در ستایشِ دکتر سعیدجانِ یوسف


اسماعیل خویی


• من شاعرانی را از نزدیک می شناخته ام، و می شناسم، که خودشان را از شعرشان دوست تر می داشته ام، و، یا، می دارم؛ و، برعکس، شاعرانی که شعرشان را از خودشان، و کم بوده اند، امّا بوده اند، یا هستند، شاعرانی که هم خودشان را دوست می داشته ام. و می دارم، و هم شعرشان را. سعید جانِ یوسف نمونه ای بوده است، و هست، از این گونه نازنینان. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۵ مهر ۱٣۹۶ -  ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۷


 
من از بزرگانی همچون افلاطون و ارسطو و کانت و شوپن هویر تا راسل و ویتگن شتاین آموخته ام،از دیرباز،تا هیچ کدام از استادان و آشنایانِ خود،که به راستی دوست شان می دارم،را نیز هرگز از «حقیقت» بیشتر دوست نداشته باشم.این چگونگی ،به گونه ای ،در گُستره ی شعر نیز بازتاب یا،شاید بشود گفت،«کاربُرد»داشته است.من شاعرانی را از نزدیک می شناخته ام،و می شناسم،که خودشان را از شعرشان دوست تر می داشته ام،و،یا،می دارم؛و،برعکس،شاعرانی که شعرشان را از خودشان ،و کم بوده اند، امّا بوده اند ،یا هستند ،شاعرانی که هم خودشان را دوست می داشته ام.و می دارم،و هم شعرشان را.سعید جانِ یوسف نمونه ای بوده است،و هست،از این گونه نازنینان. اخوان جان ام،شاملو جان ام،منوچهر جانِ آتشی،سعید جانِ سلطانپور،هنرورجانِ شجاعی و بزرگ غزلبانوی ما، سیمین جانِ بهبهانی نمونه های دیگری اند از همینان،که بی درنگ به یادم می آیند.این «سپاستایش نامه»،امّا،ویژه ی سعید جان ام است:دوست و رفیق و برادرم،دکتر سعید جانِ یوسف.
به یاد ندارم که نامِ سعید جان را کی و کجا بود که نخستین بار شنیدم. می دانم،امّا،که این می بایست چند سالی پیش از انقلابِ آخوند زده ی بهمنِ ۵۷ بوده باشد.
در همان آستانه ی انقلاب بود که «شعرِ جنبشِ نوین »اش را خواندم .در آن شعری آمده بود که من،پیشترها نیز،با نامِ خانوادگی ی خودش،در جای دیگری، آن را خوانده بودم نیز شنیده بودم که سعیدِ یوسف جان بر کفی ست از فداییان ِ مردم و آشنا با «مزایا» ی فراقانونی ی عشق به دادگری و برابری و آزادی،از سالها زندانی شدن و شکنجه دیدن بگیر تا نزدیک به «ممنوع النَفَس»بودن.
به یاد دارم،امّا،که نخستین باری که دیدم اش در نشستی از کانونِ نویسندگان بود،یا شاید چندی بعد،در خانه ی خودم.این در همان سالِ انقلاب پیش آمد،یا، شاید،یک سالی پیش از آن.من داشتم شعرِ بلندِ«لنین» از مایاکفسکی را از انگلیسی به فارسی بر می گرداندم ،که تنی از یارانِ فدایی با من گفت که سعید جان می تواند ،در این کار، یار و یاورِ من باشد.چنین شد که سعید جان چند باری به خانه ی من آمد و با هم کار کردیم.دریغا،امّا،که آشوبِ زمانه ما را از دنبال کردنِ آن همکاری بازداشت.گردانده ی من از شعرِ مایاکفسکی نیمه کاره ماند.امّا همان چند دیدارم با سعید جان مجالی بسنده بود ،برای من،تا بادانش و بینشِ شعری ی ژرف و سرشارِ او،از نزدیک ،و نه تنها در گفتار که در کار،آشنا بشوم.
