوزه‌اش را جمع کرد و رفت. احساس کردم که نفرت و انزجار نسبت به آلمان در من تلنبار شده بود. کوه یخ پرخاشگری‌ام، نوک خود را نشان داده بود.
به ویژه روزهای کریسمس و کارناوال مرا عصبانی می‌کردند. هر سال شاهد این بودم که چگونه سناریوی‌ِ شادی و زندگی‌‌ِ خانوادگی به اجرا در می‌آمد؛ در صورتی که موضوع اصلی فقط بر سر مصرف و تفریح است. هر سال برای هدیه دادن باید با آنتونیا و فرزندانش جلوی درخت‌کریسمس می‌نشستم و هنگام باز کردن بسته‌های کادو طوری وانمود می‌کردم که گویا از چیزهایی که آنتونیا برایم خریده غافل‌گیر شده‌ام. همچنین باید شاهد آن می‌بودم که چگونه بچه‌ها از دیدن هدیه‌های ما مأیوس می‌شدند. فلیکس حتا از من فاکتور‌ِ خرید‌ِ کادو را طلب کرد که پس از تعطیلات‌ِ کریسمس هدیه‌اش را عوض کند. خیلی به من برخورد، ولی آنتونیا توضیح داد که این در آلمان معمول است.
برای این آدم‌ها باید کارناوال را اختراع کرد. انسانهایی که معمولاً برای خندیدن به زیرزمین می‌روند، به خود ماسک می‌زنند و یکباره شاد و سرحال می‌شوند. کارناوال نشان می‌دهد که آلمانی‌ها تا چه اندازه بی‌دست و پا، تنها و خشک هستند. هر سال در کارناوال یاد سوگواری برای مادر بزرگم می‌افتادم. در آن زمان، پدر و مادرم به یک زن‌ِ نوحه‌خوان پول می‌دادند تا مراسم عزاداری را بگرداند. وظیفه‌ی این زن‌ِ نوحه‌خوان این بود که با نوحه‌های سوز و گدازش حال و هوای سوگواری را دامن بزند. نالان و ضجه‌کنان خصایل والای مادر بزرگم را برمی‌شمرد و اشک مهمانان را در می‌آورد. آلمانی برای شادی کردن و مصری‌ها برای سوگواری و گریه به یک عامل بیرونی نیازمندند. آلمانی‌ها به دلقک نیاز دارند و ما به نوحه‌خوان!
برای مادرم یک نامه نوشتم.
- «مادر، ترس‌ات بی‌دلیل بود. روح‌ام را در آلمان نفروختم! دوست داشتم که آن را بفروشم، ولی خریداری پیدا نکردم. نترس مادر، تصاویری که در تلویزیون از آلمان دیدی فراموش کن! جوانان آلمانی که در خیابان رژه می‌روند و دست راست‌شان را دراز می‌کنند، نازی نیستند. آنها «جاوید هیتلر» نمی‌گویند، بلکه فقط «هورا» سر می‌کشند. به این می‌گویند، کارناوال. باور کن مادر، آلمانی‌ها خیلی بامزه هستند. ولی می‌ترسند بخندند، به همین دلیل ماسک می‌زنند تا این طور نشان دهند که آدم دیگری می‌خندد. ولی من هم می‌ترسم، از گریه کردن می‌ترسم، مادر! من هم هزاران ماسک دارم. و این جا هیچ کس نمی‌تواند ماسک‌های مرا بردارد. آلمان هم درست مانند مصر است: رقاصه‌ای که با همه‌ی مردان لاس می‌زند ولی هرگز به آنها آن چیزی را نمی‌دهد که می‌خواهند. مردم این جا هم درست مانند ما مهربان، هولناک و پند‌ناپذیر هستند. می‌‌خواهم چیزی به‌ات بگویم که هرگز نگفته‌ام. چیزی که تو درک نخواهی کرد: سردم است و نبودت را حس می‌کنم.»
این نامه را هرگز پست نکردم.


