نوشته ی اریش کستنر
مصاحبه با بابا نوئل


علی اصغر راشدان


• دوباره زنگ زده شد. در طول چند ساعت، بار نهم است! امروز انگار روز بیرون آمدن عاشقان دکمه زنگ است. با ترشروئی رفتم طرف در و بازش کردم. فکر می کنید چه کسی پشت در بود؟ شخص بابانوئل! با تجهیزات شناخته شده ی تاریخیش. گفتم: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۹ تير ۱٣۹۶ -  ٣۰ ژوئن ۲۰۱۷



Erich Kästner
Interview mit dem Weinachtsmann
اریش کستنر
مصاحبه بابابانوئل
ترجمه علی اصغرراشدان



(۲٣فوریه ۱٨۹۹-۲۹جولای ۱۹۷۴، نویسنده وروزنامه نگارآلمانی بود.)


   دوباره زنگ زده شد. درطول چندساعت، بارنهم است!امروزانگارروزبیرون آمدن عاشقان دکمه زنگ است. باترشروئی رفتم طرف دروبازش کردم. فکرمی کنیدچه کسی پشت دربود؟ شخص بابانوئل! باتجهیزات شناخته شده ی تاریخیش. گفتم:
« آه، آیلیگه نیکلاوس! »
زنگ صداش کمی دلخوربود « هایلیگه،میشه خواهش کنم با« ها » تلفظ کنید؟ »
« ازجوونی شماروهمیشه آیلیگه نیکلاوس نامیده م، برام پذیرفتنی تره. »
« شماهمونید؟ »
« هنوزقضیه رو به خاطردارید؟ »
«طبیعیه!اونوقتایه بچه ی کوچک شیطون بودید! »
« من همیشه کوچکم. »
« حالام اینجازندگی می کنید. »
« دقیقاهمینطوره. »
   بابردباری خندیدیم وبه گذشته هافکرکردیم. خواهش کردم:
« کمی اینجابمونید! بامن یه فنجون قهوه بنوشید. »
رک وراست عذرخواست. بایدچه می گفتم؟ امارضایتش رااعلام کردوماند. توجاکفشی چکمه خودراپاک کرد. ساکش راکناررختکن گذاشت. جبه قرمزرابه یک قلاب آویخت. تودفترکارم توخانه مسکونیم، بامن قهوه نوشید.
« سیگارخوش داری؟ »
« پسش نمیزنم. »
   قوطی سیگارراجلوش گرفتم. سیگاربرداشت. قندک بهش دادم. باکمک پای چپ، چکمه پای راستش رابیرون ونفس راحتی کشید:
« به خاطرلایه کلفتشه. به طورخسته کننده ای پام رافشارمیده. »
« آدم بیچاره، بااین حرفه! »
« کارنسبت به گذشته خیلی راکده. پاهام بایدخیلی پرسه بزنند. بابانوئلای قلابی مثل قارچ اززمین میرویند. »
« یه روزی بچه هاباورمی کننددیگه بابانوئل اصلی وجودنداره. »
« کاملادرسته. بیشترشون فقط یه پوست می پوشند، یه ریش به خودشون آویزون وکارای منوتقلیدمی کنند. حداقل تخصصم ندارند! تمومش سمبل کاریه. »
گفتم « واسه همینم الان درباره حرفه ت حرف میزنیم. یه سئوال ازت دارم که ازبچگی منوبه خودش مشغول داره. ازهمان زمان اعتقادی به بابانوئل نداشتم، امروزم ندارم. روهمین حسابم خبرنگارشده م. »
قهوه ش رامزمزه کردوگفت « مهم نیست. ازدوران بچگیت میخوای چی بدونی، تابهت بگم؟ »
باتردیدشروع کردم « حرفه شمادرواقع بانوعی تجارت فصلیم همراهه. مگه نه؟ توماه دسامبرشماحسابی مشغول کارید. توچندهفته، همه تشویق به خرید میشند، آدم میتونه ازیه شوک کاری حرف بزنه. وحالا...»
« هوم؟ »
« وحالاخواستم بدونم بقیه سال چی کارمی کنی؟ »
   بابانوئل خوب پیر، مدتی خیره نگاهم کرد. تقریباشوکه شد. انگارتاآن زمان هیچکس آنطورآشکارازش نپرسیده بود. گفتم:
« اگه دوست نداری دراین باره صحبت کنی...»
غرید « باشه، باشه. چراکه نه؟ »
یک قلپ قهوه نوشید، دودسیگارراحلقه حلقه بیرون دادوگفت :
« توماه نوامبرم به طورطبیعی دراشتغال بامواد، وقتم بیش ازاندازه پره.توبعضی ازسرزمیناناگهان شکلات نایاب میشه، هیچکسم چراشونمیدونه. یاسیبا پس برمیگرده به کشاورزا. بعدنمایش گمرک سرمرزاوخیلی ازاسنادحمل ونقل . قضیه به این شکل ادامه داده میشه. من اکتبربعدبایدبازم کارموادامه بدم. درواقع ازاکتبراستفاده بهینه می کنم ودرسکوت پیش آمده، میگذارم ریشم بلندبشه. »
