چیپس، نوشته: ایان مک ایوان


علی اصغر راشدان


• یک بلیط خرید و تو قطار نیمه خالی کنار یک میز نشست. رو به روش یک جوان حول و حوش سی ساله با سر تیغ تراش، چانه تپل، گردن گاوی سالن پرورش اندام نشسته بود که به نظر بیرد جلوی چشم دریده ش همه چیز یک سان بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۶ آذر ۱٣۹۵ -  ۶ دسامبر ۲۰۱۶


 Ian Mc Ewan
Chips
ایان مک ایوان
چیپس
ترجمه علی اصغرراشدان


( متولد۲۱جوئن ۱۹۴٨،داستان وفیلمنامه نویس انگلیسی. )


      یک بلیط خریدوتوقطارنیمه خالی کناریک میزنشست. روبه روش یک جوان حول وحوش سی ساله باسرتیغ تراش، چانه تپل، گردن گاوی سالن پرورش اندام نشسته بودکه به نظربیردجلوی چشم دریده ش همه چیزیک سان بود. گوشوارهای توی سوراخ گوشهاش هم نشانگراین قضیه بودند. بعدازاجرای یک باله کوتاه مدت دراینجاوآنجای زیرمیز، پاهاش راجاگیروخودراسرگرم اس.ام.اس کرد. بیرددستش راتوجیبش گذاشت، خودرابه عقب تکیه دادوچشمهاش رابست. روبه روش، چیپس های شورمزه وبراق رومیزتوپلکهای بسته ش میدرخشیدند. پشت پاکت یک شیشه پلاستیکی آب معدنی متعلق به جوان سرپابود. بیردفکرکردبایدمطالبی برای جلسه سنخنرانیش یادداشت کند، اماسفردشوارونوشیدنیهای ظهرتنبلش کرده بود. گذشته ازآن، معتقدبودبه اندازه کافی لوازم مناسب دراختیارنداردوتوکیف بغلیش کارتهائی باچندنقل قول مفیدگذاشته. دلش چیپس میخواست، امانه خیلی فوری. مقداری ازاین افزودنیهای شیمیائی احتمالاسوخت وسازبدنش راتامین میکرد. شکمش تمایلی نداشت، امامزه ترش این پودرکه رو تکه های بابرش ظریف گردافشانی شده بودند، دهنش راآب می انداخت. به عنوان نمونه خورده وآزمایش کرده بود.قطاردقایق زیادی قبل راه افتاده بود. دیگردلایل منطقی وجودنداشت که بازهم خودرابه عقب تکیه دهد.
    جوان خودرابه جلوتکیه دادوساعدهاش رارومیرو چانه ش رارودستهاش رهاکرد. گذاشت نگاه متفکرش روپاکت رنگارنگ نقره ای، گلگون وآبی وروشخصیت های خنده دارحیوانات که تحت عنوان « یونیون یاک » جست وخیزمیکردند،آرام گیرد. حالت بچگانه ای داشت، میخواست همه چیزراداشته باشدوبایدهرچه زودترمیداشت. این افسارگسیخته، ضعیف وناسالم ازهرجهت مایه سرزنش بود. چرابایدبه خوداجازه دهدازخودبیخودشود. پاکت راباهردودست گرفت وبلندکرد. بلافاصله بوی سرخ کرده ی چسبنده وسرکه ی مقابل اوراقبضه کرد:تصفیه وبازسازی شده درآزمایشگاه دکان« فیش اندچیپس » گوشه ی روبه رو.تولیدکننده خاطرات قشنگ وآرزوهای هویت ملی. پرچم روی پاکت هم تصادفی نبود. باشست وانگشت اشاره یک تکه یگانه صیدکردوبیرون کشید. پاکت رارومیزگذاشت و خودراعقب کشیدوتوصندلی فرورفت. کسی مثل اولذت بردن ازخوراکیهارامی شناخت. تمام ترفندهای موادغذائی را میدانست، چیپس راوسط زبانش گذاشت وبافشارنیرومندکامش درهمش شکست وطعم پرارزشش راپراکند. براساس تئوری خود، نمک وموادشیمیائی توشکافهای کوچک روی سطح وخراشهای نازک پوست کام نفوذ میکند، چه تحریک ودردلذتبخش ملایم ومحسوسی!