به جنگل خوش آمدید

آنتونیا بیشتر مشغول آن بود که رابطه‌اش را با فرزندان‌ِ در حال‌ِ رشدش را بهتر کند. ما هنوز در خانه‌ی مشترک زندگی می‌کردیم ولی هر کس در دنیای خودش بود. رابطه‌ی جنسی ما مانند گذشته راکد بود؛ البته دوست داشتم که از میوه‌های ممنوعه مغرب‌زمین بچشم. باید بگویم در آلمان به ندرت زنان جذابی دیدم که زنانگی خود را با میل و رغبت به نمایش بگذارند. با خودم فکر کردم، حتماً توهم‌‌ِ برابر حقوقی زنان و مردان، مردان را از مردانگی و زنان را از زنانگی انداخته است. و از نزدیکی و آشنایی با دختران هم‌دانشگاهی‌ام پرهیز می‌کردم، چون نمی‌خواستم کسی درباره‌ی چند و چون زندگی‌ام بپرسد و آگاهی یابد.
آنتونیا برای متعادل کردن زندگی خود گهگاهی دست به ماجراجویی‌هایی می‌زد. هنگامی که او برای خودپیدایی‌اش به هند سفر کرد، تصمیم گرفتم که زندگی شبانه‌ی آگسبورگ را تجربه کنم. در نزدیکی‌های مرکز شهر یک دیسکو بود که دانشجویان آخر هفته‌ها آنجا علاف بودند. تمیز و برق‌انداخته بهترین لباس‌هایم را پوشیدم و سرشار از امید به مرکز شهر رفتم. دیسکو پر از دود‌ِ سیگار، بوی عرق و عطرهای ارزان‌قیمت بود و یک بند موسیقی یکنواخت دیسکویی نواخته می‌شد. یک لیوان شراب‌ِ قرمز سفارش دادم که به دلایل مذهبی قصد نوشیدن آن را نداشتم. به یاد یکی از شعرهای شاعر ایرانی، عمر خیام، افتادم که نوشته بود وقتی آیه‌های قرآن روی جام شراب نوشته شوند، به اوج زیبایی خود می‌رسند. عجب کافری و چه تصویر زیبایی! به انعکاس نور در لیوان شراب‌ام خیره شدم و در خیالات خود با درویشی در یک باغ ایرانی نشسته‌ام و درباره‌ی خدا با او حرف می‌زنم. احتمالاً به من خواهد گفت: «شراب ممنوع است، ولی شراب هم یک راه است، و همه‌ی راه‌ها به خدا ختم می‌شوند.» فناپذیری، ابدیت، اعتماد. به صحنه‌ی رقص و جوانانی که با ریتم آهنگ خود را تکان می‌دادند و مانند صوفی‌ها سرشان را اینور و آنور می‌جنباندند نگاه کردم.
در مصر خیلی طول می‌کشد که یک مرد با یک زن باب سخن را باز کند. آنها ابتدا فقط نگاه رد و بدل می‌کنند. گاهی همین تماس‌ِ چشمی روزها طول می‌کشد، تا زمانی که صد در صد اطمینان حاصل شود دختر هم به این رابطه علاقه دارد. پاسخ دختر هم یا یک لبخند شرماگین یا گاز گرفتن لب پایینی است. بیرون کشیدن چنین علایمی از دختران مصری، برای مردان یک تصرف بزرگ محسوب می‌شود. ولی حتا پس از این هم، مرد به همین سادگی نمی‌تواند با دختر وارد گفتگو شود. مرد باید ابتدا بتواند یک رابطه‌ با بهترین دوست این دختر پیدا کند و از طریق او پیام برساند که فلانی به نظرش خیلی خوشگل است. در ضمن باید بهترین دوست این دختر دو مشخصه‌ی دیگر داشته باشد، هم خوشگل باشد و هم نامزد داشته باشد تا مبادا احساس حسادت او برانگیخته شود. ولی اگر قول‌ِ دختری داده شده باشد، هرگز بدون نامزد یا شوهرش بیرون نمی‌رود. در دیسکوهای کمی که در زمان من در قاهره وجود داشتند، به ندرت دختری را روی صحنه‌ی رقص می‌دیدم که تنها باشد. همیشه نامزد، برادر یا حتا پدر در نزدیکی او بودند.