باری،
باز آمدنِ خمینی به ایران،با آن «هیچِ»فراموش ناشدنی اش در هواپیمای بازگشت،آغازه ای بود،بی که ما بدانیم ،بر هیچای بی شرم و بی همه چیزی که می رفت تا به زودی «از خونِ جوانانِ وطن»سرشار شود.و پرهیزندگان و گریزندگان از کینه ی هارِ جلّادِ جماران را هر یک پرتاب کند به کی کجایی ناشناخته و دور از کی کجاهای دیگر، در بیدرکجای پهنآور و بی رهنشانه ای که جهان است منهای ایران.
بیدرکجای من از روزی آغاز شد که سعید جانِ سلطانپور،دامادِ مهر وداد،را کشتند:نخست،بیش از دوسالی «در وطنِ خویش غریب» و فراری بودم،آنگاه دوماهی در پاکستان و سپس شش ماهی در ایتالیا ،تا سرانجام ،توانستم خود را به انگلستان برسانم و به پسرم،هومن جان ام.و این به سالِ ۱۹۸۴ ترسایی بود.هنوز دیری از باشیدن ام در لندن نگذشته بود که پیش آمد تا سعید جان را،هنوز ندیده،از همان دور،از خود سخت برنجانم:بی که بدانم یا بخواهم،البته.من از رضا جانِ شفیعی کدکنی شنیده بودم که سعید جان از پیوندهای خانوادگی ی خود بیزار است.نمی دانستم ،امّا،که این بیزاری چندان وچنان است که سعید جان سخت خشمگین و دلآزرده می شود از این که کسی حتّا نامِ خانوادگی ی او را به زبان یا،و بدتر ، بر کاغذ آورد.
و من این کار را کرده بودم:در پیشگفتارَکی که بر گزینه ای از شعرهای ام،به نامِ «سیاهکل»،نوشته بودم؛و دانشجویانِ هوادارِ سچفخا،در لندن،درش آورده بودند.و سعید جان هم، دو سه هفته بعد،به پادافراهِ آن گناهِ بی گناهانه ،و به رغمِ ستایشی که از او کرده بودم،پدرِ مرا در آورد :در نامه ای ،سوزان از خشم ودلآزردگی ،به من نوشت:
«مرا به خیرِ تو اُمّید نیست،شر مرسان!»
همین که دانست که نمی دانستم،امّا،خشم اش فرونشست و دلآزردگی اش از میان برخاست.من این را می دانم.چرا که،از آن پس،و تا همین امروز،دیگر هیچ گاه از آن ماجرا سخنی به میان نیاورده است.از آن پس،بارها وبارها و بارها با یکدیگر دیدار داشته ایم.و هر دیدار مرا ،از دیدارِ پیشین، به او نزدیک تر کرده است:چندان که خانه ی او،در هر شهری که بوده،یکی از سرپناهک های دلخواهی بوده است که من، در سراسرِ این سال های دیرگذر و فرساینده،در سراسرِ این بیدرکجای پهناور می داشته ام،و می دارم.و خودِ او،برای من ـ چه گونه بگویم؟ـ برادری ست که،اگر می توانستم ،زایاندنِ او از شکمِ مادرم را،بی گمان،از پدرم خواهش می کردم:و او می شد،برای من،برادری جوانتر از پرویز جانِ اوصیا .*امّا نشد، وچه غم؟برادری،در زمانه ی من ،یا دست کم برای من،تنها زایشی نیست،گزینشی هم هست.
و ای کاش برسد،و بر آن ام که می رسد،زمانه ای که ،در آن،چون منی بتواند واژه های «تنها» و «هم» را از این جمله بردارد و بنویسد:
برادری زایشی نیست،گُزینشی ست.