    مثل یک خبره ممتازشراب، باچشیدن مزه فوق العاده، چشمهاش رابست. دوباره بازشان که کرد، بانگاه تیره چشمهای آبی مردمقابلش برخورد. بیرداشاره وجای دیگررانگاه کرد. براش روشن بود، مثل اوبایدگوش به زنگ بوده باشد:یک پیرخپله ابله، به شدت باخلال سیب زمینی می لاسید. طوری رفتارمیکردکه انگارتنهابود. وحالا؟ مدت درازی به کسی خسارت نزده واهانت نکرده بود، قضیه راحق خودمیدانست. آنچه دیگران درباره ش فکرمیکردند، خیلی وقت بوددیگرناراحتش نمیکرد. یکی ازفوایدکوچک پیرشدن بود. تنهاخودرامحق دانستن ودیگرهیچ، تنهاولع حقیرخودراارضاکردن. دستش رادرازوبازیک تکه دیگربرداشت. بیردبی حرکت ونافذوبدون این که به آسانی اجازه دهد، خیره نگاهش کرد. بیردبه این فکرکردکه بایک بیمارروانی میتواندچه وقت وچه کارکند. احتمالااوهم چیزی برای خودش دارد. جوان ازشوری باقیمانده ازچیپس شوراولی احساس خونریزی لثه کرد. خودراپس کشیدوتوصندلیش فرورفت. دهنش رابازودوبارهمه ش رابالاکشید، تنهااین بارچشمش راگذاشت که بازباشد. به طورطبیعی چیپس دوم کمترتندوهییجان انگیزومثل اولی گزنده نبود، دقیقاباهمین تفاوت، نیروی خوشمزگیش پائین بود، بابالابردن دوز، نیازآشنای معتادان راهم بیدارمیکرد. رواین حساب تومرحله بعدیک باره دوچیپس بالاانداخت.
    بیردنگاهش رابالاگرفت وهمزمان همسفرش راروبه جلوخم کردکه بااین نگاه غیرعادی وحرکت سخره آمیز، احتمالاسرجاش بنشیند. جوان ساعدهاش رارومیزگذاشت. یک بازوش رامثل جرثقیل توپاکت فروبردویک چیپس بیرون کشید، احتمالابزرگترین چیپس توپاکت، کمی تماشاکردوبلعیدش - نه بالذت مثل بیرد،باجویدن بالبهای نیمه بازوبابی شرمی ئی اغراق آمیز، به شکلی که آدم میتوانست بزاق زبانش رابیند. بیردبدون یک بارمژه برهم زدن، بی تفاوت نکاهش کرد. رفتارش آنقدرنادرست وعصبانی کننده بودکه بیردهم کنترل افکارش دراختیارش نبود. باافکاردرهم چطورمیتوانست به مراسم جایزه نوبل برود؟ شوکه شده درجاماندوتلاش کردوقارش راحفظ کند. بدون کوچکترین جنبش، باچهره ی ناخوشایندنشسته ماند.
    هردومردخودرا مرتب کردند. بیردمصمم بوددرلحظه اول پیشگیری کند. جای سئوال نیست که رفتارمردجوان تهاجمی بود. آنچه کرده بود، هرقدرهم کوچک، دزدی پوست کنده بودودرهرصورت به یک مبارزه می انجامید. بدون شک درطول چنددقیقه، بیردازطرف مردبلندقد، بابازویا جمجمه شکسته روزمین خواهدبود. شایداماپشت این درشتی واستهزای جوان لذات احمقانه پیرهاوتواین خوراکی آشغال طعمه ای دیگر نهفته باشد. مثل فرصت طلبهای گذشته ورفتاری که باآدمهای هرزه میکردند. جوان اوراتحریک میکند؟ یابدتر، بیردراابرمردبازبه حساب میاوردورفتارش پیش درآمدوشتاب دهنده ی این قضیه بودکه تنهاتومحافل شناخته شده رواج داشت؟ کسی که کاراوات ابریشمیش صورتی بود – برای اولین بارکراوات رازده بود – تصادفانشانه این قضیه بودکه جوان رابه تمایل وسوسه میکرد؟ درگذشته گوشواره ای توگوش چپ یاراستش نکرده بودونمیدانست چه چیزدیگرش به عنوان نشانه واضح همجنسگرائی به حساب میاید. مردجوان توهردوگوشش گوشواره های مشابه داشت. بیردفیزیکدان به سادگی میدانست که گوشواره هامربوط به علائم ورمزمدرن بودن هستند. جوان توتاریکی ضربه ای زد. سرآخربیردبرگشت به تفکرات اصلی خود: همسفرش احتمالا ازیک موءسسه روانی بیرون آمده بود، یابه جای آرامبخش لیتیوم، داروئی دیگرمصرف کرده بود. درهرصورت نظریه خوبی بودکه بازهم توچشمهاش خیره شود. رواین حساب نگاهش رابرگرداندوهمان کاری راکردکه ازذهنش گذاشته بود. جوان بازچیپس دیگری برداشت.
    جوان منتظرچه بود؟ چیپس راسفت روزبانش گذاشت، دست دیگرش رادوباره توپاکت کرد، این باردوچیپس برداشت، دقیقامثل خودبیردکه دوچیپس برداشته بود. چیپس رامثل اولی، بی ادبانه ومبتذل جویدودوردهنش چرخاند. برداشتن پاکت ازرومیزکارخوبی نبود، اشاره کردن هم زننده بود، خطری ناراحت کننده که میتوانست به جنجال منتهی شود. اگرقضیه به آنجاهابکشد، کسی باسرعت کمکش خواهدکرد؟ بیرداطراف کوپه رانگاه کرد. افرادمطالعه ویاخیره نگاه میکردند. درام رانادیده میگرفتندو درخلائی بی احساس بودند، یاازپنجره حومه زمستانی لندن راتماشامیکردند. تقسیم کردن خوراک مختصردومرددرسکوت، برای چه کسی جالب بود؟ قضیه متناقضی بود. به نظربیردمنطقی رسیدکه جریان به سادگی شروع شده ادامه یابد. اصلافکرنکردکه قضیه به برخوردبافردقوی ترازخودش منتهی شود، به این که تسلیم شودوتمام پاکت را به مردجوان دهد. بیردخودراتهدیدشده نمی پنداشت. میخواست کوچک وخپله باشد، اماحسی توسعه یافته برای عدالت ورومردی خودایستادن داشت. این حس میتوانسته تابیباکی پیش رود، امااغلب براش دشواریهای جدی به جودنیآورده بود. خودش هم یک تکه سیب زمینی سرخ کرده برداشت. حریفش خیره نگاهش کردویک تکه برداشت وکارش رادوباره ودوباره تکرارکرد. دستهاش رایکی بعدازدیگری، بیشترباتامل ونه شتابان، بدون دستمالی کردن، توپاکت فروکرد. تنهادوچیپس باقیمانده بود، جوان پاکت رابرداشت وباادبی ساختگی به بیردداد. برای این آخرین توهین تنهایک پاسخ وجودداشت: بیردانزجارراازخوددورکرد.
   سرعت قطارکم شد، مردم پالتوهاشان رابرداشتند، صدای کامپیوتری به مسافرهایادآوری کردکه موقع پیاده شدن وسائل شان رافراموش نکنند. مردجوان پیروزیش راپایان داد، پاکت راتومشتش مچاله کردوتوسطل آشغال زیرمیزچپاند. خرده های چیپس ودانه های نمک رومیزراباملاحظه پاک کرد، تحقیربیردکامل شد. سن آدم بالاکه میرودازطرف جوانهاونیرومندهاتحت فشارقرارمیگیردودرمقابل نمیتواندکاری کند، قضیه همینطوراست. بیرددریک حرکت ناگهانی دلسوزی به حال خود، متوجه شدتمام بی عدالتیهای تمام زمانهاوبه تمام اشکال، سرکوبهای نامنصفانه، تهاجم یابیدادگریهای خودسرانه وتجاوزات استبدادی متراکم شده دراین لحظه و آن را نه تنها یک نیاز عزت نفس، بلکه وظیفه ش درمبارزه به خاطرمحرومهای این کره خاکی دانست. حالابایدخودرابرای دفاع ازخودآماده میکرد،وگرنه دیگرهرگزنمیتوانست توچشمها نگاه کند.
بیردجلوپریدوشیشه پلاستیکی آب مردجوان راقاپید، درشیشه راپیچاندوشروع کردباحرص نوشیدن – درواقع عطش زده هم بود – دویست وپنجاه میلی لیترآب راتوگلوی خودخالی کرد. شیشه رارومیزپرت وحریفش راجسورانه وچالشگرانه نگاه کرد، درآبی پیچی شیشه افتادروزمین .
    مردجوان کمی فکرکرد، بلندشدوتوراهگذرایستاد، هیکل یک مترونودسانت خودرامرتب کرد. بیردمتاسف ازطغیان طولانی خودوبه شدت مصمم، نشسته برجاماند، ازجایگاهش کوتاه نیامد. مردجوان بالاراجستجووچمدان بیردراازجای چمدانهابلندکردوباحرکت چابک بازوهای عضلانیش بالاآوردوبااحتیاط روزمین گذاشت. انگاربااین کارش اظهارپشیمانی کرد، امانگذاشت بیردتحت تاثیرکارش قرارگیرد. باادا- اطواری تحقیرآمیزدهنش راچرخاند. لحظه ای مرددماندو بانوعی نگرانی یالسوزی پیرمردپائین رانگاه کرد،دورخودچرخیدوپیاده شد.
    بیردپیش ازبلندشدن،به اندازه کافی حق حریف راکف دستش گذاشته بود. نخواست دیگرهیچوقت جوان احمق رادوباره ببیند. یک دقیقه کامل بعدروسکوی ایستگاه پیاده شد. ازخشم یاترس یاازهردو،کمی می لرزید. درپوشیدن پالتوش مشکل داشت – یک بازوش توآستین مچاله شد. یکی ازبندکفشهاش هم بازشده بود. زانوزدکه ببنددش،دوباره انگشتش کاملادراختبارش نبود. یادش آمدکه روزنامه هاش راتوقطارفراموش کرده. خودراکمابیش جمع وجورکردوسکوی ایستگاه رابه طرف مانع پائین رفت. درآنجاهم چیزدیگری ازفویل، توده و خیلی سبک وباترق وتروق بود. یک خاطره دوران کودکی مبهم ازجشن روستاتوذهنش جان گرفت، عملیات یک جادوگرکه ازگوش میخائیل بیردده ساله یک تخم مرغ، یک جوجه خروس ویک خرگوش بیرون آورده بود. چیزی ازنظرفیزیکی ناممکن، دقیقاشبیه قضیه اینجاوچیپس هاش که مردجوان خورده بود. پاکت رابیرون کشیدوبهش خیره شد، مثل رعدوبرق لرزید،« یونیو یاک»، حیوانهای ورجه ورجه کننده دراطراف – آنهانمی خواستنددرفضاناپدیدشوند. وپاکت دیگر؟ سیلی ازارزیابی دوباره هرلحظه ی یگانه، هرجنبش یگانه، هرتفاوت مختصردررفتارهرمرد، به ذهنش هجوم آوردکه نمی خواست دیگرهرگزببیندونه آخرین تاثیراتی که او،بیرد،بایدازیک شروردیوانه درخودساخته باشد.
    بقدری به طورکامل توراه غلط بودکه یک حس بیکران سنگین براوغلبه کرد. جائی برای عذرخواهی نبود، هیج بحثی درش نبود. تقریبااستهزائی اورادرخودگرفت. دیوانگیش واضح بود، خیلی کامل، طوری درمقابل خودش به عنوان یک ابله نقاب ازچهره برداشت که خودرابازخریدکرد، مثل گناهکاری پشیمان، حس کردحسابش تسویه شده. مثل یک تازیانه خورده قرون وسطی بازخمهای تازه روی پشت. ابله بیچاره، چیزهائی راکه دزده ای، میخوری ومینوشی، آخرین گازش رابهش ارائه داده وباروبندلیش راپائین آورده،او یک انسان دوست بود. اماصبرکن، عذاب بازپس نگری رابایدبگذاری برای بعد.
   زمان میگذشت، بیردبایدبه جلسه سخنرانیش میرسید، امابازمدتی کامل روسکوی پرجنب وجوش منتظرماند. پاکت چیپس راروسینه ش فشرد. وسط بازتاب سروصدای مسافرهازیرسقف بلندشیشه ای ایستادوحسی ناجوربه عمق اندیشه ش نفوذکرد...