حتا خانواده‌های مرفه‌ی مصری که چندان مناسباتی با مذهب ندارند با هم به دیسکو می‌روند. در آنجا طیف وسیعی از انواع موسیقی عرضه می‌شود: ترانه‌های قدیمی برای والدین، موسیقی پاپ عربی و غربی برای جوانان و ترانه‌های گوناگون برای بچه‌ها. معمولاً پدر و مادر بچه‌ها را مأمور می‌کنند که مواظب باشند اگر غربیه‌ای به دخترشان نزدیک شد فوراً گزارش بدهند. مصریان غیرمذهبی هم خیلی محافظه‌کار هستند. از این رو در مصر دیسکوها بهترین مکان برای آشنا شدن با دختران به شمار نمی‌آیند، ولی سینما، پاساژهای خرید و خیابان‌های کنار نیل مناسب‌تر هستند. اگر مرد مصری بخواهد با دختری آشنا شود باید خیلی شکیبا و مبتکر باشد. او باید نامه‌های بلندِ گُل و بلبلی بنویسد و آنچنان سناریوسازی کند تا بتواند دلبر خود را ببیند، یا او را ساعت‌ها در خیابان‌های قاهره تعقیب کند، رفتاری که در آلمان روان‌پریشی ارزیابی می‌شود. ولی چنین رفتاری در مصر قشنگ و دلربا ارزش‌گذاری می‌شود و مشکل‌گشاست.
معمولاً این طور است که دختر مصری تا آن جا که می‌‌تواند به مرد بی‌توجهی می‌کند و منتظرش می‌گذارد تا مبادا جذابیت خود را از دست بدهد یا این احساس را بدهد که به آسانی دست‌یافتنی‌ست. فقط در دانشگاه است که مردان و زنان تا اندازه‌ای آزادتر با هم مراوده دارند. ولی حتا آن جا هم باید آشنایی با یکدیگر در چهارچوب سنت و اخلاقیات جاری باشد. دختران و پسران دانشگاهی مودبانه با هم حرف می‌زنند، با هم به کافه‌تریا می‌روند، در کنار نیل قدم می‌زنند ولی پیش از آن که دست به دست هم بدهند باید مرد نزد خانواده‌ی دختر برود و از دختر خواستگاری کند. در مصر روابط دختر و پسر مانند آلمان یا آمریکا پذیرفته شده نیست. یک زوج جوان زمانی می‌توانند با هم بیرون بروند که نامزد شده باشند. برای بعضی از خانواده‌ها، زوج‌ِ جوان فقط پس از ازدواج مجاز هستند با هم بیرون بروند. حتماً امروزه در عصر اینترنت و تلفن‌‌ِ دستی فضاهای آزاد بسیاری بوجود آمده که جوانان می‌توانند معیارهای اخلاقی خشک و سنتی را دور بزنند. البته از این شرایط کنونی در جوانی‌ام نتوانستم بهره‌ای ببرم.
طبق آن چیزهایی که تا کنون شنیده‌ بودم ظاهراً آشنا شدن با دختران در آلمان ساده‌تر است. در دیسکو به اطراف خود نگاه کردم. به نظرم آمد که همه‌ی دختران در دیسکو مثل هم هستند. آزادی و فردیت، چه حرفها! در حقیقت همه به گونه‌ای قالب‌ریزی شده جلوه می‌کردند.
سرانجام چشمم به دختری افتاد که در کنار صحن‌ِ رقص بدن زیبای خود را تکان می‌داد. تلاش کردم با او تماس چشمی برقرار کنم، ولی او در دنیای خودش بود. به نظر می‌رسید همه به گونه‌ای گیج و نشئه باشند. به دختر نزدیک شدم ولی نمی‌دانستم که آدم در این موقعیت چه می‌گوید. سرانجام همه‌ی توانم را جمع کردم و از او پرسیدم آیا دوست دارد با من برقصد.