باری،
و مگر برادری در داشتنِ ویژگی های همانند نیست که نمود می یابد؟
کم نیستند ،در پیوند با جهان نگری و شعر،ویژگی هایی از سعید جان که من آنها را در خود نیز باز می یابم،گیرم با برخورداری ی کمتر:هر چند کمتر و بیشتر در اصلِ این چگونگی ها تفاوتی پدید نمی آورد.
هم در جهان نگری و هم در شعر،من با سعید جان همدبستان ام.
با جهان نگری،سعید جان بر خوردی بس باورمندانه تر وهمخوان تر از آنِ من داشته است؛و، در کاربردِ آن،او از من بس بسیار دلیرتر و پیگیرتر بوده است.در اینجا،امّا،بدین چگونگی (ها) نخواهم پرداخت:جُز به یکی دو تا،آن هم اگر جای خود را در این نوشته پیدا کرد.
در این نوشته،می خواهم بیشتر به سعید جانِ شاعر بپردازم.
در شعر،سعید جان را من،همچون خودم، از شاگردانِ دبستانی می دانم که تبارشناسی ی آن از رودکی و فردوسی آغاز می شود و تا اخوان جان و شاملو جان ادامه می یابد؛و شاگردانِ امروزین اش،در کنارِ سعید جان و خودم،سرایندگانی همچون دکتر محمدرضا جانِ شفیعی کدکنی ،نعمتِ آزرم،سعید جانِ سلطانپور،م.آتش و هنرورجانِ شجاعی بوده اند و منوچهر جانِ آتشی و برخی دیگر از شنوندگانِ آزادش.
سر استادِ این دبستان،البتّه ، نیما یوشیج است ،که اخوان جان از یوشِ او راهی گشود و کشید تا توسِ خودش.و چنین بود که«دبستانِ شعرِ نو خراسانی»بنیاد نهاده شد.
«شعرِ نیمایی» پیروان یا شاگردانِ پراکنده ای هم دارد؛امّا بخشِ کانون یافته ی آن،تا کنون،همان،همانا،شعر نو خراسانی بوده است.
«شعرِ نیمایی» ،در روندِ پیش رونده ی خود،«دبستانِ شعرِ آزاد » را نیز به دنبال می آورد:که می توان ،با اندکی آسانگیری ،«دبستانِ شعرِ شاملویی» نیز نامیدش.به دنبالِ این،«شعرِ آزاد»می آید و « موجِ نو»و«شعرِ حجم» و گونه های دیگری که می دانید . وناگفته نباید بگذارم که شاعرانی نیز داشته ایم که در میانِ دو یا چند گونه از شعر در رفت و آمد بوده اند.منوچهر جانِ آتشی نمونه ی درخشانی ست از این گونه شاعران.
باری،
و،امّا،در برابرِ«شعرِ نیمایی» و در رویارویی ی آشکاربا آن،«دبستانِ شعرِنو»را داشته ایم،به استادی ی دکتر پرویز ناتلِ خانلری، و با شاگردانی همچون فریدون توللی،نادرجانِ نادرپور، ه. ا. سایه ی جوان،سیاوش جانِ کسرایی،فروغ فرخزادِ جوان ،محمود جانِ کیانوش ،میمنت خانمِ میرصادقی،محمدزهری، دکتر حسن هنرمندی وچندین و چند تنِ دیگر.
دبستان های «شعرِ نیمایی» و«شعرِ نو»،هر دو،چون واکنش هایی در برابرِ «کُهنسرایی »پدید آمدند. این خویشاوندی ،امّا،«شعرِ نو»را از رویارویی با «شعرِ نیمایی»باز نداشت.
تکرار را خوش نمی دارم؛در اینجا،امّا،ناگزیرم ـ ببخشیدـ باز هم از این یادآوری که شعر،در تعریفی که من از آن دارم،همانا گره خوردگی ی عاطفی ی اندیشه و خیال است در زبانی فشُرده و آهنگین.
