گفتگوی منوچهر آذری با عباس هاشمی
یکی از بازماندگان چریک های فدایی خلق
•
باید به عقب برگشت و دید که ما چه تحلیلهایی و چه روش و تاکتیکهایی در مقابلِ این رژیم داشتهایم. و بهویژه در سی خرداد که مجاهدین خلق بهعنوان بخشی از نیروهای طبقه ی متوسط شهری در مقابل رقیب سیاسی و هم ایدئولوژیک خود وارد میدان میشوند، ما موضع و حرفمان چه بوده؟ منظورم اقلیت است! خُب در درون اقلیت سه گروهبندی وجود داشت، با دو گرایش عمده در مقابلِ حرکتِ مجاهدین،... ما میگفتیم زمین بازی ما اینجا نیست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۶ تير ۱٣۹۶ -
۱۷ ژوئيه ۲۰۱۷
عباس هاشمی“ از اعضای قدیمی چریکهای فدایی خلق ایران است که از پایان دهه ی چهل با محافل وابسته به چریک فدایی خلق ارتباط داشته و از اوایل دهه ی پنجاه عضو چریکهای فدایی خلق بوده است. او از نزدیک با بسیاری از رهبران فدایی ارتباطِ مستقیم داشته و خاطرات زیادی از دوران زندگی مخفی به خاطر دارد. هاشمی با نقش چریک ها در جریان انقلاب و با حوادثی که چریک ها تا انقلاب بهمن ۵۷، در خانه های تیمی مخفی پشت سر گذاشتند از نزدیک آشناست. او بعد از انقلاب و بروز انشعاب در سازمان و تقسیم آن به "اقلیت" و "اکثریت"، با سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (اقلیت) بود.
بخش اول گفتگو با عباس هاشمی www.akhbar-rooz.com در اواخر پاییز سال پپبش منتشر شد. در اینجا بخش دوم این گفتگو را می خوانید:
***
منوچهر آذری (س): همانطور که قرارمان بود، من بازهم به سراغتان آمدم همراه با مشتی سوال!
عباس هاشمی (ج): معمولا مصاحبهگر مشتِ مصاحبه شونده را باز میکند، اما از قرار من باید مشت شمارا باز کنم؟ (خنده!)
مشتهای من و شما برای دوست باز بوده و هست، برای دشمن اما بسته خواهد ماند! اگر موافق باشید ابتدا به چند سوْال بپردازیم که در مصاحبهی قبلی بهنظرم جای توضیح دارد، بعد از آن سوالات جدیدم را طرح میکنم؟
حتما همینطور است و من با کمال میل به سوالاتتان جواب خواهم داد.
شما در یکی از آخرین سوالات من، به شرح مختصری از فرارتان با رفقا خشایار (جعفر پنجه شاهی) و هادی (غلامیان لنگرودی) که در کرج اتفاق میافتد و به مسافرخانهای در شمس العمارهی تهران ختم میشود، پرداختهاید. و خودتان اشاره میکنید که شرح اش رمانی میخواهد، کنجکاوم بدانم در آنجا چه گذشته و چه دیدهاید که در ذهن شما یک رمان در آن یک شب متصور شده؟
همانطور که خودتان هم توجه کردهاید و من هم گفتهام؛ در یک رمان میتوان یک همچون شبی را تشریح کرد،که نه من یک رمان نویس هستم و نه در یک مصاحبه جای تشریح آن فضاست؛ اطاقی بزرگ که با راهرویی عریض سرهم شده و به وسعتِ یک تالارِ نمایش در آمده و در آن بیش از هجده یا بیست تخت، کنار هم و با فاصلهای اندک ردیف شده و دو سه نَفَر هم انگار در راهرو پتو انداخته و خوابیدهاند، دو تخت خالیست و ما سه نَفَر که وارد میشویم، مسافرخانه چی نمیگوید جا ندارد، فقط میگوید در سالن جا هست و ما را میبرد نشان میدهد. و ما هم نمیخواهیم زیاد بچرخیم، اما بهتر است کنار هم باشیم ولی فقط دو تخت خالیست! همسایهی کناری این دو تخت را بهاسم صدا میکند و میگوید "آقای براتی شما میتونی بری بالا و تختات را بدهیم به این مسافران با صفای گیلانی"!
(بههم نگاه میکنیم و میخندیم! لهجهی هادی و دماغ بنده و سرخ و سفیدی صورت خشایار در مغز کنجکاواش میکس شده و چنین سنتزی داده! خوشحالم که وجه اشتراکی بین ما سه نَفَر برای بینندهی کنجکاوی چون او وجود دارد! از او تشکر میکنیم! همه در سالن تقریباً بیدار و کنجکاو و ما را ورانداز میکنند. ماهم بدون آنکه به کسی زُل بزنیم همه را از نظر میگذرانیم؛ اکثراً مسافرین شهرستانهای اطرافاند و هرکدام چمدان و بقچه بندیلی کنار و زیر تختاش دارد! دنیای عجیبی ست! از شرور و روستایی ساده و حالا سه چریک در کنار هم دراز کشیدهاند، یکی لابد پس از ناامیدی از یافتنِ کار، در جستجوی شهرستانیهای ساده است که جیبشان را در آن شهر شلوغ بزند، یکی در جستجوی کار تازه از ده به شهر آمده و چریکها هم لابد برای بیداری همینها در این شهربزرگ تردد و فعالیت دارند! اما آنها همه بیدارند و این بیداریاشان اسباب ناراحتی چریکهاست!
من به چهرهی شروری نگاه میکنم و با خودم میگویم: قیافهاش شبیه جیببُرهاست، حالا خوب است به سرش بزند بیاید سراغِ ما، وقتیکه خیال میکند ما خوابیم! و دستاش بخورد به قبضهی سلاحِ یکی از ما سه نَفَر، آنوقت چه میشود؟!...
بهگمانم تا همین جا کافی باشد که بتوانید تصور کنید یک شب میتواند خالق یک رمان شود: چون برای من در ناصیهی هر کدام از آن مسافران حکایتی بلند و غریب از عللِ اقتصادی واجتماعی کوچیدنِ ده به سوی شهرهای بزرگ حک شده بود که نوشتن حتی سرفصلهایشان میشود یک رمان نسبتا بلند!
کاملا متوجه دقتِ شما شدم و برایم کاملا متصور است که کسانی بتوانند از یک شب، یک رمان بنویسند. امیدوارم شما هم اینکار را بکنید! و اما سوْال بعدی من مربوط به پاسخِ مختصریست که به سوْال من در مورد شهادتِ رفیق لیلا داده بودید؛ در آنجا اشارهای به تصمیم کمیته مرکزی اقلیت میکنید، که رای به نگهداشتنِ رفیق لیلا در تهران میدهند تا برای کردستان گزارشنویسی کند، مگر خودتان عضو کمیته مرکزی نبودید و شما چه برخوردی کردید؟
نمیدانم چه به شما جواب بدهم؟ "هیچ! رویم سیاه"
من انگار هنوز در آن مسافرخانه به چهرههای رنگارنگِ آدمهای شهرستانی که از دهات و شهرستانها به دنبالِ کار و سودا و یا کنجکاوی و آرزوهایی و یا سیاحت به مرکز و پایتخت آمدهاند، خیره ماندهام و به نظر میرسد مهم است که خطوط مشترکِ سیرت و سیمای طبقاتی این لایهها و "طبقهی متوسطِ همه جا در صحنه" با تامل بیشتری بازبینی شود!