دختر با خونسردی پاسخ داد، «نه، مرسی» و برگشت و به رقصیدن‌اش ادامه داد.
پشت‌ِ پیشخوان دیسکو باز هم از فرصت استفاده کردم و از دختر دیگری پرسیدم، «می‌تونم به یک نوشیدنی شما را دعوت کنم؟». باز هم پاسخ منفی!
اصلاً نمی‌فهمیدم! تصورم این بود که دخترها به دیسکو می‌آیند تا با مردی آشنا شوند و سر آخر با هم به خانه بروند. تازه فکر می‌کردم نسبت به آلمانی‌های رنگ و رو باخته شانس بیشتری داشته باشم. چندین روز تمام شانس خود را امتحان کردم، البته بدون موفقیت.
سفر آنتونیا به زودی به پایان می‌رسید. یک شب، لیوان شراب به دست، به پیشخوان‌ِ بار تکیه داده بودم و حوصله‌ی نخ‌دادن هم نداشتم. هنوز هم جرأت نوشیدن شراب را نداشتم. ناگهان نگاه یک دختر دامن‌کوتاه‌پوش که تنها مشغول رقصیدن بود، روی من متمرکز شد. لبخندی زد و حرکت رقص‌اش را آهسته‌تر کرد. دور و برم را نگاه کردم تا مطمئن شوم که لبخند‌ِ دختر واقعاً به حساب من ریخته شده. پیش از آن که به گمانه‌زنی بپردازم، دختر رقصان به سوی من آمد و پرسید: «تنها هستی؟» ظاهراً این جمله در چنین مکان‌هایی معمول است. فکر کردم، آهان، پس این طوری‌ست: اینها هم از نره‌شترهای عرب بدشان نمی‌آید ولی دوست دارند که طرف خجالتی و محتاط باشد؛ مردان حشری‌ای را دوست دارند که آرام و خوددار باشند. پاسخ دادم:
- «بله، شما هم تنها هستید؟»
- «من همیشه تنها هستم.» نامش نادین بود.
- «چرا تنها؟ مگر همه‌ی مردهای اینجا کورند؟»
نادین توجهی به پرسشم نکرد و پرسید: «از کجا می‌آیی؟»
گفتم: «از دوبی» می‌دانستم که آلمانی‌ها از دوبی خوششان می‌آید و شاید طرف تصور کند که پسر یکی از شیخ‌های نفتی هستم. چشمانش درخشید و ازم خواست باهاش برقصم.
نمی‌دانستم که چه طور خود را بجنبانم، ولی کوشیدم حرکات خود را با آهنگ سازگار کنم. هیجان‌زده بود و تنها یک چیز در ذهن داشتم. گفتم: «چشمان بسیار زیبایی داری!»
- «مرسی، چشمان تو هم زیباست. چشمان قهوه‌ای صداقت را می‌رسانند، ولی در عشق خطرناک‌اند.»
دستم را دور کمرش انداختم، به طرف خودم کشاندمش و سپس به دیوار فشارش دادم. می‌دانستم که این کار خیلی زود است و ممکن است فراری‌اش بدهد. با این که می‌دانستم زنان دوست دارند معاشقه آرام و رمانتیک پیش برود ولی اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. از طرف دیگر زمان زیادی برایم باقی نمانده بود.
- «نادین، اجازه دارم ببوسمت؟»
- «آره، ولی نه اینجا. به نظرت چطوره که نزد من برویم؟» به این سرعت خوابش را نمی‌دیدم. با خود فکر کردم، به همین سادگی آدم می‌تواند دختران آلمانی را تور کند. سراسیمه دیسکو را ترک کردیم و با تاکسی به خانه‌ی نادین رفتیم.
مطابق رسم پول‌ِ تاکسی را من پرداختم و بالا رفتیم، البته فقط یک طبقه. به محض این که وارد آپارتمان یک اتاقه‌ی نسبتاً بزرگش شدیم، نادین برای چند دقیقه به حمام رفت و فریبنده‌تر از پیش بازگشت. کنار من روی مُبل نشست و گفت: «پس از دوبی می‌آیی؟ اونجا باید خیلی داغ باشد!»
