عروس بلوند


علی اصغر راشدان


• پشت میز رو در روی لپ تاپ کوچک و تنها مخاطب هرروزه، هرهفته، هرماهه، هرساله و سیزده ساله ی ریشه کن شدن و تو دیار سگ دوستان پرت شدنم، نشسته ام. کار هرروزه م است، فاکتور بگیرم، نود و پنج در صد روزهام میشود یک روز. نود و پنج درصد اوقات بیداری شبانه روزم با همین عرق ریزی فکری و عصبی می گذرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ شهريور ۱٣۹۶ -  ۲ سپتامبر ۲۰۱۷



      پشت میزرودرروی لپ تاپ کوچک وتنهامخاطب هرروزه، هرهفته، هرماهه، هرساله وسیزده ساله ی ریشه کن شدن وتودیارسگ دوستان پرت شدنم، نشسته ام. کارهرروزه م است، فاکتوربگیرم، نودوپنج درصدروزهام میشودیک روز. نودوپنج درصد اوقات بیداری شبانه روزم باهمین عرق ریزی فکری وعصبی می گذرد.
      یک صفحه ازداستان کوتاهی ازهرمان هسه راترجمه کرده ام. میزندتوذوقم، خلقم راتنگ می کند. کتاب راپس میزنم. صفحه ترجمه شده توکامپیوترراپاک می کنم. دست ودلم طرف شروع کاردیگرنمیرود. ذوقم راکورکرده. دستی به لب ولوچه آویخته وصورتم می کشم، ریشم زبراست، میروم تودستشوئی، ریشم رامی تراشم. دوازده ونیم است، هرروزتادو - دوونیم کارمی کنم. دیگرحوصله ندارم. روزیکشنبه وهمه جابسته است. دوگزینه ایستگاه اصلی قطارمرکزشهریافرودگاه رادارم. ازخانه تا ایستگاه متروی به هردوجاکمترازده دقیقه پیاده رویست. شلوارک، تک پیرهن سبک وصندلهای بندیم رامی پوشم. پله های دوطبقه راباپاگردهاش پائین میروم. ازدربیرون که میزنم، پیاده روراطرف ایستگاه متروراه می افتم وزیرلب لندلندمی کنم:
« فلسفه می بافه، روانکاوی ومعلم گری وموعظه میکنه، پندواندرزمیده، اینانشدداستان که! همینگوی، اشتاین بک، فاگنرومارکزداستان می نویسن. پروازبرفرازآشیانه فاخته یک کلمه حرف مفت نداره، تمومش تصویره. داستان یعنی تصویردادن، نه حدیث نفس کردن وپرت وپلاگفتن. احمدمحمودودرویشیان خودمون داستان تصویرمی کنن....»
سوارتراموای فرودگاه میشوم. حالم گرفته ست. مسیرترامواطولانیست وخوب. دورواطراف وکناره گذرگاه ترامواسبزوگله به گله شبه جنگل است. دوای دلتنگی هاوکج خلقیهام سبزی وتپه های جنگلی دامنه های آلپ این شهراست. اگرنبوداین فضاوطبیعت وسبزی بی نظیر، تواین تنهائی مطلق هفت کفن پوسانده بودم.
    ازعالم وآدم داخل بریده ام. چشمهای مشتاقم لابه لای سبزه زارهاو شبه جنگلهای هرازگاهی سیروسیاحت میکند. ترامواهرازگاه درایستگاهی یکی دودقیقه توقف وراهش راادامه میدهد. درختها، علفهای سبزکناره راهگذروپرنده باهام گفتاردرمانی میکنند. بعدازهفت هشت ایستگاه، آرام آرام به خودمی ایم، سبک میشوم، انگاربااهل دلهائی مدتهاپچپچه کرده ام. به فرودگاه که میرسم، دوباره سبک وسرحالم.
    توتنهاکتاب فروشی بازارچه فرودگاه گشتی میزنم، دنبال کوتاهترین داستان های سالهای اخیربه زبان آلمانی وانگلیسی میگردم، ازیکی ازمسئولین هم که می پرسم، چیزبه دردخوری پیدانمی کنم.
    میروم سراغ رستوران غذاهای دریائی، جزغذاهای دریائی، غذاهای دیگربیرون رانمیتوانم بخورم، اذیتم میکند. هفته ای یک روزپیتزای مخصوص ازبیرون می خرم وتوفرگازخانه می پزم . خوراکم راخودم می پزم، به گواهی مهمانهای ماهی وسالی یکبار، دستپختم خوب است.
    یک پرس خوراک ماهی لاخس به آلمانی وسالمون به انگلیسی، بدون هیچ نوشابه وسالادومخلفات دیگرمیخورم، بیست ویک فرانک. اگرخودم بخرم وبپزم، کل ماهی وسیب زمینی ومخلفات وسس فرانسویش، میشود هفت – هشت فرانک!
حق دارند، کارگرساعتی بیست – سی فرانک است.
    بعدازنهارمیروم کافه استارباکس فرودگاه، یک فنجان بشکه مانندچای لاته می نوشم، تلفظ خارجیش هم چای است. چای لاته معجونیست شامل چای مخصوص هند، دارچین، زنجبیل، عسل وشیر، خیلی بهم میسازد، کلی ازکسالتهای جسمی وروحیم رارفع ورجوع می کند. تازگیها نمیتوانم قهوه بنوشم، شروب هم، معده م ضعیف شده وبرنمی تابد، خیلی دوست دارم، امااذیتم میکند.
    توطبقه پائین فرودگاه سوارمتروی طرف بلویووکناردریا، پاتوق همیشگیم که می شوم، کج خلقی هاواعوجاجهای درونیم کاملارفع ورجوع شده، سرحال وسرخوشم. حالادیگر دلم میخواهدبگویم وبخندم، اگرمخاطبی باشد، که نیست. توایستگاه اشتادالهوفن (سیتی سنتر- مرکزشهر) پیاده میشوم، ولنگاروبی خیال طرف کناره دریامیروم. تومیدان جلوی ساختمان اپرای شهرکه شهرت جهانی دارد، عروسی رویک صندلی ساده نشسته، درجامیحکوبم می کند. اصلاوابدانمیتوانم این صحنه راندیده بگذرم. درنگ می کنم، چنددقیقه بادقت میروم تونخ عروس وآرایشگرکنارش. عروس فوق العاده زیباست، اندامش متناسب کامل، قدش چندسروگردن بلندترازهمه، پوستش سفیدبرفگون، گیسهاش بلوندطبیعی، ازهمه مهم تر، لبخند، افتادگی ومهربانیش است. باخودمی گویم: چرابایداینهااینهمه خوشبخت باشند؟ چرابایدمااینهمه بدبخت باشیم؟ میگویندانسانها لایق هرچه باشند، به آنها داده میشود. لابدماهم لایق همانی هستیم که برمامسلط است. نه، من این سفسطه راباورندارم. اشکال کارجای دیگرست...
    به عروس خندان نزدیک می شوم، می پرسم« اجازه هست عکس بگیرم؟ »
اطرافیهاوآرایشگرمیگویند:
«مبایلتوبده ما، بروکنارعروس وایستاعکس یادگاری بگیر. »
تودلم میگویم « عکس یادگاری گرفتن بااین عروس لعبت پریزاده متعلق به دیگران؟ بامذاقم سازگارنیست... »