دوریس دوریه:
بچه ها،نگاه کنین!
ترجمه علی اصغرراشدان


علی اصغر راشدان


• الهه قرمز پدرم، سیتروئن دی.اس۱۲ را به خاطر می آورم. الهه ای در میان اتوموبیل ها، تو و بیرونش همرنگ گیلاس، بانشستنگاهی نرم و ملایم مثل کاناپه هتل های گران. ما، چهار بچه و دو نفربزرگ، بهترین تعطیلی ها را در این اتوموبیل گذراندیم. تو ترافیک پایان ناپذیر شکنجه می شدیم و آهسته آهسته از شمال میرفتیم جنوب آلمان. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹۶ -  ۱٨ اکتبر ۲۰۱۷


 دوریس دوریه
بچه ها،نگاه کنین!
ترجمه علی اصغرراشدان


(دوریس دوریه، متولد۲۶ مه ۱۹۵۵- نویسنده و کارگردان و تهیه کننده فیلم آلمانی.)

       الهه قرمزپدرم، سیتروئن دی.اس۱۲ رابه خاطر می آورم. الهه ای درمیان اتوموبیل ها، تووبیرونش همرنگ گیلاس، بانشستنگاهی نرم وملایم مثل کاناپه هتل های گران. ما، چهاربچه ودونفربزرگ، بهترین تعطیلی هارادراین اتوموبیل گذراندیم. توترافیک پایان ناپذیرشکنجه می شدیم وآهسته آهسته ازشمال میرفتیم جنوب آلمان. پروپاهای لخت غرق عرقمان به شکلی ناخوشایندبه هم می چسبید. ازگرما، گرسنگی وتشنگی نق میزدیم. دعوامی کردیم وهم رافشارمیدادیم. پدرم دنبال سیفون یک بارفرانسوی بودکه باهاش بهمان آب بپاشدتاحرارتمان رابرطرف وسردمان کند.
   من معمولاروکف ماشین بین پاهای خواهرهای نشسته م، درازمی شدم. دمپائیهای قهوه ای وجورابهای آبنباتی راه راه شان رومن آویخته بود. چشمهام رامی بستم وچرت میزدم، درباره جائی دور، جائی که ازاین دنیادوروکاملاتنهابودم، روءیامی بافتم.
   آن روزبیدارکه شدم، تقریباکنار«گروسگلوکنر»بودیم. ازتوتونل نرفتیم، طرف بالاراندیم ومرزراگذشتیم، والدینمان می خواستندزیبائیهای کوههای آلپ رانشانمان دهند. مادرم هردقیقه ازمامی خواست:
«لطفا،لطفاازپنجره بیرون رانگاه کنید!معجزه طبیعت، خارق العاده ست!نگاه کنین!بچه ها، ببینین اینجاچقدرقشنگه!...»
    ماعقب ماشین ماوو ماووبازی می کردیم، یک بارهم نگاه نکردیم. هرازگاه سرپیچ های تند، پدرم عقب کشیده می شدومارادرهم می فشرد. سرآخرپدرم باالهه ی بزرگ، خودراگوشه ای کشید، باعث ترافیک بزرگی شده بود. بازهم بیشترازنگاه کردن بیرون، خودداری وسعی کردیم ورق بازی کنیم، انگاربهترازآن کاری تودنیانبود.
   توسوئیس، هتل شام خوراک مغزداشت ومالب نزدیم. گذشته ازآن، هیچ چیزدیگربه خاطرنمی آورم، هیچ چیز. توسراسرفرانسه، یک بارهم ازپنجره بیرون رانگاه نکردیم. ازآنجاهم چیزی به خاطرنمی آورم. تاجائی که دوباره شیب تندکوه «مونتسرات»تواسپانیاراپائین میراندیم. جاده پیچ های فراوانی داشت. ماروفنرهای نرم الهه ی افسانه ای باسرعت تلوتلومی خوردیم وکوه راپائین میرفتیم. وضع ماهرچهاربچه وخیم ترمی شد، مادرم باهردودست مارانگاه می داشت وکمک مان می کرد. کیسه های پلاستیکی بینمان پخش کردکه توش بالابیاوریم. مادرم کلمن بزرگی باخودآورده بودوراهنمائیمان کردچه کارکنیم. دوباره نق زدن راکه شروع کردیم، تاحدمرگ تشنه بودیم. چای بیرمق قرمزروشن هم