نولیبرالیزم و سرمایه مالی، پوپولیسم و فئودالیزم مالی
گفتگو با حمید آصفی- قسمت اول


کمال اطهاری


• سوم و بدتر این که نولیبرالیزم را نماینده سرمایه مالی آن هم با تعریف پرخطای پیش گفته از سرمایه مالی می گیرند. به عبارت دیگر این که ستیز بین جناح های بورژوازی برای کسب هژمونی وجود دارد حرف غریبی نیست و همیشه وجود داشته، اما این که سرمایه داری تحت سلطه جناح مالی ای قرار گرفته که با سرمشق نولیبرالیسم ضد قانون سرمایه عمل می کند دور از خِرد است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ مهر ۱٣۹۵ -  ۵ اکتبر ۲۰۱۶


 

حمید آصفی: گفتگو با کمال اطهاری همیشه هم بر دانش نظری و هم بر اطلاعات و تجربه عینی ات از وضعیت اقتصادی ایران خواهد افزود. او در سنت چپ می اندیشد. اما یک چپ انتقادی است که نه دچار جزمیت و دگماتیسم ناشی از شیفتگی های ایدئولوژیک می شود و نه شناخت عینی و ملموسش از شرایط درونی و ملی اش را با تکلف در قالب های از پیش تعیین شده می ریزد. از این روست که او در جای جای این گفتگو به نقد کم مایگی و جزمیت و وارونه فهمی و تقلیل گرایی و ساده سازی بخشی از چپ ایرانی می پردازد و به خصوص نسبت به هم سو شدن ناخواسته چپ ارتدوکس با محافل استبدادی و پوپولیست هشدار می دهد.
اطهاری فلسفه سیاسی و اقتصادی و شیوه های انتظام بخش اقتصادی لیبرالیسم را به تفکیک و به دقت توضیح می دهد و بستر پیدایش و تغییرات تدریجی شان را می کاود. در همین راستاست که بعضی از بدفهمی ها و ظاهربینی ها وساده سازی های برخی تلقی های چپ را از این مکتب نقد می کند. مثلا در نسبت بین آزادی و عدالت که معتقد است مارکس به وضوح و با تاکید به دنبال آزادی همه جانبه فرد آدمی است و با سنت جامعه گرایی افراطی بخشی از چپ کنونی فاصله روشنی دارد.
همین روشنگری را در تبیین رابطه با جامعه و نهادهای مدنی و نقش مثبت آنان دنبال می کند و ساده سازی و وارونه بینی و برخورد عکس العملی و احساسی بخشی از چپ در رابطه با نهادهای مدنی را به زیر نقد میگیرد.
این رویکرد در جای جای این گفتگو به چشم میخورد و از پایه ای ترین مباحث نظری تا آخرین و ریزترین ترین رخدادهای سیاسی همچون رویکرد ترامپ به عنوان نامزد ریاست جمهوری در آمریکا را شاهد مثال تحلیل ها و تبیین های خود میگیرد.
اما نقطه مهم در رویکرد و اظهارات اطهاری برای من که علاقه مند و دلسپرده رویکرد مهندس سحابی در تاکید بر توسعه گرایی اقتصادی و توجه به بورژوازی ملی هستم، تاکید محوری او به مقوله توسعه و توجه به کارکرد و رویکرد مثبت و موثر مصدق و بازرگان و... در ایران است.
و بالاخره نقطه اصلی توصیف و تبیین کمال اطهاری در رابطه با اقتصاد کشورمان توجه به پوپولیسم و فئودالیسم مالی به عنوان نظام بازتوزیع گر رانت های گوناگون در ایران است که نمی تواند با لیبرالیسم نو آن هم با بدفهمی از غلبه بورژوازی مالی بر آن توضیحش داد.
سئوالات و حواشی را حذف کرده ام و کل متن به صورت یک گفتار نوشتاری شده یکدست تقدیم خوانندگان می شود. امیدوارم برای همگان به خصوص چپ ایرانی که نیازمند خانه تکانی های فکری و سیاسی فراوانی است مفید واقع شود.



نخست به کوتاهی چکیده ی گفتگو را بگویم: لیبرالیزم ایدئولوژی یا سرمشق (پارادایم) سرمایه داری رقابتی است که شکل گیری فلسفه سیاسی اش از اواخر قرن هفدهم آغاز می گردد، اما فلسفه اقتصادی اش (اقتصاد سیاسی) در اواخر قرن هجدهم شکل گرفته، و نیز پرورش و نهاد سازی اش در اقتصاد در قرن نوزدهم صورت می گیرد و تا اوایل قرن بیستم شیوه ی انتظام بخش (mode of regulation) به اقتصاد بوده است.
هرچند فلسفه سیاسی لیبرالیسم تاکنون ادامه دارد، اما شیوه انتظام بخش اقتصادی اش در دوران امپریالیسم نو به نولیبرالیسم تبدیل شده است. در این دوران هرچند سرمایه مالی در کشورهای مرکزی قدرت بیشتری یافته اما با جهانی شدن سرمایه، خلاف دوران امپریالیسم، در بسیاری از کشورهای پیرامونی نیروهای مولده رشدی چشم گیر داشته و بطور مثال چین در دورانی کوتاه به کارگاه صنعتی جهان تبدیل شده است. یعنی سرمایه مالی هم چنان در سطح جهانی در خدمت قانون اول سرمایه یا تولید و بازتولید گسترده، و کسب و تحقق ارزش اضافی است.
در این میان تحلیل اقتصاد سیاسی ایران نشان می دهد که هم دستی دولت رانت جو و پوپولیست با بورژوازی بزرگ مستغلات و بورژوازی بزرگ بوروکرات باعث ایجاد فئودالیزم مالی در ایران شده که در خدمت تولید و بازتولید گسترده رانت، یا تولید و تحقق رانت بوده و این به صورت سیستماتیک فساد اقتصادی را پرورانده است.

فلسفه سیاسی لیبرالیسم
برای شروع اول به فلسفه سیاسی بپردازیم که فیلسوف هایی مثل لاک و منتسکیو پیشرو آن هستند، که البته در درک و تعریف از این مقوله برداشتی متفاوت از هم دارند. این لیبرالیسم نزد مونتسکیو جنبه قرارداد اجتماعی پیدا می کند و جانمایه این لیبرالیسم سیاسی، آزادی های فردی است و بیشتر به قول آیزیا برلین جنبه سلبی آزادی را مشخص می کند: یعنی آن محدوده ای از حقوق فردی که اگر به آن تجاوز بشود انسان معنا یا هویتش را از دست می دهد. مارکس نیر بخصوص در اثر درخشانش در بحث درباره مساله یهود و بخصوص در گامی در نقد «فلسفه حق» هگل و در بعضی از نامه هایش، این مفهوم سلبی را بسیار با ارزش، اما البته ناکافی میداند. این مفهوم سلبی چیست؟ اگر انسانی یا حاکمیتی کاری بکنند که آزادی اندیشه انسانی و توان تصمیم گیریش را بگیرند، دیگر انسان به معنای انسان باقی نمی ماند. این موضوع بسیار مهمی است و اگر بخواهیم از لیبرالیزم عبور کنیم واقعا باید نقدش بکنیم نه نفی! یعنی نقد دیالکتیکی اش کنیم یا نفی در نفی اش کنیم. پس لازم است بیشتر از حرف های شعارگونه رایج به آن بپردازیم.