«البته نه داغ‌تر از تن‌پوش شما!» به خرگوش‌هایی که در قفس بودند و می‌خواستند از آن بیرون بیایند، خیره شدم.
«آدم تو دوبی خوب پول در می‌آورد؟»
گفتم: «بگی نگی!» نگاهی آشکار و پرمعنی به رختخواب کردم و کوشیدم او را ببوسم. ولی او لبخندی زد و اندکی خود را کنار کشید. همان گونه که با نگاه‌های وسوسه‌انگیزش به من خیره شده بود، با آهنگی جدی گفت: «اول باید با هم حرف بزنیم. می‌دانم که همان اول باید بهت می‌گفتم؛ می‌خواهم بگویم که این را برای پول انجام می‌دهم.» سپس با لبخندی بچگانه پرسید: «نظرت چیه؟» طبعاً مأیوس شده بودم که او نه به خاطر خود‌ِ من بلکه برای دلارهای نفتی احتمالی، من را انتخاب کرده بود. ولی من هم این جا آمده بودم تا با او به رختخواب بروم.
- «صد مارک می‌گیرم، برای تمام شب سیصد مارک.»
پس من هم باید یک چیز را لو بدهم. من هم شاهزاده‌ی نفتی از دوبی نیستم بلکه یک بچه کولی از مصرم که برای هزینه‌ی تحصیل خود ماشین‌شویی می‌کنم. ولی اگر صد مارک تو جیبم داشتم، حتماً اونو بهت می‌دادم؛ با کمال میل حاضرم بهت هزار مارک بدهم چون زیباترین دروغگویی هستی که تا کنون دیده‌ام.» این حرف، خیلی خوب نشست، حتا بهتر از دروغم درباره‌ی دوبی. زنانی که ما مردان خیلی پیچیده ارزیابی می‌کنیم می‌توانند گاهی از بافت بسیار ساده‌ای ساخته شده باشند. شاید این دلیلی است که ما اغلب آنها را نمی‌فهمیم: از نظر ما مردان، زنان خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی جلوه می‌کنند که در واقعیت هستند. نادین یک فاحشه‌ی حرفه‌ای نبود. این شغل جنبی‌اش بود، جاکش نداشت و با فاحشه‌های دیگر هم رابطه‌ای نداشت. او دیسکو می‌رفت تا مشتریان‌‌اش را پیدا کند. او همیشه مردانی را تور می‌زد که فکر می‌کرد یا پولی در کیف دارند یا حداقل چیزی در شلوار.
پرسید: «چه می‌نوشی؟»
خواهش کردم که برایم شراب قرمز بیاورد.
او با یک بطری شراب بازگشت. پس از این که با شرمندگی اعتراف کردم که نمی‌توانم شراب را باز کنم، با مهارت آن را باز کرد که من برای خودم در یک لیوان بزرگ ریختم. در حین گپ زدن پی بردم که روزها به عنوان آرایشگر کار می‌کند. متوجه شد که دست به شراب‌ام نزدم و فقط آن را تماشا می‌کنم.
- «چرا نمی‌نوشی؟»
- «الکل نمی‌نوشم.»
- «اگر نمی‌نوشی پس چرا شراب خواستی؟»
- «عاشق رنگ شراب هستم. رنگش هم منو نشئه می‌کنه.»
- «اگر تا به حال شراب ننوشیدی، از کجا می‌دانی که مستی‌اش چه طور است؟»
پاسخی نداشتم.
«حتا به خاطر من هم حاضر نیستی بنوشی؟»
- «بستگی به این داره که عوض‌اش به من چه می‌دهی!»