باور کنید روحام را مکدر میکند وقتی یاد بعضی از بلاهتها میافتم. و اگر شعور کافی نداشتم آنرا رذالتِ تام میشمردم و یا مثل خودشان عواملِ ایکس و ایگرگ! اما واقعیت این را میگوید که؛ نگاه بسیاری از همرزمان ما که گاه به کمیته مرکزی یا رهبری هم راه یافتهاند نگاهی خشک و غیرانسانی اما از نظر خودشان انقلابی ست! راست هم میگویند؛ این اما همان انقلابیگری پولپوت، استالین و انواع رنگارنگِ نگاه ایدئولوژیک به انسان، سیاست و زندگیست. فرقِ چندانی نمیکند، مذهبی باشی و بشوی خمینی یا کمونیست باشی و بشوی استالین یا پولپوت: راه رستگاری همان است که "زعیم"، "رهبر"، "متفکر بزرگ" و "پیشوا" و یا در بهترین حالت "دستگاه رهبری" تشخیص میدهد، جز آن، خطا و قابل سرکوب و گاه مستحق نابودی ست.
و تصادفی نیست که اعمال مشابهی از انقلابیون اینچنینی و ضدانقلاب آنچنانی سر میزند؛ از قضا هر دو هم برای رستگاری خلق مبارزه میکنند و هر دو مطلع ودانا و کتاب خوانده و عالم و دانشمنداند! اما هر دو به یک اندازه از انسان و انسانیت بدورند وهر دو بنام انسانیت و آزادی، دیکتاتوری اعمال میکنند!
ببخشید، فکر نمیکنید نباید این دو دسته را با هم یکی شمرد و فرق گذاشت؟!
من آنها را یکی نمیشمارم. و فرق حرفها و اقوال و برنامههایشان را بهخوبی میشناسم، اما وجه اشتراکشان در قیممآبی و نگاه ایدئولوژیکشان نهفته و همین است که اعمال آنها را مشابه میکند! در نگاه ایدئولوژیک حقیقت یکی است و وقتی حقیقت یکی باشد، و آنهم در دست شما؛ هرآنچه علیه آن اقامه شود، "تشویش اذهان عمومی"، "اقدام علیه امنیت"، "ضدانقلابی"، "تروتسکیستی"، "مائوئیستی"، "آمریکایی"، "لیبرالی" و "ارتجاعی" و "عوامل بورژوازی"... خوانده میشود! رفیق و همرزم و مسئول و معلم و فرزند هم برایش فرق نمیکند؛ البته انصاف داشته باشیم؛ برابری کامل را در اعمال خشونت به هر نوع و دستهای از مخالفین رعایت میکنند! در حالیکه ابتداییترین درس مارکسیزم و دموکراسی درک و فهم اختلافات طبقاتی فرهنگی و احترام به دگراندیش است!
اگر مایل باشید اجازه بدهید برای روشن شدن این جواب شما قدری به عقب برگردیم. شاید توضیح شرایط فردای 30 خرداد و واکنش رهبری و بحرانهای آن در سال شصت بتواند برای درک این موضوع کمک کند. کمیته مرکزی بعد از30 خرداد در چه شرایطی بود؟ آیا کمیته مرکزی یا سازمان تصور میکرد که جمهوری اسلامی اینگونه وحشیانه دست به تارو مار کردن نیروهای مخالف را در دستور کار قرار دهد؟
سوْال دقیقیست امیدوارم حافظهام یاری کند و حرفِ نادقیق نزنم!
البته که باید به عقب و حتی عقبتر از این برگشت و دید که ما چه تحلیلهایی و چه روش و تاکتیکهایی در مقابلِ این رژیم داشتهایم. و بهویژه در سی خرداد که مجاهدین خلق بهعنوان بخشی از نیروهای طبقه ی متوسط شهری در مقابل رقیب سیاسی و هم ایدئولوژیک خود وارد میدان میشوند، ما موضع و حرفمان چه بوده؟ منظورم اقلیت است! خُب در درون اقلیت سه گروهبندی وجود داشت، با دو گرایش عمده در مقابلِ حرکتِ مجاهدین، "مستعفیون" و "جناح توکل و مهدی سامع" که هر دو متمایل به نوعی پشتیبانی و همکاری و نزدیکی با مجاهدین بودند، با تفاوتهایی اما نه چندان اساسی! و سومی گرایش سوسیالیسم انقلابی بود که ما میگفتیم زمین بازی ما اینجا نیست و باید به وظائف سوسیالیستی خودمان بهطور جدی بپردازیم! این که جزییات این تحلیلها چه بوده به نظرمن چندان مهم نیست؛ در یک مقطع تاریخی و با پشت سر گذاشتن سه، چهار سال تجربهی جنگ و گریز با ضدانقلاب حاکم و دیدن واکنشهای رنگارنگ گروههای مختلفِ حاضر در صحنه، باز هم ارزیابی از توازن قوای سیاسی موجود نداشته باشی، بازهم نفهمیده باشی وزن و جایگاه و وظائف تو چیست، دیگر خیلی معنی دارد و من معمولا اینرا به خصلت و ظرفیتهای طبقهی متوسط مربوط دیدهام و تصادفی نمیدانم که بخش مهمی از چپها دنبال خمینی رفتند و بخش دیگری هم به مجاهدین و همکاری و هماهنگی با آنان تمایل نشان دادند!