مفهوم سلبی (negative) آزادی، بقول برلین، محدوده تعریف انسان به مثابه انسان است، که اگر شکسته بشود و به اسم هر چیزی به آن تجاوز بشود، انسان به مثابه انسان باقی نمی ماند و اهمیتش هم وقتی آشکارتر گشت که بخصوص فاشیسم سر برآورد. چرا که فقدان یا سرکوب جامعه مدنی و حذف حقوق فردی به فاشیسم می انجامد. همان طور که آنتونیو گرامشی اهمیت این موضوع که حفظ جامعه مدنی باشد را پیش رو گذاشت.
مفهوم ایجابی (positive) آزادی بقول آیزیا برلین این است که ما چه امکاناتی برای بشر باید بوجود بیاوریم که بتواند این معنای آزادی سلبیش را متحقق بکند. مثل آموزش مجانی، چون که اگر کسی آموزش نبیند نمی تواند اندیشه بکند که این همان شروط ایجابی تحقق معنای آزادی سلبی، یا همان ساماندهی جامعه برای دستیابی به آزادی است که عدالت اجتماعی نیز از زمره آن است. برلین مطلب ارزنده ای را مطرح می کند که همه فجایع بشر به نام آزادی ایجابی صورت می گیرد و برای این دو مثال میآورد: یکی قشریون یهودی و دیگری استالینیزم است. که یکی به نام تاریخ می گوید من آزادی فردی تو را سلب می کنم برای اینکه تو را بصورت تاریخی آزاد کنم، ودیگری هم می گوید تو فطرتت خدایی است و چون خودت نمی فهمی که به این فطرت آزادی بخش دست پیدا کنی من آزادی فردی تو رو سلب می کنم برای اینکه تو به فطرت واقعی ات برسی و آزاد بشوی، که الان داعش عین این است.
نتیجه گیری برلین هم جالب است چون او به عنوان یک فیلسوف سیاسی لیبرال این بحث را می کند. برلین می گوید تاریخ در مورد این که کدام مفهوم آزادی بر کدام یک مقدم است، یا به زبان دیگر آزادی مهم تر است یا عدالت، هنوز پاسخ نهایی را نداده و البته خودش همیشه تقدم را به آزادی سلبی می دهد.
فراموش نکنیم که خلاف برخی ساده انگاری ها در چپ، لیبرال ها نیز می توانند نظریه پرداز عدالت باشند. جان رالز که تاثیرگذارترین فیلسوف سیاسی لیبرال در قرن بیستم است، در چارچوب قرارداد اجتماعی (نه برای دستیابی به آرمان) بحث عدالت را (عدالت به مثابه انصاف) پیش می برد. وی که از برلین هم درس آموخته، شاید به معنایی مفاهیم برلین را بسط می دهد و می گوید فضیلتِ روابط اجتماعی عدالت است. برای اثبات، این استدلال را طرح می کند که به آن شرایط آغازین می گویند: اگر انسان ها یک مرتبه یک پرده جهلی در مورد گذشته بر ذهنشان بیفتد و گذشته شان را فراموش کنند ولی عقلشان سر جایش باشد و بخواهند در مورد آینده تصمیم بگیرند، یا بخواهند قرارداد اجتماعی ببندند بدون اینکه بدانند در مورد گذشته چه جایگاهی داشتند و موقعیت اجتماعی شان چه بوده است، اولین قراردادی که می بندند این است که همه در بیان اندیشه باید آزاد و برابر باشند برای عقد قرارداد اجتماعی؛ که این تقدم برای عقد قرارداد کاملا درست است چون کسی که آزادی اندیشه نداشته باشد قرارداد درستی نمی تواند ببندد. دومین قرارداد را در مورد عدالت می بندند که می گویند قرارداد ما باید به گونه ای باشد که وضع هیچکداممان از گذشته بدتر نگردد (که البته نمی دانند در گذشته چه بوده اند) مگر اینکه به نفع اکثریت باشد. یعنی در واقع قراردادی می بندند که در نهایت درش برای اکثریت برد باشد با ریسک حداقل. به این ترتیب این فیلسوف سیاسی لیبرال، اصل آزادی را به عنوان اصل اول قرارداد اجتماعی می آورد و اصل عدالت را به عنوان اصل دوم. این دو تا توافق عقلانی (بیرون از هر چارچوب ایدئولوژی) برای هر جمعی است که می خواهند یک قرارداد اجتماعی ببندند. یعنی شما نیاز ندارید که علم تاریخ بدانی یا ندانی، شیعه باشی یا سنی، این قرارداد را بطور عقلانی می بندی که عدالت باید رعایت بشود.
پس به عنوان یک لیبرال می توانید عدالت را هم وارد قرارداد اجتماعی بکنید و این درواقع قرارداد درباره مفهوم ایجابی آزادی است. درنتیجه این که ما تنزل بدهیم تمام لیبرالیزم را صرفاً به یک روبنا یا ایدئولوژی یک طبقه برای استثمار یک طبقه دیگر به نظر یک کار تقلیل گرایانه می آید.
با وجود این که روبنای لیبرالیزم متعلق به یک مرحله از تاریخ بشری است، اما به قول پل ریکور همه دستاوردهایش متعلق به آن مرحله نیست، بطور مثال تجربه تلخ استالینیزم و در نهایت فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نشان داد که اصل روبنایی تفکیک قوا (مجریه، مقننه و قضاییه)، که توسط لیبرالیزم مطرح شده بود، اگر به اسم شوروی بودن رعایت نشود به استبداد مخرب می انجامد. یعنی این اصلی است که برای ساماندهی ایجابی آزادی در هر نظامی ضرورت دارد.

مارکس و آزادی
این تقدم آزادی در لیبرال ها و اینکه این قدرت نباید از یک محدوده ای وارد حیات فردی بشود، اصلی است که مارکس هم به شدت به آن معتقد است. برای همین نیز وی ساماندهی به جامعه ای را نظرپردازی می کند که در آن زور (دولت طبقاتی) وجود نداشته باشد تا انسان ها آزادی خود را تحقق بخشند. رد پای این اعتقاد به آزادی را در رساله دکترایش (اختلاف بین فلسفه طبیعت دموکریتی و اپیکوری) می توان یافت که در طول زمان به تدریج از هگلی یا از ایده-آلیستی به ماتریالیستی دیالکتیکی تبدیل می گردد. او در تز دکترایش نقد دموکریت می کند از ناحیه اپیکور. چرا که اپیکور در حرکت ذرات اتم، هم ضرورت می بیند هم آزادی؛ در صورتی که دموکریت در حرکت ذرات اتم جبر می بیند.
در رساله دکتری مارکس مبنای شناخت شناسی وی درباره طبیعت وجود دارد که از یک سو بر آن جبر حاکم نمی بیند (چه نوع عقل کل هگلی و چه پوزیتویستی آن)؛ و از سوی دیگر این که با درک ضرورت می توان به آزادی رسید. همان طور که خواهیم دید برمبنای انکشاف همین شناخت شناسی است که وی آزادی انتزاعی لیبرال ها، و اراده-گرایی و تقدم عدالت بر آزادیِ سوسیالیست های تخیلی و برنامه گوتای لاسال را نقد می کند.
در واقع مارکس اصلا جامعه شیفته نیست، بر خلاف چپ هایی مکانیستی که وقتی می خواهند لیبرالیزم و نولیبرالیزم را نقد کنند با جامعه شیفتگی این کار رh انجام میدهند یعنی با نفی آزادی فردی. در صورتی که مارکس به قاطعیت می گوید که این (به رسمیت شناختن حقوق فردی در لیبرالیزم) عین آزادی است و تا موقعی که آزادی بالاتری به دست نیاوردی نباید آن را نفی کنی. به همین دلیل به سوسیالیست های حقیقی در مانیفست کمونیسم (که در واقع برای سرنگونی دولت بورژوایی نوشته شده) می گوید که شما سوسیالیست ها مترسک مطلوب استبداد هستید برای اینکه خطر بورژوازی را از استبداد بیشتر نشان می دهید. مارکس برنامه گوتای لاسال را هم دنباله روی تقدم عدالت بر آزادی می داند. مارکس واژه عدالت را معمولاً وقتی به کار می برد که می خواهد سوسیالیست های تخیلی را نقد و حتا مسخره کند در صورتیکه همه فکر می کنند هدف مارکس عدالت اجتماعی است اما درواقع وی به دنبال آزادی بشر با درک ضرورت تاریخی است. مارکس می خواهد آزادی را تحقق بدهد و در نقدش به لیبرالیسم (بطور مثال در گامی در نقد فلسفه حق هگل) میگوید این آزادی (لیبرالیسم سیاسی همراه با اقتصادی) انتزاعی است. چونکه کارگر باید برود در بازار نیروی کار خود را بفروشد و ممکن است نخرند یا ارزان بخرند، این آزادی دیگر آزادی واقعی نیست. در لیبرالیسم بطور انتزاعی این آزادی به انسان بخشیده شده، انسان باید نظامی برپا کند که این آزادی واقعی بشود، نمی گوید من عدالت را می خواهم بیاورم بلکه می گوید می خواهم این آزادی انسان واقعی بشود. مثالش را در عرفان ایرانی میتوان جستجو کرد که مانند مکتب حکمتیه در عمل و بطور اجتماعی می خواهد آزاد بشود (یعنی به قول مارکس پراکسیس باید بکنید) نه مانند مکتب ملامتیه با مراقبه و بطور فردی. می دانیم که حکمتیه به ملامتیه میگوید که انسان وقتی به حق می رسد که راه حق را در جامعه دنبال کند نه اینکه بنشیند بطور فردی مراقبه کند که حق بیاید در وجودش.
وقتی شعاری (rhetoric) به لیبرالیسم برخورد کنید، دیگر نمیشود نفی در نفی اش بکنید و به دیکتاتوری می رسید. مارکس به ما می گوید همین آزادی لیبرالی را هم نباید با هدف عدالت بگذارید کنار. همین آزادی لیبرالی را، همین آزادی انتزاعی را ما حق نداریم بگذاریم کنار، بلکه می بایست ارتقایش بدهید و این بر اساس درک ضرورت باید صورت گیرد که مایه آزادی واقعی است. اما این ضرورت چیست؟ از نظر مارکس این انسانی که برای کار باید توی جامعه برود و مجبور است تا پیدا کردن کار جزء قوای ذخیره کار بشود، و وقتی کار پیدا کرد ارزش اضافی اش را می دزدند یا کاملاً به او نمیدهند، به علاوه درباره نوع تولید و توزیع ثمر کارش تنها سرمایه دار تصمیم می گیرد، پس انسانی است خودبیگانه و بصورت انتزاعی آزاد است.
به علاوه (و شاید مهمتر از اولی) سرمایه داری نظامی خودسامان نیست و بحران های آن مانع رشد پایدار نیروهای مولده می گردد و این به علاوه سودجویی سرمایه داران مانع رسیدن هرچه زودتر بشر به جامعه فراوانی و بدون زور و استثمار و در نتیجه آزادی بشر است.
پس یک شرط لازم برای رسیدن به آزادی واقعی، برپایی نظامی اقتصادی است که رشد پایدار نیروهای مولده را تضمین کند. با واژگان برلین، مارکس برپایی نظام سوسیالیستی را ضرورت آزادی ایجابی می داند.
البته مارکس ضرورت تاریخی دیگری را هم مطرح می کند که به مذاق اراده گرایان خوش نمی آید وی در دیباچه کتاب سرمایه می گوید که جامعه نمی-تواند از مراحل تکامل خود بجهد و نه ممکن است بوسیله اراده این مراحل را زائل سازد، تنها می تواند درد زایمان را کوتاه تر و ملایم تر کند. مارکس معتقد بود تا زمانی که سرمایه داری حرفی برای رشد نیروهای مولده داشته باشد، جهش از آن ممکن نخواهد بود و از همین زاویه سوسیالیست های تخیلی را (که اکنون هم تعدادشان کم نیست) نقد می کرد.

فلسفه اقتصادی لیبرالیسم
در مورد فلسفه اقتصادی لیبرالیزم هم نباید ساده انگاری کرد. مارکس از سر سهل انگاری به بورژوازی انقلابی نگفته است.
آلبرت هیرشمن در کتابش به نام هواهای نفسانی و منفعت جویی (با ترجمه محمد مالجو) فلسفه اقتصادی آدام اسمیت را ردیابی می کند و از قول او می گوید اگر انسان در بازاری که رقابتی است منفعت جویی کند مجبور می شود هواهای نفسانی اش را عقلانی کند تا بتواند در آن رقابت شرکت کند و منفعت ببرد و به این ترتیب یک درجه بشریت ارتقا پیدا می کند چرا؟ چون دولت های پیشاسرمایه داری با زور می آمدند از مردم مال و خراج (مازاد اقتصادی) می ستاندند یا غارت می کردند ولی اینجا همگی باید بروند در بازار رقابتی، و درست است که این پیروی از منفعت شخصی است ولی این یک درجه استعلای انسان است. یعنی بدین ترتیب با رهایی اقتصاد از زور (سیاست) در فئودالیسم و با ورودش به رقابت در سرمایه داری، کل جامعه ارتقا پیدا میکند.
مارکس در تائید این موضوع در کتاب درباره مساله یهود می گوید انقلاب سیاسی، خصلت سیاسی جامعه مدنی را از بین برد و آزادی سیاسی، در عین حال، انحلال جامعه قدیم است. در واقع به نظر مارکس نیز جامعه مدنی با رهایی از حضور زور در اقتصاد و با حضور رقابت تبدیل به جامعه مدنی امروز می گردد. در واقع در جامعه سوسیالیستی باید چند درجه دیگر نیز هواهای نفسانی ارتقاء یابد که این کار بسیار سخت تری است و فروپاشی اتحاد شوروی سوسیالیستی پس از ۷۰ سال ثابت کرد که با دیکتاتوری اصلا شدنی نیست.
اما وقتی که ما از آزادی می گوییم عده ای فکر می کنند آزادی یک موضوع صرفا بورژوایی است و در مقابل عدالت نشان سوسیالیسم است. اینها می-پندارند تنها اگر موضوع عدالت را با دیکتاتوری دنبال کنند به سوسیالیزم می رسند و این به شدت خلاف نظریه مارکس است. این موضوع در مباحثه مارکس با لاسال در کتاب نقد برنامه گوتا (برنامه ای که لاسال برای اتحادیه کارگران آلمان نوشته بود و هدف اصلی اش تامین عدالت برای طبقه کارگر آلمان بود) بهتر هم مشخص می-شود. مارکس می گوید این سوسیالیسمی که در آن عدالت این طور تعریف شود که شما به هرکس پاداش به اندازه تلاش و استعدادش بدهید، همان عدالت بورژوایی است و بورژوازی هم از عهده اش بر می آید. نه اینکه بد باشد، این را بد نمی داند ولی کافی نمی داند و می گوید باید یک سیستمی باشد که رشد نیروهای مولده را سریع تر بکند که ما را ببرد به طرف جامعه فراوانی که آنجا هر کس به اندازه نیازش دریافت کند. چون اگر که به هر کس به اندازه تلاش و استعدادش بدهید خیلی از انسان ها نمی توانند ازاستعدادهای لازم خودشان بهره ببرند. فرض کنید در یک نظام سوسیالیستی شخصی به دلیلی فلج شده و دارای استعداد ویژه در موسیقی یا مهندسی است این شخص هر استعدادی داشته باشد نمی تواند بروز بدهد چون از منزل بیرون نمی تواند بیاید و جامعه نیز دارای مازاد اقتصادی کافی برای پشتیبانی از او نیست مگر یک استثنائاتی. یا حتا سالم است و عاشق موسیقی یا فلسفه، اما جامعه در آن مقطع برای رشد اقتصادی خواهان مهندس است. در واقع مارکس می گوید اگر حتا در یک نظام سوسیالیستی به هر کسی به اندازه توان و استعدادش بدهید چنین انسان هایی کنار می مانند و نمی توانند استعدادشان را متحقق کنند، پس به آزادی تحقق خویش نمی رسند و این عدالت بورژوایی است. یعنی هدف مارکس از سوسیالیسم رسیدن به عدالت نیست بلکه هدف آزادی بشر است از بند قوانین و محدودیت های کور طبیعت و جامعه.
یک لیبرال ملی ما (مهندس بازرگان) جمله مشهوری دارد که آزادی نه دادنی نه گرفتنی است، آزادی ساختنی است، و در واقع نیز همین است و مارکس و نهادگراها هم نوعی کامل تر از همین بیان را دارند. سعی من تا بحال این بود که نشان دهم برای ساختن آزادی بشر کاری بیش از نفی شعارگونه لیبرالیزم لازم است.

نولیبرالیزم
حالا ما می توانیم از لیبرالیزم اقتصادی برسیم به نولیبرالیزم. برای این نخست باید بدانیم که چگونه در قرن بیستم لیبرالیزم اقتصادی در کشورهای سرمایه داری کنار گذاشته می شود. می-دانیم لیبرالیسم اقتصادی می گوید بازار نهادی خود تنظیم گراست، افسانه ای که مارکس با نوشتن کتاب سرمایه به آن پایان داد و واقعیت هم به کرات خلاف آن را ثابت کرده است.
کنار گذاشتن لیبرالیزم اقتصادی ابتدا توسط جنبش های اجتماعی که در آنها کارگران پیشرو بودند صورت گرفت نه اقتصاددانان سرمایه داری. در تقسیم بندی دی اچ مارشال حقوق شهروندی در اروپا در سه مرحله تحقق پیدا می کند. مرحله اول آخر قرن هجدهم انقلاب فرانسه هست که حقوق مدنی را قانونی می کند یعنی برابری در مقابل قانون، آزادی اندیشه، مالکیت و غیره که این همان آزادی سلبی است که آیزیا برلین می گوید و در واقع انقلاب مشروطه هم برای ما همین کار را می کند. ولی می دانیم که ابتدا آزادی سیاسی محدود بوده، آزادی احزاب وجود نداشته و حق رأی همگانی نبوده یعنی برابری در مقابل قانون مخدوش بود چون عده محدودی می توانستند رأی بدهند یا انتخاب شوند و زنان حق رای نداشتند و حقوق کامل سیاسی از نیمه قرن نوزدهم تامین می شود.
در اوایل قرن بیستم حقوق اجتماعی رسمیت پیدا می کند که حق آموزش، کار، حق بیمه و بازنشستگی یا همان عدالت اجتماعی است. در واقع زودتر از آنی که در علم اقتصاد این اتفاق بیفتد جنبش های کارگری و خود جامعه مدنی این کارها را انجام می دهند و خلاف لیبرالیسم اقتصادی (عرضه و تقاضای نیروی کار دربازار) حقوق اجتماعی نیروی کار را قانونی می کنند. اما هنوز در آن زمان علم اقتصاد سرمایه داری به آن باور ندارد.
در اوایل قرن بیستم انقلابات تکنولوژیک و تغییر سازمان تولید، سرمایه داری را وارد دوران نوینی می کند که به آن فوردی می گویند. این تغییرات به موجودیت امپریالیسم هم می انجامد. تغییر سازمان تولید موجب تولید انبوه می گردد در حالی که با وجود به رسمیت شناخته شدن حقوق اجتماعی، سرمشق لیبرالی علم اقتصاد هنوز اجازه ساماندهی مصرف انبوه را نمی دهد. ازین رو عمدتا در اثر مازاد تولید (به قول مارکس بحران کم مصرفی) در دهه ۱۹٣۰ بحران جهانی اقتصادی سرمایه داری را در بر می گیرد و انقلاب کینزی با این اعتقاد که بازار نهادی خودسامان نیست، شیوه جدید انتظام بخشی به اقتصاد را پیش رو می گذارد و شکل گیری دولت رفاه را برای ساماندهی به مصرف انبوه تئوریزه می نماید.
ابتدای قرن بیستم تا زمانی که دولت رفاه می آید کل هزینه های اجتماعی دولت های پیشرفته صنعتی آن زمان به ده درصد تولید ناخالصشان هم نمی رسید. اما تا نیمه دهه ۱۹۷۰ به حدود پنجاه درصد رسید یعنی داشت می رفت که از وجه غالب سرمایه داری بیاید بیرون و از سوی دیگر بحران جهانی رکود تورمی که بعد از افزایش قیمت نفت رخ می دهد سرمایه داری را دربر می گیرد و هم اینجاست که نولیبرالیزم اقتصادی قد علم می کند و دوباره خودسامانی بازار را در مقابل اقتصاد کینزی مطرح می نماید. این نولیبرالیزم سرمشق انتظام بخش نوین سرمایه داری است، برای بیرون آمدن از بحران و فروپاشی، و ساماندهی به اقتصادی که رفته رفته در اثر انقلابات تکنولوژیک (بخصوص اطلاعات و ارتباطات) وارد دورانی جدید شده و سازمان تولید آن دارد از سازمان یافته به منعطف متحول می شود.
اما سرمشق اقتصادی نولیبرال همچنان نیازمند فلسفه سیاسی لیبرال است تا در جوامع مرکزی مشروعیت یابد. این ایدئولوژی که آمده بعنوان نولیبرالیزم، همینجوری با دو تا تبلیغات دولت تاچر و ریگان مانند یک توطئه دولتی نیآمده، چون جوامع غربی مردم پخمه ای ندارد. جوامعی که حقوق خودشان را ذره ذره گرفتند حاضر نیستند به راحتی از دست بدهند.
همان طور که گفتیم وقتی پس از تشکیل دولت رفاه میزان بازتوزیع مازاد اقتصادی آرام آرام به آستانه ۵۰ درصد رسید و نیز رکود تورمی رخ داد مساله حیات و ممات نظام سرمایه داری مطرح شد. در اینجا نه تنها دولت سرمایه داری کشورهای پیشرفته، بلکه مردم نیز باید بین نظام سرمایه داری و سوسیالیسم یکی را انتخاب می کردند. اما مردم نیز وقتی وضع بلوک سوسیالیستی (سوسیالیسم دولتی) را می دیدند که آنها نیز دچار بحران اقتصادی شده بودند و اصولا اقتصاد و تولیدی عقب مانده تر داشتند و نیز بخصوص دچار استبداد و دیکتاتوری در داخل خود بودند، حاضر به پذیرش چنین سوسیالیسمی نبودند. تکلیف سرمایه داران که روشن بود با چنین دولت رفاهی که دچار بحران هم شده بود، دیگر چه چیزی می ماند برای انباشت سرمایه دارانه؟ هم اینجا است که شیوه انتظام بخش جدید نولیبرالیزم مطرح و مقبول می افتد. از یکسو مقررات زدایی (deregulation) مطرح می شود تا سرمایه بتواند آزادانه حرکت و انباشت کند. و از سوی دیگر نمی آید دولت رفاه را یکسره منحل کند، بلکه می گوید بازتوزیع از سوی جوامع محلی (community) باید صورت گیرد، نه حکومت مرکزی؛ و بدین ترتیب باید شهروندان فعال گردند تا بازتوزیع به بهترین و عادلانه ترین وجه صورت گیرد. بدیهی است اصلا نمی توانیم این شعار را شعاری رد کنیم و بگوییم نخیر شهروندان باید منفعل باشند و دولت (دولت رفاه با سوسیالیسم دولتی) به آنها برسد.
در واقع نولیبرالیزم با وام گرفتن واژگان کسانی چون پولانی می گوید دولت رفاه شهروندان را منفعل کرده و دولت را بزرگ، و ما می خواهیم شهروندان را فعال و خلاق بکنیم و جوامع محلی را قوی؛ با این هم نمی توانید شعاری مقابله بکنید. مگر چپ ها نمی گفتند که جوامع محلی مهم اند و باید نظام شوروی (شورایی) بوجود آید؟ فلسفه سیاسی نولیبرال هم می گوید که جوامع محلی قوی و مشارکت مستقیم شورایی را می خواهم بیاورم. پس موضوع به این سادگی نیست که بتوانیم نولیبرالیزم را هم با شعارهای روزمره نفی کنیم، بلکه باید زحمت کشیده نفی دیالکتیکی اش کنید. از زمره این برخوردها تکرار حرف های چپ های آکادمیکی است که در جامعه مدنی قوی در کشورهای توسعه یافته آمریکا و اروپا نشسته و تنها مخاطبشان را بانک جهانی به عنوان نماد نولیبرالیسم و امپریالیسم گرفته اند. حال چون بانک جهانی می گوید توانمندسازی جوامع محلی؛ اینها می گویند چنین حرفی نولیبرالیستی است چون می خواهند مردم کشورهای جهان سوم را دور بکنند از اندیشه کردن در مورد تغییرات ساختاری و NGO ها هم به همین دلیل کارگزار امپریالیسم اند! گویا مردم فقیر و کم سواد جهان سوم اگر به جای فعالیت مشارکتی؛ در خانه بنشینند و مراقبه کنند یا تلویزیون باز کنند و حرف های دولت های خود را بشنوند و یا سریال بالیوودی ببیند، اندیشه کرده و انقلابی می شوند! مثل این می ماند که مایک سره صنعتی شدن را نفی بکنیم؛ چون سرمایه داری در جهان صنعتی شدن را توسعه داده و بانک جهانی هم طرفدار آن بوده است! کسانی که آنقدر ساده انگارانه و تقلیل یافته به این می پردازند می گویند که چون دشمن (بانک جهانی) گفته است این NGO هاخوب هستند، یا چون دول سرمایه داری نولیبرال گفته اند توسعه جوامع محلی خوب است پس حتماً بد است. از زمره همین حرف ها است که می شنویم که تا سرمایه-داری وجود دارد مشکل مسکن کم درآمدها باقی است، یا تا سرمایه داری باقی است «حق به شهر» محقق نمی شود و به این ترتیب زیر پوشش این چپ-نمایی ها جامعه را منفعل می کنند تا در عمل نولیبرالیزم هرکاری می خواهد بکند.

اقتصاد نولیبرال
حالا باید به اقتصاد نولیبرال و بخصوص سرمایه داری مالی بپردازیم. برای شروع اول باید مروری بر «نظریه امپریالیسم» داشته باشیم.
در اقتصاد سیاسی در اوایل قرن بیستم «هابسن» اولین کسی است که در سال ۱۹۰۲ امپریالیسم را همراه با شکل گیری آن تعریف می کند و همه از هیلفردینگ گرفته تا لنین و بخارین و روزالوزامبورک، همگی متأثرند از هابسن که یک اقتصاددان لیبرال بوده است. البته او می گوید که این امپریالیزم ناشی از بقای صور ماقبل سرمایه داری در حوزه سیاسی است نه ناشی از خود سرمایه داری. یعنی در نهایت از نظام سرمایه داری دفاع می کند و می گوید این خصلت امپریالیستی از فئودالیزم آمده است و این امپریالیسم ذاتی سرمایه داری نیست. اما بعد هیلفردینگ و لنین و روزاالومبورک استدلال می-کنند که این ذاتی سرمایه داری است و این یک امپریالیزم سرمایه دارانه است.
وقتی که این تحولات ساختاری رخ می دهد یعنی مجتمع های صنعتی بوجود می آید و تقسیم کار فوردی بوجود می آید، که به آن سرمایه داری سازمان یافته هم می گویند. اینجا تولید انبوه در دستور کار قرار می گیرد یعنی مانوفاکتورها می شوند مجتمع های صنعتی. مانوفاکتورهایی که سرمشقشان لیبرالیزم اقتصادی بود. اما وقتی سرمایه داری سازمان یافته می آید و تولید انبوه، ماجرا فرق می کند. اینها سیستم های انحصاری اند و شروع می کنند به جهانگیری که جهانگیریشان ابتدا بیشتر با زور بوده و حرف هابسن به یک معنا درست است و جلوه پیشاسرمایه داری هم دارد.
همانطوری که لنین در امپریالیزم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری می گوید جنگ بین امپریالیست ها برای قلمرو جهانی اجتناب ناپذیر است که الان دیگر نیست و با تسامح می توان گفت اکنون به قول نِگری دوره امپراطوری (Empire) یا بقول سمیر امین امپریالیسم نو است. این که سرمایه داری می خواهد روابط تولیدش را با سلطه امپریالیستی جهانی کند همان حرفی است که مارکس قبلاً پیش بینی کرده بود. ابتدا همان طور که مارکس در مانیفست می گوید بورژوازی با توپخانه کالای ارزانش صور پیشاسرمایه داری را هدف گرفته و با آن تمدنش را جهانی می کرد، اما هیلفردینگ و بعد لنین می گویند الان دیگر کشورهای مرکزی به تفوق سرمایه مالی و مرحله صدور سرمایه رسیده اند، و بدین ترتیب روابط سرمایه داری را هم بین آنها می برند، که این تداوم قانون سرمایه برای تولید و باز تولید گسترده است. البته نخبگان جوامع دیگر هم (مانند عباس میرزا، امیرکبیر و روشنفکران مشروطه) وقتی می بینند که یک شیوه تولید، قدرت و ترقی ایجاد و استبداد را از میان می برد، هرچند با استعمار مقابله می کنند، اما آن شیوه تولید را هم اقتباس می کنند.
پس رفته رفته چه به زور از بیرون و چه از درون این روابط سرمایه داری به پیرامون شروع می کند به گسترش پیدا کردن. در واقع از یک سو از آنجا که بقول مارکس قانون اصلی سرمایه تولید و بازتولید گسترده بوده و سرمایه دار نیز نوکر سرمایه است نه ارباب آن، سرمایه داری مجبور به گستردگی جهانی است. اما کشورهای مرکزی می خواهند این گسترش بر اساس منافع آنها باشد و این جا است که خصلت امپریالیستی پیدا می کنند.

سرمایه مالی
حال می خواهیم برسیم به سرمایه مالی. باز به صورت تقلیل یافته برخی می گویند: از سال ۱۹۰۶ هیلفردینگ گفته امپریالیزم یعنی سرمایه مالی، نولیبرالیزم هم برای سلطه جهانی سرمایه مالی طراحی شده است؛ مگر غیر از این است؟ اینها فراموش کرده اند که قانون اصلی سرمایه تولید و بازتولید گسترده بوده و انباشت (accumulation) فقط این معنا را می دهد، نه بر روی هم ریختن ارز و طلا که در همه تاریخ پیشاسرمایه داری وجود داشته است. یعنی اگر سرمایه داری را فقط سرمایه مالی رهبری کند دچار صور پیشاسرمایه-داری شده و ازبین می رود و سرمایه داری ثابت کرده این قدر احمق و خود ویرانگر نیست. سرمایه داری را باید به شیوه والراشتاین یک نظام جهانی کسب ارزش اضافی، سود و انباشت دید که بخش مالی در خدمت آن است، نه یک نظام مالی جهانی مرکانتلیستی.
به علاوه سرمایه مالی آن زمان (اول قرن بیستم) با این زمان زمین تا آسمان فرق می کند. در اوایل قرن بیستم واقعه ای دارد رخ می دهد که مارکس پیش بینی می کرده است. یعنی از یک سو تولید عمومی تر می شود و از یک سو سرمایه انحصاری تر (که این در نهایت تضاد بنیان کن سرمایه داری است). با اجتماعی تر شدن سرمایه داری از یک سو و ایجاد مجتمع ها از سوی دیگر شرکت های سهامی به وجود می آید شرکت های تضامنی در هم ادغام و به کمپانی های و مجتمع های بزرگ و سهامی عام تبدیل می شوند تا انحصارات و سرمایه مالی بوجود آید و همین حرکت در درون کشورهای مرکزی است که به نظر هیلفردینگ آمده است.
اما این چه ربطی دارد به سرمایه جهانی شده امروز؟ تفاوت سرمایه مالی ابتدای قرن بیستم با سرمایه مالی امروز همان قدر است که تفاوت کمپانی هند شرقی با شرکت های چند ملیتی و فراملیتی امروز.
این تفاوت ماهوی در نظر گرفته نمی شود که تنها در ۲۵ سال آخر قرن بیستم، سرمایه داری جهانی شده است. به قول مارکس سرمایه داری با همه عیوب و بحران هایش هنوز برای رشد نیروهای مولده حرفی برای گفتن دارد که نتوان بسادگی از آن جهش کرد. برای همین هم توانست سوسیالیسم دولتی را، که دیگر نمی توانست نیروهای مولده اش را رشد دهد، از پا بیندازد و برای اولین بار در تاریخ جهانی گردد. وجه مترقی تاریخی سرمایه هم همین بوده است که مجبور است تولید و باز تولید گسترده بکند.
این تولید و بازتولید گسترده از یک سو انباشت سرمایه و ازسوی دیگر تراکم مالی بوجود می آورد. این تراکم مالی در دوران جهانی شدن به ابعاد عظیمی رسیده است. بطور مثال صادرات چین الان به ۵/۲ تریلیون دلار رسیده است. به این رقم در عرض چقدر رسیده است؟ از یک صادرات ۶۲ میلیارد دلاری در ۱۹۹۰ تا سال ۲۰۱۵ رسیده به ۵/۲ تریلیون دلار! دومین کشور صادراتی آمریکاست با ۵/۱ تریلیون دلار، سومین کشور آلمان است با ۷۰۰ میلیارد دلار یعنی اینقدر هم فاصله است، و تازه هنگ کنگ با رتبه ششم ۵۰۰ میلیون دلار صادرات دارد، یعنی اگر این را بگذاریم روی صادرات چین ببینید چه می شود! آیا حزب کمونیست چین ناگهان توسط سرمایه مالی مسخ شده و بطور بی اراده به این میزان از صادرات رسیده؟ زمانی انگلستان در قرن نوزدهم کارگاه صنعتی جهان بود و الان چین کارگاه صنعتی جهان است. این کارگاه صنعتی جهان در اثر صدور سرمایه مستقیم FID کشورهای مرکزی, ارزش اضافی و سود دارد تولید می کند. این ارزش اضافی و سود عظیم، در داخل آن بورس شانگهای را بوجود آورده که رتبه پنجم را در جهان داشته و خلاف بورس هنگ کنگ و شنزن عمدتا داخلی است و بقیه مازاد هم می رود بازار مالی آمریکا؛ و این همان گردش پول – کالا – پول است که قانون سرمایه است. چینی ها همه این مازاد اقتصادی که از خارج بدست آورده اند را نمی توانند انباشت کنند چون دچار بیش انباشت (over accumulation) می شوند، یا مثل رباخوارن بگذارند در بانک های خود و سود بگیرند! می آیند در آمریکا سهام می خرند سهام شرکت ها و مسکن یعنی این بسته های رهن ثانویه را هم می خرد که خود این بعداً یک مایه بحران اقتصادی جهان می شود. اما این اتفاق در آمریکا می افتد نه چین، یعنی نظام سرمایه داری جهانی بر همان مبنای کسب ارزش اضافی است نه رانت و قمار مالی.
ساده انگاری عجیبی در مورد سرمایه مالی هست: نخست اینکه به سرمایه مالی خصلت کاملا مستقل از خدمتگزاری به کسب ارزش اضافی می دهند. دوم درباره سرمایه داری می گویند این جناح سرمایه داری مالی است که نظام سرمایه داری را می-چرخاند. فراموش کرده اند وقتی واژه سرمایه داری را به کار می برییم سرمایه داری یعنی تولید ارزش اضافی و تولید و بازتولید گسترده. اگر بگوییم در نظام سرمایه داری بخش مالی فائق شده و دیگر در خدمت تولید ارزش اضافی نبوده و قماربازی و رانت جویی می کند، چنین نظامی مانع رشد نیروهای مولده بوده و درجا خواهد مرد. اما همان طور که در تقابل با سوسیالیسم دولتی دیدیم، این رشد نیروهای مولده توسط سرمایه داری بود که به رغم بحران اقتصادی و شکست های شدید قدرت امپریالیستی آن در دهه ۱۹۷۰ (چون در ویتنام و ایران و نیکاراگوئه) در نهایت سوسیالیسم دولتی را از پا انداخت.
سوم و بدتر این که نولیبرالیزم را نماینده سرمایه مالی آن هم با تعریف پرخطای پیش گفته از سرمایه مالی می گیرند. به عبارت دیگر این که ستیز بین جناح های بورژوازی برای کسب هژمونی وجود دارد حرف غریبی نیست و همیشه وجود داشته، اما این که سرمایه داری تحت سلطه جناح مالی ای قرار گرفته که با سرمشق نولیبرالیسم ضد قانون سرمایه عمل می کند دور از خِرد است، هرچند که در غرب هم عده ای به آن معتقد باشند.
در واقع نولیبرالیسم شیوه ی انتظامِ بخش سرمایه داری در دوران پساصنعتی و جهانی شده است نه فقط سرمایه مالی. کسانی که شعاری و با ایدئولوژی اولیه به نولیبرالیزم برخورد می-کنند معمولا همان کسانی هستند که تا دیروز جامعه مدنی را به عنوان یک نهاد صرفا بورژوایی رد می کردند و امروز دقت نمی کنند که امپریالیسم نو، به عنوان یک صورت بندی جدید در سرمایه داری، از یک سو متکی به یک جامعه مدنی قوی در کشور مرکزی است که بدون آن کشور مرکزی نمی تواند بقا داشته و اعمال هژمونی کند، و از سوی دیگر متکی به جهانی کردن روابط سرمایه-داری به مثابه تولید ارزش اضافی است که بدون آن از لحاظ اقتصادی نمی تواند ادامه حیات دهد.
به جز چین یک مثال دیگر هند است که صادرات نرم افزاریش ده سال پیش ۱۰ میلیارد دلار بوده الان به ۱۰۰ میلیارد دلار رسیده است. ببینید صادرات نرم افزاری یا بالاترین محصولات اقتصاد دانش کشوری که زمانی تنها به درد انباشت سرمایه برای بریتانیای کبیر می خورده و بسیاری از مردمانشان هنوز توی خیابان و توی لوله می-خوابند، رسیده به ۱۰۰ میلیارد دلار و این یک نیز از سرمشق های نولیبرالیزم است.
نولیبرالیزم که معادله یک مجهولی نیست که آن را با انتساب به سرمایه مالی به آسانی حل کنیم. بخشی از صدور خدمات نرم افزاری ۱۰۰ میلیارد دلاری هند این طور است که توی یک مطب دندان پزشکی در سوئد پزشک دندانی را درست می کند و مشخصات دندان بیمار و درمانی را که کرده بلند می گوید، بطور همزمان در بنگلور این صدا تبدیل میشود به نوشته و پرونده و برایش ارسال می شود. این می شود بخشی از خدمات نرم افزاری هند که دیگر نیروی کارش برای ارباب انگلیسی در نیمه اول قرن بیستم فعلگی نمی کند. حالا شما به این نیروی کار می-گویید که این همان امپریالیزم و سرمایه مالی است که هیلفردینگ گفته و این بورژوازی که برایش کار می کنید کمپرادور است و در خدمت سرمایه مالی و انقلابی ترین حرکت این است که به جنبش وال استریت در آمریکا بپیوندید؟!
مثال دیگر ویتنام است که اکنون صادراتش به ۱۵۰ میلیارد دلار رسیده است، ویتنامی که در سال ۲۰۰۰ تنها ۱۵ میلیارد دلار و تا پنج سال پیش ۵۰ میلیارد هم صادرات نداشت. ۵ سال پیش ما نزدیک ۱۵۰ میلیارد صادرات داشتیم و اینک ایران که کاملا تحت سلطه رانت جویان قرار گرفته تنها ۵۰ میلیارد دلار صادرات دارد! جالب این که صادرات ویتنام عمدتا محصولات دانش بر است و از آن ما نفت و فرآورده های نفتی.
پس این سرمایه جهانی شده با سرمشق نولیبرال، برای ویتنامی هوشمند و نترس توانسته یک فرصت تاریخی گردد که بعد از یک جنگ طولانی ٣۰ ساله با آن بمب های ناپالم و... بتواند نیروهای مولده اش را رشد دهد تا به سوسیالیسم برسد. حتا اگر به فرض محال نرسد حداقل مردم سختی کشیده اش را از فقر نجات می دهد. عده ای از طرف مردم و دولت ویتنام حرف می زنند و با ادعای چپ بودن می گویند ویتنام اسیر نولیبرالیزم شده است! حالا اگر کشوری مثل ویتنام که جنگش را هم کرده و امپریالیسم را رانده صادرات خودش را توانسته برساند به یکصد و پنجاه میلیارد دلار و از این فرصت برای رشد نیروهای مولده خودش استفاده می کند، این بد است؟ یعنی ویتنام هنوز باید با آمریکا جنگ کند و بگوید هر چند از کشور من بیرون رفته ای با قایق پارویی توی اقیانوس ها دنبال ناوهای هواپیمابرت می کنم، یا مثل کره شمالی در پیله خود بگندد تا ازش راضی باشند!
وقتی با این نفرت کور نولیبرالیزم را رد کنیم، نولیبرالیزم قدرت می گیرد، باید نولیبرالیزم را نفی دیالکتیکی کرد، و این با نفرت نمی شود با دانش می شود، با درک ضرورت می توانیم نفی دیالکتیکی کنیم و درک ضرورت مایه آزادی است نه نفرت. با وام گیری از آلتوسر باید بگوییم این چنین رویکردی با ایدئولوژی اولیه نولیبرالیزم را نقد میکند. وقتی شما مثل کارگران انگلیس پس از اختراع ماشین بخار در آن میله بیندازی تا بیکار نشوی به این می گویند ایدئولوژی اولیه یا کاذب. اما اگر کارگران با درک ضرورت تاریخی برای پیشبرد انقلاب دموکراتیک و پی از آن رسیدن به سوسیالیسم متشکل شدند، می شود ایدئولوژی برتر یا آزادی بخش.
لنین می گوید سوسیال دموکراتی که رابطه طبقه کارگر را با بقیه طبقات جامعه اش تعریف نکرده باشد سوسیال دموکرات نیست. این تعریف هم تُف تفوی نولیبرالیسم با ایدئولوژی اولیه نیست! تعریف یعنی اینکه رابطه اجتماعی درونی مشخص بشود. باید جناح های سرمایه داری، طبقات و اقشار و دیوانسالاری و... در جامعه هم بطور تاریخی و هم بطور انضمامی، و بر اساس آن متحدان و موتلفان مشخص شوند. اما کار آسان این است که بگوییم طبقه متوسط جدید (که در تمام تاریخ جدید متحد طبقه کارگر محسوب می شده-اند) متحد طبقه کارگر است، یا آسان تر از آن بگوییم طبقه کارگر ایران باید برود از جنبش وال استریت دفاع کند!
جنبش وال استریت به اصطلاح یک جنبش تمام خلقی در آمریکا است در دفاع از سرمایه داری صنعتی در مقابل مالی، با چاشنی عدالت توزیعی. حال عده ای در ایران افتخار هم می کنند که می خواهند از جنبش وال استریت دفاع کنند و برای مقابله با سرمایه مالی جهانی، می خواهند علیه بورژوازی صنعتی ایران اقدام نمایند!
البته در داخل آمریکا به عنوان کشور مرکزی، بخش مالی با سرعتی بسیار بیشتر از تولید رشد می کند و به این معنا هژمونی یافته است. بخشی ازین رشد که از دهه ۱۹۷۰ تاکنون اندازه آن را بیش از ۱۵ برابر کرده است نوعی قماربازی است که البته پس از بحران جهانی تا حدودی محدود شده است. بطور مثال مشتقات (derivative) که نوعی سلف خری است در واقع شرط بندی محسوب می شود. ساده اش این است که شما در بورس تعهد خرید سهام یا ارز دارید و کسی دیگر این تعهد شما را به امید سود احتمالی می خرد. اما در نظر داشته باشید که در نهایت معاملات بخش مالی باید مبنای مادی داشته باشد. این مبانی شامل سهام، ارز و اوراق قرضه همگی به رونق اقتصادی یا همان کسب فزاینده ارزش اضافی و سود وابسته-اند. اندازه این مبانی مادی با جهانی شدن اقتصاد و سرمایه بیشتر و بیشتر می گردد و نولیبرالیزم هم سازوکار این بالندگی کل نظام سرمایه داری را فراهم می کند، نه فقط بخش مالی آن را. توجه داشته باشید که دو سوم تجارت جهانی توسط شرکت های چند و فراملیتی صورت می-گیرد که در کشورهای مرکزی و بیش از همه آمریکا جای دارند. اینها مازاد اقتصادی را از سراسر جهان به بخش مالی آمریکا سرازیر می کنند و آمریکا هم به عنوان یک استراتژی اِعمال هژمونی از آن استفاده می برد. آمریکا به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان، بزرگترین خریدار (اما دومین فروشنده) کالای جهان است. این کشور بزرگترین صادر کننده سرمایه مستقیم و در عین حال بزرگترین فروشنده انواع بسته های مالی است و پول جهانی هم دلار است. در واقع آمریکا هم چون یک امپراطور ی با سرمشق نولیبرالی، فرآیند پول-کالا-پول را در جهان شکل داده، آن را رهبری و از آن دفاع می کند. بخش مالی آن هم گردش پول را در نظام سرمایه داری جهانی ساماندهی می کند نه آن که جایگزینش شده باشد. به عبارت دیگر اگر این بخش مالی از طریق صدور سرمایه نمی توانست نیروهای مولده را در بقیه جهان رشد دهد؛ بی شک شرایط عینی برای سقوط سرمایه داری فراهم می شد.

منبع: چشم انداز ایران