یک بازی به این ترتیب پیشنهاد کرد: من روی مُبل نشستم و لیوان شراب روی میز جلویم قرار داشت؛ نادین هم، لیوان شراب به دست، روی لبه‌ی تخت‌خواب در گوشه‌ی دیگر اتاق نشسته بود. او گفت که هر کدام از ما یک تکه از پوشش خودمان را در می‌آوریم و به سوی دیگر پرتاب می‌کنیم، سپس جایمان را عوض می‌کنیم و در میان راه هر کس از لیوان دیگری یک قلوب شراب می‌نوشد و این کار را آن قدر ادامه می‌دهیم تا هر دو کاملاً برهنه شویم. دست کم می‌توانستم نادین را برهنه را ببینم و شب هم بلند بود.
بازی را شروع کردیم و ما در وسط اتاق با هم تلاقی می‌کردیم و هر بار هر کداممان از لیوان شراب دیگری می‌نوشید؛ برای نخستین بار در زندگی‌ام یک قلوب شراب نوشیدم که نزدیک بود همه را دوباره بیرون تف کنم. این قدر ترش‌ست؟ فکر کردم که تا چند دور دیگر آخرین تکه لباس‌اش در آمده است! به نظر می‌آمد که نادین هم از این بازی حال می‌کند؛ فضا حسابی راحت شده بود. چیزی نگذشت که فقط شورت و کرست به تن داشت. چند قلوب شراب باعث نشدند که کله‌پا بشوم ولی حسابی گرم و سرحال شده بودم. مدت‌ها بود که این چنین تحریک نشده بودم. نادین با یک شورت توری روی مُبل نشسته بود و من با زیرپوش و شورت بوکسوری در طرف دیگر. ناگهان مابقی لباس‌ها را از تن در آوردم و برهنه در برابر او ایستادم. ظاهراً تحت تأثیر قرار گرفت. فوراً شورت‌اش را در آورد و با لیوان شراب در برابر من ایستاد. او لیوان‌ِ شراب مرا و من مال او سر کشیدم. وقتی می‌خواست روی مُبل بنشیند دست‌اش را گرفتم، آرام او را به طرف خود کشیدم و طولانی بوسیدمش. نادین با مهارت یک کاندوم از کیفش بیرون آورد، و شب به همین ترتیب تا صبح ادامه یافت. صبح به خانه رفتم، احساس رهایی داشتم؛ غسل گرفتم و نماز خواندم، و البته بدون احساس گناه.
چند روز بعد آنتونیا از هند بازگشت. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. از سفرش به هند چیزهای بامزه‌ی زیادی برایم تعریف کرد؛ جالب این بود که به گونه‌ای شگفت‌انگیز اصلاً در برابر آنتونیا عذاب وجدان نداشتم، چون فکر می‌کردم کاری که کردم به هیچ وجه علیه او نبود. او مانند گذشته تنها تکیه‌گاه من در آلمان بود، و ما همواره بحث‌های خیلی جالبی با هم داشتیم.
شاید باورکردنی نباشد که در یکی از بحث‌هایم با آنتونیا مدعی شدم که زنان مصری نسبت به زنان آلمانی از حقوق بیشتری برخوردار هستند و زنان آلمانی در مرتبه‌ی اول سوژه‌های جنسی‌ای هستند که در خدمت‌ِ مصرف کالاها مورد سوء استفاده قرار می‌گیرند. «مسئله‌ی زنان» تنها جنبه‌ی تاریک فرهنگ من نیست که در آغاز ورودم به آلمان سازش‌ناپذیرانه از آن دفاع می‌کردم. «نظام» کهنه [مصری- اسلامی] مانند سرطان تمام وجودم را گرفته بود. واقعاً به آنتونیا گفته بودم که اسلام بهترین آلترناتیو [بدیل] برای فرهنگ مصرفی و تفریحی آلمان است. ولی همزمان از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا چند ساعتی از «عشق ممنوعه» بهره‌جویی کنم. گاهی با نادین که سرانجام به هامبورگ نقل مکان کرد، و یا با دختران دانشجو از ارمنستان، لهستان، ایتالیا، کره، روسیه و برزیل. با دختران مدرن از مراکش و ترکیه در ارتباط بودم ولی برایم خیلی سخت بود که با دختران مسلمان رابطه‌ی جنسی داشته باشم. بی‌دردسرترین آنها دانشجویان مهمان بودند که شش ماه تا یک سال درس می‌خواندند و دوباره به کشور خود باز می‌گشتند. آنها مرتب در حال جشن راه انداختن و حال کردن بودند. آینده‌شان را کف بینی می‌کردم، فال قهوه برایشان می‌گرفتم، رقص عربی بهشان نشان می‌دادم یا با هم مانند نادین «برهنه‌بازی» می‌کردم. فکر می‌کنم که آنتونیا بو برده بود ولی هیچ گاه به طور مستقیم در این باره با من حرف نزد.