توکیسه هاوحالاروپاهامان بود. فکرکنم هیچکدام ازماتوتمام زندگیش دیگرچای گل ختمی ننوشیده باشد. دوباره ازپنجره بیرون نگاه نکردیم. تمام سفررنج آورسرازیری کوه مونتسرات مثل سفرگروسگلوکنرقبلی، تبدیل شدبه «مگا بلوپ»-جلوی خرقلیه خردکردن. والدین وراننده های ماآه کشیدند، رانندگی راطرف پائین شروع کردندوپیش رفتند. راه راادامه دادندوتامحلی استراحت به نام «کوستاباراوا»دنبال کردند. تاحدمرگ خسته، روتخت های اطاق اجاره ای ازیک خانه ی تعطیلات، مرده وارافتادیم. صبح بعدهرچهاربچه باظاهری سرخکی بیدارشدیم. پوستهای سفیدآلمانی شمالیمان پوشیده ازجوش های سرخ بود، تنهاروپشت من بیشترازپنجاه جوش شمرده شد- جای نیش پشه بیرون زده بود. چهاربچه زوزه می کشیدندوخودرامی کلاشیدندونمی خواستندیک قدم طرف دربردارند. روزراتواطاق تاریک کرده گذراندیم وپشتمان رابه چرم گاوروکش مبل هامالیدیم. من ۱۲جنایت ادگاروالاس که صاحبخانه گردآورده بودراخواندم، خانه واطاق خودوهوای سردبارانی شمال آلمان راتوخاطرم مرورکردم.
    چندروزهم توساحل گذراندیم که بوی موزهای پوسیده میداد. هرروزیک نفرمان تویک خارپشت دریائی راه رفتیم. بعدلوازم رابسته بندی کردیم وسرآخردوباره راه برگشت به آلمان راپیش گرفتیم.
    بازی«تفاوت» رابه عنوان جایزه باخودمان به خانه می بردیم. سه روزتمام هرکدام رو صندلی عقب روبه روی هم نشستیم که«تفاوت»چیزی به نام خط فاصل بین گوشت سفیدجذاب جوجه زیرشورت شناوگوشت قهوه ای نرم آنجارا نشان یکدیگردهیم.
«تفاوتای» خودتونو نشون بدین.»
    روبه روهم ایستادیم وشلوارهامان راپائین کشیدیم، باافتخارازجلونشان دادیم وسعی کردیم تصمیم گیری کنیم که کدام یک ازما«تفاوت»بزرگتری دارد. دراین فاصله مادرمان التماس میکرد:
«یه کم دیگه مونده به خونه برسیم وسفرتموم شه، یه مرتبه ازپنجره بیرونونگاکنین! نگاکنین، اینجاچقدرقشنگه! »
   مامتوجه «تفاوت»مان ودراوج لذت بردن ازتعطیلی مان بودیم. قضیه خیلی قشنگ شده بود...
    حالاخودم هم دریافته م که دخترم راترغیب کنم:
« لطفاازپنجره زیبائی های این جهان رانگاه کن. »
به شدت سعی می کنم به این راه بکشانمش:
« فقط یه مرتبه سرازرودفترچه یادداشت میکی ماوست بردارونگاه کن. »
   بیهوده است. دربرابرخوشحالی یک نگاه به کوههای برف پوش ومثل دندان شیرسفیدآلپ، یایک دریای فوق العاده آبی، یادریاچه اشتارنبرگ در غروب آفتاب وچیزبعدئ، قلبم به شدت می تپد، فریادمیزنم:
« نگاه کن، اینجاچقدرقشنگه!»
   دخترم بااحتیاط آه می کشد، نگاهش رابرمی گرداندومطالعه ش رادنبال می کند. بعد، روزی آن راباری سنگین بردوشم می بینم.
   برای فیلم سینمائیم « من خوشگلم؟ »، صحنه ای نوشته م که درآن مادری باسه بچه ی روصندلی عقب ماشین ش به اسپانیاسفرمی کندومن براش این پیغام راگذاشته م:
« بچه ها، نگاه کنین، اینجاچقدرقشنگه! »
بچه هابیرون رانگاه نمی کنند، امافیلم شروع می شودومن خنده رادرکنارخوددارم. بعدازآن اغلب می گویم: من دیگربه این قضیه چندان اعتقادندارم، ازدخترم سئوال کنید...