از عنصرِ فراگیرِ«عاطفی بودن»که بگذریم،«شعرِ نیمایی»و«شعرِ نو» ،در برخورد با هیچ عنصرِ دیگری در گوهره ی شعر،همنگرش نیستند.در برخورد با عناصرِ «اندیشه»و«خیال»و«زبان»،نگرشِ این دو دبستان،هم از آغاز، ناهمخوان است:
در«اندیشه»، نزدیک به همه ی شاعرانِ نیمایی از چپ گرایان بوده اند و بیشترینه ی شاعرانِ«نوپرداز»از راستگرایان:با کمترینه ای از هر دو گروهِ این شاعران که در برزخی از این دو دبستان ایستاده بوده اند و یا سالهایی از عمرِ شعری ی خود را در «دبستانِ شعرِ نیمایی» بوده اند و سالهایی را در«دبستانِ شعرِ نو».
در «خیال»،نیماگرایان به دنبالِ«الگو»های تازه ای از انگاره پردازی و نمادآفرینی بوده اند و نوسرایان ،امّا،تنها در پیِ«نمونه» های تازه از همان الگوهای کهن.
و،در«زبان»،نیماگرایان،هر جا که می باید،از «گفت وصوت ولفظ را بر هم»زدن نیز باکی نداشته اند.نوسرایان،امّا،در ساختار وبافتارِ زبان ،«نوآوری ی ساختاری»را از «خطای دستوری»باز نمی شناخته اند؛و واژگان را،در اصل،به دو گونه ی «شاعرانه»و«ناشاعرانه» بخش می کرده اند؛نیماگریان،اما،«شاعرانه»بودن یا نبودنِ هر واژه را،نه در«گوهره»ی آن،بل،که تنها در«کاربردِ»ش می یافته اند:بدین معنا که هر واژه ای ،در متنِ هر شعری،اگر به جا وبه هنگام نشسته باشد،«شاعرانه» است،وگرنه،نه.
می دانم که دبستان بندی ی شعرِ امروز در طرحی چنین و چندین فشُرده نمی تواند چالش برانگیز نباشد.تا چنین نباشد ،امّا،باید در همین جای این نوشته کتابی بنویسم. و می دانید که چنین نوشته ای جای چنین کاری نیست.وبایا هم نیست که باشد.این دبستان بندی ی گرته وار تنها زمینه ای ست برای این که بتوانم روشن کنم که از کجاست وچراست که من ـ گفتم ـ با سعید جانِ یوسف همدبستان ام:هم در جهان نگری و هم در شعر.
در پیوند با عناصرِ«عاطفه»،«خیال»و«زبان»،در شعر،گمان می کنم سعید جان ومن، چندان که باید وشاید ،همنگرش باشیم.
در«اندیشه» ست یا،یعنی، در جهان نگری ،که سعید جان ومن،با یکدیگر بگومگوهایی داشته ایم ، و داریم.
در شعر،سعید جان نیز،همچون خودم،بر آن است که هیچ چیزی در جهان و در انسان و در جهانِ انسان نیست که شاعر از سخن گفتن درباره ی آن بایاست تا بپرهیزد.شعر،به بیانِ دیگر، می تواند درباره ی هر چه یا هر چه هایی باشد که شاعر خوش می دارد تا از آن یا از آنها سخن بگوید.آنچه شعر را شعر می کند،یا نمی کند،«چه گفتنِ»آن نیست،«چه گونه گفتنِ»آن است.«عاشقانه» بودن یا«سیاسی»بودن یا«آرمانگرایانه»بودن یا «طنزآمیز»بودن یا هرگونه ی دیگری بودن یا نبودنِ هیچ شعری نیست که آن را خوب یا بد می کند.خوب بودن یا بد بودنِ هر شعرتنها وتنها در این است که آیا پاسخگوی سنجه های بیانی ی همگانی و ویژه ی شعر هست یا نیست.پس،عاشقانه سرایان وعشق گرایانی، برای نمونه،که،باز هم برای نمونه،شعرِ«سیاسی» یا«شعرِ آرمانگرایانه »را تنها به دلیلِ سیاسی بودن یا آرمانگرایانه بودنِ آن،«شعر» نمی شناسند دُرُست همان خطایی را می کنند که سیاسی سرایان و سیاست گرایان یا آرمانگرایانه سرایان و آرمان گرایانی که «شعرِ عاشقانه» را،تنها به دلیلِ عاشقانه بودن اش، از گُستره ی «شعرِ زمانِ ما» بیرون می گذارند.