ولی این هم بدین معنا نیست که همه‌ی زنان آلمانی به آسانی دست‌یافتنی هستند. یک بار یکی از دختران‌ِ آلمانی همکلاسی‌ام‌ مرا به خانه‌اش دعوت کرد که یک سری اطلاعات مسافرتی درباره‌ی مصر از من بگیرد. فکر کردم که این یک دعوت برای رابطه‌ی جنسی است. وقتی که برایم چای آورد خواستم ببوسمش. فوراً مرا از اتاقش بیرون انداخت.

از خود بیگانگی مضاعف

سکوت آنتونیا و نبود هرگونه کنترل اجتماعی و اخلاقی باعث شدند هر چه بیشتر و بیشتر از میوه‌های ممنوعه بهره‌جویی کنم. با این وجود مواظب بودم که مبادا رابطه‌ام برای همیشه با مسجد قطع شود. دوباره بازی قدیمی و همیشگی‌ام را که در آن مهارت داشتم آغاز کردم: یعنی مرتب رنگ عوض کردن و دُم به تله ندادن. یعنی شیوه‌ی زندگی‌ای که مانند یک سیستم دفاعی از من در برابر یأس‌ها، سرخوردگی‌ها و خطرات‌ محافظت می‌کرد. تقریباً دو سال تمام این گونه گذشت، با توجه به این که کشش‌ِ زندگی غربی در ابتدا بسیار قوی‌تر بود. احساسم مانند یک آدم‌ِ تکچرخه‌سوار بود که باید مرتباً در حال حرکت باشد وگرنه سقوط می‌کند.
پس از دو سال اقامت در آلمان، دوباره به مصر نزد خانواده‌ام رفتم. در فرودگاه قاهره با راننده تاکسی سر‌ِ صد پوند [مصری] توافق کردیم که مرا به خانه برساند. بعداً وقتی راننده تاکسی متوجه شد که از آلمان می‌آیم، 150 پوند طلب کرد. جاده‌ی تنگ‌ِ پر از دست‌انداز که به روستای ما منجر می‌شد و مزارع پیرامونی تغییری نکرده بودند. حمزاوی مانند همیشه جلوی دکان کوچکش که فقط سیگار و صابون می‌فروخت، نشسته بود. ولی هر چه تاکسی بیشتر وارد روستا می‌شد، می‌دیدم که یک سلسله تغییرات رخ داده است: زنان بیشتری حجاب‌دار شده‌ بودند، بشقاب‌های تلویزیونهای ماهوار‌ه‌ای به روستا راه پیدا کرده‌ بودند، مغازه‌های فروش تلفن‌های دستی، اینترنت کافه‌ها و تلنبارهای زباله که در کناره‌های خیابان ریخته شده بودند. آخرین خانه‌های گِلی خوش‌منظر از تصویر روستا محو شده بودند و به جای آن خانه‌های بتونی سر بر آورده بودند. طولی نخواهد کشید که عنوان «روستا» برای این مکان چندان مناسب نخواهد بود. زیرا در مصر «روستا» بودن نه بر اساس بزرگی یا تعداد جمعیت که بر اساس توسعه‌یافتگی زیرساخت شهری تعریف می‌شود. تاکسی در برابر خانه‌ی ما ایستاد و من همان صد پوند توافق شده را پرداختم و راننده تاکسی خشمگین را به حال خودش گذاشتم.
