انقلاب فرهنگی
آغاز انحطاط سیستم آموزشی و اخلاقی در ایران بود


ناهید حسینی


• من هم فرار کردم، برادرم تبعید شد و خواهرم زندان رفت. می توانم بگویم درد حمیرا خانم سنگین تر بود. تا به امروز تلاش داشته ام تا بخشی از کوله بارسنگین غم جان‎سوز وی را هم‎چنان بر دوش بکشم زیرا خود او نیز به راستی معلم انسانیت بود و هدف انقلاب فرهنگی، تهی کردن جامعه ما از علم و انسانیت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۶ دی ۱٣۹۵ -  ۵ ژانويه ۲۰۱۷


تابستان ۱۳۵۷ در کنکور سراسری برای تحصیل در دانشگاه «رازی» کرمانشاه پذیرفته شدم. قبول شدن در کنکور سراسری اصلا کار آسانی نبود؛ به ویژه برای کسانی که در شهرهای کوچک‌تر زندگی می‌کردند و از نظر آموزشی و امکانات تحصیلی در مضیقه بودند. مضاف بر این، زندگی در خانواده ای با جمعیت زیاد و سطح پایین تحصیلات والدین، امکان قبولی در کنکور را باز هم دشوارتر می‌ساخت. به هرحال، من در رشته زبان و ادبیات انگلیسی قبول شده و به خیال خودم، به بزرگ ترین آرزویم رسیده بودم.

در ۱۸ سالگی معلم ابتدایی شدم و بعد در دانش‌سرای راهنمایی کرمانشاه فوق دیپلم گرفتم و با معدل بالا، در سطح ایران شاگرد اول شدم. مدالی نیز از دست شاه گرفتم. سال بعد به دانشگاه رفتم. بعد از قبولی در دانشگاه، با خوشحالی تقاضای انتقال کردم ولی رییس آموزش و پرورش وقت، آقای «جلیلی» با تقاصای من مخالفت کرد. بعدها فهمیدم پدرم از او خواسته بود من را منتقل نکند چون معتقد بود که من به اندازه کافی تحصیل کرده ام و شغل هم دارم و دیگر نیازی به رفتن به دانشگاه نیست. بارها پیش آقای جلیلی رفتم ولی او مرا منتقل نمی کرد. از آن جا که رشته زبان انگلیسی دانشگاه رازی در دانشکده سنندج بود، پدرم مرا از مردم سنی می‌ترساند و می گفت آن ها مردمان خشنی هستند و صلاح نیست من در میان چنین مردمی زندگی کنم.
به هرحال، ناامید و در حالی که کف پایم برای رفت و آمد به کرمانشاه و سنندج و سرپل ذهاب تاول زده بود، برای آخرین بار نزد جلیلی رفتم و گفتم شما تصور کنید دخترتان در دانشگاه قبول شده، آیا با او مخالفت خواهید کرد؟ او ابتدا سکوت کرد و بعد با نگاهی مهربان گفت: «هرگز.» گفتم خب شما فرض کنید من دخترتان هستم و می خواهم دانشگاه بروم، چرا حکم انتقال من را امضا نمی کنید؟ او با لبخندی، بدون این که حرفی بزند، حکم مرا امضا کرد تا حقوقم پرداخت شود و هفته ای ۱۲ ساعت نیز کار کنم تا لیسانسم را بگیرم.
همان روز به سنندج رفته و نام‌نویسی کردم. چون دیر نام‌نویسی کرده بودم، خوابگاه دانشجویان جایی برای من نداشت.