در «اندیشه» است،گفتم ،که پیش آمده است،و شاید باز هم بیاید،که سعید جان ومن با یکدیگر بگومگویی داشته باشیم:آن هم،بی گمان،از سرِ مهر ونیکخواهی:
هر چند در شعر،و به ویژه،در سنجشِ شعر،نیز چنین نیست که،همچون بوسعید و بوعلی (سینا) ،هر چه او می بیند من بگویم و هر چه من می گویم او ببیند! و طبیعی ست،البتّه، که چنین باشد .هیچ یک از ما دو را از ژن های آن دیگری بر نیاورده اند!
باری،
«گزاره ی هزاره»ی من که در آمد،از سعید جان خواستم تا نگاهی سنجشگرانه بدان بیاندازد.او،در نامه ای به من، هم به خودِ شعر وهم به اندیشه ی بیان شده در آن نکته ها خُرده هایی گرفت. من،در پاسخی به نامه ی او،به تک تکِ آنها پرداختم؛و هر دو نامه را در دوّمین چاپِ آن چکامه آوردم:وسپردم داوری را به خواننده.نیازی به آوردنِ فشرده ای از آن همه در اینجا نمی بینم.خودتان می توانید آن هر دو نامه را بخوانید،در همان جا که گفتم.
آنچه،درنامه ی سعید جانِ،برای من،به راستی ستایش انگیز بود همان،همانا،«وجدان»یا «اخلاقِ»او بود در داوری.در اصولی بودنِ او.درسرد وبی طرفانه برخوردکردنِ او. در توانایی ی به سنجش گرفتنِ کارِ یک دوست ـ حتّا !ـ با فاصله گرفتن از خودِ او.این گونه رفتار کردن با نادوستان،البتّه ،آسان است:فاصله ی بایا از نادوستان را سنجشگر پیشاپیش دارد.اصلِ کار همان،همانا،توانایی وپیشآمدگی برای بیشتر از دوست دوست داشتنِ حقیقت است.و سعیدجان با همگان بر بنیادِ همین اصل است که رفتار می کند.و این،همین ،بس است تا من او را به راستی ،یعنی از صمیمِ دل،دوست داشته باشم:چندان که هرگونه درگیری ی اندیشگی ام با او نتوانسته است،و نخواهد توانست،مرا از او برماند.
سعید جان،انگار،از«غلط نامه» سرودن ها و از خستوشدن به برخی خطاهای ام خشنود نیست.من هنوز نیز همچنان خستویم به خطاکاری در این که،به زمانِ شاه، تلاش ورزیدن ،نه برای دست یافتن به آزادی ها وحقوق شهروندی،بل ،که به قصدِ براندازی ی سلطنت را باور می داشتم.سال ها پیش از این،به ویژه در گفت وگویی با حسین جانِ مُهری ،گفته ام ، وبارِ دیگر می گویم،که من اگر می دانستم که،شاه اگر برود ،خمینی می آید، نمی گفتم آنچه هایی را که گفتم و نمی کردم کارهایی را که کردم.این«اگر» گفتنِ من،امّا،هیچ چیز را دگرگون نمی کند.چرا که ،به گفته ی مولوی،
«لیکن،ای جان! در اگر نتوان نشست!»