ببخشید، دو سوْال دارم اینجا یکی حساسیتِ شما به طبقه متوسط است که لازم است توضیح بدهید منظورتان چیست و دیگر اینکه میگویید تفاوتهای جزیی در تحلیلها چندان مهم نیست، به نظرم درعین حال برخی تفاوتهای تحلیلی مشخص خیلی مهم است که بین مثلا تحلیل خود شما از آن شرایط و دیگران وجود داشته! بهعنوان مثال من در کتابِ نادری که رژیم منتشر کرده متوجه شدم بین شما و رفقای دیگر بر سرِ مسائل تشکیلاتی اختلاف نظر جدی وجود داشته و شما بنا به آنچه نوشتهاید اوضاع را بهدرستی تشخیص داده بودید و پیشنهاد عقبنشینی به کردستان و تجدید سازماندهی را مطرح کردید؟ این خیلی مهم است، چهطور میگویید جزییات مهم نیست؟
اول، دومی را جواب میدهم؛ منظورم در تفاوت نظر بین "مستعفیون" و "توکل و مهدی سامع" در برخورد با مجاهدین بود که نظراتاشان فرقهای جزیی داشت و بین خودشان هم تفاوت نظر موجود بود اما اشارهی من به دو نگاه و دو گرایش عمده بود! البته که مسئلهی عقبنشینی و تجدید سازماندهی مهم بود. شما به کتاب نادری اشاره کردید، بد نیست بدانید آن دو سه نوشتهی مرا و هم جزوات تحلیلی گرایش ما را هر جا که خودمان در تشکیلات حضور نداشتیم و توانستند، پخش نکردند! اینها مهم است اینها برمیگردد به همان نگاهی که قبلا عرض کردم نگاه ایدئولوژیک و پلپوتی! ایشان خودشان را "نمایندهی پرولتاریای ایران" میدانستند و با همین باور به ما میگفتند "تروتسکیست"، به مخالفین شان در ٤ بهمن گفتند "عوامل بورژوازی" و حتی بهشکل قهرآمیز با آنها در گیر شدند! اتفاقاً همینجا جای خوبیست که حساسیتام را به طبقهی متوسط توضیح بدهم:
(چه کار خوبی کردید این سوْال را پیش کشیدید)
اگر من به خردهبورژوازی یا طبقه متوسط حساسیت دارم، به معنی این نیست که خودم را برخاسته از طبقهی کارگر یا نمایندهی طبقهی کارگر میدانم و یا به خاستگاه صِرفِ کسانی حساسیتِ صرف دارم.
از نظر خاستگاه؛ عموم ما از طبقات متوسط و گاهی متوسط بالاتر و گاهی پایینتر آمدیم که طبیعی ست، آنچه که طبیعی نیست این است که از ابتداییترین دانستهها و آگاهی مارکسیستی که بههرحال وسیله و ابزار ضروری یک فعال کمونیست است بیبهره باشیم و با درکی شبه حزب الهی، باورهای شخصیمان را با پوشش و شعارهای مارکسیستی بیان کنیم و بهخودمان اجازه بدهیم به همرزمان خودمان که نظراتِ متفاوتی دارند انگ بزنیم و درگیر بشویم و اینطوری سازمانی را بهاصطلاح رهبری کنیم! حساسیت من اینجاست!
به نکات جالبی اشاره میکنید. فکر میکنید چرا چنین اجازهای بهخودشان میدهند و این اعمال خشونت علیه این و آن از کجا آب میخورد؟
من فکر میکنم اعمالِ آدمها از شعور و فرهنگشان مایه میگیرد. وقتی دانش و فرهنگ پیشرفته و مدرن نداری و بهخصوص آموزش کار و فعالیت جمعی و سوسیالیستی ندیدهای و در مملکتی زندگی کردهای که مدام در خانه و مدرسه و جامعه توی سرت زدهاند و زیر چترخشونت بزرگ شدی، وقتی در موقعیتی قرار میگیری که آنهم بیشتر حوادث و قحط الرجال تو را به آنجا رسانده، گرچه منتخبات لنین و مارکس کنار دستات بگذاری و از آن کپی کرده و عبارت پردازی کنی، در عمل اما همان فرهنگ خانوادگی و ملیات را بروز میدهی که روشن است نمیتواند انقلابی باشد. مگر از نوع انقلابیون پولپوت و استالینی باشی!
میخواهم بدانم سازمان افق فعالیت خود را چگونه میدید؟ آیا میتوان گفت که بیبرنامه بودن و عدم آمادگی در مقابل یورش حکومت اسلامی، و نیز بحث شکست یا ادامه انقلاب، باعث یافتن پاسخها یا بهتر بگویم: پاسخی نادرست برای سوالاتی شد که خود را در گرایشهای مختلفی نشان دادند؟
واقعاً باز هم باید یادآوری کنم که از نظر من همچنانکه بارها گفتهام؛ سازمان بهمفهوم سازمان از سال ٥٥ که رهبراناش را کشتند وجود واقعی و موثر نداشت. افراد و گروههای مختلفی از اعضای باقیمانده تلاش کردند جای خالی یک سازمان را در بطن یک انقلاب پر کنند اما نتوانستند و ناتوانی و چنتهشان را رو کردند. علتاش اساساً به توهمی بر میگردد که هر کدام از اینها بهخود داشتند. و قادر هم نشدند برغم وجود شرایط مناسب چیزی را بسازند که ضروری و ممکن بود! و حالا هر کجا را دنبال کنیم به همین "رُم" میرسیم!
و بررسی اختلافِ نظرات بین آنان فقط این تز را ثابت میکند که فقدان رهبری یک فاجعه خانمان سوز بود!
بههر حال در پاسخ به سوْال شما مبنی بر فهم "شکست انقلاب" باید بگویم؛ مستعفیون در مقابلِ "افتِ موقت"ی که نظر گرایشِ غالب بود نخستین کسانی بودند که از شکست انقلاب سخن گفتند و انگ راست خوردند. شخص خود من هم نه بهخاطر این تز که واقع بینانه هم بود؛ (اما درست شبیه "قیام را باور کنیم" بود) بهخاطرِ واکنشِ آنان و بهویژه رفیق حیدر که از نظر من در انشعاب نقشِ مهمی داشت و شتابزده و غیرمسئولانه عمل کرده بود، با گرایش غالب در سرزنش آنان همصدایی کردم.
ببخشید به انشعاب اقلیت از اکثریت اشاره کردید، چه بود این اختلافاتی که بر سر انشعاب داشتید؟
اختلاف اساساً به ارزیابی ما از خودمان یعنی توانِ رهبری یا توهم رهبری و لاجرم میزان اهمیتی که برای "مبارزهی ایدئولوژیک علنی" قائل بودیم بر میگشت؛ اگر مسائل انشعاب را دنبال کرده باشید میدانید که با پیدایش گرایش قوی راست به سمت حزب توده، ابتدا "چریکهای فدایی" را مجبور به انشعاب کردند و بعد اقلیتی شکل گرفت که او هم مخالفِ جدی هر نوع نزدیکی و پشتیبانی از رژیم خمینی بود، و البته آن گرایش راست مشی گذشته را هم غلط ارزیابی میکرد، برای اجتناب از انشعابی شتابزده، و مداخلهی آگاهانه ی هواداران، اقلیت مسئلهی "مبارزه ایدئولوژیک علنی" را مطرح کرد تا بهاصطلاح هواداران و نیروهای چپ را به پشتیبانی از خودش بکشاند و گرایش راست را افشا و ایزوله کند! در عملی کردنِ این کار ضروری معلوم شد که ارزیابی های گوناگونی از آن وضعیت و توان خودمان و لاجرم از مبارزه ی ایدئولوژیک علنی داریم: رفقایی مثل هادی، توکل و حیدر بر آن بودندکه: "ما در این مبارزه محق هستیم و بدنه و کل جامعه هم با ما خواهد بود" لذا میگفتند: "حالا چار روز هم با اکثریت مبارزه ی ایدئولوژیک بکنیم چیزی عوض نمیشود و چون این انشعاب اجتناب ناپذیر است نباید به شانتاژ اکثریت که ما را زیر فشار گذاشته تن دهیم" و عملا میدان را برای تحمیل انشعاب به اکثریت سپردند. در مقابل این گرایش (که البته در تشکیلات هم کم کسانی را متقاعد نکرده بودند،) گرایش مخالف انشعاب زودرس وجود داشت مبنی بر "پذیرش شانتاژ اکثریت! و استفادهی هر چه بیشتر برای طرح نقطه نظرات اقلیت و افشاء گرایش راست از طریق مبارزهی ایدئولوژیک" که این گرایش در مرکزیت اقلیت اساسا توسط زنده یاد منصور اسکندری، رسول آذر نوش و من نمایندگی میشد!