از این که همسرم همراهم نبود، خانواده‌ام خیلی دلخور شد.
مادرم در حالی که سیر پوست می‌گرفت گفت: «همه‌ی در و همسایه می‌خواستند اونو ببینند.»
- «کار داشت!»
- «چه کار می‌کند؟»
- «معلم است.»
- «انشاء الله که زشت نیست.»
- «نه، زشت نیست.»
- «چند سالش است؟»
پرسش‌ها عصبانی‌ام کرده بودند و احساس می‌کردم دارم بازجویی می‌شوم. وقتی این را به مادرم گفتم فوراً متهم به متکبر بودن شدم. خواهر بزرگ‌ترم صباح هم آمد، پس از سلام و احوالپرسی، شروع کرد به مادر در آشپزی کمک کردن. صباح گفت: «حامد، هفته‌ی دیگر دخترم را ختنه می‌کنیم. ما منتظرت شدیم که تو هم در جشن شرکت کنی و یک پول خوبی به مارک به بچه‌ی خواهرت هدیه کنی، پوند‌ِ مصری که دیگر ارزش ندارد!»
با آن راحتی که خواهرم از ختنه‌ی دخترش با من حرف می‌زد، شوکه شده بودم. از خواهرم خواهش کردم که دخترش را ناقص نکند.
- «کسی نمی‌خواهد او را ناقص کند. فقط یک تکه کوچک است که باید بریده شود تا در آینده راحت باشد.»
گفتم: «مبادا این کار‌ِ احمقانه را بکنی!»
سپس مادرم خود را وارد گفتگو کرد و گفت: «همه این کار را می‌کنند، پسر! یک سنت است!»
پاسخ دادم: «و اگر همه‌ی مردم تصمیم گرفتند لخت در خیابانها راه بروند، شما هم همون کار را می‌کنید؟»
مادر با عصبانیت گفت: «خب دیگر، ادب را رعایت کن!»
خواهرم با همان استدلالات همیشگی و معمول تکرار کرد: «نمی‌خواهم وقتی دخترم بزرگ شد در خیابان‌ها دنبال پسرها بیفتد و باعث آبروریزی ما بشود.»
«صباح یادت نیست که خودت چه قدر درد کشیدی؟ چرا می‌خواهی چنین بلایی را سر دخترت بیاوری؟»
صباح چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با خشم گفت: «حالا هر کس که چند سالی در اروپا زندگی کرده می‌خواهد به ما یاد بدهد که چه درست است و چه اشتباه؟»
به این ترتیب بحث به پایان رسید. هر گاه بحث به مناقشه می‌کشید و من نظر دیگری داشتم فوراً زندگی‌ام در اروپا بهانه‌ای می‌شد برای حذف و خاموش کردنم.
اصلاً نمی‌توانستم درک کنم چرا صباح که خود از این ناقص شدن زجر کشیده بود حالا می‌خواست همین بلا را بر سر دخترش بیاورد. آیا فراموش کرده بود که این عضو بدن چه قدر حساس است؟ پیامدهای آن را نمی‌شناخت؟ واقعاً فکر می‌کنم که توافق خواهرم با ختنه‌ی دخترش فقط برای این بوده که بتواند دردی که خودش کشیده از لحاظ روانی موجه جلوه دهد. اگر استدلالات مرا علیه ختنه دختران می‌پذیرفت، آنگاه به طور غیرمستقیم تأیید می‌کرد، بلایی که بر سر خودش آمده یک عمل بی‌رحمانه و دردهایی که کشیده بی‌خود بوده است. به همراه چند جوان تحصیل‌کرده از همسایگان یک کارزار علیه ختنه‌ی دختران در روستایمان به راه انداختم. خانه به خانه می‌رفتیم و تلاش می‌کردیم که عواقب ختنه را برای زنان را روشن کنیم. اکثر مردان خود را از این قضیه کنار کشیدند. این کارزار باعث خشم بسیاری از مردم روستا شد که خانواده‌ی خودم نیز جزو آنها بود.

* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:

www.akhbar-rooz.com