فرض کنیم که من بتوانم،باـ چه می دانم!ـ«ماشینِ زمان»،به دوره ی شاه بازگردم.آیا آن که به ایرانِ آن زمان باز می گردد اسماعیل خویی ی امروزین است یا اسماعیل خویی ی همان زمان؟منطق می گوید که اسماعیل خویی ی پیر ،اگر به جوانی ی خود بازگردد ،دیگر بار،همان اسماعیل خویی ی جوان خواهد بود. و اسماعیل خویی ی جوان با دانش و بینشِ آن زمانی ی خود بود که گفت آنچه گفت و کرد آنچه کرد.و این یعنی که اسماعیل خویی،اگر به جوانی ی خود بازگردد،دُرُست همانچه هایی را خواهد گفت که گفته بوده است و همانچه هایی را خواهد کرد که کرده بوده است!و این یعنی که آنچه در گذشته پیش آمده است انگار می بایست پیش می آمد.پاسکال بود،اگر دُرُست به یادم مانده باشد ،که گفت:
چون در گذشته می نگرم،همه جبر می بینم؛و،چون در آینده می نگرم ،همه آزادی! و این یعنی که،با نگریستن در خطاهای گذشته،تنها می توانیم بیاموزیم که،نه همان خطاها،بل،که چنان خطاهایی را دیگر هرگز نکنیم.همین وبس.
«بود آنچه بود،خیره چه غم داری ؟!»
باری،
از«اندیشه»می گذرم،که تنها یکی از عنصرها در گوهره ی شعر است؛و می رسم به شعر،که «اندیشه»ی شاعر از سنجه های داوری و ارزشگزاری ی آن نیست.این سنجه ها ریشه دارند در کارکردِ خیال وکاربردِ زبان در شعر و اثرگذاری ی عاطفی ی آن در خواننده یا شنونده.
این سنجه ها به«چه گفتنِ»شاعر کاری ندارند و،یعنی،نباید داشته باشند.«چه گفتنِ»شاعر است تنها گستره ی کاربُردِ این سنجه ها.
تنها در پرداختن به شاعر است ،نه به شعرِ او،که،«چه گفتن»های اش را می توان سنجه یا سنجه هایی گرفت برای شناختن یا شناساندنِ شخصِ او و یا انگیزه های اش در چنین یا چنان بودن در رفتار خود با دیگران،برای نمونه!
من از شخصِ سعید جان،گمان کنم تا همین جا،چندان که اینجا واکنون می باید ومی شاید ،سخن گفته باشم.
می رسیم به شعرِ او.
و،امّا،تا از شعرِ او سخن بگویم،پیش از این،زمینه یا انگیزه یا«بهانه»ی بایا برای این کار را نداشتم ؛واکنون نیز،که چهاردفترِ دیگر هم**از سروده های او در آمده است، در مجالی که این نوشته به من می دهد ،هر چه از شعر او بگویم ،کم گفته خواهم بود.و،پس،بس می کنم به گفتن این که من سعید جان ام ،برادرِجان ام،را شاعری می بینم ،ایستاده بر چکادِ بینش و دانشِ شعری،که با خشمدردی فروکش ناکردنی،نگرانِ جهانِ انسان و،به ویژه،روزگارِ هم میهنانِ خویش است؛و یارای او،در تاب آوردنِ تلخکامی ی خود از کینه ی روزافزون اش به فرمانفرمایی ی آخوندی،برآیندِ طنزی ـ می توان گفت ـ سرشتی ست،همچون خودش با وقار وآزرمگین ،که شهدش در شعرِ او نیز می آمیزد و از ویژگی های چشمگیرِ سبکِ سرایندگی ی او می شود.سعید جانِ یوسف از گرانمایگان و بلندپایگانِ شعرِ روزگارِ ماست.و مایه ی سربلندی ی من است این که خود را از همدبستانانِ او می یابم.