« ریشتوفقط توزمستون نگه میداری؟ »
« البته. توتموم سال نمیتونم به عنوان بابانوئل تواطراف پرسه بزنم که. فکرکردی این پوستوباخودم نگاه میدارم؟ ساک وجبه قرمزرو٣۶۵ روزمنطقه به منطقه باخودم می کشم؟ طبیعیه که نه. توژانویه یه بیلان میگیرم. وحشتناکه. شبای کریسمس قرن به قرن گرونترمیشه! »
« می فهمم. »
«نامه های پستی دسامبررومیخونم. تموم نامه های بچه هابه شکلی غول آساادامه پیدامی کنه، اماضروریه، گرچه آدم رابطه بامشتریاروازدست میده. »
« صحیح . »
« باشروع ماه فوریه، ریشمو میگذارم کنار. »
   دراین لحظه دوباره صدای درراهروبلندشد. گفتم:
معذرت میخوام. »
   سرش راتکان داد. بیرون وجلوی دریک فروشنده دوره گردباکارت پستال های باحروف طراحی شده، ایستاده بود. یک داستان خیلی طولانی خسته کننده برام تعریف کرد. دلیرانه وباگوشهای تیزبخشی ازداستانش راگوش کردم. پول خردی که باخودم داشتم، بهش دادم وبرای هم آرزوی سالی خوش کردیم. خواست نیم دوجین کارت بهم هدیه کند، بااصرارازقبولش خودداری کردم. سرآخرگفت که گدانیست.خصلت افتخارآمیزش راستودم وکارتهاراگرفتم وبرگشتم. سرآخررفت.
   به اطاق پذیرائی که برگشتم، بابانوئل چکمه پای راستش راباناله روپاش کشیدوگفت:
« بایدبرم دنبال کارم. هیچ کمکی درکارنیست. تودستت چی داری؟ »
« کارت پستاله. یه فروشنده دوره گردبه اصرارتودستم گذاشت.»
« بده شون اینجا، من مشتریشودارم. ازمهمون نوازی دوستانه ت خیلی ممنونم. اگه توشبای کریسمس نبودم، میتونستم بهت حسادت کنم. »
رفتیم توراهروکه متعلقاتش رابردارد. گفتم:
« شرمنده، توهنوزبخشی ازکارای سالانه ت روبرام تعریف نکردی وبه من بدهکاری. »
شانه هاش راتکان دادوگفت « خیلی چیزای تعریف نشده روزمین هست. توماه فوریه باکارناوال بچه هاازخودم حفاظت می کنم. کمی بعدواوایل سال بابادبادکاواسباب بازیای مکانیکی ارزون، بازاراروسرکشی می کنم. توتابستون مربی استخرم وشناآموزش میدم. معمولاتوخیابونا بستنی قیفیم می فروشم. بعددوباره پائیز میاد....حالاواقعابایدبرم دیگه. »
    دستهای هم رافشردیم. ازپنجره نگاهش کردم. باشتاب هرچه بیشترتوبرفابه کندی قدم برمی داشت. مردی درگوشه خیابان اونکرمنتظرش بود.انگارهمان فروشنده دوره گردپرحرف وباکارت پستالهای احمقانه بود. درهمان گوشه باهم ناپدیدشدند. یعنی فریب خورده بودم؟
   یک ربع بعددوباره زنگ دربه صدادرآمد. این مرتبه پادوی اغذیه فروشی پسران زیمرمن بود. یک دیداردلپذیر! خواستم پول بپردازم، کیف پولم نبود.پسرآورنده اجناس پدرانه گفت:
« وقت زیاده آقای دکتر. »
گفتم « شرط می بندم رومیزتحریزجاگذاشتم! خیلی خب، فرداقبض رو می پردازم. امایه دقیقه صبرکن، یه سیگارخوب برات بیارم! »
قوطی سیگارپرسیگارراهم پیدانکردم. « بعدپیداش میکنم ». بعدهم سیگارهاراپیدانکردم. کیف پول هم پیدانشد. سیگارهای برگ نقره ای هم پیداشان نبود. دکمه های سردست باسنگ سفیدبزرگ ومرواریدهای کت هم دوباره ازجاشان رفته بودندجای دیگر، درهرصورت توخانه نبودند. نمی توانستم برای خودم روشن کنم که تمامشان باید کجاباشند. باتمام این تفاصیل، سرشب ساکت خوبی شد، دیگرهیچکس زنگ نزد. درواقع سرشب موفقی شد. فقط چیزهائی ازمن گم شده بود. چه چیزهائی؟ یک پاکت سیگار؟مطمئنا! خوشبختانه فندک طلاهم دیگرسرجاش نبود. گرچه آدم خونسردی هستم، امابایداعتراف کنم نداشتن آتش برای دودکردن سیگارتوخانه، می توانست تمام شبم راضایع کند !....