در حالی که فکرم مشغول این مساله بود، برای پیدا کردن جایی، در خیابانی راه افتادم. بعد از طی مسیری، دو دختر دبیرستانی را در خیابان دیدم که با هم حرف می زدند و می خندیدند. به سمت‌شان رفتم و گفتم من دنبال یک اتاق می‌گردم، شما اتاق اضافی ندارید؟ دختر بزرگ تر گفت چرا؛ یک اتاق داریم ولی باید با مادرم صحبت کنید. نام مادرش و شماره تلفن خانه را داد و طبق قرار، ساعت دو بعدازظهر به «حمیرا» خانم زنگ زدم، خود را معرفی کرده و موضوع را گفتم. او در جوابم گفت:«خانم! نمی دانم چرا دخترهای من به این اندازه از شما خوش‎شان آمده است. من حرفی ندارم، بیایید اتاق را ببینید.» آدرس را گرفتم و رفتم. با خوش رویی در را بازکرد و اتاق را نشان داد. وقتی دید آن را پسندیدم، گفت: «من از شما کرایه نمی گیرم چون شما می توانید برای دختران من مفید باشید؛ هم دانشگاهی هستید و هم معلم. این اتاق را به شما بدون کرایه خواهم داد.» من قبول نکردم و در نهایت بعد از اصرار من، فقط پرداخت پول آب و برق را از سوی من پذیرفت.
زندگی جدیدم شروع شد. اتاق همه چیز داشت و نیاز به گرفتن وسایل دیگری نبود. گاهی از کار و دانشگاه که بر می گشتم، می دیدم کنار بخاری گرم، یک بشقاب غذا گذاشته شده است. با خودم می اندیشیدم که چرا پدرم مرا از این مردم می ترساند؟ شاید می خواست من از خانه و کنار خودش دور نشوم. این داستان را تعریف کردم تا بگویم که من به راحتی به دانشگاه نرسیدم.
از مهرماه ۱۳۵۷ دیگر اوضاع ایران عادی نبود؛ مبارزات سیاسی شروع و دانشگاه‌های ایران هم مرکز تجمعات و اعتراضات شده بودند. رژیم شاه تلاش داشت از حرکات اعتراضی جلوگیری کند. گفته می شد عده ای تحت عنوان «چماق به دستان»، در بعضی از شهرها به صف تظاهرات مردم حمله کرده و آن ها را کتک زده بودند.
در یکی از شب های دی ماه ۵۷ قرار بود به شهر سنندج حمله کنند. حمیرا خانم من را به اتاق خودشان برد و در پستوی خانه اش پنهان کرد و گفت: «هر بلایی سر بچه های خودم بیاید، اشکال ندارد ولی تو این جا امانت هستی و ما نمی گذاریم به شما آسیبی برسد.» البته حمله ای رخ نداد و طبق معمول روز بعد به کلاس دانشگاهی خود رفتم. من دیگر آن زمان هوادار «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» بودم. دانشگاه‌ها به محل اصلی مبارزات تبدیل شده بودند. بعد از رفتن شاه و برگشتن خمینی، بهمن ماه انقلاب شد و با اعلام دولت موقت، ما دوباره به سر کلا‌س‌های خود برگشتیم. هنوز جو انقلابی با قوت حاکم بود و همه سازمان‌های سیاسی برای فعالیت خود دفاتری را در دانشگاه ها دایر کرده بودند. ما هم دفتر «پیشگام» را در دانشکده سنندج باز کردیم.
می توانم بگویم به مدت نزدیک به یک سال تا جا افتادن حکومت اسلامی، ما یک دوران آزادی خوبی را سپری کردیم اما رژیم نوپا با برنامه ریزی برای انقلاب فرهنگی، در شهریور ۱۳۵۹ حدود ۴۰هزار نفر کارمند و دانشجو را از کار و دانشگاه اخراج کرد. من نیز هم از کار اخراج شدم و هم از دانشگاه. کارم که به من استقلال اقتصادی و قدرت تصمیم گیری می داد را از دست دادم و دانشگاه که برایش زحمت بسیاری کشیده بودم نیز از دستم رفت. جرم من این بود که مسلمان نیستم و به خصوص، عقاید سوسیالیستی دارم که مغایر با حکومت اسلامی است و فعال سیاسی هستم. یعنی دیگر همه هویتم را از من گرفته بودند.
هم زمان برادرم به جرم کمونیست بودن اخراج شد و همین‌طور خواهرم به جرم این که من خواهرش بودم! اما مساله دردناک زمانی اتفاق افتاد که نامه اخراجی من و خواهر و برادرم در یک روز به دست ما رسید و این بی هیچ تردیدی عمدی بود.لابد می خواستند والدین ما را هم نابود کنند. نامه ها را از آن ها پنهان کردم چون تمام دارایی و زندگی پدرم در جریان حمله عراق به ایران در مرز از دست رفته بود و ما در خانه ای اجاره ای زندگی می کردیم. فکر کردم اگر به پدرم بگویم، هر سه نفر ما را با هم اخراج کرده اند، ممکن است سکته کند. به همین دلیل یکی یکی موضوع را در طول چند هفته به او گفتم. وقتی گفتم هم از دانشگاه و هم کار اخراج شده ام، با درد سکوت کرد. روز بعد در حالی که بسیار محتاط برخورد می کرد، مقداری پول کف دستم گذاشت و گفت: «ناراحت نباش که اخراج شده ای. من که گفته بودم شما جوانید و نمی دانید که این آخوندها چه بلایی بر سر مردم و کشور خواهند آورد. تازه آغاز کار است.»
از سال ۱۳۵۹ به بعد دانشگاها برای «انقلاب فرهنگی» بسته شدند. بسته شدن دانشگاها تا ۱۳۶۲ ادامه داشت ولی حتی بعضی دانشگاه ها دیرتر باز شدند. تعداد دانشجویان بسیار کم شده بود. بهترین استادان دانشگا‌ه‌ها را به جرم دگراندیشی اخراج کردند. انجمن های اسلامی شکل گرفتند و حجاب اجباری با مقنعه و چادر به دانشجویان دختر تحمیل شد. کتاب های ابتدایی به طرز چشم‌گیری اسلامیزه شده بود و آموزش تعلیمات دینی و انجام دعا و نماز جزو برنامه هر روزه مدارس شد.
انقلاب فرهنگی در واقع یک انقلاب ایدیولوژیکی ضد فرهنگ غرب بود. از آن جایی که نهاد آموزشی یکی از اصلی ترین نهادهای تربیتی کودکان و جوانان در هر کشوری است، حکومت جدید آن را به مرکز تبلیغ و ترویج اسلامی در آورده بود. با انقلاب فرهنگی، همه روشن فکران و دگراندیشان کنار گذاشته شدند و مسلمان‌های تازه به دوران رسیده فاقد هر نوع کارآیی و تخصص را در صدر مسوولیت های مهم گذاشتند؛ کسانی که حتی فاقد تجربه کاری مناسب بودند. مردان ریش گذاشتند و زنان در چادرهای سیاه خود را محبوس ساختند. جاسوسی از معلمانی که هنوز اخراج نشده بودند، شروع شد و هر سال تعدادی را اخراج می کردند. در واقع، انقلاب فرهنگی آغاز انحطاط و سقوط و بی کیفیتی سیستم آموزشی و اخلاقی در ایران بود.
برای دانشگاه که کاری نمی توانستم بکنم ولی بارها برای این که سرکار برگردم، به مقامات مراجعه کردم؛ حتی پیش آقای «باهنر»، وزیر آموزش و پرورش وقت رفتم. ولی من مسلمان نبودم و حجابم مناسب نبود و از نظر آن ها، نظراتم برای دانش آموزان مضر بود. آقایی به اسم «فروتن» که اصفهانی بود، مسوول گزینش معلمان در آموزش و پرورش سنندج بود. در دفترش اعتصاب کردم و گفتم ما خانواده جنگ‌زده ای هستیم و همه چیز خود را از دست داده ایم و حالا می خواهم به سر کارم برگردم. او با کمال بی شرمی، در حالی که به پاهایم که جوراب ضخیمی هم داشتم، نگاه می کرد، گفت: «خوب پاهایت هم که پوشیده است ولی روسری ات مناسب نیست. ما معلمی با اندیشه اسلامی می خواهیم.»
تا وقت تعطیل ادارات، در دفترش به اعتصاب نشستم. در حالی که چشم از پای پوشیده من بر نمی داشت و من خود را در گوشه صندلی مچاله کرده و با روزنامه ای سرگرم کرده بودم، او به اتاق مقابل رفت و با یک قاب عکس بزرگ برگشت. آن را روی میز گذاشت و گفت: «از این افراد چه کسانی را می شناسی؟» خیلی ها را می شناختم چون یا معلم بودند یا دانشجو. اما گفتم کسی را نمی شناسم. در بین همه عکس ها، عکس خودم را نیز دیدم. قیافه ام کاملا متفاوت بود و معلوم بود که مرا نشناخته است و گرنه عکس العملی نشان می داد. می دانستم رفتن من به آن جا ریسک بزرگی است. او وقتی دید من حرف نمی زنم، به اتاق رییس خود رفت و با مسوول بالاتر که او هم اصفهانی بود و به همراه یک پاسدارمسلح به سمت من برگشت. مسوول بالاتر در حالی که فریاد می زد، از من خواست آن جا را ترک کنم و گفت گرنه دستگیر خواهم شد. دیگر سماجت فایده نداشت. وقتی بیرون می رفتم، او داد می زد: «نمی شود حتی به او سیلی هم زد. فردا روزنامه سازمانش آبروی ما را می برد.»
به کرمانشاه برگشتم؛ خسته و کوفته. هرگز به والدینم نگفتم آن روز با چه جانورانی روبه‌رو بودم. مدتی بعد دوستی طی یک تماس تلفنی به من اطلاع داد پسر حمیرا خانم را اعدام کرده اند. در حالی که من را تهدید کرده بودند دیگر به سنندج بر نگردم، به مادرم گفتم می خواهم حضورا به حمیرا خانم تسلیت بگویم. او ابتدا توصیه کرد که بهتر است تلفنی این کار را بکنم و من نپذیرفتم و گفتم این زن به سر من حق دارد. مادرم قانع شد که همراهم شود. در حالی که چادر سیاهی به سر انداخته و صورتم را پوشانده بودم، با مینی بوس از پاسگا‌ه‌های متعدد بر سر راه کرمانشاه به سنندج با دلهره گذشتیم و بالاخره به منزل حمیرا خانم رسیدیم. خیلی گریه کردیم. او گفت: «ناهید گیان (جان)! دیگر چشمانم نمی بیند از بس برای پسرم گریسته ام. دیگر بینایی خود را از دست داده ام. ولی هر موقعی دانشگاه باز شد، تو می توانی به اتاقت بر گردی.»
وقت برگشتن بود و مادر عاشق دل‎شکسته را با غمی که داشت، جا گذاشتیم. زنی که هم برای دانشگاه و هم معلم احترام قایل بود، سه فرزندش معلم و تحصیل کرده بودند. یکی از آن ها اما اعدام شد، یکی از کشور فرار کرد و دیگری را از کارش اخراج کردند.
من هم فرار کردم، برادرم تبعید شد و خواهرم زندان رفت. می توانم بگویم درد حمیرا خانم سنگین تر بود. تا به امروز تلاش داشته ام تا بخشی از کوله بارسنگین غم جان‎سوز وی را هم‎چنان بر دوش بکشم زیرا خود او نیز به راستی معلم انسانیت بود و هدف انقلاب فرهنگی، تهی کردن جامعه ما از علم و انسانیت.

ناهید حسینی، پژوهشگر مسائل زنان
لندن- ژانویه ۲۰۱۷