شانتاژ اکثریت چه بود؟
شانتاژ اکثریت همان شانتاژی بود که به گرایش "چریکهای فدایی خلق" هم زد؛ یعنی خودش را سازمان قلمداد میکرد و مخالفین را اقلیتِ کوچکی معرفی میکرد که نقطه نظرات متفاوتی با سازمان دارند! البته در برخورد با "چریکهای فدایی خلق" گرایش اقلیت گرچه هنوز شکل نگرفته بود ولی اعضایش حساسیت لازم را نشان ندادند، و اکثریت با همان حربه گرایشاتِ مختلف بعدی را در شرایط مشابه، یا تحمیل انشعاب قرار داد.
این را میتوانیم جزء تواناییهای اکثریت به حساب آوریم؟!
حتما! رهبران اکثریت بیدلیل "کیف کش" کیانوری و امثال او نبودند. آنها "توانایی" به ایشان میبخشیدند!
البته به نظر من یک نکتهی جامعه شناختی – روانشناختی هم در پسِ این بهاصطلاح مبارزهی درون تشکیلاتی وجود دارد: اختلاف "صنفی کارها" و "بچه تهرونیها" با "چریکهای مخفی کار" و عموماً "شهرستانی" که تربیتی بر بنیاد اعتماد رفیقانه هم داشتند!
یعنی اگر روشهای تودهای هم در پس اکثریت نمیبود، پیروزیشان تامین بود! مقایسه کنید مجید قربانعلی یا هادی را با مهدی فتاپور! چون از نظر من این مهدی فتاپور است که اکثریت را ساخت و فرخ بر آن سوار شد. از نظر من فرخ نگهدار یک کادر "بسیار بسیار متوسط" و کم مایه، فتاپور اما صنفی کار پرتحرک؛ انقلاب هم که که فراوان هوادار و کار علنی در اختیارِ ما گذاشته بود و کسانی که دستشان در کار نبوده فکر میکنند "توانایی" ویژهای داشتهاند اینها! البته که در سرهمبندی کردن و به بیراهه کشیدن و نابود کردنِ یک تشکیلات توانایی غیرقابل انکاری دارند، که با اقلیت قابل مقایسه نیست. فتاپور استاد سرهمبندی کردن و در حوزه بیراهه بردن، "توانایی"های فرخ نگهدار غیر قابلِ انکار است.
میدانیم که سال شصت سازمان اقلیت ضربات غم انگیزی خورد و با بحرانهای متفاوتی مواجه بود. آیا میتوان وجود ضربهها را با بحرانهای سازمان در ارتباط دید؟ آیا نوع نگرش به روند شکست یا ادامه انقلاب (تحت عنوان "افت موقت") تاثیر بر تصمیمگیریهای درون تشکیلات سازمان و به ویژه کمیته مرکزی داشته است؟
حتما همینطور است. انقلاب شکست خورده بود
"ما" اما به روی مبارک نمیآوردیم یا اصلا نمیفهمیدیم شکست انقلاب یعنی چه! اما بدتر از آن کور هم بودیم؛ نه از اینهمه ضربه چشمامان باز میشد و نه سندی محرمانه از رژیم را که روش و الویت سرکوب گروهها را با نام و نشان توضیح داده بود و بهدستامان رسیده بود و خودمان هم آنرا در "کار" منتشر کردیم، جدی میگرفتیم!
حالا اگر نمیدانستیم میگفتیم غافلگیر شدیم. اما بدانی و ببینی که هر روز داری ضربه میخوری و دست بر قضا تعدادی از رفقایت در حد مردم عادی (نمیگویم نابغه بودند) اوضاع را تشخیص بدهند و بگویند "نشریه" را کمتر منتشر کنیم و به کردستان عقبنشینی کنیم...، بعد بروی بگویی اینها از ترسشان این تزها را میدهند! و شعار بدهی "کمونیستها آخرین کسانی هستند که سنگرها را ترک میکنند"! (اسم این را خودتان هر چه دلتان میخواهد بگذارید) من اما بر خلاف آنها حتی امروز هم که همه چیز روشن شده و انقلابیگریهای ایشان همه چیز را بر باد داده، نه تنها انگ نمیزنم بلکه مطمئن هم هستم اینها بههیچ عنوان نه "عاملِ جمهوری اسلامی" بودند و نه "ضدانقلاب" و "عوامل بورژوازی" و...، فقط فرهنگِ و شعور و دنیای خودشان را نشان دادهاند! امیدوارم دلائل حساسیت مرا به این نوع روشنفکران طبقه متوسط درک کرده باشید! البته باز اینها چپ هستند، راستهایش ببینید چه هستند و چه میکنند!
اگر موافق باشید چند سوْال کاملا متفاوت با این فضا را مطرح میکنم که از طرف رفقایم مطرح شده، برای تغییر فضا هم بد نیست:
از طرفی بنا به روایت محمد سید احمدی که از اعضای قدیمی سازمان به حساب میآید، فرخ نگهدار از سال ٥٥ در زندان به حزب توده تمایل داشته. و از طرف دیگر در اسناد اعضای باقیمانده از "فراکسیون ارتش سرخ آلمان"؛ میبینیم که: "احزاب برادر در تلاشی چپ انقلابی دست داشتهاند"، از نظر شما این دو گزاره نشان نمیدهد که فرخ نگهدار عنصر نفوذی حزب توده و احزاب برادر برای تلاشی "سازمان چریکهای فدایی خلق ایران" بوده است؟ این پدیده را چگونه ارزیابی میکنید؟
اگر به پروسهی عضوگیری فرخ نگهدار نگاه کنیم، میبینیم که این "تحفهی نطنز" چون به گروه بیژن مربوط میشده و سازمان هم دچار قحطالرجال بوده، سراغاش رفتهاند ولی او پس از آزادی از زندان قصد رفتنِ به خارج را داشته و با اصرارِ کسانیکه مسئول "عضوگیری ویژه" بودند، و آمدنِ فضای جیمیکراسی و حتماً با ارزیابی از وضع سازمان و شنیدنِ بوی قیام، رضا به تقبلِ همکاری و عضویت داده است.