و آنچه مرا به ویژه وامدارِ سعید جان ام می دارد همانا تیزبینی و هشیاری ی او در برخورد با وزنِ شعر است.پیش از این نیز گفته ام این را که«بازیگوشانگی» ی رفتارِ من با وزن،در «نوسرایی»،شاید این پیآمد را نیز داشته است که من،در «کهن سرایی»،تپشِ یکنواختِ وزن را،از آغاز تا پایانِ یک شعر ،نتوانم پیوسته نگاه بدارم.گاهی وزن از دست ام دَر می رود .خوشا ،امّا،که سعید جان ام هست،تا،هم در نخستین خواندن یا شنیدنِ هر کهن سروده ای از من،بر این گونه خطاهای ام انگشت بگذارد.او،در این زمینه ،ویراستار،یا ـ چرا نگویم؟!ـ غلط گیرِ من است.***و من از او بارها خواسته ام،و بارِ دگر می خواهم،که این یاوری ی «بی مُزد و منّت»اش را از من دریغ ندارد:حتّاـباز هم شاملو جان یاد باد!ـ«به روزی که دیگر نباشم.»
نمی توانم این «سپاستایش نامه»را به پایان برم،بی که از همسرِ دانشورِ او،هایده خانمِ ترابی ،نیز یادی کرده باشم.سنجشی که این بانوی ارجمند از برخی گرایش های ام کرده است،برای من،بس روشنگر و آموزنده بوده است.امیدوارم او در پژوهش های خویش در جهان وزبان های باستانی همچنان پیش وپیشتر رود.
از این دو یار و یاورِ گرانمایه ی خود،به جان ودل ،سپاسگزارم.

بیست وهشتم شهریورماه ۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن

*باز هم از این بزرگواران داشته ام ، و دارم: صمصام جانِ کشفی ،دکتر سیاوش جانِ عبقری و دکتر شهلاخانمِ عبقری، دکتراحمدجان و نسرین خانم کریمی حکاک، ابراهیم جان و هما خانمِ مکّلا، مصطفی جانِ بهنیا، فرشیدجانِ جمالی، محمودجانِ باغبان، خسروجانِ باقرپور، وحید جانِ داور و سباجان نازنین ام.

**اینک فهرستی از دفترهای شعرِ سعید جانِ یوسف و از نوشته های او درباره ی شعر:

شعرِ جنبش نوین،انتشارات توس،تهران،۱۳۵۷.
زآن ستاره ی سوخته ی دنباله دار،نشرهوای تازه،آلمان،۱۳۶۳.
تاملی در راه(گزینه ی شعرها)،نشر صدا،تهران،۱۳۷۳.
غبار روبی(گزینه ی شعرها ،جلد دوم)،نشرباران،سوید،۱۳۷۳.
جان باختگان به بوی فردایی نو(منظومه)،انتشارات قطره،پاریس،۱۳۸۲.
از تلخی ی چای تا بکاهم،اچ اند اس مدیا،آمازون،لندن،۱۳۹۶.
از بوته ی بوطیقا(شعرهای شعرشناسانه)،اچ اند اس مدیا،آمازون،لندن،۱۳۹۶.
و من دوچشمِ خرگوش ام،انتشاراتِ پرسا،واشنگتن دی سی،۱۳۹۶.
پارسی گوی دگر خو،انتشاراتِ پرسا،واشنگتن دی سی،۱۳۹۶.
سرودهای ستایش(ترجمه ی شعرهای برشت)،نشرخاوران،پاریس،۱۳۶۴.
نوعی از نقد بر نوعی از شعر(نقدِ شعر)،انتشاراتِ نوید،آلمان،۱۳۶۵.
ونوشته های بسیار،در نشریه های گوناگون.
***سعید جان چند سالی ست که،در این زمینه،همکارِ جوانی نیز یافته است:
وحید جانِ داور،که هم نگارگر است وهم شاعری شکوفان وپرتوان.
از این یار و یاورِ خویش نیز،به جان ودل،سپاسگزارم.