من در کجای زمین ایستاده ام


مارال سعید


• هیچ به این فکرکرده اید که فاصله ی امروزین ما با افراد جامعه ای که در آن متولد شده، درس خوانده و بالیده ایم تا چه میزانست؟ آیا اقوام و دوستانی که به دیدار می آیند ما را خودی می دانند؟ از شما می پرسم: تجربه ی شما چه می گوید؟ وقتی از مردم ایران حرف میزنیم منظورمان چه کسانیست؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٣ شهريور ۱٣۹۶ -  ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۷


 وقتی می آمدم نوجوانی بود و اینک بیست و اندی سال گذشته. اگرچه رفته، رفته، نه حضورا ً بل به لطف تکنولوژی ارتباطات در ده، پانزده سال اخیر، ارتباطات دیداری و شنیداری بیشتر و بیشتری داشتیم. لیک زندگی واقعی و تنگاتنگ چیز دیگریست. از دیدارش خوشحال بودم و می انگاشتم با چند و چون افکار و زندگیش آشنایم و شاید بیشتر از این؛ می انگاشتم زبان هم را می فهمیم.
این چند جمله را سرآغازی می خواهم برای آنکه شمای خواننده را به گفتگو بکشانم. شمائی که چون من از بستر اجتماعی خویش، بنا به هر دلیل کنده شده اید و به قول احمد بزرگ "هنوز کوزه مان در آن هوا ایاز می خورد."
هیچ به این فکرکرده اید که فاصله ی امروزین ما با افراد جامعه ای که در آن متولد شده، درس خوانده و بالیده ایم تا چه میزانست؟ آیا اقوام و دوستانی که به دیدار می آیند ما را خودی می دانند؟ یا آدمیانی مالیخولیائی که در رویا زندگی می کنند.   
بس کنم! چه اگر سوآلات پی بگیرم مثنوی هفتاد من خواهد شد. یادمان باشد که در این کنکاش، واژه ها از این سیستم به آن سیستم، معنایی گاه دیگرگون می یابند. از آن جمله "موفقیت"!
خواهرم آدم موفقیست. یک کارشناس بازرگانی بین الملل فعال در عرصه ی صادرات و واردات ایران که علیرغم همه ی تنگناها توانسته راه خود را بازنماید و در جامعه ی پدر سالار و جنسیت زده ی ایران، سری در میان سرها درآورد. فاصله ی فرودگاه تا خانه را حرص و ولع و اشتیاق دانستن من از آنچه در دوروبر خانواده می گذرد پر کرده بود. او در طول مسیر با کم حوصله گی به سوآلات من پاسخ میگوید کاملا ً مشخص است که شوقی برای پرداختن به این مسائل ندارد. بیشتر سرش در تلفن همراهش است و بالا و پائین شدن ارز و طلا را چک می کند و گاه با همکارانش صحبت میکند. با هیجان سعی میکند مرا نیز در جریان بگذارد. چیزی که من نه بدان علاقه دارم و نه از چگونگی آن سر درمیآورم.
روز اول با خنده و شوخی و جدی نگرفتن گوشه کنایه های او بر سر نوع و چگونگی ی زندگی من و نگاه من به جهان گذشت. در روزهای بعد بیشتر در هم غوطه خوردیم و یا بهتر است بگویم من در او عمیقتر نگریستم. انگار در پشت تلسکوپ نشسته ام و به موجودی در ستاره ای دور مینگرم، و او بی تفاوت به تعجب من برای پرداختن به اموری که برای آن برنامه ریزی کرده مرا به این سو آن سو میکشاند. گفته هایش را نمی توانم دسته بندی کنم. با نگاهی بیگانه با مردم و رفاه اجتماعی و صرفا ً از زاویه منافع فردی و باز آنهم بدور از منافع جمع. کاملا ً پوپولیستی و آغشته به یک ناسیونالیسم کور، درباره حکومت ایران و اتفاقات منطقه سخن می گوید. گفته هایش گاه مرا به دوران جنگ سرد می کشاند. دنیائی که همه در صدد توطئه علیه یکدیگرند. دنیائی که یا باید بدرّی یا دریده شوی.
اندک اندک از هم دور می شویم. نه! صحیح نیست، چون در او اشتیاقی برای نزدیکی به من اصلا ً وجود نداشت، بل این من بودم که مشتاق نزدیکی با موجودی بودم ناآشنا که در مقابلم ایستاده بود و مرا با خود بیگانه احساس می کرد. من آگاهانه از پرداختن به مسائل مورد علاقه ی خود دست می شستم و سعی میکردم علیرغم میل باطنیم به مسائل مبتلابه دنیای او وارد شوم. و او فرصت غنیمت می شمرد و مانور میداد و از فضاهای موجود در زمینه ی کسب و کارش میگفت. راه ها در انتها جمله گی به زد و بند، ارتباطات پشت پرده و بالاخره یافتن راههای پرداخت رشوه ختم می شد. به راحتی میگفت تو خیال می کنی آنچه می گویم فقط در جامعه ایران جریان دارد، در حالیکه چنین نیست. در همین جامعه ای که تو در آن زندگی می کنی روابط همان است فقط شاید شکل متفاوتی داشته باشد. دمکراسی و حقوق بشر از مواد تزئینی ویترین پیشبرد اهداف اقتصادیست. امثال تو در رویا زندگی می کنید اگر بخواهی آدم موفقی باشی میدان بازی و مقررات بازی اینست که من می گویم، در این بازی ضعیف پا مال است و برای رسیدن به هدف، هر عملی جایز. از سر درد گفتم: پس یعنی انسانیت و دنیائی انسانی تر همه کشک؟ گفت: نه! همیشه به این حرفها و تصویرهای زیبا نیاز است ولی فقط در دنیای هنر و ادبیات. اگر اجازه بدهی که این حرفها و تصاویر بر تو چیره شوند آنوقت یا به سرنوشت تو دچار می شویم یا همیشه هشتمان گرو نُه مان خواهد بود. این حرفها و تصاویر مثل نوشیدن شراب لذت بخش است اما نمیتوان دائم شراب نوشید.
حالت خفه گی داشتم، از خودم بدم می آمد! احساس می کردم هیولائی شده ام که نزدیکترین فرد جامعه ایران آنچه را که من عمر بر سر آن نهاده ام در بهترین حالت زینت بخش قفسه های کتابخانه میداند. البته پرواضح است که این کالا (کتاب) در ایران بازاری ندارد، چنانچه خواهرکم میگفت: وقت کتاب خواندن ندارم. اما آیا به راستی انسانیت و زیست انسانی سکه ی از رونق افتاده ی جامعه ی ایران است؟ یعنی اینهمه خون و غل و زنجیر و محرومیتهای اجتماعی نتیجه اش این شده است که امروز رودرروی من نشسته و در من به چشم استحضا مینگرد!؟   
دو هفته ای که باهم بودیم بر من بسیار سخت گذشت، اگر مهر خواهری نبود در روز سوم از او جدا میشدم. حال آدمی داشتم که در طوفانی پر گرد و غبار ره می پوید و راه نمی یابد. اینک او به دنیای خویش بازگشته و من در تنهایی با خود می اندیشم؛ آیا مورد من استثناست؟
از شما می پرسم: تجربه ی شما چه می گوید؟ وقتی از مردم ایران حرف میزنیم منظورمان چه کسانیست؟ آیا ما برای خود در خیال، مردمی ساخته ایم و برای بهروزی خود و آنها شمشیر چوبی میزنیم؟
آه؛ "ثقل زمین کجاست؟ من در کجای زمین ایستاده ام؟*"
مارال سعید

*خسرو گلسرخی