در «زندان رجایی» چه می گذرد؟!


اسماعیل خوئی


• نخواهم خواست که فرمانفرمایی ی آخوندی حقوقِ شهروندی ی ما را پایمال نکند. این آرزویی ست به گور بُردنی. آرزویی برآوردنی، یا برآورده شدنی، نیز، امٌا داریم. و آرزوی من نیز همین است: برانداختن، یا برانداخته شدنِ، یا بر افتادنِ فرمانفرمایی ی آخوندی! و همین نیز خواهد بود آرزوی من: حتٌا، به گفته ی شاملو جان ام، «به روزی که دیگر نباشم» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۰ شهريور ۱٣۹۶ -  ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۷


«زندانی سیاسی» در فرمانفرمایی ی آخوندی چه گونه کسی ست؟
این پرسش نیز، همچون انبوهه ای از پرسش های دیگر، در این فرمانفرمایی، دوگونه پاسخ دارد:
یکی از دیدگاهِ مردم و خِرَد،
دیگری، از دیدگاهِ فرمانفرمایان و «اسلامِ عزیز».
از نخستین دیدگاه، «زندانی سیاسی» کسی ست که دادگاهی صلاحیت دار او را دادگرانه، یعنی بر بنیادِ قانونِ اساسی ی کشور و قانون های برآمده از، و همخوان، با آن، محاکمه کرده و نشان داده باشد که جرمی سیاسی از او سر زده است که کیفرش زندانی شدن برای مدتی ست که قانون آن را پیشاپیش تعیین کرده است.
از دیدگاهِ دیگر، امّا، «زندانی سیاسی» نداریم: چرا که «جُرمِ سیاسی» نداریم: و همه ی گناهانِ کوچک و بزرگی که دشمنانِ «ولایتِ مطلقه ی فقیه» آنها را «جرمِ سیاسی» می نامند، در واپسین تحلیل، هر یک به گونه ای، شکستنِ یکی از قانون های شرعِ اسلام و، در نتیجه، سرپیچی کردن از قرآن و سرکشی کردن در برابرِ خداست.
و گفتن دارد آیا که «مردم»، در فرمانفرمایی ی آخوندی، انبوهه ای از «صغار»ند که «جان و مال و ناموس»شان در پناهِ ولی ی فقیه، چون جانشینِ خدا بر زیر و روی زمین، است؛ و که خود هیچ شناختی از نیک و بدِ خویش ندارند؛ و که، پس، هیچ تکلیفی ندارند به جُز این، همین، که گوش به فرمان «رهبرِ مسلمینِ جهان» باشند و خرسند به حقوقی که او بر ایشان ارزانی می دارد؟ مگر «امام خمینی» نفرمود که یک «نه»ی او، در ترازوی ارزشِ رای، به «آری» ی همگان می چربد؟
خوب، پس!
چنین است که فرمانفرمایانِ «جمهوری ی اسلامی» به خود حق می دهند تا نشنیده و نبوده بگیرند هر آنچه هایی را که مردم از «زندانی سیاسی» و از «جُرمِ سیاسی» می گویند و به بانگِ بلند بفرمایند که ما نه «جُرمِ سیاسی» داریم و نه، در نتیجه، «زندانی سیاسی»؛ و که زندانیانِ ما همگی تنها مشتی گناهکارند که، از دیدگاهِ شرع، هیچ حقّی به ما ندارند و ما، به هیچ روی ، پاسخگوی آنچه بر ایشان می رود نیستیم؛ و هیچ دلیلی هم نمی بینیم برای این که گروهی شان را تافته ای جدابافته از دیگران بدانیم. به ما چه که اعتصاب غذا می کنند یا هر کارِ دیگری، که برآیندش سکته کردن یا از دست دادنِ چشم یا حتّا مردن باشد؟
خودشان خودشان را بیهوده آزار می دهند. ما کاری به این کارهاشان نداریم. مرگ هم به دست خداست. ما کسی را نمی کشیم! همین که آب و نانی به ایشان می رسانیم و می گذاریم در کشورِ اسلامی نفس بکشند از سرشان هم زیاد است. و، تازه، آنچه در زندان می کِشند آماده شان می کند برای «عذابِ الیمی» که در آن جهان خواهند کشید. از این نظر، باید از ما سپاسگزار هم باشند.
این پیشگفتارِ بسی درازتر از متن را نوشتم تا روشن کنم که از کجاست و چراست که سخنگوی بیدادگستری ی اسلامی از آنچه هایی که بر زندانیانِ حاکمانِ شرع می گذرد چنان و چندان خونسردانه و سنگدلانه سخن می گوید که، انگار، این دینکارِ بی شرم و شرف از شمر بسی بیش از بیشتر آموخته است تا از امام حسین شان! چه گونه وجدانی باید داشته باشد، اگر داشته باشد، آن دستار بندِ عبا بر دوشی که از تبه کاری های همکاران و همقطارانِ خود، آرام و رام، سخن می گوید، بی که لرزشی در صدای اش بیفتد از شرم یا کمترین سرخی ای بر گونه اش از آگاهی به دروغ گفتن؟!
باری.
در چنین زمانه ای، و در چنین زمینه ای، بنازم وجدان دوست یا رفیقی را که، بی نام، در پیامگیرم، برای من پیامی گذاشته است در سرزنش کردن ام که چرا، در پیوند با آنچه هایی که زندانیانِ سیاسی در «زندانِ رجایی» می کِشند، خاموش مانده ام؟!
امّا چه کنم؟ به گفته ی اخوان جان ام، «دل ام می سوزد و کاری ز دست ام بر نمی آید». از جهان چشمداشتی ندارم. درگیری های اش بیش از آن است تا به کارِ ما، در خواستنِ حقوقِ بشر، به جدّ کاری داشته باشد. می ماند فرمانفرمایی ی آخوندی، یعنی ولایتِ مطلقه ی فقیه! چه بنویسم، چه می توانم بنویسم، که ککی بیاندازد به تنبانِ خامنه ای، تا در یادِ وجدانِ او حتٌا یک دم به جا ماند شکنج «شهابی» نامی در دوگامی ی مرگ، یا دردِ «رجایی» نامی در از دست دادنِ چشمِ خویش؟!
نه!
نخواهم خواست که فرمانفرمایی ی آخوندی حقوقِ شهروندی ی ما را پایمال نکند. این آرزویی ست به گور بُردنی. آرزویی برآوردنی، یا برآورده شدنی، نیز، امٌا، داریم. و آرزوی من نیز همین است:
برانداختن، یا برانداخته شدن یا بر افتادنِ فرمانفرمایی ی آخوندی!
و همین نیز خواهد بود آرزوی من:
حتٌا، به گفته ی شاملو جان ام، «به روزی که دیگر نباشم».

هفدهم شهریورماه ۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن