پنجره روبه روی نانوائی


علی اصغر راشدان


• دوازده سیزده ساله بود که مادر جوان و خوش بر و روش با جوانی رو هم ریخت، تو خانه پدر رهاش کرد و رفت سی خودش. یک سال نگذشته پدرش یک زن جوان خوش بر و رو تر آورد تو خانه. زن تازه یکی دوسال زیر کارهای خانه کشیدش و مدارا کرد. سر آخر کاسه صبرش لبریزشد، شب جمعه ای تو اطاق خواب کنار اطاق دختر به شوهرش نهیب زد:
«دیگه این خونه یا جای منه یا جای دخترت.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ اسفند ۱٣۹۵ -  ۲۰ فوريه ۲۰۱۷


 
 

                دوازده سیزده ساله بودکه مادرجوان وخوش بروروش باجوانی روهم ریخت، توخانه پدررهاش کردورفت سی خودش. یک سال نگذشته پدرش یک زن جوان خوش بروروترآوردتوخانه. زن تازه یکی دوسال زیرکارهای خانه کشیدش ومداراکرد. سرآخرکاسه صبرش لبریزشد، شب جمعه ای تواطاق خواب کناراطاق دختربه شوهرش نهیب زد:
« دیگه این خونه یاجای منه یاجای دخترت. »
« خیلی وقته رفتارونگاهات عوض شده، حالاچی شده که یهوچشم دیدنشونداری؟ »
« توزن نیاوردی، کلفت واسه دخترت آوردی. »
« اون که صبح تاشب دنبال خرده فرمایشای چپ وراستته، تموم کارای خونه وخریدبیرونتومیکنه. چن مرتبه پیشم گریه کرده. »
« میدونی چیه؟ »
« نه، نمیدونم واسه چی یهوجنی شدی. »
« پونزده شونزده ساله شده، دیگه همه چی رومی فهمه وآب ازلب ودهنش راه ورداشته...»
« یعنی عقل خودم قدنمیده که ایناروبفهمم؟صغراکبرانچین، حرف اصلیتوبزن. »
« هروقت وهرجاخلوت میکنم، ازلای دروپنجره چشم چرونی میکنه. »
« هردختری توسن بلوغ همینجوره، ایرادش چیه؟ »
« واسه خودش بده که هایهوی ماروگوش وایسته، فرداسرازفاحشه خونه درمیاره!»
« واسه چی تاحالاایناروکشف نکرده بودی؟. »
« من جوونم، میخوام توخونه م سرخرنداشته باشم. تواطاق خوابم صداموجوری بلن کنم که تاعرش اعلابرسه، خلاص! »
« حالامیگی چی کارکنم؟ »
« وسائلشوجمع کن، ببرش خونه عمه ش. »
« این کارونکنم، چیکارمیکنی؟ »
« فرداصبح وسائلموجمع میکنم ومیرم پیش مادرم، پس فردام میرم دادگاه، همین!»
« عمه شم جوونه وشوهرداره. »
« خونه عمه ش بزرگتره، یه اطاقم بالاخونه داره، ازاطاق خوابشونم دوره، واسه دخترتم بهتره. »

*
« بیااون دوتاجوون هم قدوقواره روتونونوائی نگاکن. »
« چیقدم خوش تیپن، فکرکنم صاحب نونوائی باشن. »
« میخوای تورشون کنیم؟ »
« چیجوری تورشون کنیم؟ »
« خیلی وقته پرده توری پنجره روکنارمیزنم وبااون پشت دخلیه باچشم وابرو، لبخندوکاهیم اشاره حرف میرنم. باهم آشناشدیم. گاهی میرم نون بگیرم، موقع دادن نون دستمونازونوازش میکنه. »
« من ازاون یکی بیشترخوشم میاد. »
« تاآخرای شب درس حاضرکردن ومسئله ریاضی حل کردن تموم شد.
   امتحانات نهائی روپشت سرگذاشتیم ودیپلمه شدیم. تواززن پدرت دلخوری ودایم دنبال راه فرارازخونه هستی ومیخوای خودتوازشرشون خلاص کنی وتواین بالاخونه موندگارشدی. »
« بالاخونه ی خوبی داری وراحتی، عمه تم باهات مهربون وخوش اخلاقه، خوش به حالت، مثل من زیرفشارنیستی. »
«اشتباه میکنی، پشت پنجره این بالاخونه دارم ازتنهائی دقمرگ میشم. نمیتونم نگاههاوقیافه توهم کردن عمه ی ایکبیریموتحمل کنم دیگه . »
« عمه ت باهات مهربون وخوش اخلاقه که.»
«تویه طبقه کامل پائین مشغول زندگی بادوتابچه وشوهرشه. یه شب کناردراطاق خوابش گوش وایستادم، روتختواب به شوهرش می گفت: دوست ندارم دخترعروسواربرادرم تودست وبال شوهرم دایم ولوباشه. مرض بدگمونی داره، فقط وقتای خوردوخوراک وکارای واجب اجازه میده پائین باشم. جلوی شوهروبچه هاش می خنده وخوش برخورده، توخلوت وزیرزیرکی قیافه میگیره، جوری نگام میکنه که اززندگی بیزارمیشم، میخوام هرچی زودتر فرارکنم. »
« میگی چی کارکنیم که یه زندگی مستقل واسه خودمون داشته باشیم؟ »
« اون دوتاجوونوتورووادارمیکنیم باهامون ازدواج کنن. »
« چیجوری تورشون کنیم؟ »
« ازپشت پنجره وکنارپرده بالاخونه لوندی میکنیم وعشوه میائیم. نونوائیم خلوت که میشه، میریم تودکون قاپشونومیدزدیم. »
«چیجوری باهاشون خلوت می کنیم؟ »
« عمه م باشوهروبچه هاش روزای جمعه میرن بیرون پیک نیک یاسینما، میکشیم شون توبالاخونه. چن دفه م باهم میریم پیک نیک وسینما. »
« گفتنش آسونه، به این سادگیم نیست. »
« توفقط گوش کن وچندوچون نیار، بقیه شوخودم ترتیب میدم. »
« هرکارصلاح میدونی بکن، فقط مواظب باش گندشودرنیاری. »

*
      تمام تابستان هرجمعه محفل دخترهاوجوانهاتوبالاخانه روبه راه بود. دخترباپسرنانواودوستش باکارگرنانوائی یک روح تودوجسم شدند. دختربادوستش قرارگذاشت هرکاراوباپسرصاحب نانوائی میکند، اوهم باشاگردنانوائی بکند.                   حسابی قاپ پسرمالک نانوائی راکه دزدید، مقصوداصلیش رادرمیان گذاشت :
« صددفه گفتی عاشقمی، راست میگی، مادرتوراضی کن بیادخواستگاریم. »
پسرمالک نانوائی گفت « من فقط میخوام باهات عشق کنم، اصلاقصدازدواج ندارم. خونواده مم آمادگیشوندارن ودنبال دخترازیه خونواده ثروتمندن. »
زدزیرگریه وگفت « اینهمه مدت شب وروز بیخودواسه ت گریه کردم. لایق عشق نیستی. اگه مادرتوراضی نکنی بیادخواستگاریم، یه آخرشب میام باقلاب دردکونتون خودمو حلق آویزمیکنم، یه نامه م مینویسم که به خاطر دست درازی وخیانت تو به عشقم خودکشی کرده م. گوروتوگم کن دروغگو! »
« اونهمه عزوجزکرده م، تاهنوزنگذاشتی هیچ کاری کنم، دروغگو! »
« اونهمه مدت همه جامودستمالی ونازوماچ کردی،اوناعشق بازی نیست، حقه باز؟ »
       فکرآبروریزی پسرنانوارادستپاچه کرد، خودراباخت، سروصورت دختررابوسیدوگفت:
« باشه، آروم باش، هرکاربتونم میکنم. میرم التماس میکنم، دست مادرمومی بوسم، اگه ازمهریه وایناش پرسید، چی بگم؟ »
« کی توفکرمهریه واین چیزاست. من غیرعشق تو هیچ چی نمیخوام »

*
« تواین چن سال نکبتی مثلازندگی مشترک، بلاهائی سرم آوردی که هیچ عطاری سرخرش نیاورده. »
« دنده ت خرد، خواستی ازدواج نکنی، چشم بسته افتاده م توچاه وزن یه نونوازاده شده م، دوقورت ونیمشم باقیه. »
« تواصلاقصدازدواج نداشتی، دنبال برنامه های دیگه ت بودی .»
« مثلادنبال چی برنامه هائی بوده م ؟چنتاشوتعریف کن تاخودمم بدونم. »
« گفتی مهریه نمیخوای، بعدگفتی واسه حفظ آبروتومردم، دویستاسکه ودودونگ نونوائی رامهریه ت کنم وبعدبه نام خودم برمیگردونی. حالام چن ساله انداختی پشت گوش وانگارنه انگار. »
« خیلی خوش چسه، جلوبادم میشینه! یه نونوازاده زن خوشگل بدون مهریه م میخواد. یه باردیگه اسم مهریه رو بیاری، میرم میگذارم اجرا، خرفهم شد؟ »
« یادت رفته التماس وگریه کردی مادرموراضی کنم بیادخواستگاریت؟ مجبورت نکردم زنم شی که. »
« جوون بودم ونمیدونستم نونوازاده یعنی چی، دوستامونگاکه کردم، فهمیدم چی غلطی کرده م. »
« دوستات ودیگرون نمیدونن توسردمزاج ومریضی، باید بری دکتروخودتومعالجه کنی. »
« ببن دهنتو! مگه قرارنشددرباره مسئله تورختخوابمون هیچ جالب ترنکنی شل چونه؟ یه دفه دیگه این حرفاروبزنی، میدم پدرجاکشتوبگذارن کف دستت! »
« گفتی کارگرچن ساله نونوائی شبادوستتواذیت میکنه، خرجی بهش نمیده، بندازش بیرون، کارگربه اون خوبی وبهترین دوستموبیرون کردم. »
« کارخوبی کردی، حمال نونوائی شباهزاربلاسردوست وهمکلاسیم میاورد. »
« دیدی نتجه سفارش تووکاراحمقانه من چی شد، مدتهابیکاروتوهزینه زندگیش موند، معتادشد، یه سال نگذشته، نفهمیدیم توکدوم بیغوله ای افتادومرد. »
« کسی که خرج زن وخونه شومیبره هروترمیکشه، بایدهرچی زودترسقط شه، دنیاواطرافیاشوازشرش خلاص کنه. »
« حالام یه ساله دوست وهمکالاسی تووزن بیوه شده دوستم، ساکن خونه ماشده. مهمون یه هفته، یه ماه، نه یه سال آزگار.کمرم زیراینهمه هزینه وگرونی زندگی شکسته، تاکی میخوای همینجوربچلونیم! »
«واسه توبی شرف بدنشده که! دورازچشمم می کشیش زیراخیه. خرخودتی، خیال میکنی سرمنوشیره میمالی؟ »
« خودت سرحفوبازکردی، چن سال ازازدواجمون گذشته، هرشب میام سراغت دیوونه میشی، کولی بازی درمیاری، بالگدپرت وازخودت دورم میکنی. انگارمیخوام ببرمت سلاخ خونه، تموم تنت مثل بید میلرزه وجیغ می کشی. منم مردم واحتیاجاتی دارم، چی کارکنم؟ »
« چشمم روشن! صاف وساده میگه خانوم بازی میکنه! همین روزامچتومیگیرم، میکشونمت دادگاه، پدرجاکشی ازت دربیارم که توداستانابنویسن...»
   بادوستش خلوت کردوگفت:
« خوب ازپس عملی کردن نقشه مون وراومدی، مستش کن، ازهمخوابیتون فیلم بگیرکه مولای درزش نره.»
دوست وهمکلاسیش گفت « هرچی تواونهمه سال گفتی کردم، تواین فیلم ورداری آبروی منم میره، مفتی این کارو نمیکنم. چیجوری میخوای تلافیی کنی؟ یه چیزیم بایدگیرمن بیاد. »
« نونوائی روبابت اجرای دویست سکه ودودونگ ازدکون مهریه م میگیریم، باهم اداره ودرآمدشونصف میکنیم، خوبه؟ »
« حالاشدیه چیزی، یه فیلمی وردارم که تودادگاه همه ماتشون ببره. »
    ازشوهرش شکایت وفیلم رارومیزدادگاه گذاشت. دادگاه برپایه مدارک انکارناپذیرارائه شده، پسرنانوارابه جرم خیانت به زنش محکوم ودستورصدورششدانگ سندمالکیت نانوائی رادراجرای وصول دویست سکه ومهریه، به نام زن صادرکرد.
زن ودوستش چندماه نانوائی رااداره کردند. یک روزصبح زودخمیرگیردرخانه زن رازدوگفت:
« پسرنونواتوگرگ ومیش صبح خودشوازحلقه دردکون حلق آویزکرده...»