به نظر من این فرضیه اگر عینا صحت میداشت، فرخ نگهدار پروژهاش خارج رفتن نمیبود. چون حزب توده آنموقع در داخل بسیار ضعیف بود و داخل برایش اهمیت بیشتری داشت، مگر بگوییم فیلم بازی کردند. ضمناً لیاقت و جربزه و توانایی و تمایلات طبقاتی ایشان را هم در نظر بگیریم میبینیم؛ به عواملِ دیگری نیاز ندارد که یک سازمان بدون رهبر را به اینجا بکشاند.
اگر اشتباه نکنم، رفیق حسین برادران چوخاچی در دهم (یا سیزدهم؟) بهمن 1355 در درگیری خیابانی به شهادت رسیده است. درباره این رفیق اطلاعات و خاطرات کمی در دسترس است، آیا میتوانید کمی بیشتر رفیق چوخاچی را به ما معرفی کنید؟ اگر اشتباه نکنم، بعد از ضربات 55 وی به همراه رفقا فرجودی و هوشمند از مسئولین سازمان بودهاند که متاسفانه در بهمن 55 این رفیق ضربه می خورد.
متاسفانه عمر زندگی مخفی حسین چوخاچی که مدت کوتاهی در پایگاه ما زندگی میکرد، چنان کوتاه بود که گمان نمیکنم به مسئولیت رسیده باشد! اما او هم جزء اولین عضوگیریهای بعد از ضربات ٥٥ بود که بالطبع مورد توجه بوده و شبیه رضا غبرایی از شاگردانِ جزنی و از سمپاتهای رفیق ارمغانی. اگر توجه کرده باشید من در نوشتهای با عنوان "آنِ دوگانه" شرحی از درگیری پایگاه اصلی سازمان در تهران که مرکب از رفقا صبا بیژن زاده، فردوس ابراهیمیان، حسین چوخاچی و من بود نوشتهام. در آن تاریخ عباس هوشمند و غزال آیتی ضربه خورده بودند و خواهران و دو برادر پنجه شاهی مجبور به اختفا شدند و دو خواهر و یک برادر به پایگاه ما آمده بودند.
علت لو رفتن این پایگاه بهویژه و ضربات بعدی صبا و حسین چوخاچی برایمان بهخوبی روشن نشد. با توجه به مزخرفاتی که رژیم در مورد چوخاچی نوشته، بعید نیست ردهایی از او را دنبال کرده باشند!؟ حسین برادران چوخاچی اهل تبریز و رفیقِ لاغر اندام، شوخ، دلنشین و با مزهای بود و در عین حال از دانش نسبی خوب و زیرکی قابل توجهی برخوردار بود!
صبا که در پایگاه همزبانی یافته بود زبان مادریاش را زنده کرده بود و کیف مخصوص آذریها را از صحبت با همولایتیاش کاملا احساس میکردیم! بهویژه که صبا خیلی به رفیق بهروز ارمغانی ارادت داشت و حسین هم که از سمپاتهای او بود!
شما در مصاحبه یا نوشتههای مختلف به مسئله منش و اخلاقیات در میان رفقای فدایی اشاره کردهاید. این نقطه برجسته جنبش فدایی بود که شاید یکی از دلایل محبوبیت سازمان در فردای قیام بهمن 1357 در میان توده کارگران و زحمتکشان شد. آیا بحث سیستماتیک یا مکتوبی در این زمینه در درون سازمان موجود بوده است؟ چون به نظرم اتفاقی نیست که این سیستم ارزشی به طور وسیعی در میان طیف فدایی دیده میشود. یا به تفسیری که در کتاب ترور عباس شهریاری خواندهام، «نوع مبارزه سازمان» به نحوی بود که نیروهایی با چنین خصایصی به سازمان بپیوندند؟
در سازمان هیچ نوع بحثی و نوشته یا جزوهای در مورد اخلاق و منش آدمیان موجود نبود. آنچه بود خودِ اخلاق انسانی و منش آدمی بود. به گمانم در آن جزوه که به نوع مبارزه اشاره میشود، فقط جنبهای از واقعیت را بیان میکند که در آن مبحث لازم بوده، وجود آن اخلاق و معرفت یا درستتر "اتیک"ی که در فدائیان خلق و برخی دیگر از انقلابیون وجود داشت به نظر من محصولِ ترکیبِ کرتههایی از چند عنصر اساسی ست: یکی تربیت فردی و خانوادگی ست که گرچه هیچ ربطی به فرهنگ سوسیالیستی ندارد، اما گاه سرشار از انساندوستی و مهربانی و توجه به دیگران و... میتواند باشد. دیگری میزان آگاهی و علقه به عناصری از اخلاق و خرده فرهنگهای ملی و حتی مذهبی انساندوستانه از قبیل برخی اخلاقیات عرفانی مثل قلندریان و سومی میزان شناخت و علقه و آشنایی به هنر، ادبیات و اسطوره و بهویژه شاهنامه است.
شما با روایت تسخیر رادیو و شهید شدن رفیق قاسم سیادتی از روزهای قیام گفتهاید. میخواهم بدانم از نوزده تا بیست و دو بهمن چه خاطرات دیگری دارید و این روزها بر شما چگونه گذشته است؟ سازمان قصد تظاهرات سیاهکل را در 20 بهمن برگزار کند بنا به عللی (فکر کنم سخنرانی مهندس بازرگان در دانشگاه تهران) آن را به 21 بهمن موکول کرد. سوال من متوجه این بود از آنجا که تظاهرات درست در روز شروع قیام (شب قبلش ساعت 21 گارد شاه به پادگان نیروی هوایی حمله کرده بود) در دانشگاه تهران سازماندهی شده بود، آیا این تجمع برای تظاهرات سازمانیافته برای سازماندهی قیام بهکار گرفته شد؟
از روزهای بسیار مهمی میپرسید، حافظهام اجازه نمیدهد که به سوْال مشخصِ شما خیلی دقیق پاسخ بدهم. اما سعی میکنم آنچه در ذهن دارم را برایتان بگویم؛ فکر میکنم اگر به روزشمارهای پراکندهای که از قیام وجود دارد مراجعه کنید، احتمالا در روزهای ١٨ و ٢٠ بهمن دو عملیات مرکز ژاندارمری و پارکینگ نیروهای حکومت نظامی در نبش خیابان بهبودی - آیزنهاور، که به علت شلیک به تظاهرات آرام مردم، مورد تنبیه قرار گرفتند، از عملیاتی بوده باشد که من در آنها شرکت فعال داشتهام.
در ٢١ بهمن اما قصد سازمان تظاهرات بود شورش همافران و گرایش رادیکال در پایین که شعارِ "رهبران رهبران ما را مسلح کنید"، "ایران را سراسر سیاهکل میکنیم" و... میدادند، تظاهرات را به سمتِ قطعی کردنِ قیام کشید. در سازمان اما گیجسری وجود داشت و این به نگاه و تحلیل سازمان از خمینی و طبقه متوسط و روحانیت بر میگشت!
مگر مثلا رفیق بیژن از بیاعتمادی به نیروهای مذهبی و مشخصاً خمینی نگفته بود؟
چرا! بیژن به گرایشِ ارتجاعی "کاستِ روحانیت" و خطر خمینی اشاره کرده است، اما تحلیل بیژن از خرده بورژوازی (سنتی و...)به نظرم تحت تاثیر کمینترن است و این بندناف، پاشنه آشیلِ نظرات بیژن است و اکثریت هم از همین سوراخ به طرف حزب توده خزید!
ممکن است بیشتر توضیح بدهید، آیا فکر میکنید بیژن میبایست خرده بورژوازی را ضد انقلابی تعریف میکرد؟
نه! مسئله استفاده از کلیشههاست! این کار که در جنبش ما بوده و هنوز هم به نوعی ادامه دارد، مانع تحلیل درست از پدیدههای مشخص و متفاوت در عین تشابه میشود، از بیژن که آدم خلاق و مستقلی بود بعید است. خوب اکثریت هم فقط این ایرادهای بیژن را سرمشق خودش کَرد! این طرف هم که در مقابل اکثریت بود؛ کلیشههای رادیکال را بر میداشت و اصلا کاری به "تحلیل مشخصِ از شرایط مشخص" نداشت انگار انقلاب اکتبر در ایران اتفاق افتاده! شما تصورش را بکنید یک سازمانِ روشنفکری بدون هیچ ریشهی کارگری خودش را با حزب بلشویک (که جنبشی ریشهدار در کارگران بود و رهبرانی مثل لنین و ورِ دستاش دهها پلخانف و امثال او وجود داشتند،) مقایسه کند و از روی آثار لنین کپی کند و فکر کند خودش لنین و انقلاب ما هم همان انقلاب...! خوب نتیجه بهتر از این نمیشود!
روند شکلگیری نیاز سازمان به کادر رهبری در آستانه قیام تا "عضو گیری ویژه" چهگونه بود؟ آیا مخالفانی وجود داشتند؟ اگر آری، استدلال شان چه بود؟
این نیاز در آستانهی قیام بهوجود نیامد. بعد از ضربات ٥٥ که رفیق حمید اشرف و کل رهبری سازمان از بین رفت این نیاز برجسته شد. اما ما با مصوبهای از شورای عالی سازمان (و مشخصاً به پیشنهاد رفیق حمید اشرف) مواجه بودیم که "عضوگیری" را تا اطلاع ثانوی ممنوع اعلام کرده بود. این ممنوعیت ناشی از جمعبندیهای جدید سازمان بر سر چهگونگی کار در میان کارگران و ضرورت تغییر سازماندهی و لذا کیفیت و کمیت عضوگیری بود.
اما پس از ضربات ٥٥ واقعیت ما را مجبور کرده بود که این مصوبه را زیر پا بگذاریم. و من مطلقاً نشنیدهام کسی مخالف آن بوده باشد. اما این عضوگیری خیلی کند از اوائلِ ٥٦ شروع شد. ترکیبِ کسانی که عضوگیری ویژه را اجرا کردند و نیز نخستین عضوگیریها اما طوری بود که منجر به عضوگیری باندی از محفلهای داخل زندان شد که بهاصطلاح "رهبری پس از انقلاب" یا درستتر "ته بری" سازمان را ساختند و بسیار مهم است که بدانیم فرارسیدنِ قیام و تحرک سیاسی جنبش، عنصر بسیار مهمی در بالا آمدنِ خودبهخودی این باند (که عمدتاً "صنفی کار"های دانشجویی بودند) بوده است.
آیا زندانیان سیاسی آزاد شده هوادار فدایی تمایلی برای شرکت در عملیاتِ مسلحانه در روزهای قیام داشتند؟
طیف وسیعی بودند رفقا، اما بهطور کلی نه آنها در وضعیتی بودند که توان چنین اعمالی را داشته باشند، نه سازمان از نیروهای آماتور و آموزش ندیده برای عملیات استفاده میکرد. یکی از معروفترین اینها که مدتی در پایگاه ما بود، مطلقاً نشانهای از رزمندگی چریکی در او وجود نداشت و حتی عادت زنداناش را هم با خودش آورده بود و دائم درازکش بود در پایگاه، که مجبورش کردیم مثل بقیه روی صندلی و سر میز بنشیند. و حتی یکبار که برای بعضی از دیگر "ویژه"ها اسنادی را به خانه ای حمل میکرد، طبق روال کار چریکی در ساکی که اسناد را میبرد شیشهای از کوکتل مولوتوف و مادهی محترقه به او داده شد که چنانچه مورد سوء ظن قرار گرفت یا با خطری مواجه شد کیسه یا همان ساکِ را با بطری به زمین بزند و اسناد بسوزند. وسط راه خسته میشود و یا بههر دلیل روی پلهی سنگی در خانهای مینشیند و ساکِ دستاش را بدون توجه که در آن بطری مواد محترقه است محکم میگذارد (میکوبد) لای دو پایش و آتش میگیرد، خوشبختانه بهخیر میگذرد. بعدها شنیدم صاحبِ فرزند هم شده!
تصمیماتی مانند طرح عضوگیری ویژه در چه سطحی گرفته می شد؟
اساساً بعد از ضربات در سطح عمومی نظرپرسی میشد و مرکزیت موقت تصمیم میگرفت.
در آستانه قیام که دیگر ساواک قدرت عملی نداشت و آخرین زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، سازمان خود را در چه شرایطی میدید؟
بهرغم اینکه ما با یکدیگر گفتگو میکردیم و ضعف اساسی خودمان را هم کم و بیش میدانستیم اما نظری سازمانی نداشتیم؛ این سوْال را میبایست شخصی پاسخ داد، چون من نمیدانم دیگران چگونه فکر میکردند. من بد بختی را از سال ٥٥ که دیگر رهبری نداشتیم بهطور روزمره احساس کردم، اما دردی ست که تو نمیتوانی در مقابلاش کاری بکنی! دانستنِ اینکه رهبر نداری جز یک رنجی که باید به دوشاش بکشی و مدام به جنایتکاران لعن بگویی، چندان چارهای ندارد. کادر رهبری به سادگی ساخته نمیشود. در متن یک انقلاب البته کارهایی میشود کَرد اما وضع ما وخیمتر از اینها بود که لااقل دست به ساختن امکانات لازم برای کادرسازی بزنیم. همهی راهها به رُم ختم میشود!
کدام رُم؟ شما به نظرم دو تا "رُم" دارید! چه و چه هستند این دو رُم؟ یکی "فقدان رهبری"ست و یکی هم "روشنفکران طبقه متوسط"!
شما خیلی خوب حرفهای مرا تعقیب میکنید! در اینجا اما منظورم باز همان گرایش غالب، گرایشیست که به هویت کارگری جریان حساسیتی ندارد، به رقابت با خرده بورژوازی بر میخیزد و خودش را از او شایستهتر میداند و میخواهد در میدان بازی او عرض اندام کند، در حالیکه سازمان فدایی با وضعیتِ مشخصی که داشت یعنی نداشتن ریشه در جنبش کارگری و نداشتن رهبر، خیلی روشن است که دو وظیفه داشت: در سطح جنبش روشنفکری چپ، تریبونی فراگیر بسازد که در یک مبارزهی تئوریک چپ کارگری از روشنفکران دموکرات و لیبرال که بههر دلیل به او رو آوردهاند، باخط و برنامهی نسبتاً روشنی از هم جدا شوند و هر کدام جریان خودش را بسازد و کادرها و نیروهایش را هم در جهت سازماندهی پیشگام کارگری بسیج کرده و پایههای یک جریان قدرتمند را برای خیزشهای بعدی بسازد!
آیا درروزهای قبل از قیام مواضع سیاسی و ایدئولوژیک سازمان در جزوهای مکتوب موجود بود؟ تدقیق مواضع سازمان را چه کسانی دنبال میکردند و اختلاف نظرها چگونه مدیریت میشدند؟
نه! جزوات خاصی نبود. مواضع سازمان بر مبنای آثار سازمان معنی داشت و در آن آثار هم البته اختلافاتِ بسیاری وجود داشت که شاید خیلیها عواقب آنرا نمیدانستند، با انقلاب این اختلافات برجسته شد و به جداییها کشید. اما روال کار عمومی در تشکیلات چنین بود که آثار نوشته شده در تشکیلات خوانده میشد و نظرپرسی صورت میگرفت اما تصمیمگیری در مرکزیت انجام میشد. و بهاصطلاحِ شما تدقیق مواضع صورت میگرفت. جالب است که اختلاف نظرات احتیاج به "مدیریت" نداشت، چرا که عملا آموخته بودیم که اختلاف نظر در آن زمان که جنبش جوان است و تازه به طرحِ مسائل پرداخته امری طبیعی ست مهم فعالیت مشترک و مبارزه نظری توأمان است. که این دشوار را یک اعتماد رفیقانه و مشارکتِ در مبارزهای با آتش و خون تضمین میکرد. بههمین خاطر نشریهی داخلی هم داشتیم و هرکس نظری داشت بدون هیچ نوع ممیزی نظرش درج میشد و از برآیند مجموعهی نظرات خط سازمان تدقیق میشد!
بد نیست به یک اختلاف دیدگاه مهم در تشکیلات اشاره کنم و آن دو دیدگاه معروفِ رفیق مسعود احمدزاده با رفیق بیژنِ جزنی بود. این دو دیدگاه به راحتی در کنار هم زندگی میکردند و واقعاً من شاهد پلمیک بین کسانی نبودم که به این یا آن گرایش تعلقِ بیشتری داشتند، بهعنوانِ مثال من خودم با خواندنِ آثار بیژن احساس کردم نکاتِ مهمی را در نبرد با دیکتاتوری و مسائل دیگر و در انتقاداتش مطرح میکند که در آثار قبلی ما نبود، بههمین خاطر انتشار نقطه نظرات بیژن را ضروری ارزیابی میکردم و دیگران هم این برجستگی را در کارهای بیژن دیده بودند و در مجموع تصمیم به انتشار بیرونی کتابهای بیژن گرفتیم و من مخالفتی جدی از طرف کسی ندیدم. یک مثال بهتر بزنم که جالب است: از رفیق لیلا شنیدم که رفیق حمید مومنی با خواندن آثار بیژن که البته آن موقع هویت نویسندهی آ نرا فقط حمید اشرف میدانسته، میگفته "نویسنده ی این آثار، لنین ایران است" در حالیکه وقتی درست نگاه بکنیم دیدگاه این دو رفیق خیلی با هم فرق دارد.
از آنجا که سازمان تجربه فعالیت در شرایط آستانهی قیام و بعد از قیام را نداشت، به نظر شما تعیین کنندهترین سیاستهای تشکیلاتی کدام بوده است؟ چه منفی چه مثبت؟
بازهم این مسائل در بطنِ فقدانِ رهبری قرار میگیرد: نداشتن رهبری؛ به عدمِ ارزیابی مشخص و واقع بینانه از خود و شرایط و باعثِ ندیدنِ چشمانداز میشود و نداشتن خط سیاسی نتیجهی مستقیم آن است و علاوه بر آن پتانسیلهای عظیمی که آزاد میشود را هم نمیبینی و نمیدانی چگونه سازماناش بدهی! و سیاست تشکیلاتی و همه امور دیگر در چنین وضعیتی بنا به گفتهی "رهبر" معروفِ بعد از انقلاب ما به "بو کشیدن" خلاصه میشود. بنابراین "تعیین کنندهترین سیاستهای تشکیلاتی چه مثبت چه منفی" از دماغِ شبه رهبری ما در آمده است! که آن هم به نظر میرسد بیشتر بستگی به ملاقاتهای سیاسی و تغذیهی آنان داشته!
در روزهای قیام و زمستان ٥٧ ارتباط سازمان با نیروهای سیاسی موجود دیگر که به حاکمان جدید اعتماد نداشتند، چه بود؟ آیا نشستها و هماهنگیهایی وجود داشت؟
جزییات آنرا بهخاطر ندارم اما با مجاهدین و پیکار و اعضای مختلفِ گروههای آزاد شده از زندان ارتباطهایی داشتیم و گفتگوهایی هم صورت گرفته بود. و حتی کمکهایی هم به بعضی از آنها میکردیم و اطلاعات تبادل میشد از میان گزارش این دیدارها از همهی آنها کسی که برایم قابلِ توجهتر بود، یعنی ایدههای مشخص و نظر مشخصی ارائه میکرد و بسیار فعال و پر تحرک بود زنده یاد "شکرالله پاکنژاد" بود.
اما گرایش اکثریت ما ایدئولوژیک بود و به سمت حزب توده و تحکیم رژیم، نه ساختن یک جبههی دموکراتیک در مقابلِ یورش ارتجاع! البته من آنروزها چنین توجهی به نظرات او نداشتم و بعدها که بررسی میکردم عوضی رفتنها و امکانات مختلف را، دیدم متحدین آن مقطع ما این طیفها باید میبودند.
در مقابل سیل هواداران و افزایش وظایف سازمان حتماً کادر ورزیده نیاز اصلی بوده است، مسئولیتها چگونه تعیین یا انتخاب میشدند؟ داوطلبانه یا انتخابی از سوی مراجع مسئول؟
این سوْال شما مرا بیاد مضمونِ آوازی که لنین بعد از مکالمهاش با ماکسیم گورکی با سوت میزد میاندازد: "ای که خود ره را ندانی ره نمایی کی توانی؟"
البته کادر ورزیده هم کم نبود. همان را هم بلد نبودیم سازمان بدهیم، چون همانطور که عرض کردم مسئلهی ره ندانی و ره نماییست! کادر با استراتژی و تاکتیکهای روشن و برای اهداف معین ساخته میشود. وقتی اینها نباشد باز هم به "رُم" میرسیم!
آیا بعد از تشکیل ستاد خانههای تیمی منحل شدند؟ موافق یا مخالفی هم وجود داشت؟ استدلال شان چه بود؟
خانههای تیمی بهطور طبیعی و تدریجی برای دورهای جایاشان را به پخش شدن کادرها در محافل مختلف هواداران و برخی به فامیل و آشنایان داد، اما پس از مدتی دوباره خانههای تیمی به شکل دیگری شکل گرفت. البته دو نگاه مختلف به اوضاعِ سیاسی بر آمده از قیام در میان ما وجود داشت؛ اکثریت که عموماً گویی به مراد سیاسیشان رسیده بودند و برای ادامهی راه دست به ساختن "خط امام" زدند! اقلیت که کادرهای قدیمی و زندگی چریکی کرده در آن بیشتر بود، با دیدهی بیاعتمادی به خمینی و تغییر اوضاع نگاه میکرد و بههیچوجه وضعیت نیمهدمکراتیک را پایدار نمیدانست. با این وجود، شلختگی بسیاری در تجدید سازماندهی و ساختن امکانات لازم از خود نشان داد و به کسانی که صلاحیت لازم در این زمینهها را نداشتند اجازه داد که در تصمیمگیریها و عقب نشینی بهموقع، مداخلات بیجا بکنند و با عبارتپردازیهای چپروانه تهی از محتوا فرصت را بسوزانند و در نتیجه ضربات بسیاری را متحمل شویم.
سازمان بعد قیام، چه اهدافی را در افق سیاستاش تعیین کرده بود؟
اساساً ارزیابی غالب این بود که اینها خرده بورژوازی هستند و به نظر اکثریت باید نوعی سیاست اتحاد و انتقاد با ایشان در پیش گرفت. منتها اقلیت تئوریاش چپتر بود و اتحاد را قبول نداشت و انتقاد میکرد و بعد هم از جوخههای رزمی و دیگر اشکال مبارزه و هر چه که شما تصور بکنید؛ حتی طبقهی کارگر! آن هم برایش "بهطور جدی و عاجل" مطرح بود! اما چون باید "آخرین کسانی" میبود "که از سنگر خارج میشود"، در سنگر که کار زیادی نمیتوانست بکند بنابر این "بهطور جدی و عاجل" علی الحساب برای یک گرایش ضعیف و جوان ِ کارگری که به این وضعیت نقد داشت و چاره را در رویکرد کارگری میدید پاپوش درست کَرد که اینها تروتسکیست هستند که مبادا بروند طبقهی کارگر را به انحراف بکشانند و "رهبری طبقه ی کارگر" از دستِ ایشان خارج شود! بعد هم که از "سنگر" تهران خارج شد، در کردستان و در "چهار بهمن" دوباره به سنگر رفت. اینبار علیه بخشی دیگر از همسنگران اما باز هم مخالفین و منتقدین. که ایندفعه "تروتسکیست" نبودند اما بازهم از "عوامل نفوذی بورژوازی در صفوف طبقه کارگر " معرفی شدند! متاسفانه این اعمالِ ضد انسانی تاکنون نقد و بررسی عمیق نشده؟ گیرم که چنین افرادی را تاریخ به کناری زده و مطلقاً جایی در جنبش کارگری و ترقیخواه ندارند، اما باید مورد نقد و طرد جدی قرار بگیرد.
آیا میتوان گفت که بدنهی سازمان در سال ٥٨ رادیکالتر از کمیتهی مرکزی بود؟
مشکل ما مشکلِ رادیکالیسم نبود، چیزی که از آن انقلاب زده بود بیرونِ همه رادیکالیسم بود، اتفاقاً درایت و شعور و پختگی و تجربه رهبری این نیروی عظیم رادیکال را کم داشتیم. اقلیت مگر کم رادیکال بود، حتی همینها که سرِ اقلیت را به سنگ زدند بسیار رادیکال بودند، اما رادیکالیزم وقتی شعور و درایت ندارد میتواند خرابکاری بهبار آورد. اما میتوانم بگویم؛ شعور نسبی مردم عادی گاه بالاتر از این رهبران ما بود. بهعنوان نمونه؛ من برادری داشتم که واقعاً غیرسیاسی بود. عمرش را به شما بخشید، سال شصت که گاهی مرا میدید با تعجب به من میگفت "ببخش من فضولی میکنم، من نمیدانم تو در کجای تشکیلاتتان هستی ولی من که ترا میشناسم، عضوی مثل تو در این وضعیت چرا باید در تهران باشد که هر لحظه امکان ضربه خوردناش هست؟!". "به مسئولین سازمان بگو اوضاع طوری نیست که بشود در تهران کاری کَرد، با رادیو تبلیغ کنید و خودتان بروید خارج یا کردستان یا سیستان، تهران نمانید..." او خبر نداشت که عین همین حرفها را برادرش به "مسئولین" گفته و نوشته، اما مسئولِ بدبختیها در سنگر جا خوش کردهاند و به این حرفها کاری ندارد؛ لنین گفته "کمونیستها آخرین کسانی هستند که سنگرها را ترک میکنند"!
سوْال دیگری هم دارم؛ اخیراً کتاب "روابط برون مرزی سازمان چریکهای فدایی خلق" نوشته حیدر تبریزی منتشر شده، در آن به ارتباطی از طرف شورویها اشاره میکند که در ستاد دانشکدهی فنی اتفاق افتاده و مامور شوروی به شما رجوع کرده و شما هم او را به فرخ نگهدار وصل کردهاید؟ ماجرا چه بوده؟ چرا به شما رجوع کردند و چه میخواستند؟!
اتفاقاً من وقتی کتاب را خواندم، دیدم نا دقیق است و متاسفانه تا همین امروز هم هنوز به حیدر خبر ندادهام که در چاپهای بعدی تدقیقاش کند. البته اشتباه خیلی ناچیز است اما باید تدقیق شود؛ داستان از این قرار است که این واقعه مربوط به روزهای نخست بعد از انقلاب است و آن روزها من مسئول ستاد بودم و طبیعی بود که مامور شوروی با اطلاعات دقیقی که داشته به من مراجعه کند، من راستاش جا خوردم. آنموقع هنوز فرخ نگهدار را حتی ندیده بودم و کارهای هم نبود، به اطاقی رفتم که تعدادی از زندانیان سیاسی برای صحبت و همکاری به سازمان رجوع کرده بودند و حدود ده پانزده نفر بودند از جمله زنده یاد محمود محمودی، اکبر کامیابی و خیلیهای دیگر، هادی را صدا کردم و بهش گفتم یک مامور شوروی آمده و میگه من از طرف اتحاد جماهیر شوروی آمدهام که با شما برای همکاری و کمک صحبت کنم. هادی گفت این کار صادق است که در ارتباطات است! جالب است که هادی رفت فرخ را صدا کَرد او آن موقع اسماش "صادق" بود و من هنوز نمیدانستم اسم واقعی این "زلفعلی" چیست!
منوچهرآذری: رفیق هاشم در پایان بار دیگر از اینکه با این گفتگو موافقت کردید و به سوال هایم پاسخ دادید، از شما سپاسگزاری میکنم.
عباس هاشمی: خواهش میکنم. من هم از شما تشکر میکنم.
|